eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
931 عکس
605 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
زن در اسلام . ‌. ‌. - شهید‌ دکتر‌ بهشتی! @patogh_targoll•ترگل
کامران ناگهان از ماشین پیاده شد. سرش رو از شیشه داخل آورد و در زیر قطرات بارون نگاهم کرد. نمیدونم بارون روی پلکش نشسته بود یا..؟! دوباره پشت سرهم آب دهانش رو قورت داد.. گفت: - یادته بهت گفتم یه روز حسرت داشتنمو میخوری؟! الانم بهت میگم میخوری البته به یک شرط.. اونم این که با کسی ازدواج کنی که دوسش نداشته باشی! من نمیتونم حال تویی که همیشه تو زندگی ناکام بودی رو بفهمم ولی میدونم رفتن و نرسیدن یعنی چی.. میدونم چه حال بدی داره این حال لعنتی.. این آخوندا میگن زیر بارون دعا مستجاب میشه.. دلم میلرزه این دعا رو واست کنم ولی از خدا میخوام... قامتش رو صاف کرد و دست در جیب به آسمون خیره شد.. دونه‌های درشت بارون به سرو صورتش میخورد. کلماتش مانند مته به جانم افتاد.. او چی میخواست بگه؟!! از ماشین پیاده شدم تا حالات صورتش رو ببینم. دندون‌هام از شدت استرس و شاید سرما به هم میخورد. کامران صورتش رو سمتم چرخوند و با زیباترین و خاص‌ترین حالت دنیا عمیق‌ترین نگاه عالم رو به صورتم کرد.. ناگهان لبخندی عاشقانه به لبهاش نشست و جمله‌اش رو تموم کرد. - از خدا میخوام از این به بعد فقط سهمت رسیدن و رسیدن باشه.. قلبم ایستاد.. باران تمام اضطرابم رو شست. نگاه کامران اینقدر عمیق بود که تا ته وجودم رسوخ کرد. باز اشکم جاری شد.. اینبار نمیدونم چرا؟ حتی نمیدونم در اون لحظات احساس واقعیم چی بود؟!  سوار ماشین شدم و به مقابلم نگاه کردم. او به پنجره‌ی حاج مهدوی زد.. حاج مهدوی شیشه رو پایین کشید! - حاجی یه اعتراف کنم؟؟!! حاج مهدوی نگاه معنی‌دار و زیبایی به صورت کامران کرد. انگار در درون او چیزی دیده بود که من نمی‌دیدم. با لحنی زیبا به او گفت: - زیر بارون چقدر شبیه بچه مدرسه‌ای‌ها شدی!! من معنی کنایه‌ی زیبای او رو گرفتم. به گمونم کامران هم گرفت. چون نگاه خیسش خندید.  گفت: - تو تنها آدم مذهبی‌ای بودی که تو دور و برم دیدم و هرچی تلاش کردم نتونستم ازش متتفر باشم.. بعد با لبخندی شیطنت آمیز گفت: - بهت میخوره مبصر این کلاس باشی! شاید باز هم همدیگه رو دیدیم. شایدم نه.. ولی برام دعا کن.. حاج مهدوی خنده‌ی زیبایی کرد و رو به آسمون دست‌ها رو بالا برد و گفت: - "اللهمّ أحْسِنْ عَاقِبَتَنَا فِي الأُمُورِ كُلِّهَا، وَأجِرْنَا مِنْ خِزْيِ الدُّنْيَا وَعَذَابِ الآخِرَةِ" کامران از پنجره‌ی او نیم نگاهی به صورت اشک آلود من انداخت و نجوا کرد: - جواب اون سوال آخریمم گرفتم.  دوباره قامت صاف کرد و دستش رو دراز کرد سمت حاج مهدوی.  حاج مهدوی با دو دستش دستان او را به گرمی فشرد. - برو تا سرما نخوردی اخوی.. صدای کامران می‌لرزید.. گفت: - نهایت تب میکنم دیگه..‌ من با تب خو گرفتم این مدت حاجی.. و با قدم‌هایی سنگین به سمت ماشینش رفت.. سرم رو برگردوندم و رفتنش رو با بغض تماشا کردم. مطمئن بودم این آخرین تصویریست که از او در ذهنم به یادگار خواهد موند!  صدای حاج مهدوی تصویر رو برهم زد. - اگه فکر می‌کنید هنوز دو دلید در انتخاب اون جوون تعلل نکنید.. با تعجب برگشتم به سمت او که داشت به حرکت شیشه پاک کن نگاه میکرد. او منتظر جوابم بود. در دلم جواب دادم: کامران فهمید که چرا نمیتونم بهش فکر کنم.. او که مرد بود شیفته‌ی تو شد.. به من بگو چطوری دل ببندم به کامران‌ها وقتی عطر مسیحایی تو مستم میکنه؟ چطوری به اون فکر کنم وقتی با عشق تو خدا رو پیدا کردم؟ تو اونقدر آرومی که شور درونم رو می‌خوابونی.. کامران مثل خودم پر از غوغاست.. من با او باز هم نمیرسم.. او سرش رو کمی متمایل به سمتم کرد. جواب دادم: - من با خدا معامله کردم. هرجا خدا منو بکشونه همون سمت میرم.. ولی ازش خواستم اونجا هرجایی هست منو از آغوشش بیرون نندازه.. حرف‌های امشب کامران یک لحظه خوف به دلم انداخت.. اگر جواب‌های شما نبود من باز پام می‌لغزید. اعتقادم سست میشد.. کامران زنی رو میخواد که با معرفت و ایمان قوی به سوالاش جواب بده.. نه من که خودم تازه دارم خدا رو پیدا میکنم.. عجب حزنی صداش داشت. گفت: - إن شاءالله روز به روز به معرفتتون افزوده میشه. خدا عاقبت همه‌مونو بخیر کنه. کمربندش رو بست و راه افتاد. پرسیدم: - حاج آقا اون دعایی که برای کامران کردید.. معنیش چی بود؟؟ او آهی کشید و گفت: - یعنی خدایا عاقبت ما را در تمام کارها نیکو بگردان و شر دنیا و عذاب آخرت را از ما دور بگردان. به معنی دعا دقت کردم. با خودم گفتم عجب دعای بی‌نقص و زیبایی.. و چقدر مناسب حال کامران و من بود. از ته دل به معنی دعا گفتم: - آمین ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
به دم خانه رسیدیم. من آرامشی عجیب داشتم. حاج مهدوی قبل از اینکه پیاده بشم صورتش رو متمایلم کرد و گفت: - امشب رو بدون هیچ تنش و استرسی استراحت کنید. فردا صبح اول وقت بنده میام با همسایه‌ها صحبت میکنم. شما فقط اسم و طبقه‌ی همسایه‌های شاکی رو برام اس‌ام‌اس کنید. نمی‌دونستم چطور باید جواب محبت و برادری او رو بدم. گفتم: - إن شاءالله خدا حفظتون کنه حاج آقا.. حلالم کنید بخاطر زحمتی که از من رو دوش شماست! او پکر بود.. لحنش متغیر شد. علتش رو نمیدونم ولی مثل اول نبود. شاید او فکر می‌کرد من خیلی بی‌رحمم که کامران رو از خودم روندم ولی این حق من بود که سرنوشتم رو خودم انتخاب کنم. کامران مردی که من از خدا می‌خواستم نبود.. همونطور که من زن دلخواه حاج مهدوی نبودم. همونقدر که او حق داشت زنی پاک و مومن قسمتش بشه من هم حق داشتم دنبال مردی باشم که منو به حق و حقیقت دعوت کنه. بی آنکه نگاهم کنه گفت: - در امان خدا.. صبر کرد تا داخل ساختمون برم. پشت در ایستادم و وقتی مطمئن شدم دور شد در را کمی باز کردم و از دور، رفتنش رو تماشا کردم. افسوس باران بند اومده بود!! اون شب تا صبح خواب به چشمام نیومد. مدت‌ها در آشپزخونه مشغول پیدا کردن دونه‌های تسبیح بودم و پاک کردن و شستن خون از روی فرش و سرامیک.. دونه‌های تسبیح همه پیدا شدن جز یکی! هرچی گشتم و هرچی دقیق نگاه کردم چیزی ندیدم. وقتی ساعت به هفت رسید گوشه‌ی پنجره‌ی اتاق نشستم و کوچه رو نگاه کردم. هرلحظه منتظر بودم تا ماشین حاج مهدوی رو ببینم و یادم بیفته که خدا منو تنها نگذاشته!  نزدیک هشت بود که ماشین حاج مهدوی مقابل خونه توقف کرد. دست و پام رو گم کردم و عقب‌تر رفتم. او تنها نبود. مردی میانسال با محاسنی گندمی همراهش بود. حاج مهدوی زنگ همسایه رو زد و وارد ساختمون شد. به سمت در دویدم و از پشت در گوش‌هام رو تیز کردم. صداهای نامفهموم و آهسته‌ای بلند شد و به دنبال صدای بسته شدن در، سکوت در ساختمان مستولی شد. با اضطراب و ناراحتی پشت در نشستم. رحمتی مرد سخت و بی‌رحمی بنظر می‌رسید. می‌ترسیدم همان حرف‌هایی که در کلانتری بیان کرده بود رو به حاج مهدوی بگه و من اندک آبرویی که داشتم از بین بره. دقایقی بعد دوباره صداهای نامفهومی به گوشم رسید و در بسته شد. دویدم سمت پنجره. حاج مهدوی و مرد میانسال سوار ماشین شدن و راه افتادن. گوشی رو برداشتم و شماره‌ی حاج مهدوی رو گرفتم. صدای آرامش بخشش آرومم کرد. - سلام علیکم و رحمت الله.. گمون کردم باید خواب باشید.. با صدایی لرزون سلام کردم و پرسیدم:  - حاج آقا چی‌شد؟ صحبت کردید؟! من از دیشب خواب ندارم! او با مهربانی گفت: - راحت بخوابید سیده خانوم. با کلافگی پرسیدم: - تا نفهمم چی‌شده نمیتونم حاج آقا.. حاج مهدوی گفت: - یک سری صحبت‌های مردونه کردیم. ایشون تا حد زیادی توجیه شدن. إن شاءالله تا قبل از ارسال پرونده به دادگاه، شکایتشون رو پس میگیرن! نگران نباشید. من واقعا برام هضم این موضوع خیلی دردناک بود که چرا باید عده‌ای منو به ناروا محکوم به کاری کنند که مرتکب نشدم و بعد نگران این باشم که آیا حاج مهدوی موفق شده رضایتشون رو جلب کنه یا خیر.. تو دلم گفتم: - آره تو این دنیا اونها به ناحق شاکین ازم ولی قسم میخورم در اون دنیا اونی که شاکیه من باشم.. حساب تک تکشون رو خواهم رسید.. چه کسانی ک باعث این تهمت‌ها شدن و چه کسانی که منو به ناحق به محکمه بردن!! حاج مهدوی ذهن خوانی هم بلد بود؟؟!!!!  گفت: - سیده خانوم.. همه‌ی ما دچار قضاوت میشیم. بعضیمون کمتر، بعضیمون بیشتر.. همه‌مون ممکنه خطا کنیم. این بنده‌ی خدا، هم خودش هم خانومش بیمارن.. برد اصلی رو شما می‌کنید اگه جای نفرین و کینه دعاشون کنید. دعایی که در حق دیگرون می‌کنید بازتابش برمی‌گرده به خودتون. او از سکوتم فهمید که در چه حالیم. دوباره گفت: - برای من حقیر هم دعا بفرمایید.. با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم: - اونی که محتاج دعای شماست منم. - شما برای دیگرون دعا کنید حاجات خودتون هم برآورده بخیر میشه إن شاءالله.. باز در سکوت، کلماتش رو روی طاقچه‌ی ذهنم چیدم. او در میان افکارم خداحافظی کرد.. سرو صورتم انقدر متورم و کبود بود که تا چند روز از خونه خارج نشدم و از محل کارم مرخصی گرفتم. این چند روز، فرصت مناسبی بود برای خلوت کردن با خودم و خدا. جانماز من همیشه رو به قبله پهن بود و کنار مهرو تسبیح، دستمال حاج مهدوی و چفیه‌ای که یادگار جنوب بود خودنمایی میکرد.. فاطمه فردای همان روز به ملاقاتم اومد و با شنیدن جریان خیلی ناراحت شد. برای او تمام اتفاقات اونشب و خداحافظی کامران رو تعریف کردم.. او اشک در چشمانش جمع شد و برای او دعا کرد. با تعجب پرسیدم: - چرا براش گریه میکنی؟! ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
6.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا داشته باشیم⁉️ 🎙 حجت‌الاسلام عالی •@patogh_targoll•ترگل
‼️جایگاه زنان از زبان محمدرضاشاه 🎙محمدرضاشاه در مصاحبه با «اوریانا فلاچی» خبرنگار معروف ایتالیایی در مورد زنان می‌گوید: - در زندگی یک مرد، زن به حساب نمی‌آید مگر وقتی که زیبا و دلربا باشد و خصوصیات زنانه خود را حفظ کرده باشد. شما زنان هرگز یک میکل‌آنژ یا یک باخ نداشته‌اید یا حتی یک آشپز بزرگ. شما هیچ‌چیز بزرگی نداشته‌اید! شما زنان شیطانید! مکارید! همه‌ شما! @patogh_targoll•ترگل
برام عجیب بود که فاطمه برای کامران متأثر شد.  با تعجب پرسیدم: - چرا براش گریه میکنی؟! او خنده‌ی تلخی کرد و گفت: - دلم برای کامران‌های سرزمینم میسوزه.. انسان‌هایی که سرشتشون پاکه ولی نمیتونن خودشونو پیدا کنند.. بعد دستم رو گرفت و گفت: - سرنمازهات برای عاقبت بخیری و هدایت کامران دعا کن. در فکر رفتم.. سوال کامران از من چی بود که نپرسیده جوابش رو گرفت و رفت؟! از صمیم قلب برای او طلب خوشبختی کردم و عهد کردم به پاس خوبی‌های او تا چهل شب براش دو رکعت نماز حاجت بخونم و دعا کنم او هم مثل من طعم شیرین بندگی رو بچشه! چند روزی گذشت و من با صورتی که کبودی‌هاش به سبزی میزد مجبور شدم به محل کارم برگردم. به موزه‌ی شهدا رفتم و طبق عادت باهاشون خلوت کردم. در این چند روز دلم غوغا بود. از اون شب به این سمت، به نوعی شعور رسیده بودم که قبلا تجربه‌اش نکرده بودم. تازه داشتم اتفاقات افتاده شده رو تجزیه و تحلیل می‌کردم و به این نتیجه رسیدم که من واقعا هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم. بدترین اتفاق‌ها و بی‌آبرویی‌ها در حضور حاج مهدوی به وقوع پیوسته بود و این واقعا امید منو ناامید میکرد. در دلم غم دنیا خونه داشت. و تنهایی و رسوایی بیشتر از همیشه آزارم می‌داد. دیگه روم نمی‌شد حاج مهدوی رو ببینم. ولی دلم می‌خواست دورا دور صداش رو بشنوم. دوباره به مسجد رفتم. دوباره به او اقتدا کردم و دوباره با صوت آسمانیش آروم گرفتم. تا یک ماه به همین منوال ادامه دادم و تنها از دور او را تماشا می‌کردم یا صوتش رو می‌شنیدم. یک شب وقتی از مسجد به خونه برمی‌گشتم. به شکل اتفاقی رحمتی رو در کوچه دیدم. او چند نان سنگک به دست داشت و برای اولین بار درحالیکه همچنان از دور نگاهم میکرد نزدیکم اومد. من با دیدن این مرد حالم بد میشد. این اولین باری بود که بعد از اون حادثه با او مواجه میشدم و قصد نداشتم بهش سلام کنم. او خودش پیش قدم شد و سلام کرد. با اکراه جوابش رو دادم. یک نان به طرفم دراز کرد و با مهربونی گفت: - خدمت شما.. معنی کارش رو نمی‌فهمیدم. شاید به نوعی می‌خواست ازم دلجویی کنه.. گفتم: - متشکرم.  کلید رو داخل در انداختم و به رسم ادب عقب رفتم تا او جلوتر از من وارد آپارتمان شه. گفت: - تو عالم همسایگی خوبیت نداره دستمونو رد کنی.. میخوای تلافی اون حلوا رو سرم در بیاری؟! نگاهی کوتاه به صورت گرد و گوشت آلودش کردم و سرم رو پایین انداختم. گفتم: - من اهل تلافی نیستم. نون خونه دارم. سلام برسونید.  داشتم از پله‌ها بالا می‌رفتم که گفت: - اگر کم و کثری داشتی من در خدمتم. بدون اینکه برگردم نگاهش کنم تشکر کردم و با سرعت بیشتر داخل واحدم شدم. نمیدونم چرا ولی چه اون زمان که رحمتی با من بداخلاق و سنگدل بود و چه حالا که سعی می‌کرد با من مهربون باشه احساس خوبی به او نداشتم. سکونت در اون ساختمون روز به روز برام سخت‌تر میشد. چندبار دیگه هم با رحمتی مواجه شدم که او با لحنی خودمونی سعی میکرد با من صمیمی بشه ولی من همچنان حس خوبی به او نداشتم. حاج احمدی در محله‌ی قدیمی برام خونه‌ای پیدا کرده بود و من هم پسندیده بودم تا تخلیه‌ی اون خونه یکماه باقی مونده بود و من لحظه شماری می‌کردم زودتر از این ساختمون و آدم‌هاش فرار کنم. هرچند اگر بخاطر مسجد نبود دوست نداشتم در اون محله هم زندگی کنم. دلم می‌خواست جایی برم که هیچ کس از گذشته‌ام باخبر نباشه و من رو نشناسه تا تولدم رو باور کنم. روزهای سپری شده روزهای سخت و مأیوس کننده‌ای بود. دلم یک دل سیر فاطمه تماشا کردن می‌خواست اما فاطمه بعد از ازدواج حضورش کمرنگ‌تر شده بود.. دلم یک سبد پر از استشمام عطر حاج مهدوی رو می‌خواست ولی من مدتها بود از او به خاطر شرم می‌گریختم.. و احساس می‌کردم او هم با ندیدن من حال خوشی داره! شب جمعه دلم گرفته بود. طبق روال این مدت برای پدر و مادرم و الهام و باقی اموات نماز خوندم و خیرات فرستادم و از خستگی کار خوابیدم. خواب خونه‌ی پدریم رو دیدم. من و علی و محمد گوشه‌ای نشسته بودیم. اونها هنوز در شکل و شمایل بچگی‌هاشون بودن ولی من سی ساله بودم! یک دفعه در خونه باز شد و آقام با کلی خرید گوشت و مرغ و میوه وارد شد. به سمتش دویدم و با خوشحالی و تعجب پرسیدم: - آقا اینهمه خرید برای چی کردید؟! آقام با شادمانی گفت: - امشب مهمون داریم.. از خواب بیدارشدم. در دلم شور خاصی جریان داشت. حس خوبی به این خواب داشتم. اذان می‌گفتن. نماز خوندم و از خدا طلب خیر کردم. همان روز شماره‌ای ناشناس باهام تماس گرفت. با شک و دودلی تلفن رو جواب دادم. صدای بم زنانه‌ای سلام کرد. از طریقه‌ی صحبت کردنش متوجه شدم با یک زن متدین و مذهبی صحبت میکنم. او بعد از مقدمه چینی گفت: - برای امر خیر مزاحم شدم!! ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
من سی سالم بود و این اولین بار بود که کسی به صورت رسمی و سنتی از من خواستگاری میکرد. دست و پاهام رو گم کردم. حتی شک کردم که مبادا منو با کسی دیگه اشتباه گرفته باشه که خودش گفت شماره‌ی منو از حاج آقا احمدی گرفته! او اطلاعات شخصی منو می‌خواست و من با اکراه و بی‌میلی پاسخ می‌دادم. چون نمی‌تونستم به هیچ مردی فکر کنم. لحظه‌ای به خودم تلنگر زدم که پس چی‌شد اون حرف‌هات؟!! مگه نمی‌گفتی فقط یک مرد مؤمن باخدا میخوای پس چرا باز دلت درگیر یکی دیگه‌ست؟!! خودت هم بهتر از هرکسی میدونی که حاج مهدوی با وجود حرفها و حدیث‌هایی که درموردت شنیده هرگز آبرو و اعتبار خودش رو زیر سوال نمیبره و درصدی هم فکرش متوجه تو نیست. انقدر فکرم مشغول این افکار بود که حتی متوجه نمی‌شدم اون خانوم چی میگه. ناگهان با شنیدن یک لقب منقلب شدم و بدنم شل شد. - پسر بنده روحانی هستند. سی و یک سالشونه و قبلا هم یکبار ازدواج کردن... دیگه گوش‌هام چیزی نمی‌شنید.. نیازی هم به شنیدن نبود.. تا همینجای صحبتهاش کافی بود  تا پسر او رو بشناسم.!! ولی هنوز باور نمی‌کردم! حتی زبانم در دهانم نمی‌چرخید تا چیزی بگم.. او حرف‌هاش تموم شده بود و منتظر پاسخی از سوی من بود. سکوتم انقدر طولانی شد که او گمان کرد تماس قطع شده. نفس زنان و با لکنت گفتم: - مممننننن... او هم فهمید که زبانم بند اومده.  محترمانه عذرخواهی کرد و گفت: - عجله نکن دخترم. میدونم شرایط ایشون مقداری خاصه. شاید هرکسی نتونه با این شرایط کنار بیاد. بهتره خوب فکرهاتون رو کنید. من إن شاءالله عصر زنگ میزنم. هرچی قسمت باشه همون خیره إن شاءالله. در دلم یک نفر فریاد میزد: - کدوم فکر؟؟ من یک ساله دارم به این مرد فکر میکنم. من یک ساله بخاطر این مرد شبها خواب ندارم و روزها قرار!!! به چی فکر کنم؟!!! کدوم شرایط خااااص؟!!!! شرایط من از او خاص‌تره!! اونایی که باید نگران باشن شمایید نه من. اونایی که باید فکر کنن چه کسی قراره عروسشون بشه شمایید نه من!  او خداحافظی کرد و من عین احمق‌ها پشت تلفن خشکم زد. حتی نتونستم با او خداحافظی کنم. هنوز گوشی دستم بود. دستم رو روی قلبم گذاشتم و تسبیح دور گردنم رو چنگ زدم. این رویا واقعی نبود!!! یا اگر بود قطعا کوتاه بود. از شوق سر از پا نمی‌شناختم. خنده و گریه‌م باهم ادغام شده بود.. عین دیوونه‌ها به این سر و اون سر اتاق میرفتم و بلند بلند خدا رو صدا میزدم. دقایقی بعد شک و اضطراب به جونم افتاد. اگه او دیگه زنگ نزنه چی؟؟ اگه رفتار منو پشت تلفن حمل بر بی‌ادبیم کرده باشه و به این نتیجه رسیده باشه دیگه زنگ نزنه چی؟؟ در میان حالات جنون آمیزم فاطمه زنگ زد. نفس زنان گوشی رو برداشتم. او به محض شنیدن صدام با نگرانی پرسید: - رقیه سادات خوبی؟ چرا صدات اینطوریه؟  من من کنان و نفس زنان گفتم: - فاطمه.. دارممم میمیرم.. دعا کن تا بعدازظهر زنده بمونم!  او نگران‌تر شد.  پرسید: - چیشده؟ چه بلایی سرت اومده؟ الان میام می‌برمت دکتر... حرفش رو قطع کردم. با صدایی که شوق و هیجان در اون موج میزد گفتم: - فکر نکنم حالم با این چیزا خوب شه.. فاطمه.. منننن.. بگو من.. خوابم یا بیدار؟ استرس من به جان او هم افتاد.. با هیجان گفت: - معلومه که بیداری.. جونم رو به لب رسوندی بگو چی‌شده؟  با اشک و شادی گفتم: - ازم.. ازم..خواستگاری کرد.. فاطمه در حال سکته بود. با من من گفت: - ک..کی؟؟؟ نفسم رو بیرون دادم: - حااااج مهدددوی... او هم به لکنت افتاد: - خخوو..خووودش؟؟ - نه...مادرش!! او با شوق و ناباوری می‌خندید.. و من درمیان خنده‌های او تکرار میکردم. اگه من خواب باشم چی؟؟! انقدر تو زندگیم ناکامی دیدم که باورم نمیشه این اتفاق در بیداری افتاده باشه!  او گفت: - باورم نمیشه!! حاج مهدوی؟؟ نمیدونی چقدر خوشحالم. میبینی رقیه سادات؟ دیدی گفتم خدا یه روزی پاداش صبرتو میده.. باهم پشت تلفن گریه کردیم.. خندیدیم.. ذوق کردیم.. حتی ترسیدیم.. تا عصر دل توی دلم نبود.. نه میلی به خوردن داشتم نه حال انجام دادن کاری! فقط روی سجاده‌م سجده‌ی شکر بجا میاوردم و اشک شوق می‌ریختم. نزدیک اذان مغرب بود که تلفن همراهم زنگ خورد.. باز همان شماره بود.. قبل از برداشتن گوشی چندبار نفس عمیق کشیدم تا مثل تماس قبلی با لال شدنم بی‌ادبی نکنم. تسبیح رو در دستم فشار دادم و سلام کردم. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
35.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺کاشت ناخن؛ بازی با سرنوشت فرزند! با وضو جبیره نمی‌توان طهارت به دست آورد؛ وضو، غسل، عبادت‌ها و طهارت‌ها با کاشت ناخن دچـار مشکل می‌شوند. اگر نطفه‌ی جنینی بدون غسل حیض یا غسل استحاضه یا غسل جنابت یا نفاس یا هر غسل واجب دیگر بسته شود؛ این نطفه چه حکمی دارد؟ اگر به دنبال رقم زدن نسلی باکیفیت می‌باشید از کاشت ناخن پرهیز نمایید؛ عدم طهارت در هنگام انعقاد نطفه روی سرنوشت فرزندان تاثیرات‌ مخربی دارد. @patogh_targoll•ترگل
♨️ پخش این کار امام زمانی با شما‼️ 🔻سلام علیکم ممنون میشم عکس این راننده اتوبوس محترم رو تو کانالتون بزارین ایشون از دخترخانم‌های باحجاب کرایه نمی‌گرفتن برای شادی امام زمان خواستم ازشون عکس بگیرم راضی نمی‌شدن می‌گفتن ریا میشه به اصرار ازشون گرفتم باید یه جوری از این‌ها حمایت کنیم هر چقدر لذت بردی تو گروها پخش کنید.. راننده ورامینی 🙄 راستی من و شما چقدر وقف امام زمانمون هستیم⁉️