تو تابستون امسال با اون گرمای خفه کننده اش تو اتوبوس نشسته بودم .
یه دختر کوچولوی ۸-۹ ساله هم به خاطر نبود جا دور از مامانش نشسته بود رو صندلی انتهای اتوبوس
دختر کوچولو روسری اش رو خیلی زیبا با رعایت حجاب همراه چادر سرش کرده بود .
خانوم بدحجابی که پیش دختر کوچولو نشسته بود و خودش رو باد میزد با افسوس گفت:
توی این گرما اینا چیه پوشیدی؟ از دست اجبار این مامان باباهای خشک مقدس…تو گرمت نمیشه بچه؟
همون لحظه اتوبوس ایستاد و باید پیاده می شدیم.
دختر کوچولو گره ی روسری اش رو سفت تر کرد و محکم و با اقتدار گفت:
چرا گرممه…
ولی آتیش جهنم از تابستون امسال خیلی خیلی گرم تره …
دختر کوچولو پیاده شد….
منبع: وبلاگ ن والقلم
قُل نارُ جَهَنَّمَ أشدُّ حرّاً.لو کانوا یَفقَهون.
بگو آتش جهنم داغ تر است.اگر عمیق می اندیشیدند.
سوره مبارکه توبه.آیه۸۱
@pasebanekhoda
قسمتی از کتاب «یادت باشد»روایت همسر شهید حمید سیاهکالی مرادی که توسط یکی از اعضای کانال برامون ارسال شده.بسیار زیبا.ممنون از لطتون
سر کوچه رسیدیم.سوار تاکسی شدیم.راننده ترانه ای با صدای خواننده زن گذاشته بود.حمید با خنده و خوشرویی به راننده گفت:«مشتی!صدای خانوم رو لطف می کنی ببندی؟😉اگه داری صدای مردونه بذار.🤠»راننده از طرز بیان حمید کلی خندید و همان موقع ترانه را قطع کرد.حمید گفت:«اشکالی نداره.یه چیزی بذار که خانم نباشه.😜» گفت:«نه حاج آقا...همون یک کلمه من رومجاب کرد.صحبت می کنیم و می خندیم.این طوری راه کوتاه تر می شه.😘»
بنده خدا مثل بقیه فکرکر ه بود حمید طلبه است.😂تا برسیم کلی با حمید بگو بخند راه انداخته بود.وقتی پیاده شدیم.حمید جمله همیشگی اش را گفت:«ممنون.یک دنیا ممنون»
راننده علی رغم اصرار زیاد حمید کرایه نگرفت.
@pasebanekhoda
خاطره یکی از خانم های کانال
در مترو بودم که خانمی پرسید:«ببخشید!آینه دارید؟»
خوشحال شدم که می تونم به یه نفر کمکی بکنم😍
از توی کیفم آینه ای که همیشه همراه داشتم دادم بهشون...
گرفت:«به به...عجب آینه بزرگی هم داری...آینه قدّی...»😁
یکدفعه از کیفش مداد آرایش در آورد و شروع کرد کشیدن ابروش...😥
با خودم گفتم :وای خدا...!چی کار کنم؟!!باید نهی از منکرش کنم.ولی حالا دارم توی گناه کمکش می کنم ...😰
گفتم:«خانم ببخشید!می خواستید آرایش کنید؟!»😓
با تعجب سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد...😟
ادامه دادم:«من نمی دونستم قصدتون اینه.نمی خوام توی گناهی که می کنید شریک باشم...لطفا پس بدید آینه رو...»🤭
ماتش برده بود...😳😳😳
مترو همون موقع ایستاد.سریع گرفتم و پیاده شدم.ایستگاه مقصدم نبود اما دیگه روم نشد بایستم...😬
و دیدم چهره اون خانم رو که از پشت شیشه پنجره مترو خشکش زده در حالی که یک ابروش رو کشیده و مشکی کرده و طرف دیگه انگار ابرو نداشته باشه ...😐😐
وای...بنده خدا لنگه به لنگه شده بود🙁
کاش اقلا می دادم همون رو هم پاک کنه...مترو رفت.
@pasebanekhoda
داشتم با دوستم دم در خونه شون صحبتی می کردم که یه دخترخانم رد شد.حجابش بد بود.گفتم:«خانم محترم!حجابتون رو درست کنید.حکم قرآنه.»
_ شما نگاه نکن!
_ من نگاه نکردم.
_ پس چطوری فهمیدی حجابم چجوریه؟😎
_ غیر عمدی نگاهم افتاد.زود هم چشمم رو پایین انداختم.چشم بسته که نمی تونم راه برم مثل کورهای مادرزاد...!جوابتون رو گرفتید؟دیگه سؤالی ندارید؟ حجابتون رو درست کنید!🤨
_ به شما ربطی نداره...😡
(خونه شون همون بغل بود.عصبانی رفت و در رو بست😨
و من به ادامه صحبت با رفیقم مشغول...
در خونه شون باز شد.دوباره اومد اما این بار با مادرش.مادر عصبانی:«حجاب دختر من به شما چه ربطی داره؟شما نگاه نکن»😡😡
_ من نگاه نکنم حلاله با این سر و وضع بیان توی خیابون؟من نبینم هیچ کس دیگه نگاه نمی کنه؟😲
_ به تو چه!؟هیز!😡😡😡
رفتند داخل...😟
و من به ادامه صحبت مشغول... دو مرد دیگر هم چند متر آن طرف تر کنار ماشینی ایستاده منتظر کسی بودند...
یهو صدای پا آمد...(از این بخش را با کمی مبالغه بخوانید)
شبیه صدای پای آدم درشتی که از دور نزدیک می شود😨 گرومب...گرومب...(صدای پا همراه با لرزش زمین.مشابه صحنه هایی که در کارتون تام و جری دیده ایم.)
درِ همان خانه باز شد...
سایه ای روی من افتاد.سایه جسمی بزرگ...😵سرم را بالا گرفتم و به ارتفاعات خیره شدم....مردی درشت هیکل آمد بیرون و دنبالش آن دختر و مادرش...
گویا پدر خانواده بود... 🤒
مردی با جثّه ای به بزرگی اتوبوس،صدایی به بلندی صدای اتوبوس و با شلوارک... بسیار عصبانی!!😡😡😡😡😡
(ادامه دارد)
@pasebanekhoda
خاطرات امر به معروف
داشتم با دوستم دم در خونه شون صحبتی می کردم که یه دخترخانم رد شد.حجابش بد بود.گفتم:«خانم محترم!حجابت
پدرش آمد
و عصبانی...
کافی بود فقط روی من بنشیند...همین.آن قدر درشت بود که کار دیگری لازم نبود.🤣
اشاره به مردی که دورتر و کنار ماشین ایستاده بود پرسید:«این بود؟»😡
مادر و دختر با ترس و لرز :«نه»😰
اشاره به مرد دیگری که کنار آن ماشین ایستاده بود:«این بود؟!»😡😡
مادر و دختر :«نه»😨
اشاره به دوستم که کنار من بود:«این بود؟!!»😡😡😡
مادر و دختر :« نه»😓
من به آن آقا گفتم:« من بودم آقا!؟چی شده؟»☺
دوستم به او گفت:«آقا حرف بدی نزد.بی احترامی نکرد»
مرد عصبانی:«مزاحم دختر من شده!!!»😤😤😤😤😡😡😡😡😡😡😡😡😤😤😤😤😡😡😡😡😤😤😤😤😡😡😡😡
دوست من:«نه عزیز من!کدوم مزاحمت...»
مرد عصبانی قانع نشد...
رفیقم لحنش را عوض کرد.حالت رفاقتی و دلسوزانه برایش گرفت:«بابا من همسایه ی تو ام...!ناموس تو ناموی منم هست.من این جا بودم.کسی به دختر شما بی ادبی نکرد»🤓
و من که با دلی آرام و قلبی مطمئن و ضمیری امیدوار تکیه داده بودم به دیوار نمی خواستم از نهی از منکرم عقب نشینی کنم.
عصبانیت او که با این جملات و لحن رفیق کم شده بود به رفیقم گفت:«تو خودت اینجا بودی؟!»☹
رفیقم:«آره بابا...☺بودم خودم.چیزی نشد.»
خلاصه شر خوابید و کل خانواده شان رفتند داخل.
و یاد فرمایش رهبرم افتادم که اگر هنگاه نهی از منکر با برخورد بدی مواجه شدید حلم به خرج دهید و بگذرید...😇
اما یک سؤال گریبان ذهنم را رها نمی کند🤔:
چرا اگر دختر و همسر بعضی آقایون با اوضاع خراب حجاب(ساپورت و یک من آرایش و روسری در حال سقوط!!! )شبانه روز در خیابان ها مورد تماشای هزاران چشم چران قرار بگیرند که معلوم نیست پس هر نگاهشان چه افکار و تخیلات شهوانی خوابیده و چه چیزهای کثیفی در اذهانشان رخ می دهد ذره ای به غیرتشان برنمی خورد و احساس مزاحمت ندارند.اما اگر یک طلبه که سرش پایین است تا نگاهش به ناموسشان نیفتد با لحنی محترمانه حکم خالقشان را یادآور شود و بگذرد،رگ غیرتشان بیرون می زند!!!
بگذریم.
@pasebanekhoda
خاطره مهم
روی دیگر سکه
یک روز تو دوران نوجوونی و غرور مشهور اون دوران که با غرورهای دیگرم به توان هزار رسیده بود، با یکی از همسایه هامون رفته بودم خیابان . گویا بدون اینکه متوجه باشم روسری ام کمی عقب رفته بود. یک نفر در حالیکه سریع از جلوی من رد می شد خیلی آهسته طوریکه فقط خودم شنیدم گفت خانم حجابتونو رعایت کنید یا موهاتون مشخصه یا چنین چیزی( جمله ش یادم نیست )
حالا به کی گفته بود؟ به من! به شخص شخیص من! کی جز من حجابشو اینقدر محکم و عالی رعایت می کنه که این به من اینطوری میگه! اونم جلوی کی؟ این همسایه مون که چقدر من تو چشمش بزرگ بودم! وای زده بود به خود بت اعظم.
تو همون چند ثانیه همه ی این چیزها از ذهنم گذشت و خونم به جوش آمد و داد زدم : به شما چه مربوطه؟ اصلا شما نگاه نکن...
اون بنده خدا که اصلا نایستاده بود و داشت سریع راهشو می رفت (چه کار حکیمانه ای) اما من اونقدر با صدای بلند گفتم که مطمئن باشم صدام بهش رسیده باشه!
همسایه مون ازم پرسید مگه چی شد؟ مگه چی گفت؟ که متوجه شدم حتی همسایه هم که کنار من بود صدای او رو نشنیده بود!
با این حال تا چند وقت حسابی از دست اون بنده خدا عصبانی بودم! آدم فلان فلان شده ی پررو...
اما بعدش...
پیش خودم فکر کردم بین اون همه آدم چرا فقط به من گفت؟ حتما فکر کرده من اونقدر آدم درستی هستم که حرف حساب رو قبول می کنم یا حتی به من ندیده که عمدا چنین کاری کرده باشم و شاید فکر کرده من ازش تشکر هم می کنم. یعنی خب درستش هم همین بود . چقدر منو آدم حساب کرده بود که نخواسته بود من بدون اینکه حواسم باشه گناه کنم.
چه عذاب وجدانی! به خودم می گفتم خیلی بهت برخورد نه؟ ناراحت شدی آمد یک حرف درست که حرف خودش هم نبود - حرف خدا بود - رو بهت گفت! اصلا تو که می دونی او به وظیفه اش عمل کرد امر به معروف و نهی از منکر واجبه مثل نماز، مثل حجاب، تو از اینکه او به یک واجب عمل کرد عصبانی شدی؟ از اینکه دلش نیامد تو گناه کنی ناراحت شدی؟ از اینکه او تو رو آدم حساب کرد و فکر کرد بنده ی خدایی ناراحت شدی؟ دیدی بنده نشدی؟ دیدی یه پا فرعونی برای خودت ... دیدی...
سالها گذشته هنوز این عذاب وجدان با منه. که البته باعث شد خیلی از کارهام اصلاح ببینند
و ای کاش او و آدمهایی مثل او بدونند کار خوبشون که به خاطر خداست حتما یک روزی یک جایی جواب می ده حتی اگر همون موقع یک برخورد بد ببینند
منبع/
banketajrobeha.blogfa.com
@pasebanekhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطرهی امر به معروف استادتقوی در مترو
رفقای عزیز!
امر به امر معروف که یک واجب تعطیل شده است،خود یک امر به معروف مهم است.شاید نشر مطالب این کانال،در ترویج این فریضه مؤثر باشد.لطفا در نشر مطالب آن کمک کنید.خداوند شما را از بهترین شهدای پای رکاب امام عصر قراردهد
@pasebanekhoda