6.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ توی خیابون کشف حجاب دیدیم. چه کنیم⁉️
🎙علیزکریایی
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#واجب_فراموش_شده
•@patogh_targoll•ترگل
42.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 جواب زیبای عباس گودرزی نماینده مجلس به اظهارات پزشکیان
- دیر آمدی برادر، انقلاب صادر شده!
حجاب را قربانی بازیهای سیاسی نکنید...
انقلاب اسلامی به اسلام عزت داد
چرا حرکت گستاخانه خبرنگار را تایید کردید؟
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوبیستوپنجم
وقتی دست از خوندن کشید با هق هق گفتم:
- کاش میشد منم میرفتم پیش آقام... خسته شدم از دنیا... اونجا دیگه کسی آزارم نمیده... اونجا تنها جاییه که همه خود واقعیمو میبینن و بهم اعتماد میکنن! میترسم... میترسم حاج آقا کم بیارم بشم اونی که نباید بشم برم سمت گناه...
او فقط گوش میداد!
گذاشت هرچی توی دلمه بیرون بریزم.
گفتم:
- از وقتی یادم میاد تو زندگیم سختی و تنهایی کشیدم.. خدا همه جور امتحان سختی ازم گرفته.. از کودکی تا به الان.. من غم یتیمی
دیدم.. زهر نامادری چشیدم.. داغ پدر دیدم.. جفا از فامیل و دوست و آشنا دیدم ولی بخدا هیچ کدوم از این سختیها و بلاها به اندازه روزهای پس از توبه عظیم نبوده. چرا؟؟ یعنی خدا توبهی منو نپذیرفته؟!
حاج مهدوی گوشهای از خیابان توقف کرد و گفت:
- نه یقین کنید توبهتون رو پذیرفته
با صدای نسبتا بلندی ناله زدم:
- پس چرا انقدر رنج میکشم؟!
او آهی کشید و گفت:
- خدا داره مثل آهن آبدیدهتون میکنه. این سختیها و بلاها همه براتون خیره. هرچی ایمان بیشتر بشه ابتلاء و سختی بیشتر میشه. ببینید چقدر انبیاء و امامان ما سختی کشیدن؟! معلم هرچی بیشتر از شاگردش امتحان بگیره شاگردها درس بلدتر و کار بلدتر میشن. حالا حکایت ما بندهها هم همینه. شما سر کلاس درس خدا نشستید. اونم با میل و ارادهی خودتون. پس باید با هر درسی که بهتون میده امتحانی درخور اون درس هم ازتون بگیره. سیده خانم.. شما کار بزرگی کردی. ارادهی آهنینی داشتی.. خدا داره باهات کیف میکنه. الان داره به این اشکهات میخنده. چون این رنج رو داری واسه رسیدن به او متحمل میشی.. نزارید ناامیدی تیر خلاص بزنه به هرچی که بهش رسیدین.. از هیچی نترس.. میدونید مشکل شما کجاست؟؟! اینکه دنبال اینی که منو و فلانی و بصاری توبهتونو باور کنیم. توبه رو باید برد پیش اصل کاری! همون که اگه بگی ببخش میبخشه و دیگه به روت نمیاره.. حتی کاری میکنه که از یاد خودتم بره.. حالا اگه میبینید دارید سختی میکشید ناامید نشید. فکر نکنید خدا داره عذابتون میده! آخه به این خدای رحمان و رحیمی که انقدر هوای بندههاشو داره میاد که از آزار کسی لذت ببره؟
این ابتلائات واسه خودمونه. خودش به موسی(ع) فرموده: من به صلاح امور بندهم از خودش آگاهترم، پس به بلاهای من صبر کن و به نعمتهام شکر کن و به قضاهای من راضی باش. وقتی که بندهی مؤمنم این کارها رو انجام داد و بر رضای من عمل نمود و امر مرا اطاعت کرد، او محبوبترین بندهی مؤمنم خواهد بود!!
دیگه چه بشارتی بالاتر از این؟؟
با درماندگی گفتم:
- اگه عذاب باشه چی؟ اگه سزای گناهان سابقم باشه چی؟
- نیست اگه هم باشه خیالتون باید راحت بشه.. خدا داره پاکتون میکنه.. إن مع العسر یسری.. روزهای خوب هم از راه میرسه سیده خانوم..
هق هقم بلند شد.. بدون هیچ شرمی بلند بلند گریه کردم.
گفتم:
- حق با شماست.. من زود بریدم.. با اینکه قول داده بودم کم نیارم!
او با آرامش گفت:
- فردا صبح اول وقت میرم با همسایههاتون حرف میزنم و إن شاءالله رضایتشون رو میگیریم. نباید پاتون به دادگاه برسه..
با اشک و آه گفتم:
- دیگه آب از سر من گذشته حاج آقا!! من همه چیزمو باختم همه چیزمو..
او با مهربونی گفت:
- خیره إنشاءالله..اینها همه امتحانه..
پرسید:
- چرا به مأمورا گفتین کسی رو ندارین؟! چرا با من یا خانم بخشی تماس نگرفتین بیایم پیشتون؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- برای اینکه همیشه زحمتم گردن شماست.. نمیخواستم منو در این شرایط ببینید. آخه تا کی باید سرم پیش شما پایین باشه؟
با ناراحتی گفت:
- سرتون پیش خدا بلند باشه..
پرسیدم:
- شما از کجا فهمیدید من بازداشتم؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- والا اون جوون بهم پیامک زد که شما در کلانتری فلان منطقه هستید و بنده براتون کاری کنم. منم تماس گرفتم با کلانتری اون ناحیه و دیدم بله درست گفته..
اشکمو پاک کردم و با تعجب پرسیدم:
- چرا به شما خبر داده آخه؟!
او شانه بالا انداخت و از آینه نگاهی کرد و گفت:
- خب قطعا نگرانتون بوده.. بنظرم ایشون واقعا به شما علاقه منده.. چرا بیشتر بهش فکر نمیکنید؟
کاش بحث رو عوض میکرد!
صورتم رو به سمتی دیگر برگردوندم و گفتم:
- دلایلم و قبلا گفتم.. مفصله..
گفت:
- میخوام بدونم.. البته اگر امکانش باشه..
پرسیدم:
- چرا؟؟؟
او دستش رو روی زانوانش گذاشت و گفت:
- برام مهمه..
براش مهم بود؟
مگه این موضوع چه اهمیتی داشت؟!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوبیستوششم
چرا برای حاج مهدوی مهم بود که نظر منو دربارهی رد کامران بدونه؟
کمی فکر کردم. یاد همهی کارهای کامران افتادم و گفتم:
- بهش اعتماد ندارم.. با همهی مهربونیهاش نمیتونم باورش کنم. بنظرم همهی رفتاراتش مشکوکه.. امشب اون کلانتری بود نمیدونم واسه من یا نسیم.. ولی خوشم نیومد که با اونا میچرخه. من از این جماعت میترسم. کامران با دشمنای من دوسته. از طرفی من..
حرفم رو خوردم.
پرسید:
- شما؟!!!
دنبال کلمات مناسب گشتم.
گفتم:
- مننن نمیتونم به ازدواج فکر کنم. چون...
دیگه ادامه ندادم. چون واقعا نمیشد واقعیت رو گفت..
گوشی حاج مهدوی به صدا در اومد.
در حالیکه گوشی رو نگاه میکرد گفت:
- حلالزاده ست.. خودشه.. پیام داده ببینه کارتون رو پیگیری کردم یا خیر..
شروع کرد به نوشتن. چند لحظهی بعد خطاب به من گفت:
- نوشتم حالتون خوبه و آزاد شدید!
آهی کشیدم و سرم رو به صندلی تکیه دادم.
او دوباره ماشین رو روشن کرد.
پرسید:
- آرومتر شدید؟؟ میخواین برگردید خونه؟!
باز رسیدیم به حرف خونه! کاش شهامت داشتم میگفتم کمی بیشتر برام حرف بزن.. من دیگه دلم نمیخواد تنها باشم. من میترسم. از تنهایی از گناه.. از حرف مردم.. از فکر از دست دادن تو که نمیدونم چرا از امشب کنار مسجد دلشوره نبودنت رو گرفتم..
گفتم:
- دلم نمیخواد خونه برم ولی راضی به زحمت شما هم نیستم.
حاج مهدوی گفت:
- حاج آقا احمدی چندتا مورد خوب واستون تو محلهی خودمون پیدا کردن. دیگه صلاح نیست تو اون ساختمون باشید. باید تنها پل ارتباطی دوستان سابقتون رو قطع کنید. از طرفی دیگه هم مجبور نیستید رفتار زشت همسایههاتون رو تحمل کنید.
پشت سر هم آه کشیدم و به حرفهاش فکر کردم.
پرسید:
- چرا با اون دختر درگیر شدید؟
گفتم:
- اونی که باعث و بانی دعوای مسجد شده بود اون بود. رفته بود پیش زن بابام و کلی دروغ پشت سرم گفته بود.. ولی با تمام این حال وقتی امشب دیدم پشت در داره گریه میکنه دلم براش سوخت. فک کردم اتفاق بدی واسش افتاده.. کاش درو واسش باز نمیکردم
- درسته نباید درو باز میکردید.. پس بخاطر اون روز باهاش دعواتون شد..
- اون آغازگر دعوا بود.. از زمانی که میشناختمش همینطوری بود. واسه اینکه خودش رو از اتهام مبرا کنه شروع میکنه به جیغ و داد و دعوا..
من حتی در مقابل ضربههاش کاری نکردم. به غیر از اون موقعی که...
یاد تسبیح افتادم اشکم سرازیر شد.
از داخل آینه نگاهم کرد..
نمیتونستم واقعیت رو به حاج مهدوی بگم.. نمیتونستم بگم من امانتدار خوبی نبودم.
او هم چیزی نپرسید.. با اینکه منتظر بود جملهم رو تموم کنم.
او از خیابانی به خیابان دیگری میرفت و من به این فکر میکردم که چرا منو به خونهم نمیرسونه؟ گناه او چه بود که بخاطر ترس من از همسایهها و اون خونه، اسیر خیابونها بشه؟
دوباره براش اساماس اومد.
گوشیش رو نگاه کرد و بعد توقف کرد.
سرش رو برگردوند به عقب! فکر کردم با من کار داره ولی او به خیابان نگاه میکرد.
گفت:
- شما تو ماشین باشید من الان میام.
از ماشین پیاده شد.
به پشت سرم نگاه کردم! باور کردنی نبود. ماشین کامران پشت سرما ایستاده بود. او اینجا چیکار میکرد؟ یعنی در تمام این مدت تعقیبمون میکرد؟ حاج مهدوی به او که از ماشینش پیاده شده بود نزدیک شد. باهم دست دادن و حرف زدن.. در چهره کامران خشم و ناراحتی موج میزد ولی حاج مهدوی آرام بود.
دلم میخواست پیاده بشم و بفهمم بین اون دونفر چی میگذره.
دقایقی بعد کامران با قدمهایی سریع نزدیک ماشین شد. زد به پنجره. دلم گواه بد میداد. به سمت اون پنجره خیز برداشتم و پایین کشیدمش. او لبش رو گزید و گفت:
- من با اون دوتا کاری ندارم! نسیم بهم زنگ زد که برم کلانتری واسش سند ببرم! من خودمم از پررو بودنش تعجب کردم. بهشم گفتم به من ارتباطی نداره ولی گفت تو هم دستگیر شدی.. من اگه اون وقت شب اونجا بودم بخاطر تو بود.
گفتم:
- مسعود چی؟ تو با مسعود در ارتباطی.. با اینکه اون اصلا مرد سالمی نیست.. بااینکه اون منو به این روز انداخت..
کامران گفت:
- واسه اونم دلیل دارم.. شاید یه روزی فهمیدی!
پوزخندی زدم:
- مگه قراره ما باز هم همدیگه رو ببینیم؟!
حالت صورتش عوض شد باز هم طبق عادت پشت سر هم آب دهانش رو قورت داد و دست در جیبهاش به آسمون خیره شد.
لعنت به من!! چرا انقدر اونو آزار میدادم. حاج مهدوی نزدیکش شد. دستش رو روی شونهش گذاشت و با دلجویی گفت:
- خدا خیرت بده که پیگیر ماجرا بودی.
کامران با حرص رو به او گفت:
- شما چیکار کردی که این دختر..
جملهش رو ناتموم گذاشت. من میدونستم ادامهش چیه!
از شدت ناراحتی و شرمندگی گفتم:
- هههههیییی
حاج مهدوی سوار ماشین شد و با لحنی خشک گفت:
- فی امان الله..
کامران خطاب به او با طعنه گفت:
- حاجی تا حالا تو خیابون چرخ میزدید حالا چند دیقه هم بخاطر من دندون رو جیگر بزار..
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
.
#گزارش
#بینالملل
📵 اینستاگرام نسخه «حسابهای نوجوان» معرفی میکند زیرا دولتها محدودیتهای سنی رسانههای اجتماعی را در نظر میگیرند
🔞 متا کاربران زیر 18 سال اینستاگرام را وارد «حسابهای نوجوان» جدید میکند تا به والدین اجازه دهد کنترل بیشتری بر فعالیتهای خود داشته باشند، از جمله توانایی مسدود کردن کودکان از مشاهده برنامه در شب.
🔻نوجوانانی که در اینستاگرام ثبتنام میکنند بهطور پیشفرض در سختترین تنظیمات حریم خصوصی قرار میگیرند، که شامل ممنوع کردن بزرگسالان از پیامرسانی به نوجوانانی که آنها را دنبال نمیکنند و بیصدا کردن اعلانها در شب است.
🔻با این حال، طبق ویژگی جدید «حساب نوجوان»، کاربران زیر 16 سال اکنون برای تغییر این تنظیمات به اجازه والدین نیاز دارند، در حالی که افراد 16 تا 18 ساله که به طور پیشفرض از ویژگیهای جدید استفاده میکنند، میتوانند به طور مستقل آنها را تغییر دهند.
📌 فیلترینگ در ایران رو محکوم میکنن ولی خودشون فیلتر میکنن شبکههای اجتماعی رو
🌐منبع:https://amp.theguardian.com/technology/2024/sep/17/meta-instagram-facebook-teen-accounts-social-media-ban-australia
•@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از مسجد حضرتزینب‹علیهاسلام›
و سلام بر محمد
به تعداد دخترانی که از گور رهانید..💚
#میلاد_پیامبر_اکرم
#هفته_وحدت
8.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 🎥 «چرا مجبورشون میکنید اون رو بپوشند؟!» 😅
🔸 استندآپ جالب و معنادار کمدین آمریکایی درباره #حجاب❗️
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوبیستهفتم
حاج مهدوی سوار ماشین شد و با لحنی خشک خطاب به کامران گفت:
- فی امان الله..
کامران خطاب به او با طعنه گفت:
- حاجی تا حالا تو خیابون چرخ میزدید حالا چند دیقه هم بخاطر من دندون رو جیگر بزار..
حاج مهدوی در حالیکه ماشین رو روشن میکرد گفت:
- بنده دلیل داشتم
کامران گفت:
- خوب منم دلیل دارم.. خیلی چیزها هست که باید همین امشب برای من و این خانم روشن شه.. هرچند من امشب جواب خیلی از سوالامو گرفتم! جز یکیش!
او پیدا بود سر دعوا داره..
بخاطر من حاج مهدوی مورد اتهام قرار گرفته بود.
خدایا خودت امشب بهم رحم کن. باز تا اومد حالم خوب شه یک مصیبت دیگه از راه رسید..
کامران در عقب رو باز کرد و در کمال ناباوری کنار من نشست.
خودم رو به در چسبوندم..
حاج مهدوی با لحنی جدی گفت:
- بنظرم الان زمان مناسبی برای صحبت نباشه. پیاده شید لطفا..
کامران با قاطعیت جواب داد:
- حرفم و میزنم بعد میرم. اشکالی نداره که؟؟
حاج مهدوی حتی صورتش رو برنگردوند سمتش.
سرش رو تکون داد و قصد کرد از ماشین پیاده شه که کامران گفت:
- حاجی کجا؟؟ تشریف داشته باش!
حاج مهدوی نیم خیز و دست به دستگیره، گفت:
- مگه نمیخوای با ایشون سنگاتو وا بکنی؟ پس حضور من لازم نیست.
کامران گفت:
- اتفاقا در این مورد حضور شما لازمه!
حاج مهدوی دوباره سر جاش نشست.
- إن شاءالله خیره. .
من تسبیحم رو فشار دادم و از پشت شیشه بیرون رو نگاه کردم.
هوا ابری بود..!!
با خودم گفتم:
- میشه بارون بباره؟!! چقدر دلم بارون میخواد!
کامران با صدای آرومتری گفت:
- من دیگه دنبالت نیستم نگران نباش. از همون روزی که آب پاکی رو ریختی رو دستم قیدت رو زدم. حق با توعه ما به درد هم نمیخوریم. تو دنیات با من خیلی فرق میکنه. من حالم از این مذهبی که امثال این آقایون و مادر و پدر خودم برام ساختن به هم میخوره! مذهبی که بهت اجازه بده دیگرونو قضاوت کنی. همه رو بد بدونی خودتو خوب. خود خدا گفته همه پیش چشم من برابرن ولی این مذهبیا خودشونو تافتهی جدا بافته میدونن..
حاج مهدوی حرفش رو قطع کرد و با آرامش گفت:
- فرمودید مذهبیها؟؟!!! یعنی همهی مذهبیها اینگونهاند؟
کامران آب دهانش رو قورت داد!
- حداقل دوروبر من که اینطوری بوده! نمونهش مادرم! از بچگیم منبری بود. هر روز و هر ساعت این مجلس و اون مجلس میرفت! همه زندگیش خلاصه شده بود تو منبر و مجلس! جالبم اینجاست بیشتر سخنرانیهاش درباب خانواده بود ولی ثبت نام کلاس اول من با خالهم بود! او اصلا نمیدونست تولدم چه وقتیه!! غذاهامون یا حاضری بود یا شب مونده!! بابامم که قربونش برم از بچگی واسه دو رکعت نماز صبح، ما رو به زور فحش بیدارمون میکرد! بخاطر اینکه یه روز مسجد نمیرفتیم و نمیتونست پزمونو به هم محلیها بده جلو هرکس و ناکسی کوچیکمون میکرد..
هرکی هم که دوروبرمون بود عین خودشون بود.. تو مهمونیها بساط غیبت داغ.. تو رفتاراتشون با دیگرون فقط دروغ و ریا.. ای بابا... بیخیالش.. بخوام ادامه بدم، حاج آقا میگن غیبت نکن برادر!!!
حاج مهدوی دستش رو به پشت صندلیش تکیه داد و سمت او چرخید و با لبخندی دوست داشتنی نگاهش کرد.
- خب غیبت نکن برادر!!!
لبخند کمرنگی به لب کامران نشست. حاج مهدوی ابروشو انداخت بالا!!
- پس دلت پره از ما مذهبیها؟؟ بله؟؟
کامران جوابی نداد.
حاج مهدوی ادامه داد:
- پسر خوب از شما بعیده با این سن و سال همه رو با یک چوب برونی!! نباید حساب جهالت من در ادای صحیح دین رو پای همهی مسلمونا بنویسی.. چرا نابلدی من مسلمونو تعمیمش میدی به کل مسلمونا؟؟
کامران دستش رو روی لبش گذاشت و بیرون رو نگاه کرد.
آهسته گفت:
- دست خودم نیست.. نمیتونم دلمو صاف کنم با این قشر.. من راه خودم رو میرم.. وقتی میبینم هیچ فرقی بین منو اونی که نماز و روزهش قضا نمیشه وجود نداره چرا باید پایبند این چیزا باشم؟! من خدا رو قبول دارم.. عاشق امام حسینم.. جونمم براش میدم ولی با یه سری چیزا کنار نمیام..
شاید اگر در برحهای دیگه بودم حرفهای کامران قانعم میکرد. دلم لرزید.. کامران برای خودش دلایلی داشت که من اگرچه میدونستم اون دلایل اشتباهه ولی جوابی نداشتم..
چشم دوختم به دهان حاج مهدوی تا ببینم چه جوابی برای این حرف ظاهراً منطقی داره..
حاج مهدوی نگاهی عاقل اندر سفیه به او کرد و پرسید:
- شما عاشق امام حسینی؟!
کامران گفت:
- بله.. گفتم که..
- خدا رو هم فرمودی قبول داری؟!
- بله قبول دارم.
- پس اگه قبولش داری باید حرفا و دستورات و توصیههاشم قبول داشته باشی درسته؟
کامران مقصود حاج مهدوی رو فهمید.
گفت:
- حاجی خواهشا حرفای تکراری نزن.. من گوشم از این حرفا پره.. آی خدا گفته نماز بخون خدا گفته روزه بگیر.. خدا گفته مشروب نخور.. اگه حرف خدا رو گوش ندی مسلمون نیستی..
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوبیستوهشتم
من حرفم این نبود.. من میگم خدا گفته ما نماز بخونیم روزه بگیریم واسه اینکه بهش نزدیک بشیم دیگه درسته؟ پس چرا نمازخونهای ما انقدر میلنگن؟؟! والله به پیغمبر من از اونا تو یه سری زمینهها خداترسترم..
حاج مهدوی آهی کشید:
- بله متاسفانه درسته!! اما این اشکال از نماز و روزه نیست. اشکال از کیفیت نماز و روزهی ماست.. نمیتونی بگی چون من کارم درستتر از اونایی که که در دور و برم نماز میخونن پس نمیخونم. نمیتونی بگی من خدا رو قبول دارم، عاشق امام حسینم ولی کار خودمو میکنم!! مثال میزنم، دنیا رو مدرسه فرض کن خدا رو معلم.. اسلام رو کلاس درس، انبیاء و امامان نخبههای کلاس و قرآن هم کتاب درس!
میتونی بگی من خدا رو قبول دارم به عنوان معلم ولی درسشو نمیخونم چون چند نفر رو تو کلاسش دیدم که نمرهشون کم شده یا با تقلب درس جواب میدن؟ اگه پای این کلاسی باید به قواعد و قوانین این کلاس هم پایبند باشی وگرنه باید بری بیرون از کلاس!! تو که نمیخوای اخراج شی از این مدرسه درسته؟ پس باید به استادت درس پس بدی..!! نگو چون فلانی شاگرد این کلاسه و درسو خوب یاد نگرفته پس منم تکالیفمو انجام نمیدم. شما اگه در خودت میبینی که از اون شاگردای دیگه بهتری پس بسم الله.. تکالیفتو انجام بده.. قانون کلاس رو رعایت کن.. غر نزن.. بدقلقی نکن.. و به اونایی که ضعیفترن تو یادگیری کمک کن.. امام حسین نماز میخوند، عمرسعد و یزید هم نماز میخوندن.. نماز امام بهشون عزت داد چون از روی عشق و اخلاص خونده میشد نماز یزیدیها هم خوارشون کرد چون از روی ریا و اجبار بود.. مثل حال و روز خیلی از ماها..
کامران نفس عمیقی کشید و پیشونیش رو روی صندلی راننده گذاشت..
آهسته گفت:
- حرفاتو میفهمم حاجی ولی.. بیخیال.. شاید یه روزی حرفات به دلم نشست.. امشب دلم باهات نیست..
سرش رو بالا آورد و به چشمان زلال و روشن حاج مهدوی نگاه کرد:
- خدا ما رو خیلی وقته از این مدرسه اخراج کرده. شما نفست از جای گرم بلند میشه!
حاج مهدوی خندید:
- من که فکر نمیکنم.. چون اگه تو این کلاس نبودی حرص نمیخوردی!!
کامران پوزخند تلخی زد و نگاهش رو چرخوند سمت من..
من انقدر محو مکالمهی این دونفر بودم که خودم رو فراموش کردم. با نگاه کامران به خودم اومدم و نگاهم رو پایین انداختم.
سنگینی نگاه کامران رو حس میکردم. با صدای محزونی گفت:
- حاجی من تو زندگیم به هرچی خواستم رسیدم الا این آخریه. اگه دارم دست و پا میزنم بخاطر اینه که غرورم قبول نمیکنه شرایط یا آدما بهم نه بگن.. من یه عمر با غرور دخترا بازی کردم حالا خدا یکی رو انداخت وسط زندگیم که کلا بازیم داد..
تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد.. کامران داشت منو در نگاه حاج مهدوی تخریب میکرد.. او میخواست اینطوری از من انتقام بگیره؟!!!
کامران ادامه داد:
- گله ای ندارم.. چون اعتقاد دارم که هرکسی باید تاوان کارشو پس بده..
حاج مهدوی دوباره به حالت اولش نشست و دستهاش رو روی فرمون گذاشت.
با ناراحتی گفت:
- دنیا همیشه مطابق میلت پیش نمیره اخوی.. باز خوشا به احوالت که همیشه مطابق میلت بوده و فقط همین یک بار باهات سر ناسازگاری داشته!
من ناخواسته گفتم:
- و من همیشه دنیا باهام سر ناسازگاری داشته.. هیچ وقت به هیچ آرزویی نرسیدم.. همیشه دویدم و نرسیدم.. به آرزوهام نزدیک شدم ولی تا دستم رو دراز کردم ازم فرسخ ها فاصله گرفتن.. بعضیها ذاتاً ثروتمندن.. به هرچی اراده کنن میرسن بعضیها هم مثل من هرچی میرن نمیرسن.. سهم آدمایی مثل من فقط رنج و رنج و رنجه.. ولی من از خدا خواستم برای یک بارم شده به دلم رحم کنه.. و امیدم به اینه که شاید یه روز سرانجام این رنجشها و تلخیها آرامش و شیرینی باشه...
آسمون جرقهای زدو باران گرفت...
ضربان قلبم تندتر و تندتر شد..
لبخندی به پهنای صورت زدم..
شیشه رو پایین کشیدم و دستم رو از پنجره بیرون بردم و با شوقی کودکانه از حاج مهدوی پرسیدم:
- حاج آقا میشه این بارون و به فال نیک گرفت؟
حاج مهدوی به بیرون نگاه کرد و با صدای بغض آلودی گفت:
- إن شاءالله.. الحمدالله رب العالمین..
چشمم دور زد تا به کامران رسید.
او عضلات صورتش منقبض به نظر میرسید و با دستانی قلاب شده به نقطهای خیره شده بود.
ناگهان از ماشین پیاده شد...
✍بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
7.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 آیا جمهوری اسلامی میخواهد مردم را به زور به بهشت ببرد⁉️
🎙دکترعلیغلامی
•@patogh_targoll•ترگل