eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
931 عکس
605 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
من حرفم این نبود.. من میگم خدا گفته ما نماز بخونیم روزه بگیریم واسه اینکه بهش نزدیک بشیم دیگه درسته؟ پس چرا نمازخون‌های ما انقدر میلنگن؟؟! والله به پیغمبر من از اونا تو یه سری زمینه‌ها خداترس‌ترم.. حاج مهدوی آهی کشید: - بله متاسفانه درسته!! اما این اشکال از نماز و روزه نیست. اشکال از کیفیت نماز و روزه‌ی ماست.. نمیتونی بگی چون من کارم درست‌تر از اونایی که که در دور و برم نماز می‌خونن پس نمیخونم. نمیتونی بگی من خدا رو قبول دارم، عاشق امام حسینم ولی کار خودمو میکنم!! مثال میزنم، دنیا رو مدرسه فرض کن خدا رو معلم.. اسلام رو کلاس درس، انبیاء و امامان نخبه‌های کلاس و قرآن هم کتاب درس! میتونی بگی من خدا رو قبول دارم به عنوان معلم ولی درسشو نمیخونم چون چند نفر رو تو کلاسش دیدم که نمره‌شون کم شده یا با تقلب درس جواب میدن؟ اگه پای این کلاسی باید به قواعد و قوانین این کلاس هم پایبند باشی وگرنه باید بری بیرون از کلاس!! تو که نمیخوای اخراج شی از این مدرسه درسته؟ پس باید به استادت درس پس بدی..!! نگو چون فلانی شاگرد این کلاسه و درسو خوب یاد نگرفته پس منم تکالیفمو انجام نمیدم. شما اگه در خودت میبینی که از اون شاگردای دیگه بهتری پس بسم الله.. تکالیفتو انجام بده.. قانون کلاس رو رعایت کن.. غر نزن.. بدقلقی نکن.. و به اونایی که ضعیف‌ترن تو یادگیری کمک کن.. امام حسین نماز میخوند، عمرسعد و یزید هم نماز میخوندن.. نماز امام بهشون عزت داد چون از روی عشق و اخلاص خونده میشد نماز یزیدی‌ها هم خوارشون کرد چون از روی ریا و اجبار بود.. مثل حال و روز خیلی از ماها.. کامران نفس عمیقی کشید و پیشونیش رو روی صندلی راننده گذاشت.. آهسته گفت: - حرفاتو میفهمم حاجی ولی.. بیخیال.. شاید یه روزی حرفات به دلم نشست.. امشب دلم باهات نیست.. سرش رو بالا آورد و به چشمان زلال و روشن حاج مهدوی نگاه کرد: - خدا ما رو خیلی وقته از این مدرسه اخراج کرده. شما نفست از جای گرم بلند میشه!  حاج مهدوی خندید: - من که فکر نمیکنم.. چون اگه تو این کلاس نبودی حرص نمی‌خوردی!! کامران پوزخند تلخی زد و نگاهش رو چرخوند سمت من.. من انقدر محو مکالمه‌ی این دونفر بودم که خودم رو فراموش کردم. با نگاه کامران به خودم اومدم و نگاهم رو پایین انداختم. سنگینی نگاه کامران رو حس می‌کردم. با صدای محزونی گفت: - حاجی من تو زندگیم به هرچی خواستم رسیدم الا این آخریه. اگه دارم دست و پا میزنم بخاطر اینه که غرورم قبول نمیکنه شرایط یا آدما بهم نه بگن.. من یه عمر با غرور دخترا بازی کردم حالا خدا یکی رو انداخت وسط زندگیم که کلا بازیم داد.. تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد.. کامران داشت منو در نگاه حاج مهدوی تخریب میکرد.. او می‌خواست اینطوری از من انتقام بگیره؟!!! کامران ادامه داد: - گله ای ندارم.. چون اعتقاد دارم که هرکسی باید تاوان کارشو پس بده.. حاج مهدوی دوباره به حالت اولش نشست و دستهاش رو روی فرمون گذاشت.  با ناراحتی گفت: - دنیا همیشه مطابق میلت پیش نمیره اخوی.. باز خوشا به احوالت که همیشه مطابق میلت بوده و فقط همین یک بار باهات سر ناسازگاری داشته! من ناخواسته گفتم: - و من همیشه دنیا باهام سر ناسازگاری داشته.. هیچ وقت به هیچ آرزویی نرسیدم.. همیشه دویدم و نرسیدم.. به آرزوهام نزدیک شدم ولی تا دستم رو دراز کردم ازم فرسخ ها فاصله گرفتن.. بعضی‌ها ذاتاً ثروتمندن.. به هرچی اراده کنن میرسن بعضی‌ها هم مثل من هرچی میرن نمیرسن.. سهم آدمایی مثل من فقط رنج و رنج و رنجه.. ولی من از خدا خواستم برای یک بارم شده به دلم رحم کنه.. و امیدم به اینه که شاید یه روز سرانجام این رنجش‌ها و تلخی‌ها آرامش و شیرینی باشه... آسمون جرقه‌ای زدو باران گرفت... ضربان قلبم تندتر و تندتر شد.. لبخندی به پهنای صورت زدم.. شیشه رو پایین کشیدم و دستم رو از پنجره بیرون بردم و با شوقی کودکانه از حاج مهدوی پرسیدم: - حاج آقا میشه این بارون و به فال نیک گرفت؟  حاج مهدوی به بیرون نگاه کرد و با صدای بغض آلودی گفت: - إن شاءالله.. الحمدالله رب العالمین.. چشمم دور زد تا به کامران رسید. او عضلات صورتش منقبض به نظر می‌رسید و با دستانی قلاب شده به نقطه‌ای خیره شده بود. ناگهان از ماشین پیاده شد... ✍به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل