eitaa logo
پس از باران | روایت‌های گیلان
138 دنبال‌کننده
62 عکس
11 ویدیو
0 فایل
🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 🌧️بارش یازدهم: مقاومت طلایی گیلان🏅 📱راه ارتباطی برای ارسال روایت @sn_sarmast
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸قهرمانان دیار ما🔸 از اولین ثانیه‌ای که روایت سوپروایزر قهرمان بیمارستان قائم رشت را خواندم، دلم خواست ببینمش. مطمئن بودم حرف‌های مهمی از آن شب دارد. خانم هدایتی روی یکی از تخت‌های اورژانس بود که رفتیم ملاقاتش. سردرد ناشی از استنشاق دود و حالت تهوع، صحبت کردن را برایش سخت می‌کرد. با این‌ حال تمام توانش را برای توضیح آن شب به کار گرفت: « توی اورژانس نشسته بودم و پذیرش بیماران را انجام می‌دادم که آلارم حریق به صدا در آمد. قبلاً هم سابقه داشت که همکاران در آشپزخانه کتری بگذارند و بخارش اینقدر زیاد شود که صدای آلارم دربیاید. با این حال بلند شدیم و دنبال منشأ صدا رفتیم. رفتم سمت آشپزخانه. آنجا هم خبری نبود. دنبال کردم تا طبقه منفی. تأسیسات قبل از من رسیده بودند. از زیر در اتاق مربوط به کامپیوترها دود می‌‌آمد بیرون‌. یو پی اس‌های مربوط به چیلر بر اثر گرما و کار زیاد ذوب شده و اتصالی کرده بودند. بلافاصله با آتش نشانی تماس گرفتیم. تا رسیدن آنها سعی کردیم با کپسول‌های اطفاء حریق، آتش را کنترل کنیم. به محض باز کردن در، دود بسیار غلیظی ریخت بیرون. چشم، چشم را نمی‌دید. پانصد تا کپسول در بیمارستان بود و کمبود کپسول نداشتیم. اما اصلا نمی‌شد حریف دود شد. طبقه منفی موبایل آنتن نمی‌داد. دویدم بالا، تلفن‌خانه. به مدیر و مترون اطلاع دادیم. به پرستارها اعلام کردم فعلا تو بخش‌ها بمانند تا تکلیف ماجرا مشخص شود. به دلیل بسته بودن در بخش‌ها، دود هنوز به آنجا نرسیده بود. چند لحظه بعد برق‌ها هم قطع شد. خاموشی و تراکم دود که از طبقه منفی تا بالای ساختمان رسیده بود، کار را خیلی سخت می‌کرد. با این وضع باید مریض‌ها را هر چه زودتر خارج می‌کردیم. به عنوان سوپروایزر و مسئول بیمارستان، فشار زیادی رویم بود. می‌دانستم نگاه بچه‌ها به من است و اگر کم بیاورم اتفاق خیلی بدی می‌افتد. تمام شجاعتم را جمع کردم. همه مریض‌ها برای ما اهمیت داشتند اما باید اولویت‌بندی می‌کردیم. اول رفتیم سراغ بخش زنان. آتش‌نشان‌ها خیلی زود رسیدند. حجم دود آنقدر زیاد بود که آنها هم با ماسک و تجهیزات حریفش نبودند، حتی حال پنج نفر از آنان به دلیل مسمومیت بد شد. با تیرگی چهره و تنگی نفس منتقل شدند بیمارستان رازی. در این شرایط ما بدون حتی یک ماسک ساده در حال بالا و پایین کردن پله‌ها در تاریکی برای نجات مریض‌ها بودیم. کادر بیمارستان از جان مایه گذاشتند و اصلاً به خودشان فکر نمی‌کردند. مردهای جوان بعضی مریض‌ها را کول می‌گرفتند و می‌بردند. یک سری مریض‌ها را هم با ویلچر و بغل از پله‌های اضطراری به حیاط بردیم. در آن صحنه فجیع، این همکاری خیلی با ارزش بود. به حیاط که می‌رسیدم چک می‌کردم بیماران حساس را زودتر سوار آمبولانس کنند و ببرند. همان اول حادثه به بچه‌های اورژانسِ بیمارستان، که در اورژانسِ ۱۱۵ هم کار می‌کردند، گفتم مستقیم با دوستانشان تماس بگیرند و ازشان بخواهند که خودشان را برسانند. در آن ساعات همه آمبولانس‌های رشت، به جز تنها سه عدد، آنجا بودند. علاوه بر آن، آمبولانس‌های خصوصی و هلال احمر هم رسیده بودند. دو سه نفر از بچه‌های هلال احمر هم دود اذیتشان کرد و با چهره سیاه به رازی منتقل شدند. حدود ۱۵۰ بیمار بیمارستان قائم را تخلیه و با آمبولانس به بیمارستان‌های سطح شهر پخش کردیم. شرایط طوری بود که وقتی به طبقات بالا می‌رفتیم احساس خفگی می‌کردیم، انگار بمباران شیمیایی شده باشد. جنس دود هم عجیب بود. تمام صورتم چرب شده بود. بیشتر از چهل بار پله‌ها را میان تاریکی و دود بالا و پایین کرده بودم. آخرین بار که به آی‌‌سی‌یو رفتم، بیهوش شدم و افتادم. نفسی برایم نمانده بود. همکاران من را بیرون بردند. با صورت سیاه به بیمارستان رسیدم. هنوز حالم خوب نشده و دکتر اجازه مرخصی نداده. با این‌حال راضی‌ام که وجدانم ناراحت نیست. ما ظرف حدود سه ساعت تمام مریض‌ها را خارج کردیم. هیچ‌کس دچار سوختگی نشده بود چون اصلاً آتشی به آن صورت نبود اما وضعیت بعضی مریض‌های بخش ویژه آنقدر حاد بود، که حتی برای جابجایی داخل بیمارستان در حد عکسبرداری هم محدودیت داشتند. همه‌شان هم افراد سن‌داری بودند. قطعی برق، جابجایی یا استنشاقِ آن دود عجیب؛ هر کدام می‌تواند عامل مرگشان باشد. جان آنها هم برای ما ارزشمند بود و دوست داشتم همه نجات پیدا کنند اما ما تمام صد خودمان را گذاشتیم وسط تا تلفات انسانی به حداقل برسد. خدا رحمتشان کند.» حرف‌هایی که شنیدم فداکاری‌ نسلی بود که نه انقلاب را دیده، نه جنگ. اما در شرایط حساس توانست تکلیف سنگین روی شانه‌هایش را حس کند. عجیب نیست این دست قهرمانی‌‌ها در دیار میرزا. ✍سرمست درگاهی ۳۱ خرداد ۱۴۰۳ 🌱
اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند
🌱 پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا 📨 راه ارتباطی و ارسال روایت: @sn_sarmast ۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ⛔️ممنوعیت خروج زنان گیلانی از منزل⛔️ 🎥 چو انداخته‌اند که وقتی حادثه مشهد اتفاق افتاد و بعدش منع سراسری پوشیدگی زنان به تقلید از ترکیه مقرر شد، مردم گیلان همراه بودند و استقبال نشان دادند. 🔹هنوز دو سال از پروژه جمع آوری روایت‌ مقاومت گیلانی‌ها مقابل قانون کشف حجاب نگذشته و طی این مدت به بالای صد روایت خواندنی و متنوع از جای‌جای شهرها و روستاهای استان رسیدیم. البته بخش اعظم زنانی که در آن هفت سال و شاید بیشتر، در منزل حبس یا با ضرب‌وشتم جانباز و حتی شهید شدند از جمع ما رفته‌اند. 🔹به مناسبت ، یکی از از این روایت‌ها «مربوط به خانم سیده کبری آل‌نبی از اهالی روستای رودپیش فومن» تقدیم نگاه شما می‌شود. امید که سراغ آن سال‌ها و آن مقاومت فرهنگی را از بازماندگان آن نسل یا فرزندانشان بگیریم و قلیل روایت‌های به‌جامانده را از دفن در خاک نجات دهیم. گوش شنوای روایت‌های شما هستیم. 🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روایت‌های گیلان | ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran 📨 راه ارتباطی و ارسال روایت: @sn_sarmast ۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸 ریسمان سفید اراده🔸 بخش اول پیشنهاد وسوسه کننده بعد از دو روزِ سخت کاری رسید بهم. دیدار با کاشف یکی از رقم‌های معروف برنج گیلان، آقای علی کاظمی. خستگی یک روز کاری بهم نهیب می‌زد که از خیر این دیدار بگذرم و در هوای بارانی تابستان بروم روی جای گرم و نرمم استراحت کنم اما چیزی پس ذهنم جرقه می‌زد که شاید دیگر از این فرصت‌ها قسمتم نشود. روی ذخیره انرژی بدنم حساب کردم و بله‌ی همراهی را دادم. از فومن گذشتیم و جلوی یک خانه روستایی از ماشین پیاده شدیم. به محض گذشتن از در فلزی بزرگ، حیاط ساده و گلی مرا پرت کرد به بچگی و خانه مادربزرگم. از همان حیاط‌ها که مرغ و اردک یک خط علف روی زمین باقی نمی‌گذارند و پی در پی دنبال شکار حشره و کرم خاک را اینور و آنور می‌کنند. پشت ردیف حصار درختان حیاط، مزرعه برنج دلربایی می‌کرد. با دعوت گرم زنانِ خانه چند پله را بالا رفتیم و وارد شدیم. علی کاظمی کنار تخت روی صندلی زرد رنگ پلاستیکی نشسته بود و انتظار میهمان‌ها را می‌کشید. با اینکه بلند شدن برایش خوب نبود اما ادب نهادینه شده در وجودش هر بار او را نیم‌خیز می‌کرد و با کلی تعارف باید او را می‌نشاندیم. پروتز لگنش پیِ افتادن شکسته بود و آقای کاظمی بدون بیمه تکمیلی توانایی نداشت تا در بیمارستان خصوصی شهر عمل شود. آن روز چند مسئول استانی مهمان همان خانه ساده شدند و مثل ما روی فرش پا جفت کردند و نشستند. بدون هیچ نارضایتی‌ای در چهره. از اولین دقایق که ناراحتی آقای کاظمی را شنیدند، موبایل در آوردند و پیگیر کارش شدند. از بین کسانی که پشت خط بودند فقط دکتر آشوبی را شناختم. رئیس علوم پزشکی گیلان که به آقای مسئول قول حل کردن مسئله را داد. علی کاظمی دلش آینه بود و با هر محبتی اشکش جاری می‌شد. بیراه هم نبود انتظار داشته باشد از مسئولین که گره افتاده به زندگی‌اش را چاره کنند، که بتواند باز هم قدم بزند در مزرعه و کشاورزی‌ای که به او ارث رسیده بود و هیچ وقت بازنشستگی نداشت، ادامه دهد. بعد از چند تماس خیال میهمانان که از بابت جور شدن برنامه عمل آقای کاظمی راحت شد نشستند پای صحبتش. مسئول دیگری سر صحبت را باز کرد که: چه برنجی هست این برنج کاظمی. آنقدر شیرین که می‌شود خالی هم خوردش. ذوق ریز آقای کاظمی و خنده شیرین محجوبش نشان می‌داد چقدر کیف کرده از این تعریف. حق هم داشت چندین سال زحمت کشید تا برنج علی کاظمی بیاید روی سفره مردم. از همان روزی که... 🔸ادامه دارد... ✍ سرمست درگاهی ۱۹ مرداد ۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran 📨 راه ارتباطی و ارسال روایت: @sn_sarmast ۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸ریسمان سفید اراده🔸 بخش دوم از همان روزی که اواخر دهه شصت در میانه چهل سالگی رفت سر مزرعه تا به خوشه‌های نیمه رسیده سر بزند. ردیف خوشه‌های برنج بینام در تمام مزرعه پهن شده بود که چهار خوشه متفاوت چشم علی کاظمی را گرفت. خم شد و با دقت نگاهشان کرد. شکل ریشه، دانه‌ها و قدشان فرق می‌کرد با برنج‌های مرسوم آن موقع که بینام، خزر و صدری بودند. علی کاظمی می‌توانست همانجا بی تفاوت بگذرد و بقیه مزرعه را چک کند اما چیزی از درون مانعش شد. شاید تصویر چند سال بعد خودش را دید که در جلسه با استاندار نشسته و از او تجلیل می‌کنند. شاید هم شیرینی برنجِ هنوز نچشیده را زیر دندانش حس کرد. هر چه که بود علی کاظمی فهمید باید این چهار خوشه را نشانه گذاری کند. یک سنگ سیاه گذاشت روی بوته. کمی که دور شد برگشت. خیالش راحت نبود. می‌دانست خوشه‌ها که قد بکشند سنگ را می‌اندازند زمین و گم می‌شوند بین بوته‌های دیگر. دست کرد در جیبش و ریسمان سفیدی را کشید بیرون و بست دور خوشه‌ها. برنج‌ها که رسیدند آن چهار خوشه را برید و رفت به سمت خانه. در راه مرد سن‌داری ایستاد کنارش: این چیه داری؟ جواب داد که: برنج. برایش سوال شد: کجا میخوای ببری؟ گفت: خانه. سوال مرد ادامه پیدا کرد: چیکار کنی؟ -می‌خوام ببرم تخم جو بگیرم بکارم. مرد سن‌دار لبش را کش داد و گفت: تو ایران همینطوری پنج، شش میلیون بی عقل داریم. علی کاظمی اما همتش را جزم کرد که ۲۴۰ دانه برنج به دست آمده را برای سال بعد بکارد. دانه‌ها را ریخت در شیشه مربا و درش را بست. فروردین ماه و وقت خزانه گیری، دانه‌ها را آب زد و وقتی تیغ در آورد ریخت در خزانه تا سبز شود. سال اول ۷ بوته نصیبش شد. سال دوم شد ۷۲ بوته و سال بعدتر جایگاه یک قفیز. تا هفت سال خزانه گرفت و کاشت و دانه برداشت کرد و دوباره خزانه گرفت تا نشای برنج تازه کشف شده یک هکتار مزرعه را پر کرد. اولین بار که زهرا خانم، همسرش، برنج را پخت، بوی خوشش تا حیاط رسید و مشام علی کاظمی را قلقلک داد. طعم برنج ثابت کرد که تلاش‌هایش پوچ درنیامده. اولین مشتری‌اش هم از فومن بود. در کارخانه که ظاهر خوشگل و براق برنج سفید شده را دید، توجهش جلب شد و گفت: من یک کیسه می‌خوام می‌برم اگر پخت نشد میارم. خیلی زود دوباره آمد پیشش. خوشش آمده بود از برنج و می‌خواست برای اقوامش در تهران بفرستد. کم کم آوازه برنج علی کاظمی پیچید در روستای شکالگوراب بالا و اطراف. یک روز همان مرد سن‌دار آمد خانه‌شان که از تخم جوی مشهور شده برای مزرعه‌اش بخرد. علی کاظمی ده کیلو کشید و داد دستش: آقا این همون چهار خوشه هست. دوباره لب‌هایش را کشید و تالشی گفت: خُبَه خُبَه. فکر می‌کرد علی کاظمی دارد سرش را گول می‌مالد. چند سال بعد، در جلسه با استاندار، علی کاظمی نشست کنار یوسف هاشمی‌زاده. مردی از روستای چاپارخانه خمام که چهار سال بعد از او چند خوشه توجهش را جلب کرد و شده بود کاشف برنج هاشمی. و این فقط بخشی از حکایت برنج‌هایی است که به‌رنج و اراده کشاورز می‌آیند سر سفره مردم ایران زمین. پایان... ✍️ سرمست درگاهی ۱۹ مرداد ۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran 📨 راه ارتباطی و ارسال روایت: @sn_sarmast ۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
💠خداحافظ رفیق💠 نمی‌دانم آن لحظه دقیقاً به چه چیز فکر می‌کرد اما آن‌طور که بادقت دور و اطراف عکس شهدا را برق می‌انداخت بدون اینکه هیچ لکه‌ای باشد گویا زیر لب زمزمه خداحافظی می‌خواند، یا شفاعت می‌خواست یا شهادت. انگار با تمام دلش داشت می‌گفت: "خداحافظ رفیق" هرچه پیش می‌رفتم شلوغ و شلوغ‌تر می‌شد. ترافیک خیابان‌ها خسته‌ام کرده بود و دلهره داشتم دیر برسم به قرار. آخر از این قرارها که همیشه برای آدم اتفاق نمی‌افتد... 📸 ✍فاطمه احمدی|رشت ۹ آبان ۱۴۰۳ 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) 09115616501 @sn_sarmast @Ayeh_Mm 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran
پس از باران | روایت‌های گیلان
💠خداحافظ رفیق💠 نمی‌دانم آن لحظه دقیقاً به چه چیز فکر می‌کرد اما آن‌طور که بادقت دور و اطراف عکس ش
🟡 پرده اول/ نکند راهم ندهند؟! میدان گیل را که دور زدم تعداد اتومبیل‌ها بیشتر شده بود. آفتابی زیبا بر جاده‌ی منتهی به جنگل‌ها سراوان می‌تابید و خیابان را نوری به منتهی‌ بهشت پُر کرده بود. با خودم کلنجار می‌رفتم که: "من که اسمم را به دژبانی اعلام نکرده‌ام نکند راهم ندهند". همه چیز مرتب و روی روال و نظم بود، آهسته و با ترس از اینکه نیاز به اعلام اسمم داشته باشند از ورودی خواهران داخل حیاط شدم و نوای "الله‌اکبر" کمی قلبم را آرام کرد. گام‌هایم را شمرده‌تر کردم و ذکرگویان آرام‌آرام خودم را به نزدیکی جمعیت رساندم. وقتی جسمِ نحیف پدران شهدای امنیت را که با تمام وجود روی تابوتِ پسر خم شده بودند دیدم، دیگر اختیار اشک‌هایم را نداشتم، صورتم بی‌بهانه خیسِ اشک می‌شد و منی که نمی‌دانستم چگونه به این مهمانی وداع دعوت شده‌ام را سپاسگزار این دیدار می‌کرد.. 📸 ✍ فاطمه احمدی| رشت ۹ آبان ۱۴۰۳ 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) 09115616501 @sn_sarmast @Ayeh_Mm 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran
🟠پرده دوم/پیامی عاشقانه ولی بی‌پاسخ شاید معنای حقیقی دلتنگی را هنوز درک نکرده بودم اما وقتی خواهر شهید رحمت طلب با صدای بلند می‌گفت: "پویا جان سالگرد ازدواجت مبارک" تازه غمی مثل پتک روی قلبم فرود آمد و یاری را تصور کردم که پیکر بی‌جانِ دلدارش را به جبر روزگار راهیِ خانه‌ای می‌کند که قرار نیست سقفی برای آغاز زندگی مشترکشان باشد. دستم را روی تابوت گذاشتم و فاتحه‌ای خواندم و اذنِ شفاعتی گرفتم اما هنوز فکرم پیشِ تازه‌عروسی بود که باید از امروز بجای پیامک‌های گاه‌وبی‌گاه عاشقانه و دلتنگیِ مأموریت‌های دلدارش، دل بسپارد به سردی سنگِ مرمری که حکایت از پایانِ مأموریتی بی‌بازگشت و پیام‌های بی‌پاسخ دارد. 📸✍فاطمه احمدی|رشت ۹ آبان ۱۴۰۳ 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) 09115616501 @sn_sarmast @Ayeh_Mm 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran
🔴 پرده سوم/ رفیقِ بامعرفت گرداگرد جمعیت را سربازانی پر‌کرده بودند که با غروری مردانه، آرام و به قولی یواشکی اشک می‌ریختند، کاش می‌دانستم که به چه چیز فکر می‌کنند، به ادامه راهِ علیرضای آقاجانی و پویا رحمت‌طلب یا دلتنگِ رفقایشان هستند؟ نکند دنبال راهی برای رسیدن به مقصدِ همین شهدا باشند؟ نه ! مادرهای این شهر دیگر تاب ندارند... شما را به خدا مسیرِ ذهنی‌تان را عوض کنید. نمی‌دانم چه می‌گویم، مگر پایانِ راهِ بسیجی شهادت نبود؟ چرا ... اصلاً این مسیر، مسیر حق، مسیرِ دفاع که مقصدی جز شهادت ندارد، دارد؟ همین‌طور که ذهنم گره‌خورده بود به افکارِ احتمالیِ سربازانِ امنیت، یکی از رفقایتان را دیدم آقا پویا، شاید هم یکی از رفقای آقا علیرضا بود. خیره بود به عکستان که پشت ماشین پلیس چسبانده بودند، پارچه‌ای به دست داشت و گرداگرد عکس را تمیز می‌کرد. دقیق که شدم نه لکه‌ای دیدم نه چیزی، شاید داشت دورِ آخرین قابِ عکستان می‌گشت و قربان‌صدقه‌تان می‌رفت و زیر لب با شما زمزمه‌ می‌کرد که در این روزگارِ آخرالزمان وقتی با اولیاءالله ملاقات می‌کنید این رفیقِ بامعرفتتان را از یاد نبرید. 📸✍ فاطمه احمدی| رشت ۹ آبان ۱۴۰۳ 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) 09115616501 @sn_sarmast @Ayeh_Mm 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran
پس از باران | روایت‌های گیلان
🟢پرده چهارم/ خونِ تازه‌ای که به رگ‌ها تزریق شد خانمی زد روی شانه‌ام: "از سرباز پرسیدم گفت می‌تونید برید شهدا رو زیارت کنید، شما هم میای بریم؟" نمی‌دانم این تذکر بود یا دعوت‌نامه! گمان نمی‌کردم اجازه دهند تا ابتدای جمعیت برویم و دست بگذاریم روی تابوت شهدا که جلوی آن همه جمعیت هست آن هم با آن نظم و ترتیبی که مراسم ناجا داشت اما بی‌اراده سری تکان دادم و همراه آن خانم راه افتادم به سمت جلوی جمعیت، نمی‌دانم چگونه از ابتدای صف سر درآوردم اما به‌آسانی فاتحه‌ای قرائت کردیم و ایستادیم به نماز. اگر این دعوتی از جانب خود شهدا نبود پس چگونه راهیِ این مسیر شدیم؟ ما می‌توانستیم در این ساعت در این مکان برای این پیکرهای مقدس نماز نخوانیم اما حقیقت است که شهدا خون تازه‌ای هستند در رگ‌های مردم! حقیقت‌ است که وقتی گرد سستی و رخوت بر آدمی می‌تابد این خون شهداست که جریانِ این گردش خون را وادار به حرکت می‌کند و ما را، جاماندگان را استوارتر در مسیر حق نگاه می‌دارد. 🟣 پرده پنجم/ پایانِ بی‌قراری نماز که تمام شد، پلیس‌ها با لباس خدمت تابوت رفقای همکارشان را روی دوششان بلند کردند و با احترام نظامی آنان را بدرقه کردند. قرار بود از حیاط نیروی انتظامی خارج شویم و تا میدان ورودی شهر مراسم تشییع را برگزار کنیم و سپس پیکر هر شهیدی برای تدفین به وطن و زادگاه خود منتقل شود. گروه تشریفات ابتدا به احترام پیکرهای مطهر سان دیدند و با گام‌هایی استوار و نظامی مراسم تشییع را آغاز کردند. وقتی از درب خروجی نیروی انتظامی خارج می‌شدیم تصویرِ تابوت شهدا با نوشته‌ای که روی درب حک شده بود تصویری مثال زدنی آفریده بود که نشان از انتهای این مسیرِ پرتلاطم برای هر آزادمردی داشت و گویا این شهدا داشتند ثابت می‌کرد که: "پایانِ این بی‌قراری، بهشت است، بهشتی که سرخوش زِ دیدارِ یاری " و آن حق‌نوشت چیزی نبود جز: "کونوا قوامین لله شهداء بالقسط "... اصلاً گویا برخی آدم‌ها آمده‌اند نه برای ماندن که برای رفتن، به قول حاجی آنهایی که شهید زیست می‌کنند شهید می‌شوند. من که گمان می‌کنم انتخاب شده‌اند، از وقتی توی رحم مادرهایشان، با آنها به رکوع و سجده می‌روند شهادت را تمرین کرده‌اند، حتی شاید به مادرهایشان الهام شده باشد که این جنینِ توی شکمت را همان‌طور که داده‌ایم وقتی رشید و بزرگ‌مرد شد پس می‌گیریم! و از همین روست که خداوند قلب صبور و شکیبایی به مادران شهدا می‌دهد. ✍فاطمه احمدی| رشت ۱۰ آبان ۱۴۰۳ 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) 09115616501 @sn_sarmast @Ayeh_Mm 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran
🔵 پرده ششم/ وقتی سردار خندید وقتی داشتیم پشت سر جمعیت تشییع‌ کننده قدم می‌زدیم عکس سردار شهید حاج حسین املاکی که گویا از گوشه چشمش داشت با قطره اشکی فرزندانش را، گیل‌مردانِ جوانش را بدرقه می‌کرد تمام حواسم را پرت خودش کرده بود. انگار که حاجی همین‌جا ایستاده و فرماندهی می‌کند این خیل جمعیت را تا برای پسرانِ جوانش مراسمی باشکوه برگزار کند. نگاهِ سردار طوری است که نمی‌خواهد از شما دل بکند انگار... اما لبخندی که گوشه لبش است حکایت از رضایتی دارد بی‌مثال، راضی است و خوشحال از اینکه مسیرش را، راهش را، هدفش را هنوز دنبال می‌کنید و جاده‌ی شهادت را گم نکرده‌اید. حاج حسین نگاه کن! خوب نگاه کن، ببین فرزندانت، ببین پسرانت چگونه قهرمانی را از شما به ارث برده‌اند، این‌ها فرزندان میرزا و یادگاران شما هستند که راه‌ و رسم شهادت را یادشان دادید، حاجی نگاه کن این جوان‌ها هنوز به دهه ۳۰ زندگی‌شان هم نرسیده بودند اما آرمان شما را، هدف شما را با عمق جانشان درک کرده بودند که در این وانفسای دنیای آخرالزمانی، زحمت شما را بی‌پاسخ نگذاشتند و برای دفاع از کیانِ این جمهوری سراسر اسلامی جانشان را فدای ملت کردند. ✍فاطمه احمدی| رشت ۱۰ آبان ۱۴۰۳ 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_barann 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran