#رهاییازشب
#پارت_صدوچهلودوم
اون شب قبل از قرار، هوا خیلی سرد بود ولی این بالا با وجود برف و سوز شدید من احساس سرما نمیکردم. دستهای او تمام وجودم رو گرم میکرد و دلم رو از غم و تاریکی بیرون میکشید.
بعد از شام، گوشهای دنج پیدا کردیم و در سرمای دل گرم کنندهی اونجا کنار هم نشستیم بیمقدمه گفت:
- رقیه سادات خانوم اجازه هست یک چیزی بگم؟
نگاهش کردم:
- جانم؟
او دستهاش رو روی زانوانش گذاشت و در حالیکه کف دستها رو به هم چسبانده بود خیره به نقطهای گفت:
- من میدونم شما خیلی اذیت میشید. خودم بعضی از رفتارها رو دیدم. میفهمم چقدر براتون سخته. اینم میدونم که بخش اعظمی از دلخوریهای شما بخاطر تهمتهایی هست که معطوف بندهست. ولی از من میشنوید میگم این هم نوعی امتحانه. شما شرایطی بدتر از این رو داشتید و باز مسجد رو ترک نکردید. نباید اجازه بدید این حرف و حدیثها پای شما رو سست کنه.. من نمیگم حتما به اون مسجد بیاین ولی ...
با اینکه از دیدن نیم رخ زیبای او سیر نمیشدم و دوست داشتم به بهانهی شنیدن حرفهاش این تصویر رو ببینم جملهش رو قطع کردم و گفتم:
- حق با شماست.. من ضعیفم. اینو همین امشب فهمیدم. منو ببخشید! میترسم با این بچه بازیهام شما رو خسته و ناامید کنم.
او سرش رو چرخوند سمتم و طبق عادت یک ابروش رو بالا انداخت و با نگاهی که تا عمق جانم رو میسوزاند تماشام کرد.
من باز هیپنوتیزم اون چشمها شدم و به معمای اون چشمها خیره بودم.
گفت:
- هرگز نه از شما خسته میشم نه ناامید. مگر در یک صورت..
آب دهانم رو قورت دادم. پس یک مگر هم وجود داشت.
منتظر شدم تا جملهاش رو کامل کند ولی سکوت کرد و بجای تکمیل حرفش شانههام رو بغل گرفت و زیر گوشم زمزمه کرد:
- میدونستی من عاشق بچهام؟!
با تعجب نگاهش کردم.
مبادا این مگر او هشدار برای روزی بود که من نتونم برای او بچهای بیارم؟
سوالم رو در چشمهام دید. ریز خندید و در حالیکه شانهام رو فشار میداد گفت:
- پس تا میتونی بچه بازی در بیار!!
حاج کمیل مهدوی اینقدر با روح و روان من بازی نکن. تو چقدر خوب بلدی حالم رو خوب کنی.. تو شیوهی خودت رو داری.. از راه خودت به قلبها نفوذ میکنی و من حالا که تو رو دارم باز هم دارم به نحوی دیگه میمیرم. تو از همونایی هستی که از دور دیدنت یک جور عاشق میکشه و از نزدیک دیدنت یک جور..
او میخندید و سرمای مهربان زمستان بخار معطر و گرما بخش او را به من هدیه میداد..
و من باز هم عمیق نفس میکشیدم و عطرو گرمای او رو به جان میخریدم.
چشمهام رو بستم و برای اولین بار تمام شهامتم رو جمع کردم و با پر رویی نجوا کردم:
- دوووستت دااارم..
او خندهاش قطع شد. شرم داشتم چشمهام رو باز کنم. دندونهام رو روی هم فشردم. اینبار نه از خشم بلکه به این خاطر که مبادا موجب لرزش فکم شه.
پس چرا ساکت بود؟؟!! چرا چیزی نمیگفت؟؟
چشمهام رو باز کردم. او با چشمانی سرخ از اشک نگاهم میکرد.
پس چرا این عکس العمل رو داشت؟! نکنه نباید احساسم رو ابراز میکردم؟ نکنه یاد الهام افتاده بود؟! نکنه.. نکنه.. نکنه..
بالاخره لب وا کرد:
- منم دووووستت دااارم.. دیوانه وار.. مجنون وار.. تا ابد..
اضطرابم مبدل شد به شوک!!
اشکهام بیاختیار از چشمم جاری شد.
گفتم:
- پس چرا فکر کردید؟
او گل لبخندش شکفت!
دوباره دیوانهام کرد.. زیر گوشم نجوا کرد:
- ما مثل بعضیها متقلب نیستیم چشممونو ببندیم دهنمونو وا کنیم!! تا چشم کسی هم باز نباشه دهنمونو باز نمیکنیم.. خواستم چشمهات باز بشه بعد حسم رو بگم..
چرا من و او آدم و حوا نیستیم؟!! چرا بشر در اطراف ماست؟!! من دوست دارم در این لحظهی ناب فقط من باشم و او و البته خدا!!
اینجا ظاهراً کسی نیست.. ولی هراس این رو دارم که سرو کلهی کسی پیدا بشه وگرنه سرم رو روی سینهاش میگذاشتم و فقط از شوق گریه میکردم!!!
قبلا هم گفته بودم.. او ذهن خوانی بلد بود!!
چشمانش برقی عاشقانه زد و گفت:
- بریم خونه!!!
***
فردای روز بعد دیگه از چیزی نمیترسیدم. اغلب روزهایی که حاج کمیل بهم عشق میداد وحشت و ناامیدی ازم دور میشد. اون شب من هم مثل او مشتاق آغاز زندگی مشترک شدم. بدون اینکه حرفها و حدیثها دلسردم کنه. بقول خودش مهم رضایت پروردگار است و بس.
برای مبارزهی جدید با نفسم آماده شدم و هرشب به مسجد میرفتم. آپارتمان جدیدم تنها یک کوچه با مسجد محلهی قدیمی فاصله داشت و صوت اذان از داخل گلدستههای سبز رنگ مسجد بیتابم میکرد. با خودم گفتم یا من روی شایعات رو کم میکنم یا خدا..
و تا اون روز عهد بستم که برای مبارزه با نفسانیاتم و بقول حاج کمیل تهذیب نفسم ارادهام سست نشه. و هروقت کم میاوردم پناه میبردم به آغوش حاج کمیل که عطر خدا رو میداد!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوچهلوسوم
بعد از محرم و صفر در شب تاج گذاری حضرت مهدی جشن مختصر و سادهای گرفتیم و با دعای خیر دیگران سر خونه زندگی خودمون رفتیم. فاطمه که دیگه نمیتونم بگم همچون خواهر.. چون واقعا در حقم خواهر بود در تمام این دوران یارو همراهم بود و تمام زحمتم روی دوش او بود
شب عروسی، او در حالیکه منو بوسه بارانم میکرد گفت:
- خب الوعده وفااا..
با تعجب پرسیدم:
- کدوم وعده؟
او چشمکی زد و گفت:
- معلومه!! یادت رفته چندماه پیش عهد کردیم هرکی زودتر حاجتش رو گرفت برای برآورده شدن حاجت اون یکی نماز شب بخونه؟؟
گفتم:
- آره یادمه!!
او گفت:
- من تا دیشب به عهدم وفا کردم و خداروشکر حس میکنم تو هم مثل من مسیر زندگیت مشخص شد.
او را دوباره در آغوش کشیدم و از ته دلم لبخند زدم.
- ممنونم ممنونم دوست خوبم.. آره منم حاجتم رو گرفتم...
او پیشونیم رو بوسید و گفت:
- از امشب برا خوشبختیتون دعا میکنم. به شرطی که قول بدی تو هم در این شب خاص دعام کنی.
با تمام وجودم گفتم:
- حتماااا.. از ته دلم..
وقتی با حاج کمیل از مهمانها دل کندیم و سوار رکاب خوشبختیمون شدیم او عاشقانه خندید و گفت:
- مبارک باشه رقیه سادااات خانووم.. امیدوارم هرگز از وصلتمون پشیمون نشی..
چه فکرها میکرد او!!! من کی میتونستم از بودن با او خسته و پشیمون بشم؟!
گفتم:
- شما دعای قنوت ما بودی حاج کمیل.. چطور پشیمون بشم؟! إن شاءالله شما پشیمون نشی
او همیشه یک جوابی در آستین داشت:
با خنده گفت:
- فراموش نکن شما نمازت رو به من اقتدا
میکردی!!
خیره به نیم رخ زیبای او از اعماق قلبم خندیدم.
او هم میخندید..
مثل همیشه!!
ریز و شیرین!!
به خانه رفتیم. خانهای که از در و دیوارهای اون عشق و انسانیت میبارید.
وقتی وارد اتاق خواب شدم. چشمم افتاد به عکس روی پاتختی..
یادم اومد چندوقت پیش که برای چیدن وسایلم اومده بودم روی همین پاتختیها عکس الهام و حاج کمیل گذاشته شده بود.
مرضیه خانوم عکس رو برداشتن و گفتن ببخشید یادم رفته بود اینو بردارم..
عکس رو ازش گرفتم و گفتم:
- نه برش ندارید مرضیه خانووم.. دوست دارم تا وقتی من هستم این عکس هم اینجا باشه.. تا یادم بیفته که من قراره جای خالی چه کسی رو پرکنم.. من هرگز به الهام خاتون حسادت نمیکنم..
زیر لب به الهام سلام کردم.
- سلام الهام.. من از دعای تو به حاجتم رسیدم.. ولی فکر نکن دست از خوندن تسبیحات برمیدارم.. من تا زمانی که زندهام به عهدم وفا میکنم.
تسبیح رو از داخل کشو برداشتم و با چشم اشکبار نگاهش کردم.
بیاختیار یاد خوابم افتادم.. یاد اون لحظه که الهام تسبیح رو دستم داد و گفت برام دعا میکنه اگر براش تسبیحات بفرستم..
به دنبال اون خواب لحظهی پاره شدن تسبیح به خاطرم اومد و گم شدن یک دانه از اون..
همهی اتفاقات رو کنار هم چیدم و یقین داشتم که هیچ اتفاقی بیحکمت نبود.!!
روزی که با حاج کمیل آپارتمان سابقم رو تخلیه میکردم او صدام کرد. به سمتش رفتم و او دانهی تسبیح رو نشونم داد.
با خوشحالی به طرف دستش خیز برداشتم ولی او دستش رو کنار کشید..
- خودم پیداش کردم برای خودمه...
با خنده گفتم:
- تسبیح ناقص میشه.. این یک دونه مهره به چه دردتون میخوره؟؟
گفت:
- نود و نه تا از اون دونهها ها برای شماست. این یه دونه برای من باشه.
من مونده بودم که چی بگم!!
خندیدم و گفتم قبول!!
او دانهی تسبیح رو بوسید و در حالیکه داخل جیب پیراهنش میگذاشت گفت: آخیییش.. همین یه دونهش هم حالم رو خوب میکنه!
من به احساس او نسبت به الهام اون هم بعد از گذشت این سالها غبطه میخوردم. احساس حاج کمیل به این زن یک نوع دیگه بود. فکر میکنم نوع احساس او به الهام از جنس احساس من به خودش بود.. یک احساس مقدس و نورانی!!
- به چی نگاه میکنید رقیه سادات خانوم؟!
صدای حاج کمیل از افکارم بیرونم آورد.
او کنار من روی تخت نشسته بود و به قاب عکس روی دستانم نگاه میکرد.
اشکم رو پاک کردم و با لبخندی گفتم:
- معلوم نیست؟!!
گفت:
- چرا معلومه!! عکسش ناراحتتون میکنه؟ یا باهاش خلوت کرده بودین؟
صورت الهام رو نوازش کردم و گفتم:
- یک خلوت خالص و دوستانه.. الهام رو ندیدم ولی احساس میکنم صد ساله میشناسمش.
او آهی سر داد و روی تخت دراز کشید!
با حسرت نجوا کرد:
- الهام خاتون حتی بعد از رفتنش هم فراموشم نکرد. همیشه دلواپس منه. خدا رو شاکرم بخاطر همون چندسالی که هم نفسش بودم. او هدیهی خدا بود به من گنهکار..
در دلم گفتم: و شما حاج کمیل مهدوی، شما هم هدیهی خدا به من هستی! عجب خدای عادل و کریمی داریم.
دنیای من و حاج کمیل روز به روز رنگینتر و زیباتر میشد. هر یک روزی که با او زندگی میکردم از ایشون درسها و پندها میآموختم. بارها با رفتارات نسنجیده، ایشون رو مورد اذیت قرار دادم ولی او همیشه با صبر و بردباری شرمندهام میکرد.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوچهلوچهارم
زمستان زیبا و عاشقانهی اون سال پایان گرفت و بهار تقویم به بهار زندگی مشترکمون اضافه شد.
اما رفتارهای زشت و قضاوتهای عدهای واقعا آزاردهنده بود.
من از حاج کمیل یاد گرفتم چگونه ساکت بمونم ولی از خدا میخواستم که به زودی حقیقت آشکار بشه
حاج کمیل بر عکس من، میگفت:
- حقیقت روشنه! نه شما در تمام عمرتون حرکتی که منافی عفت باشه انجام دادید نه بنده خلاف شرع کردم. پس به راهتون ادامه بدید و دنبال اثبات خودتون به دیگران نباشید. عزت و آبرو دست خداست. هر زمان بخواد میده هر وقت هم صلاح دونست میگیره.
خیلی زمان برد تا به عمق کلمات او پی بردم و تونستم در زندگیم بکار ببرم.
و البته راست هم میگفت:
- چند وقت بعد مسجد دوباره شوروحال سابق رو گرفت! جوانان زیادی بخاطر اخلاق و منش خوب حاج کمیل جذب مسجد و بسیج شده بودن. من و فاطمه همچنان مسئول پایگاه بودیم و تغییرات اساسی در مسجد و نیروهاش ایجاد کردیم.
کار ما جذب حداکثری جوانها بود اون هم از هر قشر و هر نوع نگرشی.. و با خود اونها اتاق فکر میذاشتیم.. حرفهاشون رو میشنیدیم.. درد و دلهاشون رو گوش میکردیم بدون اینکه قضاوتشون کنیم یا مستقیم به مخالفتشون برخیزیم.
و با همون عده به جنوب رفتیم..
چه سفری بود این سفر! اینبار این سفر فقط و فقط به عشق شهدا بود و بس..
تمام مسیر گریه میکردم و یاد خاطراتم افتادم.
من اینبار تازه نخلهای بیسر رو دیدم!! تازه فهمیدم هویزه کجاست؟! اولین بار بود که در دهلاویه نحوهی شهادت دکتر چمران رو شنیدم..
و وقتی رسیدیم طلاییه.. آه خدای من طلاییه..
جایگاه پر کشیدن مردی به نام شهید ابراهیم همت..
همونکه تنها با یک قرار ساده از طریق عکسش سرموعد حاجتم رو داد و من الان با یک مرد مؤمن و آسمانی به جایگاه صعود او نظاره میکردم. اینها چه کسانی بودند؟ مقام و منزلت اونها نزد خدا چقدر بالاست که دست رد به سينهی هیچ کسی نمیزنند؟! حتی به سینهی من که باورشون نداشتم و در گناه غوطهور بودم.
گوشهای خلوت اختیار کردم و روی خاکها نشستم.
من حضور تک تک اونها رو کنار خودم احساس میکردم. با اشک شوق خطاب به حاج همت گفتم:
- حاجی دمتون گرم.. خداییش اون وقتی که با عکستون درد دل میکردم خواب امروز رو هم نمیدیدم که حاجتم به این قشنگي و کاملی برآورده بشه. منم میخوام به عهدم وفا کنم.
تلفنم رو از کیفم در آوردم و به حاج کمیل زنگ زدم.
- حاج کمیل بیزحمت شیرینیها رو پخش کنید.
او با خنده پرسید:
- کجا باز غیبتون زد سادات خانوم؟! زیاد تو گرما نمونید. مثل پارسال کار دستمون میدید..
اشکم رو پاک کردم و با لبخند گفتم:
- چه اشکالی داره در عوض باز هم من و فاطمه با شما راهی همون رستوران خاطره انگیز میشیم.
او همچنان میخندید.
گفت:
- شما قول بدید بیمار نشید بنده حتما شما رو یکبار دیگه به اون رستوران میبرم.
ناگهان یاد اون روز افتادم.
پرسیدم:
- حاج کمیل؟؟!؟ میتونم یه سوال بپرسم؟
پرسید:
- الان؟؟! پشت تلفن؟؟
گفتم:
- بله..الان و همینجا میخوام جوابش رو بدونم
گفت:
- جانم بپرس
گفتم:
- حاج کمیل یادتونه اونروز تو رستوران من ازتون تشکر کردم شما نگاهتون به نگاهم گره خورد..
او بلند بلند خندید..
در میان خنده گفت:
- دختر زیارتت رو بخون.. چیکار داری به اون روز؟!
از خندهش خندهم گرفت!
با اصرار و التماس گفتم:
- حاج کمیل تو رو خدا بهم بگید..
او خندهش قطع شد و در حالیکه نفسش رو بیرون میداد گفت:
- خب همه ی دردسر ما از همون روز شروع شد.. البته نه اون دردسری که شما فکر میکنی.. من فقط چشمهاتون برام آشنا اومد.. وسوسه شدم بیشتر نگاهتون کنم تا یادم بیفته این چشمها رو قبلا کجا دیدم. ولی سریع به خودم تشر زدم خجالت بکش مرد..
باقیش رو خودم میدونستم.
از یادآوری اون خاطرات به شوق آمدم. اونروز من از این اتفاقها ناراحت و افسرده بودم ولی الان بعد از یکسال تازه شیرینی و حلاوتش رو درک میکنم.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- در مکتب امام حسین علیهالسلام
و بانو زینب سلاماللهعلیها
عاشق شهادت میشویم
و در این راستا جز زیبایی نمیبینیم... :))
#شهید_سید_حسن_نصرالله
#سید_المقاومه
•@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از مسجد حضرتزینب‹علیهاسلام›
2.99M
🚨📣🚨صــــــوت فـــــوووووری و مهههههم
❌تا دیــر نشده⏳ با تمام توانتون منتشر کنید
#جهاد_تبیین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 تفاوت #حجاب با پوشش سر...
✅ #حجاب فقط پوشاندن مو نیست🧕
#زن_عفت_افتخار
#حجاب
#جهادتبیین
•@patogh_targoll•ترگل2
🔺کاربر لبنانی: اگر سید ابراهیم رئیسی امروز زنده بود، اسرائیل جرات حمله به #سید_حسن_نصرالله را نداشت...
#لبنان
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوچهلوپنجم
این سفر نورانی هم با همهی زیباییهاش به پایان رسید. من در این سفر رقیه ساداتهایی رو دیدم که گوشهای از تل ناله میزدند و همچون یتیمها اشک میریختند و دعا میکردم که دعای شهیدان بدرقهی راه اونها باشه. شاید بعضی از اونها هدایت بشن و بعضی نه..
ولی من روی اون خاک برای همهی اونها گریه کردم، نماز خوندم و از خدا و شهدا خواستار هدایتشون شدم.
تا چند وقت بعد از سفر هنوز در همان حال و هوا بودم.
و دلم به خدا نزدیکتر شده بود. بیشتر روزها به همراه مادرشوهرم و خواهرشوهرهام که انصافا از مهربونی و محبت چیزی کم نمیگذاشتند به جلسات تفسیر میرفتیم. مادرشوهرم مفسر خوبی بودند. از همانهایی که حرف و عملشون یکیست. من با دیدن ایشون تازه درک میکردم که چگونه چنین اولادهای صالحی دارند. ایشون به معنای واقعی یک زن نمونه و یک مؤمن حقیقی بودند. محال بود روزی منو ببینند و به احترامم از جا بلند نشن درحالیکه این کارشون واقعاً برای من باعث شرمندگی بود. توجه او به من بیش از حدتصور بود و اکثر اوقات در حضور حاج کمیل منو نوازش میکردند و میگفتند قدر عروست رو بدون، تنهاش نزار، مبادا ازت برنجه. من بسیار خوشحال بودم که خداوند بعد از اینهمه سختی به من چنین پاداشی داده.
من با این وصلت میمون صاحب پدرومادر و دوخواهر و یک برادر شدم که یکی از دیگری بهتر و مهربونتر بودند. و همهی اونها صاحب زندگی و فرزند بودند. حتی آقا رضا که قبلا فکر میکردم مجرد هستند هم متاهل بودند و تو راهی داشتند!
اواسط بهار بود که متوجه شدم باردارم.
این اتفاق اونقدر برام زیبا و خوشایند بود که با هیچ حسی در دنیا نمیشد مقایسهش کرد.
وقتی حاج کمیل و خونوادش از این خبر مطلع شدند یکی یکی از خوشحالی تبریک گفتند و بیشتر از پیش هوام رو داشتند.
زندگی بر وقف مرادم بود و گمانم براین بود که خداوند از منزل اول عبورم داده و الان در مسیر اصلی هستم. غافل از اینکه خداوند در همه حال از مؤمنین امتحان میگیره و اونها رو با بلیات و سختیها امتحان میکنه.
و من دعای همیشگیم این بود که خداوند یاریم کنه تا بندگی رو فراموش نکنم و پای عهدم بمونم. گاهی فکر میکردم اگر حاج کمیل توبهی منو باور نمیکرد و منو با چنین منشی بزرگوارانه به همسری برنمیگزید سرنوشتم چه میشد؟! و حتی برخی اوقات وقتی از کنار دختری بدحجاب رد میشدم یاد روزهای غفلت خودم میافتادم و همهی کارهای گذشتهم مثل پردهی سینما در جلوی چشمم حاضر میشد. حتی یاد نسیم و سحر میافتادم و نگران از سرنوشتشون برای هدایت اونها دعا میکردم. این افکار در دوران بارداری شدیدتر شده بود و این هراس رو در من ایجاد میکرد که مبادا بخاطر گناهان سابقم خداوند اولاد ناصالحی به من هدیه بده. گاهی دربارهی این افکار آزاردهنده با حاج کمیل صحبت میکردم و او فقط میگفت:
- زمان میبره سادات خانوم تا اثر وضعی گناهتون پاک شه. پس صبور باش.
اما من در این روزها کم صبر شده بودم. بارداری و اثرات اون منو شکنندهتر کرده بود و دعا هم آرومم نمیکرد.
شب شهادت اول حضرت فاطمه در مسجد برنامه داشتیم. من گوشه ای نشسته بودم و با روضهی مادرم گریه میکردم. نوحهخوان روضه میخوند ولی من به روضه گوش نمیدادم. خودم زیر لب با مادرم درد دل میکردم. دعا میکردم که کمکم کنه گذشتهم رو فراموش کنم و عذاب وجدان آرومم بزاره.
میان هق هق و خلوت و تاریکی زنی رو دیدم که در تاریکی سرش رو به اطراف میچرخوند.
مسجد شلوغ بود. حدس زدم دنبال جایی برای نشستن میگرده. بلند شدم و سمتش رفتم تا جای خودم رو به او بدم.
گفتم:
- بفرمایید اونجا بشینید.
صورت او در تاریکی به سختی دیده میشد ولی عطرش آشنا بود. ناگهان دیدم که او خودش رو به آغوش من انداخت و بلند بلند گریه کرد. صدای گریهی او آشنا بود.
قلبم به تپش افتاد. سرش رو از شانهام جدا کردم و با دقت صورتش رو نگاه کردم. کسی که مقابلم ایستاده بود همونی بود که زندگی منو بعد از توبه به رسوایی کشوند.
کسی بود که خونهم رو برام ناامن نمود و وادارم کرد از اون آپارتمان فرار کنم. به محض اینکه شناختمش او را از خودم جدا کردم و سرجام نشستم.
تمام بدنم میلرزید. من نسبت به این آدم حساس بودم. دیدن او منو میترسوند. نکنه اومده بود تا دوباره شر جدیدی به پا کنه؟! زیر لب با حضرت زهرا حرف زدم.
گریه کردم. گله کردم. که آخه چرا هروقت از شما و خدا کمک میخوام برای رهایی از گذشتهم، گذشتهم سر راهم سبز میشه!؟ گفتم یا فاطمهی زهرا من تحمل یک رسوایی دیگه رو ندارم. من تازه اعتماد مسجدیها رو جلب کردم. اگه نسیم اینجا باشه تا آبروریزی به پا کنه من دیگه تحمل نمیکنم. نه برای خودم بلکه برای حاج کمیل پاک و مظلومم میترسم. میترسم این بیآبرویی روح او رو آزرده کنه..
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوچهلوششم
روضه و سینه زنی تموم شد و چراغها رو روشن کردند. من هنوز بیم آن را داشتم که نسیم نزدیکم بشه. ولی نسیم گوشهای ایستاده بود و تکیه به دیوار با صورتی اشکبار نگاهم میکرد.
سرم رو به طرفی دیگه چرخوندم تا او رو نبینم. برام حالتهای او عجیب بود چرا او اینجا بود؟! چرا نزدیکم نمیشد؟!
خودم رو مشغول پذیرایی از عزاداران کردم. دستهام میلرزید.
فاطمه متوجه حالم شد.. سینی چای رو ازم گرفت و با نگاهی نگران پرسید:
- چرا با این حالت پذیرایی میکنی؟ برو بشین.. مچش رو گرفتم و با اشارهی چشم و ابرو بهش اشاره کردم گوشهای از مسجد منتظرشم.
فاطمه سینی رو به کسی دیگه داد و دنبالم راه افتاد.
پرسید:
- چیشده؟؟
هنوز رعشه بر جانم بود.
گفتم:
- فاطمه..نسیم..نسیم اینجاست
فاطمه چشمهاش گرد شد.
دستش رو مقابل دهانش گذاشت.
- اینجا؟؟؟ اینجا چیکار میکنه؟
از استرس توان حرف زدن نداشتم.
سرم رو تکون دادم و نفسم رو بیرون دادم.
او دستم رو با دل گرمی فشار داد و گفت:
- نگران نباش. زود مسجد رو ترک کن تا نزدیکت نشده. اینطوری بهتره.
من سریع چادر نمازم رو داخل کیفم گذاشتم و چادر مشکی سرم کردم و با عجله از مسجد بیرون رفتم. اونقدر وحشت زده بودم که به حاج کمیل اطلاعی ندادم. تمام راه رو با قدمهای بلند تا خانه طی کردم.
وقتی رسیدم به خونه پشت در نفس زنان زار زدم.
پس آرامش واقعی کی نصیبم میشد؟؟
وقتی حاج کمیل برگشت من هنوز مضطرب و گریون بودم.
او با دیدن حال و روزم کنارم نشست و دستهامو گرفت:
- کی برگشتید خونه؟ چیشده رقیه سادات خانوم؟
نمیدونستم باید به او دربارهی امشب حرفی بزنم یا نه.
ولی اون نگاه نگران و مهربان اجازه نمیداد چیزی رو ازش پنهون کنم. براش تعریف کردم که چه اتفاقی افتاده.
او ابروهاش به هم گره خورد و گفت:
- خیره..
همان موقع فاطمه زنگ زد.
پرسیدم نسیم بعد از رفتن من در مسجد بود یا نه.
او با صدایی که در اون سوال و تعجب موج میزد گفت:
- راستش..چی بگم؟ من برام یه کمی رفتاراتش عجیب بود. اون همونجا نشسته بود و گریه میکرد. وقتی هم منو دید سریع به احترامم بلند شد و سلام کرد. اصلا شبیه اون چیزی نبود که قبلا ازش تعریف میکردی
با تعجب پرسیدم:
- اونوقت تو چیکار کردی؟
گفت:
- هیچی منم جواب سلامشو دادم. بعد اون خودش اومد جلو با گریه گفت برام دعا کن خدا منو ببخشه.
فاطمه مکثی کرد و گفت:
- رقیه سادات نمیدونم..بنظرم خیلی داغووون بود.
من باورم نمیشد هیچ وقت به نسیم اعتماد نداشتم.
پوزخندی زدم:
- اصلاً باورم نمیشه. اون حتما نقشهای داره..
فاطمه گفت:
- آخه چه نقشهای؟
گفتم:
- لابد میخواسته آدرسمو ازت بگیره.. یه وقت بهش نداده باشی؟!
فاطمه خندید:
- نه بابااا معلومه که نمیدم. بنظرم اصلاً فکرتو مشغول اون نکن.. سعی کن آرامش خودتو حفظ کنی.. این استرس برات سمه.
بعد از تموم شدن مکالمهم با فاطمه، نگاهم افتاد به صورت درهم رفتهی حاج کمیل. نزدیکش رفتم و با شرمندگی نگاهش کردم.
او سرش رو بالا آورد و پرسید:
- شام کی آماده میشه؟!
این یعنی اینکه در این باره حرفی نزن.
من هم حرفی نزدم و به آشپزخونه رفتم.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوچهلوهفتم
شب بعد هم به مسجد رفتم و نسیم رو با چادر گوشهای دیدم که در صف نماز ایستاده.
دیدن او در این حالت و این مسجد عجیب بود. ولی اینبار به اندازهی دیشب نمیترسیدم.
نماز را که سلام دادم کنارم نشست دوباره قلبم درد گرفت.
آهسته گفت:
- میدونم خیلی بهت بد کردم. خودمم از خودم حالم به هم میخوره. من واقعا خیلی بدم خیلی..
و شروع کرد به گریه کردن.
توجه همه به او معطوف شد.
من واقعا نمیدونستم باید چه کار کنم. از اونجا بلند شدم و به گوشهای دیگه رفتم.
او دنبالم اومد.
خدایا خودت بخیر کن.
مقابلم نشست و سرش رو روی زانوهام گذاشت و بلند بلند زار زد:
- رقیه سادات منو ببخش.. تو رو خدا منو ببخش. سرم خورده به سنگ.. تازه دارم میفهمم قبلاً چی میگفتی.. میخوام آدم بشم.. تو رو خدا کمکم کن.. کمکم کن جبران کنم..
اگه اون تا صبح هم ضجه میزد من باز باورش نمیکردم. ولی رفتارهای او توجه همه رو جلب کرده بود و اگر من بیتفاوت به او میبودم صورت خوبی نداشت.
او را بلند کردم و بیآنکه نگاهش کنم آهسته گفتم:
- زشته.. بلند شو مردم دارن نگاهت میکنن..
او آب دماغش رو بالا کشید و با هق هق گفت:
- برام مهم نیست.. من داغونتر از این حرفهام که حرف مردم برام مهم باشه.. من فقط احتیاج به آرامش دارم..
نگاهی به فاطمه انداختم که کمی دورتر ایستاده بود و نگاهمون میکرد.
او بهم اشاره کرد آروم باشم.
او در بدترین و حساسترین شرایط هم باز نگران حال من بود.
مسجد که خالی شد. نسیم گوشهای کنار من کز کرده بود و با افسردگی به نقطهای نگاه میکرد. بلند شدم و چادرم رو مرتب کردم تا به او بفهمونم وقت رفتنه.
او بیتوجه به من با بیحالی گفت:
- چیکار کنم عسل؟؟!
نگاهی به فاطمه کردم.
فاطمه کنار او نشست و با مهربونی گفت:
- باید مسجد رو تحویل خدام بدیم. بلندشو عزیزم.
نسیم با درماندگی نگاش کرد و با گریه گفت:
- کجا برم آخه؟ من جایی رو ندارم.. میخوام تو خونهی خدا باشم.. فقط خداست که میتونه کمکم کنه..
فاطمه او را در آغوشش فشرد. چقدر او مهربان و خوشبین بود؟! چطور میتونست به او اعتماد کنه؟؟
ناگهان دلم لرزید!!!
فاطمه به من هم اعتماد کرده بود. اگر او هم توبهی منو باور نمیکرد و من به مسجد رفت و آمد نمیکردم ممکن بود هنوز در گذشته باقی بمونم.
معنی این اتفاق چی بود؟ خدا از طریق نسیم چه چیزی رو میخواست بهم یاد آوری کنه؟ نکنه داشتم در موقعیت فاطمه قرار میگرفتم تا امتحان بشم؟!
نگاهی به نسیم انداختم که مثل مادرمردهها گریه میکرد. نسیم عادت نداشت که گریه کنه مگر برای موضوعاتی که خیلی براش مهم باشه.
با خودم گفتم یک درصد.. فقط یک درصد تصور کن که او واقعا پشیمون باشه.
من هم خم شدم و دستش رو گرفتم تا بلند بشه.
نسیم بغلم کرد و با گریه گفت:
- تنهام نزار عسل.. خیلی داغونم خیلی..
با اکراه سرش رو نوازش کردم و آهسته گفتم:
- توکل به خدا.. آروم باش و بگو چیشده؟
نسیم اشکشو پاک کرد و گفت:
- چی میخواستی بشه؟! مامانم مریضه.. داره میمیره.. وقتی رفتم ملاقاتش میگفت از دست تو به این روز افتادم.. دلم میخواد این روزای آخر عمرش اونجور که اون میخواد باشم.. تو رو خدا کمکم کن.
من و فاطمه نگاهی به هم انداختیم.. تو دلم گفتم به فرض که اون بخواد بخاطر مادرش تغییر کنه این تغییر چه ارزشی داره؟ دوباره به خودم نهیب زدم تو هم اولا بخاطر یکی دیگه خوب شده بودی..
بین احساس و منطقم گیر افتاده بودم.
برای اینکه حرفی زده باشم گفتم:
- إن شاءالله خدا شفاش میده.
فاطمه گفت:
- برای تغییر هیچ وقت دیر نیست.
او با لبخندی کج رو به من گفت:
- اگه تو تونستی عوض بشی منم میتونم!
از لحنش خوشم نیومد ولی جواب دادم:
- آره.. تو هم میتونی اگه بخوای..
فضا برام سنگین بود.
به فاطمه گفتم:
- بریم دیگه حاج آقا حتما تا به الان بیرون منتظر واستادن.
فاطمه منظورم رو فهمید.
کیفش رو برداشت و رو به هردومون گفت:
- بریم
نسیم نگاه حسرت آمیزی بهم کرد:
- خوش به حالت.. بالاخره به عشقت رسیدی..
دلم شور افتاد. گفتم:
- ممنون.
گفت:
- رفتم دم خونتون.. از صابخونهی جدیدت پرسیدم کجایی گفت عروسی کردی.. اونم با یه آخوند.. همون موقع شستم خبردار شد اون آخوند کیه..
خوشم نمیومد از اینکه به حاج کمیل من میگفت آخوند.. دلم میخواست بااحترام بگه روحانی.. طلبه.. یا هرچیز دیگهای.. گفتن آخوند اونم با این لحن خوشایندم نبود.
دم در حاج کمیل و حامد ایستاده بودند.. از اقبال خوشم آقارضا و پدرشوهرم هم بودند.
نسیم انگار قصد جدا شدن از ما رو نداشت. او چادر سرش بود ولی آرایش غلیظی داشت و چهرهش حیا نداشت. موهای بلوندش هم از زیر روسری بیرون ریخته بود. از خجالت نمیتونستم نزدیک اونها بشم. حاج کمیل با دیدن من نگاهش خندید. از او مطمئن بودم. چون او همیشه فقط منو میدید.. نه هیچ کس دیگری رو.
ولی میدیدم که پدرشوهرم حواسش به هر سه نفر ماست.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل