#رهاییازشب
#پارت_صدوبیستهفتم
حاج مهدوی سوار ماشین شد و با لحنی خشک خطاب به کامران گفت:
- فی امان الله..
کامران خطاب به او با طعنه گفت:
- حاجی تا حالا تو خیابون چرخ میزدید حالا چند دیقه هم بخاطر من دندون رو جیگر بزار..
حاج مهدوی در حالیکه ماشین رو روشن میکرد گفت:
- بنده دلیل داشتم
کامران گفت:
- خوب منم دلیل دارم.. خیلی چیزها هست که باید همین امشب برای من و این خانم روشن شه.. هرچند من امشب جواب خیلی از سوالامو گرفتم! جز یکیش!
او پیدا بود سر دعوا داره..
بخاطر من حاج مهدوی مورد اتهام قرار گرفته بود.
خدایا خودت امشب بهم رحم کن. باز تا اومد حالم خوب شه یک مصیبت دیگه از راه رسید..
کامران در عقب رو باز کرد و در کمال ناباوری کنار من نشست.
خودم رو به در چسبوندم..
حاج مهدوی با لحنی جدی گفت:
- بنظرم الان زمان مناسبی برای صحبت نباشه. پیاده شید لطفا..
کامران با قاطعیت جواب داد:
- حرفم و میزنم بعد میرم. اشکالی نداره که؟؟
حاج مهدوی حتی صورتش رو برنگردوند سمتش.
سرش رو تکون داد و قصد کرد از ماشین پیاده شه که کامران گفت:
- حاجی کجا؟؟ تشریف داشته باش!
حاج مهدوی نیم خیز و دست به دستگیره، گفت:
- مگه نمیخوای با ایشون سنگاتو وا بکنی؟ پس حضور من لازم نیست.
کامران گفت:
- اتفاقا در این مورد حضور شما لازمه!
حاج مهدوی دوباره سر جاش نشست.
- إن شاءالله خیره. .
من تسبیحم رو فشار دادم و از پشت شیشه بیرون رو نگاه کردم.
هوا ابری بود..!!
با خودم گفتم:
- میشه بارون بباره؟!! چقدر دلم بارون میخواد!
کامران با صدای آرومتری گفت:
- من دیگه دنبالت نیستم نگران نباش. از همون روزی که آب پاکی رو ریختی رو دستم قیدت رو زدم. حق با توعه ما به درد هم نمیخوریم. تو دنیات با من خیلی فرق میکنه. من حالم از این مذهبی که امثال این آقایون و مادر و پدر خودم برام ساختن به هم میخوره! مذهبی که بهت اجازه بده دیگرونو قضاوت کنی. همه رو بد بدونی خودتو خوب. خود خدا گفته همه پیش چشم من برابرن ولی این مذهبیا خودشونو تافتهی جدا بافته میدونن..
حاج مهدوی حرفش رو قطع کرد و با آرامش گفت:
- فرمودید مذهبیها؟؟!!! یعنی همهی مذهبیها اینگونهاند؟
کامران آب دهانش رو قورت داد!
- حداقل دوروبر من که اینطوری بوده! نمونهش مادرم! از بچگیم منبری بود. هر روز و هر ساعت این مجلس و اون مجلس میرفت! همه زندگیش خلاصه شده بود تو منبر و مجلس! جالبم اینجاست بیشتر سخنرانیهاش درباب خانواده بود ولی ثبت نام کلاس اول من با خالهم بود! او اصلا نمیدونست تولدم چه وقتیه!! غذاهامون یا حاضری بود یا شب مونده!! بابامم که قربونش برم از بچگی واسه دو رکعت نماز صبح، ما رو به زور فحش بیدارمون میکرد! بخاطر اینکه یه روز مسجد نمیرفتیم و نمیتونست پزمونو به هم محلیها بده جلو هرکس و ناکسی کوچیکمون میکرد..
هرکی هم که دوروبرمون بود عین خودشون بود.. تو مهمونیها بساط غیبت داغ.. تو رفتاراتشون با دیگرون فقط دروغ و ریا.. ای بابا... بیخیالش.. بخوام ادامه بدم، حاج آقا میگن غیبت نکن برادر!!!
حاج مهدوی دستش رو به پشت صندلیش تکیه داد و سمت او چرخید و با لبخندی دوست داشتنی نگاهش کرد.
- خب غیبت نکن برادر!!!
لبخند کمرنگی به لب کامران نشست. حاج مهدوی ابروشو انداخت بالا!!
- پس دلت پره از ما مذهبیها؟؟ بله؟؟
کامران جوابی نداد.
حاج مهدوی ادامه داد:
- پسر خوب از شما بعیده با این سن و سال همه رو با یک چوب برونی!! نباید حساب جهالت من در ادای صحیح دین رو پای همهی مسلمونا بنویسی.. چرا نابلدی من مسلمونو تعمیمش میدی به کل مسلمونا؟؟
کامران دستش رو روی لبش گذاشت و بیرون رو نگاه کرد.
آهسته گفت:
- دست خودم نیست.. نمیتونم دلمو صاف کنم با این قشر.. من راه خودم رو میرم.. وقتی میبینم هیچ فرقی بین منو اونی که نماز و روزهش قضا نمیشه وجود نداره چرا باید پایبند این چیزا باشم؟! من خدا رو قبول دارم.. عاشق امام حسینم.. جونمم براش میدم ولی با یه سری چیزا کنار نمیام..
شاید اگر در برحهای دیگه بودم حرفهای کامران قانعم میکرد. دلم لرزید.. کامران برای خودش دلایلی داشت که من اگرچه میدونستم اون دلایل اشتباهه ولی جوابی نداشتم..
چشم دوختم به دهان حاج مهدوی تا ببینم چه جوابی برای این حرف ظاهراً منطقی داره..
حاج مهدوی نگاهی عاقل اندر سفیه به او کرد و پرسید:
- شما عاشق امام حسینی؟!
کامران گفت:
- بله.. گفتم که..
- خدا رو هم فرمودی قبول داری؟!
- بله قبول دارم.
- پس اگه قبولش داری باید حرفا و دستورات و توصیههاشم قبول داشته باشی درسته؟
کامران مقصود حاج مهدوی رو فهمید.
گفت:
- حاجی خواهشا حرفای تکراری نزن.. من گوشم از این حرفا پره.. آی خدا گفته نماز بخون خدا گفته روزه بگیر.. خدا گفته مشروب نخور.. اگه حرف خدا رو گوش ندی مسلمون نیستی..
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل