11.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌صحبتهای استیو هاروی درمورد دوستی معمولی مردان با زنان
حتما نگاه کنید
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت159
بعد از چند بار زنگ زدن و نشونه دادنهای آرش به عمه، بالاخره عمه ما رو پیدا کرد. عمه یک پیر زن نحیف و لاغر و سفید رو بود. همین که سلامش دادم، ذوق زده و با محبت بغلم کردو گفت:
_پس عروس زوری که میگن تویی؟
با تعجب گفتم:
_زوری؟
آرش کشیده گفت:
_عمه! این چه حرفیه؟
عمه چادرش رو که به زحمت روی سرش نگه میداشت، جمع کرد و زد زیر بغلش و رو به آرش گفت:
_خیلی هم دلشون بخواد. عروس به این خانمی، آرش جان درستترین کار زندگیت همین انتخابته.
بعد دوباره صورتم رو بوسید.
فاطمه هم جلو اومد و با هم احوالپرسی کردیم و به من و آرش تبریک گفت. وقتی به آرش سلام کرد آرش سرش رو پایین انداخت و جواب سلامش رو داد و این برای من عجیب بود. چون آرش اصلا از این اخلاقا نداشت.
فاطمه کپی مادرش بود. چهرهی دلنشینی داشت. چشماش عسلی با ابروهای کم پشت و بینی و لب و دهن متناسب با صورتش. یک خال گوشتی قهوهایی سوختهی ریزی روی چونهاش داشت که چهرهاش رو بامزه کرده بود. مثل مادرش ریز نقش بود، با قدی که بلند نبود.
هنوز چند متری مونده بود تا به ماشین برسیم، صدای موسیقی که از داخل ماشین میاومد توجهمون رو جلب کرد. چند تا خواننده خارجی با هم، هم خوانی میکردن. این بار صداشون برام آشنا بود.
آرش باعجله رفت و صدای پخش رو کم کرد. بعد همونطور که اخماش تو هم بود. در جلوی ماشین رو برای عمه نگه داشت تا سوار شه. وقتی همگی سوار شدیم. مژگان به عمه و دخترش خوش و بش کردو بعد کمی صدای موزیک رو از گوشیش زیاد کرد.
چند دقیقه که گذشت، عمه رو به آرش گفت:
_وا! آرش جان، اینا چیه گوش میکنی اصلا میفهمی چی میگن؟
آرش از آینه با ابرو اشارهای به مژگان کردو گفت:
_عمه باشماست. میگن ترجمه کنید.
مژگان خندهای کرد.
_حالا زیادم مهم نیست چی میگن ریتمش باحاله.
عمه برگشت و نگاه معنی داری به مژگان انداخت و گفت:
_خب مادر جان حداقل وطنی گوش کن آدم بفهمه چی میگن.
مژگان گفت:
_عمه جان اینا یه گروه بودن، که اسمش یادم نیست خیلی هواخواه دارن. منم خیلی ازشون خوشم میاد. فکری کردم و گفتم:
_فکر کنم اسم گروهشون "بی جیز" بود.
مژگان با چشمای گرد گفت:
_عه آره. تو از کجا میدونی؟
لبخندی زدم و گفتم:
_اینا سه تا برادر بودن که یه گروه شده بودن به نام "بی جیز."
سهتایی با هم آواز میخوندن. الان دیگه هیچ کدومشون زنده نیستن. خیلی قدیمیه... تو این زیر خاکیا رو از کجا آوردی؟
تقریبا همه با تعجب به من نگاه میکردن، حتی آرش لحظهای برگشت و با چشمای از حدقه در اومده نگام کرد.
مژگان پشت چشمی نازک کردو گفت:
_آرش که میگفت تو اهل موسیقی گوش کردن نیستی، اونوقت چجوری انقدر دقیق اینا رو میدونی؟ حتی بهتر از منی که مدام باید موسیقی گوش کنم.
با تعجب پرسیدم:
_باید؟
بیتفاوت گفت:
_حالا تو جواب منو بده نپیچون، تا بعد.
لبخندی زدم و گفتم:
_نه بابا چه پیچوندنی خب هر کس یه جوره دیگه... من و خواهرم یه مدت طولانی درمورد موسیقی و همین گروههای مختلف، راک و پاپ و... تحقیق میکردیم. درمورد چگونگی مرگ موسیقیدانها و خوانندهها و طول عمرشون، جالبه که توی این تحقیقی که کردیم انقدر به چیزای جالبی که اصلا فکرش رو نمیکردیم بر خوردیم که مدتها طول کشید تا تحقیقاتمون تموم بشه. تقریبا یک سال.
قیافهی کسایی رو گرفت که انگار مچم رو گرفته باشد و گفت:
_اونوقت تو این مدت انواع موسیقیها رو گوش کردید؟
_بله دیگه. تقریبا بیشترش رو...
_پس چرا به دیگران توصیه میکنی گوش نکنن؟
من به شما توصیهای کردم؟
_مگه به آرش نگفته بودی...
حرفش رو بریدم و گفتم:
_من حتی به آرش هم توصیهای نکردم. من یکی از دلایلی رو که چرا دوست ندارم موزیک گوش کنم رو براش گفتم همین. چون به نظر من نباید هر چیزی رو گوش کرد و اینم به خاطر نتیجهای بود که از تحقیقاتم گرفتم.
مژگان دیگه حرفی نزد.
فاطمه آروم پرسید:
_حالا چرا تحقیق کردید؟
زیر گوشش گفتم:
_به خاطر این که همین صدای بلند موسیقی باعث یه تصادف بدی شد...
لبش رو گاز گرفت و پرسید:
_خودت؟
_راننده دختر خالم بود، من کنارش بودم.
نفس عمیقی کشیدو از شیشهی ماشین بیرون رو نگاه کرد. چقدر خوشحال شدم که دیگه چیزی نپرسید.
فکر این که چرا آرش حرفایی که بینمون قبلا رد و بدل شده رو به مژگان گفته ولم نمیکرد.
باید تو یک فرصت مناسب با هم حرف میزدیم. همینطور درمورد قضیهی عروس زوری.
فقط خدا میدونه چقدر از این حرف عمه ناراحت شدم. ولی سعی کردم خودم رو کنترل کنم و بعدا از آرش بپرسم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت160
آرش چمدون عمه و فاطمه رو جلوی در گذاشت. مادر آرش با اشاره به چمدون گفت:
_پسرم بزارشون توی اتاق من.
آرش نگاه متعجبی به مادرش انداخت ولی کاری که گفته بود رو انجام داد.
همون لحظه گوشی من زنگ خورد.
مامان بود. جواب دادم. مامان گفت اگه کاری ندارم به خونه برگردم. کمی نگران شدم. احساس کردم سرحال نیست.
به اتاق رفتم و به آرش گفتم منو به خونه برسونه. آرش گفت:
_بعد از ناهار میریم، منم میرم سرکار.
شروع به جمع کردن وسایلم کردم.
مچ دستم رو گرفت.
_جمع نکن. شب که خواستم از سرکار برگردم دوباره میام دنبالت.
عاجزانه گفتم:
_نه آرش. این چند روزه که مهمون دارید نمیشه. بزار مهموناتون راحت باشن. میبینی که(اشاره به چمدونا کردم) جا نیست.
نگاهی به من انداخت و مچ دستم رو رها کردو کنارم نشست. تکیه داد به تخت و دستاش رو تو هم قلاب کرد.
_تو از من ناراحتی؟
بدون این که نگاهش کنم گفتم:
_نه، فقط خواستم باهات حرف بزنم.
فوری گفت:
_وقتی دلگیری متوجه میشم. میدونم چی میخوای بگی. باور کن من همین جوری ننشستم با مژگان درمورد تو حرف بزنم. یه بار که بحث مراسم عروسی و این چیزا بود حرفش پیش اومد، گفتم که تو اهل موسیقی و این چیزا نیستی...
_قضیهی عروس زوری چیه؟
_راحیل باور کن هیچی... اون موقع که کیارش میخواست عمه رو واسه مراسم بله برون دعوت کنه، عمه پرسیده بالاخره مامانت رضایت داد پسرش رو زن بده؟
کیارشم به شوخی گفته:
_زوری خودش اومده دیگه.
وقتی سکوت منو دید. جلو اومد و دستش رو روی شونهام انداخت و گفت:
_تو که کیارش رو میشناسی...
بیتوجه به حرفش، با زیپ ساکم که گیر کرده بودو بسته نمیشد ور میرفتم.
دستام رو گرفت و منو چرخوند طرف خودش.
_تو حق داری ناراحت باشی، ولی باور کن من مقصر نیستم.
_نگاهم رو به زمین دوختم.
_میدونم.
چونهام رو گرفت و صورتم رو کشید بالا .
_نگام کن راحیلم.
به لباش چشم دوختم. چند ثانیه همونطور موندم. نگاه سنگینش رو احساس میکردم. طاقت نیاوردم و بالاخره چشماش رو نگاه کردم. برق خاصی پیدا کرده بودن. چشمایی که همیشه دلم رو میلرزوند. یک آن نگاهش به غم نشست.
_ببخش راحیل که همش اینجا اذیت میشی. نگاهش با تمام وجود عشق رو فریاد میزد و من به خاطر این عشق از حرفام خجالت کشیدم. اصلا چرا این حرفا رو زدم و ناراحتش کردم. به زور لبخندی زدم و گفتم:
_فراموش کردم. دیگه حرفش رو نزن.
سرم رو روی سینهاش فشرد و گفت:
_تو همیشه شرمندهام میکنی.
باور کن این عمه از روی قصد اون حرف رو نزد کلا یه کم راحته.
سرم رو از سینهاش جدا کردم.
_ازش خوشم میاد به نظر من که زن جالبیه.
نگاه قدر شناسانهای خرجم کرد و گفت:
_ممنونم راحیل به خاطر همه چی.
بعد صورتش رو نزدیک صورتم آوردو با شنیدن تقهای که به در خورد فوری خودش رو عقب کشید. بلند شد و در رو باز کرد. مادرش بود.
_آرش عمه اینا میخوان بیان توی اتاق لباس عوض کنن میشه ...
آرش حرفش رو برید.
_خب برن توی اتاق من.
_اونجا مژگان داره استراحت میکنه، اینجا مهمونه نمیتونم بگم بیاد بیرون که... شرایطش رو در نظر بگیر.
وقتی قیافهی عصبانی آرش رو دیدم. فوری گفتم:
_الان میاییم مامان جان. بعد فوری مانتوم رو در آوردم و برسی به موهام کشیدم. خواستم از اتاق بیرون برم که آرش جلو اومد. تمام مدت ایستاده بودو نگام میکرد. دستش رو گرفتم و لبخند زدم و گفتم:
_از این که مامان با تو راحتتره و کاری داره فقط به تو میگه باید خوشحال باشی.
دستمو فشرد و نزدیک لباش بردو چشماش رو بست و عمیق بوسیدش. با دست دیگهام موهاش رو به هم ریختم و گفتم:
_بریم دیگه.
عمه با دیدنم ذوق زده گفت:
_وای! فاطمه اینجا رو ببین. (اشاره کرد به موهام)
_ماشاالله، خرمن، خرمن مو داره. کنارش نشستم و تشکر کردم. عمه دستی به موهام کشید.
_چقدرم لطیفه. بعد زیر لب چیزی خوندو به موهام فوت کرد و رو به مادر شوهرم گفت:
_روشنک این عروس رو از کجا گیر آوردی؟
مادر آرش بیتفاوت به حرفای عمه گفت:
_عمه جان برید توی اتاق لباساتون رو عوض کنید.
فاطمه بلند شدو به من اشاره کرد.
_راحیل جان یه دقیقه میای؟
بلند شدم و دنبالش به طرف اتاق رفتم. چشمم به آرش بود که با اخم روی مبل نشسته بود. همین که خواستم از جلوش رد بشم نگام کرد. منم از فرصت استفاده کردم و چشمکی نثارش کردم. اخماش باز شدو لبخند روی لباش نشست.
فاطمه کنار آینه ایستاد.
_راحیل جان تو به خاطر ما میخوای بری؟
با تعجب گفتم:
_کی گفته؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_بگذریم. این حرفایی که میخوام بهت بزنم مامانم گفت که بگم.
خواستم اول عذرخواهی کنم بعدم بگم نرو. ما میریم پیش مژگان. شایدم شب رفتیم خونهی دایی رسول اینا.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت161
اصلا از اولم میخواستیم بریم خونهی دایی رسول، دیگه زن دایی روشنک اصرار کرد اومدیم اینجا. با خودم گفتم خدایا خودت کمکم کن چیزی بگم که خیالش راحت بشه.
روی تخت نشستم و گفتم:
_میشه تو و عمه یه لطف بزرگی به من بکنید؟
کنجکاو گفت:
_چی؟
_اینجا بمونید تا منم به بهانهی شما برم خونمون. برام سخته اینجا موندن. خونهی خودمون راحتترم.
بعدشم شما چند روز بیشتر اینجا نیستید. من وقت زیاد دارم واسه موندن. خواهش میکنم با موندنتون من رو خوشحال کنید.
نگاهش رنگ شیطنت گرفت:
_از دست نامزدت فرار میکنی؟
خندیدم.
_باهاش رودربایستی دارم.
باور کن همین چند دقیقه پیشم مامانم زنگ زد برم خونه. راستش اونم زیاد راضی نیست بمونم اینجا.
کنار چمدونش نشست زیپش رو باز کردو لباسش رو بیرون آوردو گفت:
_خب شایدم مامانت حق دارن. عقد که کنید خیال ایشونم راحت میشه.
_انشاءالله.
_عقدتون ما رو هم دعوت کنیدا.
سرم رو پایین انداختم.
_مراسم نمیگیریم، محضریه.
با تعجب گفت:
_عه چرا؟
_مامانم با مامان آرش صحبت کرده که میخواد یه عقد ساده و جمع و جور تو خونه بگیره. حالت مهمونی.
ولی مامان آرش گفته، که کیارش موافق نیست و گفته اگه میخواید فامیلای ما بیان باید درست و حسابی بگیرد. اونم به سبک ما وگرنه کلا ما نمیاییم.
با چشمای گرد شده نگام کردو گفت:
_یعنی چی؟ به آقا آرش گفتی؟
_خودش میدونه دیگه، از دست اون کاری بر نمیاد، گفتن من فایدهای نداره، جز این که اختلاف میوفته بینشون. حالا تا مستقل بشیم بزرگترا برامون تصمیم میگیرن دیگه.
بعد لبخندی زدم و گفتم:
_البته تا اون موقع شاید فکر بهتری به سرمون زد.
اخمی کردو گفت:
_اینجوری که نمیشه، مگه آدم چند بار عروسی میکنه؟
رفتم کنارش جلوی چمدون نشستم و گفتم:
_یه بار. ولی گاهی اتفاقاتی که همون یک بار میوفته تمام عمر برای بعضیا تکرار میشه و اگه تلخ باشه زهرش همیشگیه. نمیخوام این جوری بشه و با یادآوری مراسم عروسی یا عقدم اطرافیانم کامشون تلخ بشه. به نظرم یه مراسم گرفتن اونقدر ارزش نداره.
ابروهاش به طرف بالا رفت و گفت:
_پس خودت چی؟ مثل این که تو عروس هستیا.
از این که انقدر با من راحت حرف میزد احساس خوبی داشتم. دلم دردو دل میخواست. برای همین گفتم:
_من از اولم میدونستم که ممکنه همچین مشکلاتی پیش روم باشه، با آگاهی کامل قبول کردم. مادرمم بهم گفته بود که چه مشکلاتی خواهم داشت. اگه الان از آرش بخوام میدونم همه کار برام میکنه، حتی با برادرش میجنگه و هر کاری من بخوام برام انجام میده. ولی من این رو نمیخوام.
با تعجب گفت:
_ولی هر دختری آرزو داره روز عقدش یا شب عروسیش خاص باشه، به سلیقه و خواست خودش باشه. راحیل جان به نظرم بعدا پشیمون میشی. الان شاید علاقت به آرش باعث شده انقدر ملاحظهاش رو بکنی.
لبخندی زدم.
_من تو اوج عشق و عاشقی به آرش جواب منفی دادم. حالا که دیگه خیالم راحته که بهش رسیدم.
البته الانم سعیم رو میکنم که به هدفم برسم، ولی با آرامش.
نگاه مرموزی حوالهام کرد و روسریش رو در آوردو گفت:
_آهان، از اون لحاظ، پس معلومه دختر زرنگی هستیا. حالا چرا بهش جواب منفی دادی؟
کُندی توی حرکات فاطمه مشهود بود. نگاهی به موهاش که خیلی کوتاه بود انداختم.
_داستان داره.
موهاش رو برس کشیدو گفت:
_موهام رو به خاطر مریضیم کوتاه کردم. دیگه نمیتونستم بهشون برسم.
_کوتاهشم قشنگه.
آرش از پشت در صدام کرد.
_برم ببینم چی میگه.
فاطمه فوری چادر رنگیش رو از چمدون در آوردو گفت:
_صبر کن چادرم رو سرم کنم، بعد در رو باز کن.
در رو باز کردم دیدم آرش با فاصله از در ایستاده. از این که درست پشت در نبود تو دلم ذوق کردم. ناخوداگاه لبام به لبخند کش اومد. باورم نمیشد مسائل به این کوچیکی منو انقدر ذوق زده کنه.
اونم از لبخند من لبخند زدو گفت:
_من دارم میرم یکم واسه خونه خرید کنم. توام میای؟
نگاهی به لباسم انداختم و گفتم:
_تازه لباس عوض کردم. بعدشم میخوام برم کمک مامان، میشه نیام؟
_هر جور راحتی، پس فعلا.
بعد از رفتن آرش به آشپزخونه رفتم تا به مادر شوهرم کمک کنم.
عمه آروم آروم با مادر آرش حرف میزد.
_مامان جان بدید سالاد رو من درست کنم.
مادر شوهرم اشارهای به یخچال کردو گفت:
_وسایلاش رو بردار بیار بشورم.
در حال شستن کاهو بودم که فاطمه اومد و پرسید:
_مژگان کجاست؟
مامان گفت:
_صبح زود بیدار شده رفت یه کم بخوابه، خسته بود.
عمه صورتش رو جمع کردو گفت:
_تخم دو زرده کرده؟
فاطمه پقی زد زیر خنده وگفت:
_مامان جان هنوز تخم نکرده قرار بکنه.
عمه پشت چشمی نازک کردو پرسید:
_حالا چند وقت دیگه مادربزرگ میشی؟
مامان قیافهی حق به جانبی گرفت و گفت:
_اولین نَوس دیگه عمه، میدونی چند ساله توی این خونه صدای بچه نبوده.
تا این بچه دنیا بیاد من نصف عمرم میره.
عمه یکی از ابروهاش رو بالا بردو گفت:
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
1_1482447201.mp3
6.85M
کسی منو نخواست ولی تو دادی راهم.. :)
#حضرتصدُبیستُهشت¹²⁸
#بکائین