eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
931 عکس
605 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
سوال⁉️ خدا بخشنده است و به خاطر چند تار مو، کسی را مجازات نمی‌کند پاسخ‼️ شما هم جزء آن دسته از آدم‌هایی هستید که برای کارها و اشتباهاتی که انجام می‌دهند، دلایل و توجیهات گوناگون و گاهی نامعقول می‌آورند؟ تا به حال با زنان و دخترانی که حجاب درستی ندارند برخورد داشته‌اید؟ بعضی از آن‌ها در برابر تذکر دیگران برای درست کردن حجابشان می‌گویند: خدا بخشنده است و به‌خاطر چند تار مو کشی را مجازات نمی‌کند‌. به نظر شما این پاسخ درست است؟ فرض کنید بگوییم خدا بزرگ‌تر از آن است که بخاطر نخواندن چند رکعت نماز، یا خوردن تکه نان در ماه رمضان، کی غیبت کردن و چند دروغ کوچک بخواهد ما را مجازات کند! به نظر شما اگر قرار باشد تمام دستورات دین را با همین توجیهات نادیده بگیریم چیزی از دین برایمان باقی می‌ماند؟ به نظر شما تمام اشتباهات و گناهانی که دانسته انجام می‌دهیم از جانب خداوند به همین راحتی بخشوده می‌شوند؟ @patogh_targoll•ترگل
بالاخره کیارش راضی شد مامان رو با خودشون ببره، از من هم قول گرفت که حداقل برای دو روز هم که شده همراهیشون کنم. موقع رفتنشون، مژگان(همسربرادرم) به طرفم اومدو همونطور که دستش رو دراز میکرد برای خداحافظی گفت: _آخه تو میخوای تنها بمونی که چی بشه، دستش رو فشردم و با لبخند گفتم: _همیشه که تنها موندن بد نیست. حالا شایدم چند روز دیگه اومدم. برید به سلامت، امیدوارم بهتون خوش بگذره. مشتی حواله‌ی بازوم کردو گفت: _ای کلک، مشکوک میزنیا. دستم رو گذاشتم روی بازوم و اخم نمایشی کردم و گفتم: _بیچاره داداشم، دستت سنگینه‌ها. کیارش چمدان مامان رو داخل صندوق ماشین گذاشت و گفت: _مژگان بیا بریم، کم این داداش ما رو اذیت کن. بزار بشینه تنهایی خوب فکراش رو بکنه ببینه واست جاری بیاره یا نه؟ مژگان با تعجب نگام کردو گفت: _واقعا؟ خبریه؟ تو چشمای کیارش بُراق شدم و گفتم: _برید زودتر، تا من رو همینجا زن ندادید. مژگان چشمکی به من زدو آروم گفت: _زیاد خوشگل نباشه‌ها... خنده‌ای کردم و گفتم: _تو مایه‌های "دیپیکا پادوکنه." با چشمای گرد شده نگام کردو گفت: _شوخی میکنی؟ خیلی خونسردو آروم گفتم: _البته خیلی بهتر از اونه. کنجکاوانه گفت: _موهاشم مثل اونه؟ شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: _چه میدونم. _وا یعنی چی؟ مگه ندیدی؟ _من اداشو درآوردم و گفتم: _وا! از کجا ببینم زیر روسریه؟ مشکوک نگام کردو گفت: _خب معلوم میشه دیگه، همش که زیر روسری نیست، تابلوئه. تازه منظورش رو متوجه شدم، حالا محجبه بودن راحیل رو چطور توضیح بدم. با مِن و مِن گفتم: _احتمالا هست دیگه. کیارش کنار مژگان ایستادو پرسید: _چی میگه این؟ مژگان کلافه گفت: _هیچی، داره از احتمالات حرف میزنه. بعد هم خداحافظی کردو رفت. کیارش رو به من با تعجب گفت: _چی شد؟ اینکه ذوق کرده بود. با لبخند گفتم: _چی بگم، انگار از "دیپیکا پادوکن" زیاد خوشش نمیاد. کیارش با بهت نگام کرد. هم زمان مامان در حال مرتب کردن شالش رسید و گفت: _غذا رو گازه گرسنه شدی بخور، مواظب خودتم باش. خم شدم و بوسه‌ای روی موهایی که از شالش بیرون زده بود کاشتم و گفتم: _فکر من نباش گرسنه نمی‌مونم. آهی کشیدو گفت: _تازگیا خوب غذا نمی‌خوری، مواظب خودت باش. سرم رو با دو دستش پایین آورد و گونه‌ام رو بوسیدو به طرف ماشین رفت. دستم رو دراز کردم تا با کیارش خداحافظی کنم که دیدم هنوز مبهوته. خندیدم و گفتم: _کاش می‌موندید صبح می‌رفتید. از بهت بیرون اومدو دست دادو گفت: _الان خلوت‌تره. خداحافظ. _به سلامت. هنوز به ماشین نرسیده برگشت و گفت: _نگفتی این پاکُنه چیه؟ با تعجب گفتم: _پاکُن؟؟ _همین که مژگان خوشش نیومده دیگه. از ته دل خندیدم و گفتم: _آهان... بازیگره بابا... هنوزم مبهوت نگام میکرد، دستی براش تکان دادم و گفتم: _آروم برون. با همون حالت رفت و پشت فرمون نشست. دستام رو تو جیب شلوارم فرو بردم و به دور شدنشون خیره شدم. وقتی به رفتارای مژگان فکر میکنم. تفاوتش رو با راحیل کاملا متوجه میشم. رفتارایی که قبلا برام خیلی عادی و معمولی بود، ولی الان چون همه رو با راحیل مقایسه میکنم، انگار درک حرفای راحیل برام راحت‌تر میشه. انگار راحیل برای من از یک دنیای دیگه اومده. یک دنیای پاک و دست نیافتنی. با این فکرها اضطراب میگیرم. نکنه راحیل برای من زیادی باشه، نکنه با من بودن، دنیای پاکش رو آلوده کنه، شاید اصلا از همین موضوع واهمه داره، شاید برای همین میگه دنیای من با شما فرق داره. کیارش راست میگه اون بهتر از من فهمیده که افکار آدما روی روش زندگیشون تاثیر داره. کاش دل آدما فهم و شعور داشت و این مسائل رو می‌فهمید. گوشی رو برداشتم و به سعید زنگ زدم تا بیادو کمی حرف بزنیم تا از این بی‌قراری حداقل برای مدت کوتاهی نجات پیدا کنم. انگار مهمونی بود، انقدر صدای موزیک بلند بود که صداش رو درست نمی‌شنیدم. قطع کردم. بعد از چند دقیقه خودش تماس گرفت و گفت تو یک پارتی درحال خوشگذرونی با دوستاشِ. خیلی اصرار کرد که من هم برم. اگه روزهای دیگه بود می‌رفتم. ولی الان اصلا دل و دماغش رو نداشتم. وقتی اصرارش رو بی‌فایده دید گفت: _فردا با بچه‌ها بریم بیرون؟ فکری کردم و گفتم: _سعید جمع‌مون پسرونه باشه‌ها، حوصله‌ی این دخترای لوس رو ندارم. خندیدو گفت: _بابا اینا لوس نیستن، فقط بعضیاشون یکم زیادی اجتماعین. _حالا هرچی، اصلا فقط خودت بیا، تنهای تنها... _باشه بابا. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
روی تختم دراز کشیدم و آهنگی از گوشیم پلی کردم و گوش دادم. خواننده از جدایی و فراق می‌گفت، و من انقدر تحت تاثیرش قرار گرفتم که بغض گلوم رو گرفت. بلند شدم و نشستم. یک لحظه از فکر اینکه ممکن نتونم به راحیل برسم و ما شرایطمون با هم جور نیست کنترلم رو از دست دادم و فریاد کشیدم. واقعا این آهنگ حال بدم رو بدتر کرد. دلم از گرسنگی بهم می‌پیچید ولی اصلا میلی به غذا نداشتم. حالم بد بود و پیش خودم فکر کردم راحیل وقتی حالش بده چطور خودش رو تسکین میده. دلم دیوانه وار اونو می‌خواست. گوشی رو برداشتم و به اسمش زل زدم، براش نوشتم: "راحیل، من حالم بده. به جز تو نمیتونم به کس دیگه‌ای فکر کنم. اگه مشکلت فقط عقایده، باشه، همونجوری میشم که تو میگی. ما همه مسلمونیم، حالا تو مسائل جزئی با هم اختلاف داریم، اونم هرچی تو بگی. حال بَدم، فقط با یه توجه تو خوب میشه. کمکم کن." می‌دونستم جوابم رو نمیده ولی بازم امیدوارانه به گوشیم خیره بودم. احساس کردم بغض پاش رو محکم‌ روی گلوم گذاشته و خیلی بی‌رحمانه فشار میده و من چقدر سرسختانه تن به این مبارزه دادم. صدای پیام گوشیم که اومد قلبم و تپش‌هاش هم به کمک بغضم اومدن و جنگ نابرابری رو شروع کردن. با دیدن اسم راحیل روی گوشیم، برای چند لحظه بی‌حرکت موندم باورم نمیشد پیامم رو جواب داده باشه. حتما دوباره نوشته پیام ندید. مأیوسانه پیام رو باز کردم. نوشته بود: _درمان هر حال بدی فقط خداست. بارها و بارها پیامش رو خوندم. به این فکر کردم که از کی پیش خدا نرفتم. شاید از وقتی پدرم فوت شده بود. اون موقع‌ها انقدر حالم بد بود که مدام از خدا می‌خواستم صبرم بده. بلند شدم وضو گرفتم و از کشو یک سجاده پیدا کردم و سر سجاده نشستم. از خدا خجالت می‌کشیدم، خیلی وقت بود که اصلا از یاد برده بودمش. سرم رو روی مهر گذاشتم و با تمام وجود صداش کردم... خدایا من بد کردم، بد بودم... ولی به لطف تو امید دارم... خدایا نامیدم نکن... خدایا معجزه کن... خدایا منو ببخش... انقدر این جمله‌ی آخر رو تکرار کردم که بالاخره مغلوب این جنگ شدم و اشکام که غنیمت این جنگ بود رو تقدیم قلبم کردم. با صدای بلند خدا روصدا میکردم... چقدر خوب بود که تو خانه تنها بودم و می‌تونستم فریاد بزنم. همونجا کنار سجاده دراز کشیدم و چشمام رو بستم. حس خوبی داشتم، حس سبکی و آرامش... نفس عمیقی کشیدم و گوشی رو برداشتم تا ازش تشکر کنم. دلم می‌خواست قربون صدقه‌اش برم و اعتراف کنم که چقدر دوستش دارم. ولی فقط براش نوشتم: _ممنون. چون می‌دونستم خوشش نمیاد از یک نامحرم این حرفا رو بشنوه. همون لحظه از فکرم گذشت، پس درسته که هر دختری خودش تعیین میکنه که جنس مخالفش چجوری باهاش برخورد کنه. واقعا این دخترها چه قدرتی دارن. احساس گرسنگی امونم رو بریده بود، احساس کردم دیگر میتونم غذا بخورم، حالم بهتر شده بود. سراغ غذایی که مامان پخته بود رفتم و شروع به خوردن کردم. ناخودآگاه این سوال به ذهنم خطور کرد که چرا وقتی آهنگ رو گوش کردم حالم بدتر شد، ولی وقتی با خدا حرف زدم با اینکه گریه هم کردم حالم بهتر شد و سبک شدم؟ یاد اولین روزی افتادم که راحیل زیر بارون مونده بودو من با اصرار سوارش کردم، گفت: _هر موزیکی رو نباید گوش کرد. حتی تو خواب هم نمی‌دیدم که یک روز عاشق دختری با تیپ و اعتقادات راحیل بشم. ولی الان انقدر شیفته‌اش هستم که حاضرم هر کاری بکنم تا به دستش بیارم. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
روز سی ام چـله زیارت ِ عـاشورا . . . به نیابت از شهید ایوب بلندی ' التـماس دعـا
6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"تاوان یک خشت کج" روایت‌هایی که باید برای برخی زنان انتهای راه را نشان داد.. 🔹زن‌هایی که دنبال آزاد و رها بودن هستند، حرف‌های این زن را بشنوند که از کجا شروع کرد و کارش به کجا کشید... 🔹گاهی یک سری رفتارهای عادی که اصلا به چشم نمیان، باعث ایجاد شک و سوءتفاهم بین طرفین میشه و میتونه به مرور زمان اعتماد رو از بین ببره و موجب فروپاشی زندگی بشه ؛ دقت، خطر، احتیاط 🔹حالا به نظر شما نحوه پوشش خانم‌ها چقدر میتونه تو ایجاد سوءتفاهم برای همسرشون تاثیر گذار باشه؟ @patogh_targoll•ترگل
ـ خطِ فکریِ یه دختر مهم تر از خطِ چشمِشه..
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
⁉️سوال اگر چادر سر کنم، دوست و آشنا مسخره‌ام می‌کنند! پاسخ‼️ می‌گویند روزی مردی سوار بر الاغش بود و با پسرش از روستایی می‌گذشت، مردم آن روستا به گفتند خجالت نمی‌کشی؟ خودت سوار بر الاغ شده‌ای و پسرت را پیاده می‌آوری؟ تو یعنی بزرگ‌تری و باید سختی‌ها را بر خود بخواهی نه بر پسرت، مرد پیاده شد و پسرش را سوار بر الاغ کرد، به روستای دیگری رسیدند، مردم که دیدند پسر سوار بر الاغ است گفتند، پسر که جوان است و بانشاط باید پیاده باشد و پدر که سنی از او گذشته باید سوار الاغ باشد، پدر و پسر با شنیدن این حرف هر دو پیاده با الاغ به مسیر خود ادامه دادند تا به ده دیگری رسیدند، مردم گفتند عقل ندارند این پدر و پسر، الاغ دارند؛ اما هردو پیاده می‌آیند، پدر و پسر هر دو سوار بر الاغ شدند و به روستای دیگری رسیدند؛ مردم گفتند، چقدر ظالم‌اند این دو، مگر الاغ زبان بسته چقدر توان دارد که هردو بر آن سوار شده‌اند و... انسان‌ها نباید اینقدر سست عنصر باشند که بخواهند رفتارشان را با توجه به حرف و حدیث مردم تنظیم کنند، تازه چقدر زشت است اگر بداند یک کاری اشتباه است ولی آن را بخاطر حرف دیگران انجام دهد. اگر ایمان دارید به اینکه چادر پوششی است که همه‌ی خوبی‌ها را دارا است، بسم الله بگویید، چادر بر سر کنید برای خدا بخاطر خدا و همه‌ی حرف‌ها را به جان و دل بخرید، اگر دیدید کسی که شما را مسخره می‌کند، آدمی منطقی است برای او دلایل خوب بودن چادر را توضیح دهید و اگر دیدید منطقی نیست، آدم اصلا نباید با آدم‌های بی‌منطق بحث کند. بسم الله را بگویید و معامله کنید با خدا..! @patogh_targoll•ترگل
*راحیل* از وقتی آرش رو با اون حال جلو در خونه دیده بودم، به این فکر میکردم که چطور میتونم کمکش کنم. بخصوص وقتی سعیده برام تعریف کرد که چقدر منتظر مونده بوده تا باهاش حرف بزنه و از طریق سعیده حرفش رو به من برسونه. از اینکه به خاطر من اون همه غرور و تکبرش رو زیر پا گذاشته بود، برام عجیب بود. چون من خیلی قبل‌تر هم متوجه آرش شده بودم و تیپ و مودب بودنش برام جالب بود. گرچه هیچ وقت هم کلامش نشدم و اونم متوجه‌ی من نبود. ولی مودب بودن هرکسی برام با ارزش بود. مامانم همیشه میگه: _ادب بهترین سرمایه است. دلم می‌خواست کاری براش انجام بدم. یک لحظه به فکرم رسید که پیامی براش بفرستم تا نگرانیم برطرف بشه. ولی می‌دونستم این راهش نیست. کتابی که از مامان گرفته بودم رو تموم کردم. خیلی کتاب جالبی بود. با خوندنش فهمیدم چقدر همه‌ی ما زیاد اندر خم یک کوچه موندیم و اینکه قرار نیست برای زندگی بهتر، حتما همه چیز برامون مهیا باشه، بلکه خیلی وقتا حتی باید خودمون رو در رنج بندازیم و رنج‌هایی رو که داریم قبول کنیم. این روزها تمام فکرم این بود، آیا واقعا کار درستی میکنم. به خصوص از وقتی که کتاب رو خونده بودم، با خودم می‌گفتم یعنی من دارم فرار میکنم از رنجی که خدا برام قرار داده. رنج داشتن یک شوهر غیر مذهبی. فردا سیزده بدره. مامان از اول اعتقادی به سیزده بدر نداشت، انقدر از اینکه ما خودمون روزهامون رو می‌سازیم و این حرفا خرافاته و نباید دنبال حرفای غیر واقعی بریم، برای خاله گفته بود که دیگه چند سالی بود که خاله اینا هم بیرون نمی‌رفتن. می‌گفتن ما که همه‌اش در حال پارک رفتن و بیرون رفتن هستیم، واقعا چه کاریه دقیقا روز سیزدهم فروردین توی این شلوغی و ترافیک، اعصابمون رو خرد کنیم. مامان هم می‌گفت: _اگه کار واجبی باشه، آدم شلوغی و ترافیکش رو هم به جون میخره. ولی بخاطر یه خرافات... البته مامان دلیل اصلی فرار مردم رو تو روز سیزدهم فروردین به دشت برامون گفته بود. پرده‌ی پنجره رو جمع کردم تا کمی آفتاب بی‌جون بهار رو داخل اتاق بکشم. کتاب رو دستم گرفتم و تکیه دادم به دیوار پایین پنجره و پاهام رو جوری دراز کردم تا آفتاب بی‌رنگ و روی بهار بتونه نوازششون کنه. دیروز دکتر گفت انگشتام کامل جوش خورده و دیگه میتونم بدون عصا راه برم. باید عصای کمیل رو پسش بدم. برای ریحانه هم دلم تنگ شده بودم. نمیدونم از مسافرت اومدند یا نه. برام سخت بود زنگ زدن به کمیل. از وقتی دیگه براش کار نمی‌کردم، فکر میکردم شاید درست نباشه مزاحمش بشم. تازه ناهار خورده بودیم و دلم می‌خواست قبل از اینکه چرتم بگیره کمی کتاب بخونم. کتاب رو باز کردم و هنوز چند صفحه‌ای نخونده بودم که گوشیم زنگ خورد. کمیل بود. فوری جواب دادم. با شنیدن صدای گرفته و سرفه‌های پشت همش نگران شدم و گفتم: _سرما خوردید؟ _بله، زنگ زدم ببینم حال پاتون چطوره؟ _خوبم. دیگه راحت راه میرم، دکتر گفت کامل جوش خورده. کی از سفر اومدید؟ ریحانه چطوره؟ _دیشب اومدیم. ریحانه تا صبح نخوابیده از بس تب داشت، الانم دارو خورده به زور خوابوندمش. با هینی که کشیدم، مامان که تازه وارد اتاق شده بود گفت: _چی شده؟ کمیل از اون‌ور گفت: _نگران نباشید الان تبش پایین اومده. مامان هاج و واج خیره به من مونده بود. رو به مامان گفتم: _ریحانه مریض شده. دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت: _ترسیدم دختر. وقتی مامان صدای سرفه‌های خلط‌دار کمیل رو از پشت گوشی شنید، گفت: _اینکه خودش حالش خیلی بده. میخوای براش سوپ درست کنم؟ به کمیل گفتم: _مامان میگه میخواد براتون سوپ درست کنه. _نه، بگو زحمت نکشن، خودم سوپ بار گذاشتم، فقط با ریحانه خیلی سخته، حال بلند شدن ندارم... حرفش رو بریدم و گفتم: _من الان میام کمکتون نگران نباشید. دوباره سرفه‌ای کردو گفت: _نه زحمت نکشید فقط خواستم از مادرتون بپرسم چیا باید بخورم که زودتر سرپا بشم. داروهایی که دکتر داده بود رو خوردم فایده نداشت. _باشه می‌پرسم و میام خودم اونجا براتون درست میکنم. فعلا خداحافظ. دیگه نذاشتم حرفی بزنه و دوباره تعارف کنه گوشی رو قطع کردم. رو به مامان گفتم: _مامان میتونم برم کمکش؟ مامان با مکث نگام کرد که خیلی حرف درونش مستتر بود. تنها معنی آشکارش این بود که: " تو بهش گفتی میام بعد الان اجازه گرفتن برای چیه؟" شرمنده گفتم: _مامان دلم واسه ریحانه می‌سوزه، باباشم که مریضه چطوری... حرفم رو بریدو همونطور که از اتاق خارج میشد گفت: _یکم آویشن میزارم ببر دم کن به هردوشون با عسل بده بخورن. به سعیده زنگ بزن اگه تونست بیاد با هم برید، اگه نه، زنگ بزنم آژانس. با خوشحالی زنگ زدم به سعیده و ازش خواستم اگه کار داره با آژانس برم. از حرفم بدش اومدو گفت: _مگه باهات تعارف دارم. خب نتونم بیام راحت میگم دیگه. الان راه میوفتم. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
چادر رنگیم رو با وسایلی که مامان داده بود رو تو کیفم جا دادم. مامان سفارش کرد، سبزی تازه بخصوص تره و شلغم هم بخرم و توی سوپش بریزم. سعیده رو به روی یه سبزی فروشی نگه داشت گوشیم دستم بود. سُرش دادم روی داشبوردو گفتم: _زود میام. پیاده شدم و خریدام رو انجام دادم. وقتی نشستم داخل ماشین سعیده گفت: _خداروشکر دیگه پات خوبه‌ها. نگاهی به پام انداختم. _آره، یه ترک جزئی بوده که الان میتونم راحت راه برم. _راستی برات پیام اومد، چک کن ببین شاید آقای معصومی باشه، چیزی گفته باشه بگیری. گوشی رو برداشتم و به صفحه‌اش نگاه کردم. ضربان قلبم بالا رفت. پیام رو باز کردم. آرش نوشته بود: _میشه خواهش کنم فقط چند دقیقه با هم حرف بزنیم؟ اگه رو در رو معذب هستید زنگ بزنم به گوشیتون؟ سعیده نگاش رو از من گرفت و ماشین رو روشن کرد. _آرشه؟ گوشی رو داخل کیفم انداختم. _آره. _اون روز که باهاش حرف زدم به نظرم آدم بدی نیومد. منظورم اینه از اون آدما که ذات بدی دارن یا منطق ندارن نیست. دلم نمی‌خواست درموردش حرف بزنم تازه آرام شده بودم با فکر کردن بهش دوباره بهم می‌ریختم. فقط با گفتن توکل به خدا، سکوت کردم. وقتی رسیدیم سعیده گفت: _خواستی برگردی زنگ بزن خودم میام دنبالت. _ممنونم سعیده. کمکم کرد تا خریدا رو و عصا رو از ماشین بردارم. کمیل وقتی در رو باز کرد دیدم ماسک زده. لبخند پهنش حتی از پشت ماسک هم مشخص بود. خریدا رو از دستم گرفت و گفت: _لیمو ترش داشتیم چرا خریدید. _اشکال نداره، لیمو ترش همیشه باید تو خونه باشه. زیادش ضرر نداره. چشمش به عصا افتادو گفت: _می‌ذاشتین میموند من که لازمش ندارم. _خداروشکر که لازمش ندارید، ولی امانت رو باید به صاحبش داد. به طرف اتاق ریحانه رفتم و سری بهش زدم، خواب بود چادرم رو عوض کردم وارد آشپزخونه شدم و اول اسپند دود کردم و پنجره آشپزخونه رو باز گذاشتم تا هوا عوض بشه. کمیل سبزی رو روی میز گذاشته بود پاکش میکرد. من هم به کمکش رفتم. _شما برید استراحت کنید خودم پاک میکنم. همونطور که سرش پایین بود گفت: _وقتی گفتید میاید، حالم بهتر شد. برای فرار از نگاهش گفتم: _برم آویشن دم کنم. راستی عسل دارید؟ _توی یخچاله. _به نظرتون لیموترش هم توی دم نوشتون بریزم خوبه؟ ضرری نداشته باشه. کمی فکر کرد. _فکر نکنم مشکلی داشته باشه، ولی بازم از حکیمه خاتون بپرسید. با خنده رفتم و از اتاق گوشیم رو آوردم و به مامانم زنگ زدم و پرسیدم، که گفت نه اشکالی نداره. گوشی رو روی کانتر آشپزخونه گذاشتم و مشغول درست کردن دمنوش و کمی فرنی برای ریحانه شدم. کمیل به کانتر تکیه زده بودو جرعه، جرعه دمنوشش رو میخوردو تعریف میکرد که چقدر حس بهتری داره. منم در حال شستن سبزی بودم. با صدای گوشیم هردو نگاهمون به طرفش کشیده شد. با دیدن اسم آرش رنگ از رخم پرید. احساس کردم تمام بدنم گر گرفت، ماتم برده بود و خیره به گوشی مونده بودم. کمیل خونسرد گفت: _من میرم استراحت کنم. ولی من فقط تونستم آب رو ببندم. گوشی انقدر زنگ خورد تا صفحه‌اش دوباره تاریک شد. بالاخره صدای گریه‌ی ریحانه منو از بهت درآورد. به طرف اتاقش دویدم. با دیدن من چند لحظه ساکت موندو بعد دوباره گریه کرد. تب نداشت. بغلش کردم و نشوندمش روی میز و فرنی که براش درست کرده بودم با عسل، به خوردش دادم. بعد، کمی از دمنوش، توی شیشه شیرش ریختم با کمی عسل به دستش دادم. شروع کرد به مک زدن. سر حال‌تر شده بود. نزدیک غروب بود، سوپ آماده شده بود. با خودم فکر میکردم که براش به اتاقش ببرم یا نه که با صدای زنگ آپارتمان حواسم به در چسبید. زهرا خانم بود. با یک کاسه شیر برنج تو دستش. با دیدن من بغلم کرد. رو بوسی کردیم و عید رو به هم تبریک گفتیم. براش ماجرای اومدنم رو توضیح دادم . با ناراحتی گفت: _راحیل جان، شرمنده کردی. وظیفه‌ی منه که به برادرم برسم. اما الان دو روزه خانواده شوهرم از شهرستان اومدن. همش سرم به اونا گرمه، حتی نتونستم یه سوپ واسه کمیل درست کنم. الان یه ذره شیر برنج درست کردم گفتم بیارم هردوشون بخورن. نگاهی به قابلمه‌ی حاوی سوپ کرد. _بوی سوپت ساختمون رو برداشته‌ها. نگاهی به پام انداخت. _پات بهتر شده؟ _بله دیگه خوبه. بیاید براتون یکم سوپ بکشم بخورید. ریحانه رو از بغلم گرفت و بوسید. _ریحانه هم بهتر شده خداروشکر. بعد چشمی چرخوند. _داداش کجاست؟ _توی اتاقشونن، فکر کنم خوابن. به طرف اتاق رفت و بعد از چند دقیقه اومد. _یکم از سوپ بده من به خورد ریحانه بدم. چیزی خورده؟ _بله، دو ساعت پیش فرنی خورد. _قربون دستت راحیل جان. تو که میای این خونه جون میگیره و گرم میشه. خدا خیرت بده. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
روز سی و یکم چـله زیارت ِ عـاشورا . . . به نیابت از شهید ایوب بلندی ' التـماس دعـا محمد استاد عیلکی
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)