#رهاییازشب
#پارت_صدوبیستوپنجم
وقتی دست از خوندن کشید با هق هق گفتم:
- کاش میشد منم میرفتم پیش آقام... خسته شدم از دنیا... اونجا دیگه کسی آزارم نمیده... اونجا تنها جاییه که همه خود واقعیمو میبینن و بهم اعتماد میکنن! میترسم... میترسم حاج آقا کم بیارم بشم اونی که نباید بشم برم سمت گناه...
او فقط گوش میداد!
گذاشت هرچی توی دلمه بیرون بریزم.
گفتم:
- از وقتی یادم میاد تو زندگیم سختی و تنهایی کشیدم.. خدا همه جور امتحان سختی ازم گرفته.. از کودکی تا به الان.. من غم یتیمی
دیدم.. زهر نامادری چشیدم.. داغ پدر دیدم.. جفا از فامیل و دوست و آشنا دیدم ولی بخدا هیچ کدوم از این سختیها و بلاها به اندازه روزهای پس از توبه عظیم نبوده. چرا؟؟ یعنی خدا توبهی منو نپذیرفته؟!
حاج مهدوی گوشهای از خیابان توقف کرد و گفت:
- نه یقین کنید توبهتون رو پذیرفته
با صدای نسبتا بلندی ناله زدم:
- پس چرا انقدر رنج میکشم؟!
او آهی کشید و گفت:
- خدا داره مثل آهن آبدیدهتون میکنه. این سختیها و بلاها همه براتون خیره. هرچی ایمان بیشتر بشه ابتلاء و سختی بیشتر میشه. ببینید چقدر انبیاء و امامان ما سختی کشیدن؟! معلم هرچی بیشتر از شاگردش امتحان بگیره شاگردها درس بلدتر و کار بلدتر میشن. حالا حکایت ما بندهها هم همینه. شما سر کلاس درس خدا نشستید. اونم با میل و ارادهی خودتون. پس باید با هر درسی که بهتون میده امتحانی درخور اون درس هم ازتون بگیره. سیده خانم.. شما کار بزرگی کردی. ارادهی آهنینی داشتی.. خدا داره باهات کیف میکنه. الان داره به این اشکهات میخنده. چون این رنج رو داری واسه رسیدن به او متحمل میشی.. نزارید ناامیدی تیر خلاص بزنه به هرچی که بهش رسیدین.. از هیچی نترس.. میدونید مشکل شما کجاست؟؟! اینکه دنبال اینی که منو و فلانی و بصاری توبهتونو باور کنیم. توبه رو باید برد پیش اصل کاری! همون که اگه بگی ببخش میبخشه و دیگه به روت نمیاره.. حتی کاری میکنه که از یاد خودتم بره.. حالا اگه میبینید دارید سختی میکشید ناامید نشید. فکر نکنید خدا داره عذابتون میده! آخه به این خدای رحمان و رحیمی که انقدر هوای بندههاشو داره میاد که از آزار کسی لذت ببره؟
این ابتلائات واسه خودمونه. خودش به موسی(ع) فرموده: من به صلاح امور بندهم از خودش آگاهترم، پس به بلاهای من صبر کن و به نعمتهام شکر کن و به قضاهای من راضی باش. وقتی که بندهی مؤمنم این کارها رو انجام داد و بر رضای من عمل نمود و امر مرا اطاعت کرد، او محبوبترین بندهی مؤمنم خواهد بود!!
دیگه چه بشارتی بالاتر از این؟؟
با درماندگی گفتم:
- اگه عذاب باشه چی؟ اگه سزای گناهان سابقم باشه چی؟
- نیست اگه هم باشه خیالتون باید راحت بشه.. خدا داره پاکتون میکنه.. إن مع العسر یسری.. روزهای خوب هم از راه میرسه سیده خانوم..
هق هقم بلند شد.. بدون هیچ شرمی بلند بلند گریه کردم.
گفتم:
- حق با شماست.. من زود بریدم.. با اینکه قول داده بودم کم نیارم!
او با آرامش گفت:
- فردا صبح اول وقت میرم با همسایههاتون حرف میزنم و إن شاءالله رضایتشون رو میگیریم. نباید پاتون به دادگاه برسه..
با اشک و آه گفتم:
- دیگه آب از سر من گذشته حاج آقا!! من همه چیزمو باختم همه چیزمو..
او با مهربونی گفت:
- خیره إنشاءالله..اینها همه امتحانه..
پرسید:
- چرا به مأمورا گفتین کسی رو ندارین؟! چرا با من یا خانم بخشی تماس نگرفتین بیایم پیشتون؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- برای اینکه همیشه زحمتم گردن شماست.. نمیخواستم منو در این شرایط ببینید. آخه تا کی باید سرم پیش شما پایین باشه؟
با ناراحتی گفت:
- سرتون پیش خدا بلند باشه..
پرسیدم:
- شما از کجا فهمیدید من بازداشتم؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- والا اون جوون بهم پیامک زد که شما در کلانتری فلان منطقه هستید و بنده براتون کاری کنم. منم تماس گرفتم با کلانتری اون ناحیه و دیدم بله درست گفته..
اشکمو پاک کردم و با تعجب پرسیدم:
- چرا به شما خبر داده آخه؟!
او شانه بالا انداخت و از آینه نگاهی کرد و گفت:
- خب قطعا نگرانتون بوده.. بنظرم ایشون واقعا به شما علاقه منده.. چرا بیشتر بهش فکر نمیکنید؟
کاش بحث رو عوض میکرد!
صورتم رو به سمتی دیگر برگردوندم و گفتم:
- دلایلم و قبلا گفتم.. مفصله..
گفت:
- میخوام بدونم.. البته اگر امکانش باشه..
پرسیدم:
- چرا؟؟؟
او دستش رو روی زانوانش گذاشت و گفت:
- برام مهمه..
براش مهم بود؟
مگه این موضوع چه اهمیتی داشت؟!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل