🔴 تصویر زنی چادری با تسبیح و ناخن کاشته در حال استعمال کوکائین بر روی یک تیشرت برای فروش نقش بسته است❗
💠برنامه سازماندهی شده یهود برای حذف حجاب
💠فقط روحیه بسیجی میتواند با اینها برخورد قاطع کند
این تیشرت رو؛ هر کسی هر جای کشور در هر فروشگاهی ( حتی فضای مجازی ) مشاهده نمود؛ به این آیدی اعلام کنه :
@Gomnamrahbar
#نشر_با_شما
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت162
_اون میخواد بزاد تو نصف عمرت میره.
_آخه اصلا به خودش نمیرسه.
عمه نگاه سرزنش باری به مامان کردو گفت:
_از دست تو روشنک.
بعد به طرف اتاق رفت.
بعد از این که با فاطمه سالاد رو درست کردیم. فاطمه تیکه کاهویی برداشت و خورد.
_من عاشق سالادم.
_میدونستی سالاد الان برات سمه؟
با تعجب گفت:
_چرا؟ سبزیجات که خوبه.
_خوب هست ولی از نوع گرمش. الان تو فقط باید گرمیجات بخوری، بعد آروم گفتم:
_بیماری ام اس دلیلش سردی بدنه، مثلا کسی که مدام فلفل میخوره هیچ وقت این بیماری رو نمیگیره. کشور هند رو در نظر بگیر این بیماری رو ندارن چون غذاهاشون خیلی تنده، حالا پیش دکتر که بری خودش برات توضیح میده.
دستاش رو پشتش گذاشت و به کابینت تکیه داد.
_یعنی با فلفل خوردن خوب میشم.
_انشاءالله، البته فقط که فلفل نه، اون یه مثال بود.
_ولی من شنیدم از اعصابه؟
_خب چرا آدما اعصابشون ضعیف میشه؟ از سودای مغزه دیگه، که اونم از سردیه.
امیدوارانه نگام کرد.
_خدا از دهنت بشنوه راحیل. یعنی من خوب میشم و دیگه از شر این قرصای گرون راحت میشم؟
_تا اونجایی که من میدونم همینه. حالا با جزییات بیشتری بخوای بدونی باید از مامانم بپرسم.
_مگه مامانت دکتره؟
خندیدم و گفتم:
_نه بابا، فقط اطلاعاتش بیشتر از منه.
بعد از خوردن ناهار و جمع و جور کردن، در حال ریختن چایی برای مهمونا بودم که آرش کنارم اومد و گفت:
_آماده شو بریم.
سریع چاییا رو ریختم و براشون بردم. بعد رفتم آماده شدم و از عمه و بقیه خداحافظی کردم.
فاطمه با ناراحتی گفت:
_کاش بیشتر میموندی.
آرش همونطور که با موبایلش ور میرفت گفت:
_فردا دوباره میارمش فاطمه خانم.
فاطمه ملتمسانه نگام کرد.
_بیای ها.
چشمام رو بازو بسته کردم و گفتم:
_انشاءالله.
ماشین که حرکت کرد، آرش با گرهای که به ابروهاش انداخته بود پرسید:
_مامانت واسه چی گفت بری خونه؟
_نمیدونم. گفت کارم داره. چطور؟
_چیز دیگهای نگفت؟
_نه، چیزی شده؟
_سودابه پیام داده که رفته به مامانت همه چی رو گفته.
وحشت زده نگاهش کردم.
_وای! یعنی راست میگه؟
_چند دقیقه دیگه که برسیم خونتون معلوم میشه.
خیلی کلافه بود، غرق فکر بود و هر چند وقت یک بار هم نفسش رو محکم بیرون میداد. خدایا خودت کمک کن که آبرومون نره، آبروی اون آبروی منم هست. خدایا میدونم خیلی مهربونی، کمکمون کن.
همین که رسیدیم آرش پرسید:
_منم بیام بالا؟
_نه تو برو سر کار، نباشی بهتره.
با نگرانی ساک رو از پشت ماشین برداشت و تا جلوی در خونه آورد.
_من رو بی خبر نزار، منتظرما.
دستش رو گرفتم.
_اصلا نگران نباش، تا خدا نخواد اتفاقی نمیوفته.
با تردید گفت:
_اگه خدا بخواد چی؟
_تسلیم شو و بپذیر.
*آرش*
ایستادم و رفتنش رو تماشا کردم. همین که از جلوی چشمم دور شد دلم براش تنگ شد. چقدر زود همهی زندگیم شده بود.
سودابه از صبح تهدید میکرد که اگر به دیدنش نرم، میره و همه چیز رو کف دست مادر زنم میگذاره. ولی من به حرفاش گوش نکردم. چون اگر الان حق السکوت میدادم، دوباره تکرار میکردو خدا میدونه که خواستهی بعدیش چی خواهد بود.
مدام گوشیم رو چک میکردم ولی خبری از راحیل نبود.
رسیدم جلوی شرکت.
گوشی رو برداشتم و یک پیام به راحیل دادم که خبری به من بده.
وارد اتاق کارم شدم. مدتی بود که میز کارم به این اتاق منتقل شده بود و با یک دختر جوون همکار شده بودم. البته قبلا هم توی شرکت کار میکرد ولی هم اتاق نبودیم.
دوباره تا من رو دید نیشش تا بنا گوشش باز شدو گفت:
_سلام آرش خان.
با اخم ریزی با سر سلام دادم و پشت میزم نشستم. فوری برام چایی آوردو طبق معمول پرسید:
_با قند میخورید یا شکلات؟
اخمم رو غلیظتر کردم.
_خانم من اگه چایی بخوام یا خودم میارم یا به آبدارچی میگم بیاره، لطفا شما...
حرفم رو برید.
_چرا ناراحت میشید؟ میخواستم برای خودم بریزم واسه شما هم ریختم دیگه.
دلم نمیخواست اینجا از زندگی شخصیم حرفی بزنم. ولی این خانم کارایی میکنه که بهتره متوجهاش کنم که من زن دارم.
فکری کردم و گفتم:
_من دیگه چایی نمیخورم.
با تغییر تن صداش همراه با کمی ناز گفت:
_عه، چرا؟ قهوه میخورید؟
_نه، چون همسرم گفته، چایی و قهوه و نسکافه نخورم، ضرر داره.
یکهای خورد و با چشمایی که اندازه گردو شده بود پرسید:
_مگه شما زن دارید؟
نمیدونم چرا صداش ظرافتش رو از دست داد.
لبخند رضایتی روی لبام نشست.
_بله، یه زن خوشگل که لنگه نداره.
کلا وا رفت و نشست پشت میزش.
_اگه چاییتون رو نمیخورید، بیارید اینجا خودم میخورم. (به میزش اشاره کرد) کاش از اول این کار رو میکردم و از دستش راحت میشدم. گوشیم رو برداشتم و همونطور که از اتاق بیرون میرفتم گفتم:
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت163
_خانم صفری، شما هم توصیهی نامزدم رو گوش کنیدو نخورید، ضرر داره.
انگار با حرفم جون گرفت.
_آهان پس تازه نامزد کردید؟
از سوتی که داده بودم از خودم لجم گرفت و کنار در ایستادم و گفتم:
_حالا چه فرقی داره؟
با لبخند گفت:
_خیلی فرق داره.
گنگ نگاهش کردم و از اتاق بیرون اومدم. واقعا دختره دیوانس. اصلا حرفاش ارزش فکر کردنم نداره.
شمارهی راحیل رو گرفتم و منتظر موندم. انقدر زنگ خورد که قطع شد. حسابی نگران شده بودم و از دست راحیل عصبانی بودم. یادمه سفارش کردم منتظرم نگذاره.
به اتاقم برگشتم و شروع به کار کردم. دونه دونه به شمارهی پیمان کارا زنگ زدم و قیمت دادم. شرایط کارمون رو و همینطور قراردادها رو براشون توضیح دادم. با دوتاشون به توافق رسیدیم و برای فردا قرار گذاشتیم که با مدیر شرکت ملاقات کنن.
قرار دادهایی که قرار بود خانم صفری تنظیم کنه رو خواستم تا به اتاق مدیر ببرم.
نگاهی به مانیتورش انداخت.
_هنوز تموم نشده.
فرصت خوبی بود تا حسابی حقش رو کف دستش بگذارم.
اخمی کردم و گفتم:
_کمتر واسه اینو اون خوش خدمتی کنید بشینید کارتون رو انجام بدید. دو روزه هنوز یه قرارداد رو...
حرفم رو برید و با نگاهی که مثل آتش اژدها به صورتم خورد، براندازم کرد.
_شما رئیس من نیستید، لطفا با من اینجوری حرف نزنید.
پوزخندی زدم.
_عه، باشه پس خودتون جواب مدیر رو بدید. تا حالا هر چی کم کاریتون رو ماست مالی کردم کافیه. نتیجش شد زبون درازیتون.
جوابم رو نداد. خودش هم متوجه شد حاضر جوابیش به نفعش نبود.
پشت میز کارم نشستم. نیم ساعتی طول کشید تا کارش تموم شد. خودش بلند شد تا کار رو تحویل مدیر بده.
وقتی برگشت، هنوز به پشت میز کارش نرسیده بود که تلفن روی میزم زنگ خورد و مدیر احضارم کرد.
بلند شدم و زیر لب گفتم:
_دوباره چه دسته گلی به آب دادی؟
وارد اتاق که شدم با قیافهی درهم مدیر روبهرو شدم. فهمیدم باز این صفری اشتباه تایپی داره. مدیر شرکت یکی از بندهای قرارداد رو نشونم دادو گفت:
_مگه شما کنترل نکردید؟ این چیه؟
نگاهی به برگه انداختم و اخمام تو هم رفت. به جای سی درصد پول نقد که قراره از طرف قراردادمون بگیریم نوشته بود بیست درصد. به علاوهی چند تا ایراد تایپی طبق معمول همیشه.
_آقای سمیعی، اگر من کنترل نمیکردم میدونید چی میشد؟ تازه هنوز یک برگه رو کنترل کردم. این همه اشتباه؟
برگهها رو گرفتم.
_بله من میدونم چی میشد اونی که نمیدونه یکی دیگس. خانم صفری ندادن من کنترل کنم. میدم بهشون که تصحیح کنن، حتما حواسشون نبوده.
غرید.
_بگو بیاد اینجا.
از اتاق بیرون رفتم و خودم رو به میزش رسوندم و برگهها رو کوبیدم روی میزش و گفتم:
_تشریف ببرید اتاق مدیر. به خاطر اشتباه شما من باید باز خواست بشم؟
عصبانی نگاهش بین من و اوراق به حرکت دراومد. سعی کرد خودش رو کنترل کنه و زمزمه وار گفت:
_چی شده؟
_برو ببین چه دست گلی به آب دادی.
با ترس و تردید بلند شدو رفت.
پشت میزم نشستم و دست به سینه چشم دوختم به در ورودی.
وقتی برگشت، مثل مرغ پرکنده بود. فوری رفت پشت میزش نشست و شروع به کار کرد. فکر کنم مدیر براش تعیین وقت کرده بود تا زودتر کارش رو تحویل بده.
منم یک ساعتی مشغول بودم که دیدم چند تا برگه روی میزم سُر خوردن. سرم رو بلند کردم. صفری شرمنده و آویزون جلوی میزم ایستاده بود.
نگاهی به برگهها انداختم. قرارداد رو باز نویسی کرده بود. اخمی کردم و گفتم:
_کنترل میکنم بعد خودم تحویل میدم.
مِن و مِنی کردو گفت:
_به خاطر رفتارم معذرت میخوام. ممنون که جلوی مدیر ازم دفاع کردید.
بدون این که سرم رو بلند کنم گفتم:
_اگه حواستون فقط، به کارتون باشه مشکلی پیش نمیاد.
بعد عصبانی نگاهش کردم.
_در ضمن من از شما دفاع نکردم فقط حقیقت رو گفتم. چون واقعا شما حواستون به کارتون نیست. لطفا اجازه بدید هر کسی وظیفهی خودش رو انجام بده. چایی آوردن وظیفهی شماست؟
با بغض نگاهم کرد و گفت:
_واقعا که...
بعد رفت.
مجبور بودم اینطوری برخورد کنم. دیگه میترسیدم با دخترا راحت باشم. نمونهاش همین سودابه، خیلی راحت با آبروی من بازی میکنه.
با یاد آوریش یاد راحیل افتادم. دنبال گوشیم گشتم که صداش از توی جیبم باعث شد زود بیرون بکشمش.
شمارهی راحیل بود. با استرس تماس رو وصل کردم و از اتاق بیرون رفتم.
_الو...راحیل جان...
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت164
_سلام. چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟ مگه من سفارش...
با حرفی که شنیدم خشکم زد. چی؟
اونجا چه غلطی میکنه؟
راحیل دیگه حرفی نزد. احساس کردم از طرز حرف زدنم شوکه شده است.
_راحیل جان، تعریف کن ببینم چی شده. سودابه رو چرا راه دادید خونه؟ چی میگه؟
راحیل سرفهای کردو گفت:
_مامان میخواد باهات حرف بزنه، بعد از این که کارت تموم شد میتونی بیای اینجا؟
_نه راحیل، با چه رویی بیام، نمیتونم. یه کاریش بکن.
راحیل منو منی کردو گفت:
_پس صبر کن سودابه بره، با مامان حرف بزنم، ببینم میتونم قانعش کنم. دوباره باهات تماس میگیرم.
میدونستم سودابه الان هر چیزی که دلش خواسته از خودش در آورده و گفته. هر چیزی که بینمون بوده شش تا هم روش گذاشته. راحیل هم با صبرو حوصله نشسته گوش کرده. الان هم سعی میکنه آروم باشه و عصبانی نشه و سرم داد نزنه.
انقدر با این کاراش شرمندم میکنه که من غلط کنم حتی دیگه تو صورت دختر دیگهای نگاه کنم.
صدای قشنگش منو از فکر بیرون آورد.
_آرش کجا رفتی؟
_اینجام عزیز دلم، اینجام قربونت برم. پس من منتظر خبرت هستم.
خندهای کردو گفت:
_باشه. اگه جواب ندادم نگران نشو، گوشیم رو میزارم سایلنت که وسط حرفمون زنگ نخوره.
_راحیلم، حرفای این سودابهی... مکثی کردم وادامه دادم:
_حرفاش از ده تاش یکیش راست نیست.
_الان که درمورد تو حرف نمیزنن، سودابه از مامانم خوشش اومده کلا داره باهاش دردو دل میکنه.
تعجب زده گفتم:
_پس خانوادگی مهره مار دارید.
قبل از این که جوابم رو بده صدای اسراء اومد که میگفت:
_بیا با سودابه خداحافظی کن داره میره.
راحیل با عجله گفت:
_آرش جان فعلا من میرم.
_باشه برو مهربونم.
بعد از قطع کردن تماس، احساس میکردم مغزم داغ شده، روز پر استرسی بود. به طرف آبدارخونه رفتم تا یک لیوان آب سرد بخورم. هنوز پام به در آبدارخونه نرسیده بود که صدای خانم صفری رو شنیدم که به یکی از همکارای خانم میگفت:
_نه بابا، به ما که میرسه میشه برج زهرمار، بیا برو ببین پشت تلفن چطوری قربون صدقهی اون دختره که میگه نامزدمه میره، اصلا شاخ در میاری.
خانم فدایی گفت:
_ولی قبلا اینجوری نبودا، من بهش سلام میدادم کلی تحویلم میگرفت. ولی الان به زور جواب سلامم رو میده.
_باز خوبه جواب تو رو میده، جواب من رو که با تکون دادن سرش میده، زورش میاد اون زبون نیم مثقالیش رو تکون بده. اصلا این آرش خیلی فرق کرده.
به بقیهی حرفاشون گوش نکردم. اصلا حرفاشون رو نمیفهمیدم. از خوردن آب منصرف شدم و پشت میز کارم برگشتم.
ساعت کاری تمام شده بود و همه رفته بودن. ولی من هنوز تکلیفم رو نمیدونستم. منتظر تماس راحیل بودم. با صدای گوشیم از کشو برش داشتم و وصلش کردم. همین که خواستم جواب بدم، چشمم افتاد به خانم صفری که نگام میکرد." چرا نرفته"
خواستم برم بیرون از اتاق حرف بزنم. ولی با خودم فکر کردم، من که هر جا برم اون استراق سمع میکنه و میشنوه. کاراش منو یاد اون جاسوس آمریکایی میندازه. اسمش چه بود؟ آهان، "ویرجینیا هال"
اصلا قیافهش هم بهش شباهت داره.
صدای الو الو گفتنای راحیل منو از افکارم بیرون کشید.
_سلام عزیزم، چیکار کردی برام.
_سلام. آرش کجایی؟
_سرکار دیگه.
ــ آرش جان، مامان گفت اگه سختته بیای. اشکالی نداره نیا. فقط چند کلمه اگه الان وقت داری تلفنی میخواد باهات حرف بزنه.
استرس گرفتم. قبل از این که حرفی بزنم، گوشی رو به مادرش داد.
از خجالت بیاختیار بلند شدم و سلام کردم و قدم زنان همونطور که حرف میزدم از اتاق بیرون رفتم.
مامان راحیل بعد از کلی احوالپرسی گفت:
_پسرم من نه میخوام نصیحتت کنم نه سرزنشت. فقط میخوام یه هشدار بدم. با سودابه خانم حرف زدم. اون به خاطر برداشت اشتباهی که از رفتارت کرده بود و علاقهای که بهت پیدا کرده بود، این کارا رو کرده.
ولی پسرم همین ارتباطات باعث میشه دیگه بیرون رفتن و حرف زدن با خانمت برات جذابیتی نداشته باشه. من فقط خواستم بهت بگم حرفای سودابه خانم رو زیاد جدی نگرفتم چون مربوط به گذشتهات و دوران مجردیت بوده. دلم نمیخواد دیگه همچین مسئلهای پیش بیاد. راحیل دختر حساسیه به صبوریش نگاه نکن. اصلا تحمل این چیزا رو نداره و نمیتونه باهاش کنار بیاد. من مادرشم خیلی خوب میشناسمش. شاید خودش بهت نگه ولی این مسائل خیلی ناراحتش میکنه. این رو برای این روزا نمیگم که دوران خوشتون هست. برای تمام عمرت میگم. اگه میخوای راحیل برات بمونه بهتره از این به بعد بیشتر مواظب رابطت با نامحرم باشی.
تمام مدت گوش میکردم و حرفی نمیزدم. جملهی آخرش منو به هم ریخت. وقتی حرفاش تمام شد. گفت:
_لطفا از حرفام ناراحت نشو، توام مثل بچهی منی، فرقی نداره.
_نه، مامان جان، شما کاملا درست میگید.
_آخه هیچی نمیگی، گفتم نکنه...
_خب حرف حساب جواب نداره، چی بگم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
5.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از •∞﴿بـَـنـاتُ الـشُّـهَـداء﴾∞•🇵🇸
نگردد رخنه ای در دین
از این حرمت شکستن ها✋🏻
8.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_مشکل کشف حجاب قطعاً حل میشود؟
_چطور حل میشود؟ توسط مردم یا مسئولین؟
_مقاممعظمرهبریمدظلهالعالی_
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت165
_دلمون برات تنگ شده پسرم، هر وقت تونستی، یه سری بزن، خوشحال میشیم.
_چشم، منم همینطور. حتما توی اولین فرصت خدمت میرسم.
_قدمت روی چشم، کاری نداری پسرم؟
_نه مامان جان. ممنون بابت همه چی.
با طنین صدای آرام بخش راحیل، نفسم رو که حس میکردم تمام مدت تو سینهام گیر کرده، عمیقا بیرون دادم.
_مامان جان قطع نکنیا.
گوشی رو که گرفت، پرسید:
_آرش میری خونه؟
_آره دیگه کمکم میرم. تازه کارم تموم شده. بیام دنبالت؟
_امشب نه. فردا هم باید برم خونهی سوگند کار خیاطیم رو تموم کنم.
_پس از صبح برو من ظهر میام دنبالت.
_باشه، پس فعلا.
بعد از قطع کردن تلفن به اتاقم برگشتم و وسایلم رو جمع کردم.
ماشین رو که روشن کردم و راه افتادم، خانم صفری رو دیدم که کنار خیابون ایستاده و منتظر تاکسیِ. تا من رو دید با یک لبخند منتظر نگام کرد. روزای قبل اگر میدیدمش سوارش میکردم. ولی با این داستانایی که پیش اومده دیگه هیچ وقت از این معرفتا به خرج نمیدم. بدون این که به روی خودم بیارم از کنارش رد شدم. از آینه دیدم که صورتش جمع شد. انگار غرغری هم زیر لب کرد. ولی برام اهمیتی نداشت.
به در خونه که رسیدم از این که راحیل همراهم نبود حس خوبی نداشتم. دل تنگ بودم، کاش مخترعها اکسیری هم اختراع میکردن برای دلتنگی، قرصی، شربتی، آمپولی چیزی... که وقتی استفاده میکردی دلتنگیت رفع میشد.
همین که خواستم وارد آپارتمان بشم. مژگان رو دیدم که با یک تیپ نه چندان جالب از خونه بیرون میره. منو که دید سویچ ماشین کیارش رو نشونم دادو گفت:
_دارم میرم مهمونی،
_کجا؟
_یکی از دوستام دعوت کرده. (کیارش قبل از سفرش ماشینش رو تو پارکینگ ما گذاشته بود.) نگاهی به تیپ و قیافهاش انداختم و گفتم:
_این وقت شب؟ اونم با این وضع؟
_چیه؟ نکنه میخوای مثل راحیل چادر چاقچور کنم؟
از حرفش خوشم نیومد و برای این که لجش رو دربیارم گفتم:
_تو بخواهی هم نمیتونی مثل اون باشی.
خیلی محکم و کشدار گفت:
_آرش.
با صداش مامان اومد کنار در ایستادو گفت:
_تو هنوز نرفتی؟
مژگان کفشاش رو پوشیدو گفت:
_دارم میرم.
به مامان سلام دادم و گفتم:
_شما هیچی نمیگید؟ الان با این وضع (اشاره به شکمش کردم) بره مهمونی؟ بعد از اون ورم ساعت یک شب تنها پاشه بیاد؟ اونم با این سرو وضع؟
مامان حرفی نزد. من رو به مژگان ادامه دادم:
_سویچ و بزار خونه، خودم میرسونمت.
_آخه مهمونی شاید تا نصفه شب طول بکشه، چطوری برگردم؟
صدام رو کمی بلند کردم و گفتم:
_تا نصفه شب؟ به کیارش گفتی داری میری؟
_آره بابا، عصری باهاش حرف زدم. مهمونی قرار بود دو روز دیگه باشه، ولی چون من فردا مرخصیم تموم میشه، پس فردا هم کیارش برمیگرده، به صدف گفتم یه کم زودتر بندازه.
_من نمیدونم چرا شوهرت رفته مسافرت، تو مرخصی گرفتی؟
_خب منم اومدم خونهی شما مسافرت دیگه.
_خب صبر میکردی با کیارش مهمونی میرفتی.
_آخه طبقهی همکف خونهی صدف اینا شو لباس هم هست، اول میریم اونجا. کیارش رو که میشناسی حوصلهی این چیزا رو نداره.
آسانسور رو زدم و گفتم:
_خودم میبرمت. آخر شبم زنگ بزن میام دنبالت.
با خوشحالی دستاش رو بهم کوبید و
گفت:
_ایول، بعد با دوتا انگشتش لپم رو کشیدو گفت:
_یدونهای.
دستش رو پس زدم و گفتم:
_این چه کاریه؟
مامان خندید و گفت:
_زودتر برید دیگه.
از مامان خداحافظی کردیم و وارد آسانسور شدیم.
هنوز اخمام تو هم بود.
پوفی کردو نگام کرد.
_بسه دیگه، از وقتی زن گرفتی خیلی بداخلاق شدیا. وقتی دید جوابش رو ندادم و اخمام غلیظتر شد، زیر لب ادامه داد:
_همون کیارش اینا رو میدونست که مخالفت میکرد.
نگاه عاقل اندر سفیهم رو خرجش کردم و ترجیح دادم جوابش رو ندم.
_آرش جان هنوز هم دیر نیستا یه صیغس دیگه چیزی نیست که.. بی خیالش شو... اصلا تو همین مهمونی یه دخترایی میان فقط تیپشون به هزارتا مثل راحیل میارزه.
دیگه داشت اون روی منو بالا میآورد. باید جوابش رو میدادم. ماشین رو روشن کردم و گفتم:
_الان داری جاری بازی در میاری؟ یا میخوای رفیقای ترشیدهات رو قالب من کنی؟
_رفیقای من ترشیدهان؟
روش رو برگردوندو گفت:
_من رو باش که به فکر توام.
_جلوی روی راحیل باهاش خوبی، بعد پشتش اینجوری زیرابش رو میزنی؟
مثلا تحصیلکردهی این مملکم هستی.
_بسه آرش، مثل بابا بزرگا حرف نزن که اصلا بهت نمیاد. اصلا هر کاری دلت میخواد بکن. خوبی به تو نیومده.
_لازم نکرده از این خوبیا بهم بکنی. من راحیل رو همین جوری که هست دوسش دارم. یه تار موی راحیل رو هم نمیدم به صدتا مثل اون رفیقای تو.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت166
دیگه ام دلم نمیخواد از این جور حرفا بشنوم.
صورتش قرمز شد. با صدای بلندی گفت:
_به درک، خلایق هر چه لایق.
جوش آورده گفتم:
_اتفاقا اصلا لیاقتش رو ندارم.
به روبهرو خیره شدو گفت:
_خدا شانس بده، کاش کیارشم یه بار اینجوری هواخواه من در میومد.
_مگه کسی بد تو رو گفته که هواخواهت دربیاد، ما که از گل نازکتر بهت نگفتیم.
به نفسنفس افتاده بودم. دلم میخواست بیشتر از این، از راحیل حمایت کنم، بیشتر از خوبیاش بگم. بیشتر فریاد بزنم و از مژگان بخوام دیگه از این حرفا نزنه. ولی نگفتم، ملاحظهی بارداریش رو کردم.
دیگه تا برسیم به مقصد حرفی نزدیم.
به خونهای که آدرسش رو داده بود رسیدیم. بدون این که نگاهش کنم، گفتم:
_ساعت دوازده میام دنبالت.
_من خودم بهت زنگ میزنم، شاید بیشتر طول بکشه.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_مگه کار اداریه؟ تو ساعت دوازده بیا بیرون. مهم نیست اونجا چقدر طول میکشه.
تعجب کردم وقتی دیدم لبخند زدو گفت:
_خیلی خوب بابا، واسه من چشمات رو اونجوری نکن، که خیلی خندهدار میشی. بعد نگاهی به گوشیش انداخت و پیاده شدو رفت.
به خونه که برگشتم از مامان قرص سر درد خواستم.
مهمونا داخل اتاق بودن دلم میخواست یکم استراحت کنم.
وقتی مامان قرص رو آورد، پرسیدم:
_کسی تو اتاقم نیست؟
_نه پسرم، میخوای یه کم دراز بکش تا سردردت خوب شه.
بلند شدم که برم، به مامان گفتم:
_مامان جان اگه یه وقت خوابم برد ساعت یازده بیدارم کن برم دنبال مژگان.
_چه کاریه؟ میگفتی با آژانس بیاد دیگه.
_مامان! این چه حرفیه؟ با اون وضعش با آژانس بیاد؟ اونم اون وقت شب، البته اگه من نرم دنبالش و به میل خودش باشه که دو نصف شب میاد.
مامان بیتفاوت گفت:
_خب بیاد، یه شب با دوستاشه دیگه... حالا چی شده تو انقدر بهش حساس شدی؟ مژگان از اولم همین جوری بود دیگه. تو با راحیل مقایسش نکن، تا سردرد نگیری.
با صدایی که سعی میکردم بالا نره گفتم:
_چی میگید مامان؟ چرا حساس شدم؟ هزار تا دلیل دارم واسه کارم.
_اولا که حاملس، دوما: الان شوهرش نیست ما مسئولشیم... بعدشم فکر میکردم خوشحال باشید که من به قول شما حساس شدم.
مامان با اخم گفت:
_چون قبلا از این اخلاقا نداشتی میگم.
_قبلا خیلی احمق بودم که حواسم به اطرافم نبوده.
اخماش غلیظتر شدو گفت:
_خیلی خب، صدات رو ننداز توی سرت.
بعد اشاره کرد به اتاق خودش و ادامه داد:
_مهمون تو خونس.
دستم رو روی سرم گذاشتم.
_من نمیدونم شما چرا حواست به مژگان نیست.
_الان برو بخواب بعدا که سرت خوب شد با هم حرف میزنیم.
بعد از چند روز تونستم بالاخره وارد اتاق اشغال شدم بشم.
همین که سرم رو روی بالشت گذاشتم از بویی که به مشامم خورد شوکه شدم. بلند شدم و نشستم و ملافه و بالشت رو با دقت بیشتری بو کشیدم. در تراس کوچیکی که رو به اتاقم باز میشد رو باز کردم. خدایا یعنی ممکنه...
توی تراس رو خوب گشتم و گوشهی دیوار چیزی رو که دنبالش میگشتم رو پیدا کردم. یک ته سیگار مچاله شده.
یکی دیگه هم اون طرفتر بود. یک نصفه سیگار. معلوم بود با عجله انداخته بود اینجا.
هزار جور فکرو خیال از سرم گذشت. یعنی مژگان سیگار کشیده؟ باورم نمیشد. شاید برای همین اصرار داشت توی اتاق من باشه. چون تراس داشت و راحت میتونست توی تراسش سیگار بکشه.
دوباره با یادآوری این که حاملهس دیوانه شدم. چطور میتونست این کار رو بکنه. دور اتاق راه میرفتم و فکر میکردم. یک لحظه تصمیم گرفتم به مامان بگم که چی شده و به طرف در اتاق رفتم. ولی بعد پشیمان شدم. مامان چی کار میتونست بکنه. جز اینکه با اون قلبش نگران بشه.
انقدر راه رفتم که خسته شدم و روی تخت نشستم، فکرای زیادی از ذهنم میگذشت. یعنی تو این چند روز سیگاری شده یا از اول هم بوده، یعنی کیارش در جریان کارای مژگان هست؟ باید اطلاع پیدا کنه.
صدای گوشیم منو از افکارم بیرون آورد. خواستم از جام بلند بشم که دیدم مامان گوشی به دست وارد اتاقم شدو با دیدن حالم گفت:
_چته آرش؟ سرت بهتر نشد؟ بعد همونطور ایستادو نگام کرد.
نگاهی به گوشیم که تو دستش بود انداختم و گفتم:
_چیزی نیست، کیه؟
گوشی رو طرفم گرفت و گفت:
_کیارشه، مژگان رو که برده بودی، خونه زنگ زد. کارت داشت. گفتم خونه نیستی، گفت به گوشیش زنگ میزنم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت167
_جانم داداش.
نعرهای زد که مجبور شدم گوشی رو عقب بگیرم.
_اینجوری امانت داری میکنی؟
_چی شده؟
_واسه چی فرستادیش بره پارتی؟
با دهان باز به مامان نگاه کردم.
_چی میگی داداش؟ پارتی چیه؟ اون فقط یه مهمونی زنونس. بعدشم گفت، خودت بهش اجازه دادی.
"من نمیدونم این داداشم از کی تا حالا انقدر غیرتی شده."
دوباره با فریاد گفت:
_اون حاملس، تو اون پارتیم هر چیزی سرو میکنن. بهش زنگ زدم، میگه آرش خودش من رو رسونده و گفته برو.
"عجب زن داداش خالی بندی دارم"
نمیخواستم مژگان رو پیش شوهرش خراب کنم و باعث اختلافشون بشم. گفتم:
_اگه راضی نیستی الان میرم دنبالش، شما نگران نباش. یه مهمونیه ساده و...
نگذاشت حرفم رو تمام کنم و گفت:
_فریدون بهم زنگ زد و پرسید چرا نرفتم مهمونی و مژگان تنهاست... زنونه چیه... اونجا پارتیه و چند تا از دوستای منم که چشم دیدنشون رو ندارم اونجان. مژگان اصلا به من نگفت میخواد بره. اصلا قرار بود این مهمونی لعنتی آخر هفته باشه.
دلم نمیخواد مژگان بره اونجا. زود برو بیارش.
بدونه این که منتظر باشه من حرفی بزنم گوشی رو قطع کرد.
بلند شدم.
_به من استراحت نیومده.
مامان که به خاطر صدای بلند کیارش تمام حرفای ما رو شنیده بود. روی تخت نشست.
_فریدون به جای این که فضولی خواهرش رو به کیارش بکنه، خب مژگان رو بیاره.
_ای بابا مامان، قول بهت میدم فریدون به یه بهانهای به کیارش زنگ زده که آمار مژگان رو بده، چهار تا هم گذاشته روش تا لج کیارش رو دربیاره.
مامان آهی کشیدو گفت:
_این مژگانم بیچاره شانس نداره. حالا یه مهمونی رفتهها، همه میخوان کوفتش کنن.
با تعجب مامان رو نگاه کردم و خیلی بیرحمانه گفتم:
_این ماله کشیدن روی کارای مژگان بالاخره کار دستمون میده.
_وا یه جوری حرف میزنی انگار شماها تا حالا پاتون رو پارتی و مهمونیهای مختلط نذاشتین.
_چه ربطی داره مامان. اونجور جاها جای یه زن تنها نیست، جای این حرفا یه ذره مادرشوهر بازی براش دربیارید تا یه کم حساب کار بیاد دستش. اونقدر بهش محبت کردید که اینجا رو به خونهی مادرش ترجیح میده.
با عجله از خونه بیرون زدم. به مژگان زنگ زدم و گفتم آماده شه. وقتی اعتراض کرد، تلفن کیارش و حرفایی که بینمون ردوبدل شده بود رو براش توضیح دادم. کمی ترسید و دیگه چیزی نگفت.
با عصبانیت سوار ماشین شدو گفت:
_زهرمارم کردید، خیالتون راحت شد. حداقل میذاشتید شامم رو کوفت کنم.
با غضب نگاهش میکردم. دستش رو دراز کردو کیفش رو صندلی عقب ماشین گذاشت. تا چشمش به من افتاد، گفت:
_چیه؟
فوری کیفش رو از روی صندلی عقب برداشتم و شروع کردم به گشتن، با چشمای گرد شده گفت:
_چیکار میکنی؟
چیزی که دنبالش بودم رو پیدا نکردم و نفس راحتی کشیدم. همین که خواستم کیفش رو پسش بدم چشمم به زیپ مخفی کنار کیفش خورد. باز کردم و دیدم چند نخ سیگار رو اونجا مخفی کرده. بهت زده نخهای سیگار رو برداشتم و نگاهشون کردم.
کیفش رو صندلی عقب پرت کردم و گفتم:
_اینا چیه؟
رنگش پریده بودو اونم به دستم زل زده بود.
سوالم رو با صدای بلندتری تکرار کردم. سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد.
هر چی سوال میپرسیدم جواب نمیداد و بیشتر خودش رو جمع میکرد.
گیج شده بودم مژگان عوض شده بود. رفتاراش و کارهاش بچگانه بود. نمیدونم از اول اینطور بودو من متوجه نشده بودم یا جدیدا تغییر کرده بود.
ماشین رو روشن کردم و راه افتادیم.
بالاخره سکوت رو شکست و گفت:
_عمه اینا هم فهمیدن کیارش زنگ زده اونجوری گفته؟
_نه، فقط مامان. اونم که استاد لاپوشونیه کارهای توئه نگران نباش.
سعی کردم آروم باشم، تا حرف بزنه.
_از کی میکشی؟
دوباره سکوت کرد.
دلم میخواست با پشت دست بزنم توی دهنش تا کمی آروم شم ولی باز هم حامله بودنش باعث شد، مهربونتر رفتار کنم و اخمام رو باز کنم.
_مژگان لطفا حرف بزن، اگه کیارش بفهمه میدونی چی میشه؟
بغض کردو گفت:
_هر چی میکشم از دست اونه... کمی مکث کرد و ادامه داد:
_دوماهه، باور کن فقط وقتی عصبی میشم میکشم.
_تو داری مادر میشی مژگان، حداقل به اون بچه فکر کن، آخه تو چته؟
چرا باید عصبی بشی؟
ساکت شدو دیگه حرفی نزد.
نزدیک خونه که رسیدیم پرسید:
_قضیهی سیگار میشه بین خودمون بمونه؟
_اگه قول بدی دیگه نکشی، آره.
_قول میدم.
_قسم بخور.
_به چی قسم بخورم؟
_به هر چی که اعتقاد داری، چه میدونم به جون هر کس که برات مهمه.
_به جون تو دیگه نمیکشم.
متعجب، نگاهش کردم. لبخند تلخی زدو به روبهرو خیره شد.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل