May 11
🔹آیت الله مجتهدی تهرانی رحمة الله علیه:
💠 من علمای بسیاری را درک کردم از امام خمینی گرفته تا آیت الله بروجردی و آیت الله شاه آبادی و آیت الله حائری و غیره. و اگر بخواهم در یک کلام نصیحت تمام بزرگان را بگویم؛
🔹می گویم: اگر دنیا و آخرت میخواهید؛ اگر رزق و روزی میخواهید و در یک کلام اگر همه چیز میخواهید؛ نماز اول وقت بخوانید
به ما بپیوندید👇
🌱⃟🌸๛
@patogh_mazhabia
======🍃🌺🍃======
.
-----------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 ماجرای شنیدنی |
در ماجرای عبور از نیل تنها یک نفر از سپاهیان فرعون غرق نشد...
🔺 حضرت موسی از خدا پرسید چرا؟
#دکتر_شاهین_فرهنگ
به ما بپیوندید👇
🌱⃟🌸๛
@patogh_mazhabia
======🍃🌺🍃======
میدونیم ، میدونیم...
خیلی چیزهای دیگهای هم هستید که نمیشه گفت 😄
یه کم بگذره بقیه صفاتتون رو هم میگید
به ما بپیوندید👇
🌱⃟🌸๛
@patogh_mazhabia
======🍃🌺🍃======
معرفی کتاب
⭕#سه_دقیقه_در_قیامت⭕
🔻این کتاب روایتی است از خاطرات یکی از مدافعان حرم که در جریان عمل جراحی برای لحظاتی از دنیا می رود و سپس با شوک در اتاق عمل، دوباره به زندگی برمی گردد؛
اما در همین زمان کوتاه چیزهایی دیده که شاید درک آن برای افراد عادی سخت و غیر قابل باور باشد
به ما بپیوندید👇
🌱⃟🌸๛
@patogh_mazhabia
======🍃🌺🍃======
⭕️#سه_دقیقه_در_قیامت⭕️
قسمت اول:
«گذر ايام»
🔻پسري بودم كه در مسجد و پاي منبرها بزرگ شدم در خانواده ايی
مذهبي رشد كردم ودر پايگاه بسيج يكي از مساجد شهر فعاليت داشتم
در دوران مدرسه و سا لهاي پاياني دفاع مقدس، شب و روز ما حضور در مسجد بود
سالهاي آخردفاع مقدس،با اصرار و التماس
ودعاوناله به درگاه خداوند،سرانجام توانستم براي مدتي كوتاه،
حضور درجمع رزمندگان اسلام و فضاي معنوي جبهه را تجربه كنم
راستي،من درآن زمان در يكي ازشهرستانهاي كوچك استان اصفهان زندگي ميكردم
دوران جبهه و جهادبراي من خيلي زود
تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند.
اما از آن روز، تمام تلاش خودم را در راه كسب معنويت انجام ميدادم
ميدانستم كه شهدا،قبل ازجهاد اصغر،درجهاد اكبرموفق بودند
لذا در نوجواني تمام همت من اين بود كه گناه نكنم
وقتي به مسجد ميرفتم،سرم پايين بود كه نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد
يك شب با خدا خلوت كردم و خيلي گريه كردم.در همان حال و هواي هفده سالگي ازخدا خواستم تا من، آلوده به اين دنياو زشتيها وگناهان نشوم. بعد با التماس از خدا خواستم كه مرگم را زودتر برساند
گفتم: من نميخواهم باطن آلوده داشته باشم. من ميترسم به
روزمرگي دنيا مبتلا شوم وعاقبت خودم را تباه كنم
لذابه حضرت عزرائيل التماس ميكردم كه زودتربه سراغم بيايد!
چندروز بعد، با دوستان مسجدي پيگيري كرديم تا يك كاروان مشهدبراي اهالي محل و خانواده شهدا راه اندازي كنيم.
با سختي فراوان، كارهاي اين سفر را انجام دادم و قرار شد،قبل از ظهر پنجشنبه،
كاروان ما حركت كند
روز چهارشنبه، با خستگي زياد از مسجد به
خانه آمدم. قبل از خواب ، دوباره به ياد حضرت عزرائيل افتادم و شروع به دعا براي نزديكي مرگ كردم
البته آن زمان سن من كم بود و فكر ميكردم كار خوبي ميكنم.
نمیدانستم كه اهل بيت(ع) هيچگاه چنين دعايي نكرده اند.
آ نها دنيا را پلي براي رسيدن به مقامات عاليه ميدانستند. خسته بودم و سريع
خوابم برد. نيمه هاي شب بيدار شدم و نمازشب خواندم و خوابيدم.
بلافاصله ديدم جواني بسيار زيبا بالاي سرم ايستاده. از هيبت و
زيبايي او از جا بلند شدم. با ادب سلام كردم.
ايشان فرمود: «با من چكار داري؟ چرا اينقدر طلب مرگ ميكني؟
هنوز نوبت شما نرسيده. » فهميدم ايشان حضرت عزرائيل است. ترسيده
بودم. اما با خودم گفتم: اگر ايشان اينقدر زيبا و دوست داشتني است،
پس چرا مردم از او م يترسند؟!
ميخواستند بروند كه با التماس جلو رفتم و خواهش كردم مرا
ببرند. التماسهاي من بي فايده بود. با اشاره حضرت عزرائيل برگشتم
به سرجايم و گويي محكم به زمين خوردم!
در عالم خواب ساعتم را نگاه كردم.
رأس ساعت 12 ظهربود.
هوا هم روشن بود! موقع زمين خوردن، نيمه چپ بدن من به شدت درد گرفت
در همان لحظات از خواب پريدم.
نيمه شب بود.
ميخواستم بلند شوم اما نيمه چپ بدن من شديداً درد ميكرد!!
خواب از چشمانم رفت. اين چه رؤيايي بود؟ واقعاً من حضرت عزرائيل را ديدم!؟
ايشان چقدر زيبا بود!؟
روز بعد، از صبح دنبال كار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوسها بودند كه متوجه شدم رفقاي من، حكم سفر را از سپاه شهرستان
نگرفته اند. سريع موتور پايگاه را روشن كردم و باسرعت به سمت سپاه
رفتم. در مسير برگشت ، سر يك چهارراه، راننده پيكان بدون توجه به
چراغ قرمز، جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد كرد.
آنقدر حادثه شديد بود كه من پرت شدم روي كاپوت و سقف
ماشين و پشت پيكان روي زمين افتادم.
نيمه چپ بدنم به شدت درد ميكرد. راننده پيكان پياده شد و
بدنش مثل بيد ميلرزيد. فكر كرد من حتماً مرده ام.
يك لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائيل به سراغ ما هم آمد!
آنقدر تصادف شديد بود كه فكر كردم الان روح از بدنم خارج
ميشود. به ساعت مچي روي دستم نگاه كردم.
ساعت دقيقاً 12 ظهر بود. نيمه چپ بدنم خيلي درد میكرد!
يكباره ياد خواب ديشب افتادم. با خودم گفتم: اين تعبير خواب
ديشب من است. من سالم ميمانم. حضرت عزرائيل گفت كه وقت
رفتنم نرسيده.
زائران امام رضا (ع) منتظرند.
بايد سريع بروم.از جا بلند
شدم. راننده پيكان گفت: شما سالمي!
گفتم: بله.
موتور را از جلوی پيكان بلند كردم و روشنش كردم
بااينكه خيلي دردداشتم به سمت مسجد حركت كردم.
راننده پيكان داد زد: آهاي، مطمئني سالمي؟
بعدباماشين دنبال من آمد. اوفكر ميكرد هر لحظه ممكن است
كه من زمين بخورم. كاروان زائران مشهد حركت كردند.درد آن
تصادف و كوفتگي عضلات من تا دو هفته ادامه داشت.
بعداز آن فهميدم كه تادر دنيافرصت هست بايد براي رضاي خدا
كار انجام دهم و ديگرحرفي از مرگ نزنم.
هر زمان صلاح باشد
خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما هميشه دعا ميكردم كه مرگ ما با شهادت باشد.درآن ايام،تلاش بسياري كردم تا مانند برخي رفقايم،
وارد تشكيلات سپاه پاسداران شوم.اعتقاد داشتم كه لباس سبز سپاه،
همان لباس ياران آخر الزماني امام غائب از نظر است...
🎲 ادامه دارد
به ما بپیوندید👇
🌱⃟🌸๛
@patogh_mazhabia
======🍃🌺🍃======
⭕️#سه_دقیقه_در_قیامت⭕️
قسمت دوم:
«مجروح عمليات»
🔻عمليات به خوبي انجام شد و با شهادت چند تن از نيروهاي پاسدار،
ارتفاعات و كل منطقه مرزي، از وجود عناصر گروهك تروريستي
پژاك پاكسازي شد. من در آن عمليات حضور داشتم. يك نبرد
نظامي واقعي را از نزديك تجربه كردم، حس خيلي خوبي بود.
آرزوي شهادت نيز مانند ديگر رفقايم داشتم، اما با خودم ميگفتم:
ما كجا و توفيق شهادت؟! ديگر آن روحيات دوران جواني و عشق به شهادت، در وجود ما كمرنگ شده بود.
در آن عمليات، به خاطر گرد و غبار و آلودگي خاک منطقه و...
چشمان من عفونت کرد . آلودگي محيط، باعث سوزش چشمانم شده
بود . اين سوزش، حالت عادي نداشت. پزشك واحد امداد، قطره هایي را در چشمان من ريخت و گفت: تا يك ساعت ديگه خوب ميشوي.
ساعتي گذشت اما همينطور درد چشم، مرا اذيت ميكرد.
چند ماه از آن ماجرا گذشت. عمليات موفق رزمندگان مدافع
وطن، باعث شد كه ارتفاعات شمال غربي به كلي پاكسازي شود.
نيروها به واحدهاي خود برگشتند، اما من هنوز درگير چشم هايم بودم.
بيشتر، چشم چپ من اذيت ميكرد. حدود سه سال با سختي
روزگار گذراندم. در اين مدت صدها بار به دكترهاي مختلف مراجعه كردم اما جواب درستي نگرفتم. تا اينكه يك روز صبح، احساس كردم كه انگار چشم چپ من از حدقه بيرون زده! درست بود!
🎲 ادامه دارد
به ما بپیوندید👇
🌱⃟🌸๛
@patogh_mazhabia
======🍃🌺🍃======
🌷 پيامبر اكرم (صلي الله علیه و آله) :
✍ هر گاه بنده اى هنگام خوابش،
بسم اللّه الرحمن الرحيم بگويد
خداوند به فرشتگان مى فرماید :
🖋 به تعداد نفس هايش تا صبح برايش حسنه بنويسيد.
📗 جامع الأخبار ، ص ۴۲
به ما بپیوندید👇
🌱⃟🌸๛
@patogh_mazhabia
======🍃🌺🍃======
⭕️#سه_دقیقه_در_قیامت⭕️
قسمت سوم
در مقابلِ آينه كه قرار گرفتم، ديدم چشم من از مكان خودش خارج شده!
حالت عجيبي بود. از طرفي درد شديدي داشتم.
همان روز به بيمارستان مراجعه كردم و التماس ميكردم كه مرا عمل كنيد. ديگر قابل تحمل نيست. كميسيون پزشكي تشكيل شد.
عكسها و آزمايشهاي متعدد از من گرفتند.
در نهايت تيم پزشكي كه متشكل از يك جراح مغز و يك جراح چشم و چند متخصص بود، اعلام كردند: يك غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم تو ايجاد شده، فشار اين غده باعث جلو آمدن چشم گرديده. به علت چسبيدگي اين غده به مغز، كار جداسازي آن بسيار سخت است. و اگر عمل صورت بگيرد، يا چشمان بيمار از بين ميرود و يا مغز او آسيب خواهد ديد.
كميسيون پزشكي، خطر عمل جراحي را بالاي 60 درصد ميدانست و موافق عمل نبود.
اما با اصرار من و با حضور يك جراح از تهران، كميسيون بار ديگر تشكيل و تصميم بر اين شد كه قسمتي از ابروي من را شكافته و با برداشتن استخوان بالاي چشم، به سراغ غده در پشت چشم بروند.
عمل جراحي من در اوايل ارديبهشت ماه 1394 در يكي از بيمارستانهاي اصفهان انجام شد. عملي كه شش ساعت به طول انجاميد.
تيم پزشكي قبل از عمل، بار ديگر به من و همراهان اعلام كرد: به علت نزديكي محل عمل به مغز و چشم، احتمال نابينايي و يا احتمال آسيب به مغز و مرگ وجود دارد.
براي همين احتمال موفقيت عمل، كم است و فقط با اصرار بيمار، عمل انجام ميشود.
با همه دوستان و آشنايان خداحافظي كردم.
با همسرم كه باردار بود و در اين سا لها سختيهاي بسيار كشيده بود وداع كردم.
از همه حلاليت طلبيدم و با توكل به خدا راهي بيمارستان شدم.
وارد اتاق عمل شدم. حس خاصي داشتم. احساس ميكردم كه از اين اتاق عمل ديگر برنميگردم. تيم پزشكي با دقت بسياري كارش را شروع كرد. من در همان اول كار بيهوش شدم....
🎲 ادامه دارد
به ما بپیوندید👇
🌱⃟🌸๛
@patogh_mazhabia
======🍃🌺🍃======
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔵اثر فوق العاده خواندن سوره قدر برای اموات..
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
به ما بپیوندید👇
🌱⃟🌸๛
@patogh_mazhabia
======🍃🌺🍃======
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر چقدر پیش میریم فاصله حق و باطل بیشتر میشه...
طرفداران باطل واضح طرفداری میکنن و طرفداران حق هم ثابت قدم میشن...
الان هم که دارن خودشون رو سلیطه میخونن ما افتخارمون اینه پیرو حضرت خدیجه سلام الله علیها باشیم...
احسنت به این خانم با بصیرت 👏
به ما بپیوندید👇
🌱⃟🌸๛
@patogh_mazhabia
======🍃🌺🍃======
تصاویر حرف میزنند؟ صدا دارند ؟!؟
#روحانیت_مظلوم
به ما بپیوندید👇
🌱⃟🌸๛
@patogh_mazhabia
======🍃🌺🍃======
⭕️#سه_دقیقه_در_قیامت⭕️
قسمت چهارم:
«پايان عمل جراحی»
عمل جراحي طولاني شد و برداشتن غده پشت چشم، با مشكل مواجه شد. پزشكان تلاش خود را مضاعف كردند. برداشتن غده همانطور كه پيشبيني میشد با مشكل جدي همراه شد. آ نها كار را ادامه دادند و در آخرين مراحل عمل بود كه يكباره همه چيز عوض شد...
احساس كردم آ نها كار را به خوبي انجام دادند. ديگر هيچ
مشكلي نداشتم. آرام و سبك شدم. چقدر حس زيبايي بود! درد از تمام بدنم جدا شد.
يكباره احساس راحتي كردم. سبك شدم. با خودم گفتم: خدا رو
شكر. از اين همه درد چشم و سردرد راحت شدم. چقدر عمل خوبي بود. با اينكه كلي دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روي تخت جراحي بلند شدم و نشستم.
براي يك لحظه، زماني را ديدم كه نوزاد و در آغوش مادر بودم!
از لحظه كودكي تا لحظ هاي كه وارد بيمارستان شدم، براي لحظاتي با تمام جزئيات در مقابل من قرار گرفت!
چقدر حس و حال شيريني داشتم. در يك لحظه تمام زندگي و
اعمالم را ديدم!
در همين حال و هوا بودم كه جواني بسيار زيبا، با لباسي سفيد و نوراني در سمت راست خودم ديدم.
او بسيار زيبا و دوست داشتني بود. نميدانم چرا اينقدر او را دوست داشتم. ميخواستم بلند شوم و او را در آغوش بگيرم.
او كنار من ايستاده بود و به صورت من لبخند ميزد. محو چهره
او بودم. با خودم ميگفتم: چقدر چهره اش زيباست! چقدر آشناست.
من او را كجا ديد ه ام!؟
سمت چپم را نگاه كردم. ديدم عمو و پسر عم هام و آقاجان سيد(پدربزرگم) و ... ايستاد ه اند. عمويم مدتي قبل از دنيا رفته بود.
پسر عمه ام نيز از شهداي دوران دفاع مقدس بود. از اينكه بعد از سالها آ نها را ميديدم خيلي خوشحال شدم.
زير چشمي به جوان زيبارويي كه در كنارم بود دوباره نگاه كردم.
من چقدر او را دوست دارم. چقدر چهره اش برايم آشناست.
يكباره يادم آمد. حدود 25 سال پيش... شب قبل از سفر مشهد... عالم خواب... حضرت عزرائيل...
با ادب سلام كردم. حضرت عزرائيل جواب دادند. محو جمال
ايشان بودم كه با لبخندي بر لب به من گفتند: برويم؟
با تعجب گفتم: كجا؟
بعد دوباره نگاهي به اطراف انداختم. دكتر جراح، ماسك روي صورتش را درآورد و به اعضاي تيم جراحي
گفت: ديگه فايده نداره. مريض از دست رفت...
بعد گفت: خسته نباشيد. شما تلاش خودتون رو كردين، اما بيمار نتونست تحمل كنه.
يكي از پزشكها گفت: دستگاه شوك رو بياريد ... نگاهي به
دستگاهها و مانيتور اتاق عمل كردم. همه از حركت ايستاده بودند!
عجيب بود كه دكتر جراح من، پشت به من قرار داشت، اما من ميتوانستم صورتش را ببينم! حتي ميفهميدم كه در فكرش چه ميگذرد! من افكار افرادي كه داخل اتاق بودند را هم ميفهميدم.
همان لحظه نگاهم به بيرون از اتاق عمل افتاد. من پشت اتاق را ميديدم! برادرم با يك تسبيح در دست، نشسته بود و ذكر ميگفت....
🎲 ادامه دارد
به ما بپیوندید👇
🌱⃟🌸๛
@patogh_mazhabia
======🍃🌺🍃======
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼السلام علیک یا اباصالح مهدی
🌼سلام بر تــــــو که
💫صداقت صبح موعودی
🌼سلام بر تـــــو که
💫اجابت قنوت منتظرانی
🌼سلام بر تــــــو که
💫قائم آل محمدی
🌼و ما همهی عمر به
💫انتظارت ایستادهایم
🌼الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَــرَج
به ما بپیوندید👇
🌱⃟🌸๛
@patogh_mazhabia
======🍃🌺🍃======
⭕️#سه_دقیقه_در_قیامت⭕️
قسمت پنجم
برادرم با يك تسبيح در دست، نشسته بود و ذكر ميگفت..
خوب به ياد دارم كه چه ذكري ميگفت. اما از آن عجيبتر اينكه
ذهن او را ميتوانستم بخوانم!
او با خودش ميگفت: خدا كند كه برادرم برگردد. او دو فرزند
كوچك دارد و سومي هم در راه است. اگر اتفاقي برايش بيفتد، ما با بچه هايش چه كنيم؟ يعني بيشتر ناراحت خودش بود كه با بچه هاي من چه كند!؟
كمي آن سوتر، داخل يكي از اتا قهاي بخش، يك نفر در مورد
من با خدا حرف ميزد!
من او را هم ميديدم. داخل بخش آقايان، يك جانباز بود كه روي تخت خوابيده و برايم دعا ميكرد.
او را ميشناختم. قبل از اينكه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظي كردم و گفتم كه شايد برنگردم.
اين جانباز خالصانه ميگفت: خدايا من را ببر، اما او را شفا بده. او زن و بچه دارد، اما من نه.
يكباره احساس كردم كه باطن تمام افراد را متوجه ميشوم. نيت ها و اعمال آنها را ميبينم و...
بار ديگر جوان خوش سيما به من گفت: برويم؟
خيلي زود فهميدم منظور ايشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است.
از وضعيت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بيماري خوشحال بودم.
فهميدم كه شرايط خيلي بهتر شده،
اما گفتم: نه!
مكثي كردم و به پسر عمه ام اشاره كردم.
بعد گفتم: من آرزوي شهادت دارم.
من سا لها به دنبال جهاد و شهادت بودم،
حالا اينجا و با اين وضع بروم؟!
اما انگار اصرارهاي من بي فايده بود. بايد ميرفتم.
همان لحظه دو جوان ديگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند: برويم؟
بی اختيار همراه با آنها حركت كردم. لحظه اي بعد، خود را همراه با اين دو نفر در يك بيابان ديدم!
اين را هم بگويم كه زمان، اصلاً مانند اينجا نبود. من در يك لحظه صدها موضوع را
مي فهميدم و صدها نفر را ميديدم!
آن زمان كاملاً متوجه بودم كه مرگ به سراغم آمده. اما احساس خيلي خوبي داشتم. از آن درد شديد چشم راحت شده بودم. پسر عمه و عمويم در كنارم حضور داشتند و شرايط خيلي عالي بود.
من شنيده بودم كه دو مَلک از سوي خداوند هميشه با ما هستند، حالا داشتم اين دو مَلك را مي ديدم.
چقدر چهره آنها زيبا و دوست داشتني بود. دوست داشتم هميشه با آنها باشم.
ما با هم در وسط يك بيابان كويري و خشك و بی آب و علف حركت مي كرديم.
كمي جلوتر چيزي را ديدم!
روبروي ما يك ميز قرار داشت كه يك نفر پشت آن نشسته بود.
آهسته آهسته به ميز نزديك شديم!
به اطراف نگاه كردم. سمت چپ من در دور دست ها ، چيزي شبيه سراب ديده مي شد. اما آنچه مي ديدم سراب نبود، شعله هاي آتش بود!
حرارتش را از راه دور حس مي كردم. به سمت راست خيره شدم. در دور دست ها يك باغ بزرگ و زيبا، يا چيزي شبيه جنگل هاي شمال ايران پيدا بود. نسيم خنكي از آن سو
احساس ميكردم.
به شخص پشت ميز سلام كردم. با ادب جواب داد. منتظر بودم، ميخواستم ببينم چه كار دارد. اين دو جوان كه در كنار من بودند، هيچ عكس العملي نشان ندادند.
حالا من بودم و همان دو جوان كه در كنارم قرار داشتند. جوان
پشت ميز يك كتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد...!
🎲 ادامه دارد
به ما بپیوندید👇
🌱⃟🌸๛
@patogh_mazhabia
======🍃🌺🍃======
⭕️#سه_دقیقه_در_قیامت⭕️
قسمت ششم
«حسابرسی»
جوان پشت ميز، به آن كتاب بزرگ اشاره كرد. وقتي تعجب من
را ديد، گفت: كتاب خودت هست، بخوان. امروز براي حسابرسي، همين كه خودت آن را ببيني كافي است.
چقدر اين جمله آشنا بود. در يكي از جلسات قرآن، استاد ما اين
آيه را اشاره كرده بود: «ٱقرَأۡ كِتَٰبَكَ كَفَىٰ بِنَفسِكَ ٱليَوۡمَ عَلَيكَ حَسِيبٗا » اين جوان درست ترجمه همين آيه را به من گفت.
نگاهي به اطرافيانم كردم. كمي مكث كردم و كتاب را باز كردم.
سمت چپ بالاي صفحه اول، با خطي درشت نوشته شده بود:
« 13سال و 6 ماه و 4 روز »
از آقايي كه پشت ميز بود پرسيدم: اين عدد چيه؟
گفت: سن بلوغ شماست. شما دقيقاً در اين تاريخ به بلوغ رسيدي.
به ذهنم آمد كه اين تاريخ، يكسال از پانزده سال قمري كمتر است.
اما آن جوان كه متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانه هاي بلوغ فقط اين نيست كه شما در ذهن داري. من هم قبول كردم.
قبل از آن و در صفحه سمت راست، اعمال خوب زيادي نوشته
شده بود. از سفر زيارتي مشهد تا نمازهاي اول وقت و هيئت و احترام به والدين و... پرسيدم: اينها چيست؟
گفت: اي نها اعمال خوبي است كه قبل از بلوغ انجام دادي. همه اين كارهاي خوب برايت حفظ شده.
قبل از اينكه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شويم، جوان پشت ميز نگاهي كلي به كتاب من كرد و گفت: نمازهايت خوب و مورد قبول است. براي همين وارد بقيه اعمال مي شويم.
من قبل از بلوغ، نمازم را شروع كرده بودم و با تشويق هاي پدر و مادرم، هميشه در مسجد حضور داشتم. كمتر روزي پيش مي آمد كه نماز صبحم قضا شود. اگر يك روز خداي ناكرده نماز صبحم قضا مي شد، تا شب خيلي ناراحت و افسرده بودم. اين اهميت به نماز را از بچگي آموخته بودم و خدا را شكر هميشه اهميت مي دادم.
خوشحال شدم. به صفحه اول كتابم نگاه كردم. از همان روز بلوغ، تمام كارهاي من با جزئيات نوشته شده بود. كوچكترين كارها. حتي ذره اي كار خوب و بد را دقيق نوشته بودند و صرف نظر نكرده بودند.
تازه فهميدم كه «فمن يعمل مثقال ذره خيراً يره » يعني چه. هر چي كه ما اينجا شوخي حساب كرده بوديم، آ نها جدي جدي نوشته بودند!
در داخل اين كتاب، در كنار هر كدام از كارهاي روزانه من،
چيزي شبيه يك تصوير كوچك وجود داشت كه وقتي به آن خيره مي شديم، مثل فيلم به نمايش در می آمد. درست مثل قسمت ويدئو در موبايل هاي جديد، فيلم آن ماجرا را مشاهده مي كرديم.
آن هم فيلم سه بعدي با تمام جزئيات! يعني در مواجه با ديگران، حتي فكر افراد را هم مي ديديم. لذا نمی شد هيچ كدام از آن كارها را انكار كرد. غير از كارها، حتي نيت هاي ما ثبت شده بود. آنها هم چيز را دقيق نوشته بودند. جاي هيچگونه اعتراضي نبود.
تمام اعمال ثبت بود. هيچ حرفي هم نمي شد بزنيم. اما خوشحال بودم كه از كودكي، هميشه همراه پدرم در مسجد و هيئت بودم. از اين بابت به خودم افتخار مي كردم و خودم را از همين حالا در بهترين درجات بهشت مي ديدم.
همينطور كه به صفحه اول نگاه مي كردم و به اعمال خوبم افتخار مي كردم، يكدفعه ديدم، تمام اعمال خوبم در حال محو شدن است!
صفحه پر از اعمال خوب بود اما حالا تبديل به كاغذ سفيد شده
بود! باعصبانيت به آقايي كه پشت ميز بود گفتم: چرا اينها محو شد.
مگر من اين كارهاي خوب را انجام ندادم!؟
گفت: بله درست مي گويي، اما همان روز غيبت يكي از دوستانت را كردي. اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد.
باعصبانيت گفتم: چرا؟ چرا تمام اعمال من!؟
او هم غير مستقيم اشاره كرد به حديثي از پيامبر (ص) كه مي فرمايند: سرعت نفوذ آتش در خوردن گياه خشک، به پاي سرعت اثر غيبت در نابودي حسنات يک بنده نمي رسد.
رفتم صفحه بعد. آن روز هم پر از اعمال خوب بود. نماز اول وقت، مسجد، بسيج، هيئت، رضايت پدر و مادر و...
فيلم تمام اعمال موجود بود، اما لازم به مشاهده نبود. تمام اعمال خوب، مورد تأييد من بود. آن زمان دوران دفاع مقدس بود و خيلي ها مثل من بچه مثبت بودند. خيلي از كارهاي خوبي كه فراموش كرده بودم تماماً براي من يادآوري مي شد. اما باتعجب دوباره مشاهده كردم كه تمام اعمال من در حال محو شدن است!
گفتم: اين دفعه چرا؟ من كه در اين روز غيبت نكردم!؟
جوان گفت: يكي از رفقاي مذهبي ات را مسخره كردي. اين عمل زشت باعث نابودي اعمالت شد.
🎲 ادامه دارد
به ما بپیوندید👇
🌱⃟🌸๛
@patogh_mazhabia
======🍃🌺🍃======
26.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عشقبازی قاریان ایران و جهان
با هٰذِه بِضٰاعَتُنا😍
سوره مبارکه یوسف
به ما بپیوندید👇
🌱⃟🌸๛
@patogh_mazhabia
======🍃🌺🍃======
#سلامامامزمانم
ای یار سفر کرده اگر که ز تو دوریم
حس میکنم انگار که نزدیک ظهوریم
ای نور که کعبه شده دل تنگ اذانت
مردان جهادند همه منتظرانت...
ای بودم از نبودِ تو نابود می شوم
می سوزم از فراقِ تو و دود می شوم
آقا بیا و با دَمِ عیساییت ببین
نابودم و زِ بودِ تو موجود می شوم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
به ما بپیوندید👇
🌱⃟🌸๛
@patogh_mazhabia
======🍃🌺🍃======
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿سفره نورانی قرآن🌿
💚 مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا(۲۳)
🌸🌸🌸
در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستادهاند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند.
🌸🌸🌸
به ما بپیوندید👇
🌱⃟🌸๛
@patogh_mazhabia
======🍃🌺🍃======
🌸رسول خداصلياللهعليهوآله :
👌برای مردگان خود هدیه بفرستید
یکیازصحابهپرسید:هدیهمردگان چیست؟
فرمودند: صدقه و دعا
ارواحمؤمنان هر(شبجمعه) و جمعه به آسمان دنیا مقابل خانههای خود میآیند و میگویند:
ای خانواده من! پدر، فرزندان و خویشان من، بر ما مهربانی کنید.
آنچه در دنیا دست ما بود، الان در برزخ حساب و عذاب آنها بر ماست و نفعش برای شما
با دعا و صدقه ما را کمک کنید حتی اگر شده به درهمی یا قرص نانی یا لباسی...
تا خدا شما را ازلباسهای بهشتی بپوشاند
📚مفاتیحالجنان
به ما بپیوندید👇
🌱⃟🌸๛
@patogh_mazhabia
======🍃🌺🍃======
⭕️#سه_دقیقه_در_قیامت⭕️
قسمت هفتم
بعد بدون اينكه حرفي بزند، آيه ایی از سوره ياسن برايم يادآوري شد: روز قيامت براي مسخر ه كنندگان روز حسرت بزرگي است.
«يا حَسرَتا علي العِباد ما يأتيهم من رسولٍ الاّ كانوا به يَستهزؤن »
خوب به ياد داشتم كه به چه چيزي اشاره دارد. من خيلي اهل
شوخي و خنده و سركار گذاشتن رفقا بودم. با خودم گفتم: اگه
اي نطور باشه كه خيلي اوضاع من خرابه!
رفتم صفحه بعد، روز بعد هم كلي اعمال خوب داشتم. اما كارهاي خوب من پاك نشد. با اينكه آن روز هم شوخي كرده بودم، اما در اين شوخي ها، با رفقا گفتيم و خنديديم، اما به كسي اهانت نكرديم. غيبت نكرده بودم. هيچ گناهي همراه با شوخی هاي من نبود. براي همين، شوخي ها و خنده هاي من، به عنوان كار خوب ثبت شده بود. با خودم گفتم: خدا را شكر.
خوشحال شدم و رفتم صفحه بعد، باتعجب ديدم كه ثواب حج در نامه عمل من ثبت شده!
به آقايي كه پشت ميز نشسته بود بالبخندي از سر تعجب گفتم: حج؟! من اين اواخر مکه رفتم، در سنين نوجواني کي مكه رفتم که خبر ندارم!؟
گفت: ثواب حج ثبت شده، برخي اعمال باعث مي شود كه ثواب چندين حج در نامه عمل شما ثبت شود. مثل اينكه از سر مهرباني به پدر و مادرت نگاه كني . يا مثلاً زيارت با معرفت امام رضا (ع) و...
اما دوباره مشاهده كردم كه يكي يكي اعمال خوب من در حال پاك شدن است! ديگر نياز به سؤال نبود.
خودم مشاهده كردم كه آخر شب با رفقا جمع شده بوديم و
مشغول اذيت كردن يكي از دوستان بوديم، ياد آيه 65 سوره زمر افتادم كه مي فرمود: « برخي اعمال باعث حبط (نابودي) اعمال (خوب انسان) مي شود. »
به دو نفري كه در كنارم بودند گفتم: شما يك كاري بكنيد!؟
همينطور اعمال خوب من نابود مي شود و...
سري به نشانه نااميدي و اينكه نمي توانند كاري انجام دهند برايم تكان دادند. همي نطور ورق مي زدم و اعمال خوبي را مي ديدم كه خيلي برايش زحمت كشيده بودم، اما يكي يكي محو می شد.
فشار روحي شديدي داشتم. كم مانده بود دق كنم. نابودي همه ثروت معنويام را به چشم مي ديدم. نمي دانستم چه كنم!
هرچه شوخي كرده بودم اينجا جدي جدي ثبت شده بود. اعمال
خوب من، از پروند هام خارج م يشد و به پرونده ديگران منتقل مي شد.
نكته ديگري كه شاهد بودم اينكه؛ هرچه به سنين بالاتر م يرسيدم، ثواب كمتري از نمازهاي جماعت و هيئت ها در نامه عملم م يديدم! به جواني كه پشت ميز نشسته بود گفتم: در اين روزها من تمام نمازهايم را به جماعت خواندم. من در اين شب ها هيئت رفته ام. چرا اينها در اينجا نيست؟
رو به من كرد و گفت: خوب نگاه كن. هرچه سن و سالت بيشتر مي شد، ريا و خودنمايي در اعمالت زياد مي شد. اوايل خالصانه به مسجد و هيئت مي رفتي اما بعدها، مسجد م يرفتي تا تو را ببينند. هيئت مي رفتي تا رفقايت نگويند چرا نيامدي!
اگر واقعاً براي خدا بود، چرا به فلان مسجد يا هيئت كه دوستانت نبودندن مي رفتي؟
🎲 ادامه دارد
به ما بپیوندید👇
🌱⃟🌸๛
@patogh_mazhabia
======🍃🌺🍃======
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا