هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
حاجی صدامون رو میشنوی؟
نبودت خیلی داره حس میشه!
بعد تو مردم ایران روز خوش ندیدن...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_فرهنگ شیطانی آخرالزمان
_زن سقوط کنه مرد هم سقوط خواهد کرد
_حجتالاسلام عالی_
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت168
از ماشین که پیاده شدیم. گفتم:
_اون ته سیگارا رو هم از بالکن جمع کن. ملحفهها رو هم بنداز لباسشویی، بوی سیگار گرفتن.
کلید رو مقابلش گرفتم.
_تو برو بالا...
_تو نمیای؟
_نه، میرم قدم بزنم.
ایستادو نگام کردو کلافه گفت:
_الان برم بالا چی بگم بهشون؟ نمیگن مهمونی چی شد؟
با حرص گفتم:
_تو که بلدی چی بگی، مثل همون حرفایی که درمورد من تحویل کیارش دادی، الانم...
نگذاشت ادامه بدم.
_آرش من معذرت میخوام، مجبور شدم.
_چرا؟ اون مهمونی انقدر مهم بود؟
_نه، فقط میخواستم لج کیارش رو دربیارم.
مشکوت نگاهش کردم و گفتم:
_اونوقت دلیلش؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_یه چیزایی هست که تو نمیدونی.
_خب، بگو بدونم.
_قول میدی بین خودمون باشه.
قول که نه، ولی شاید سعی کنم.
لبخندی زد و گفت:
_بریم دیگه.
_کجا؟
_نکنه میخوای وسط کوچه حرف بزنیم. بریم یه جا هم شام بخوریم، هم حرف بزنیم، مُردم از گشنگی، حالا من هیچی، به این برادرزادهات رحم کن.
(به شکمش اشاره کرد.) لبخندی زدم و به طرف ماشین راه افتادم و گفتم:
_نگو، که دارم لحظه شماری میکنم واسه دیدنش. ولی کاش توام به فکر این بچه بودی.
حرفی نزد.
همین که غذا رو سفارش دادیم، منتظر گفتم:
_خب بگو دیگه.
مِنو مِنی کردو گفت:
_کیارش با یکی ارتباط داره. یه دو ماهی میشه که فهمیدم. از وقتی متوجه شدم داغون شدم و نتیجهاش هم سیگارایی شد که دیدی.
با چشمای گرد شده گفتم:
_از کجا فهمیدی؟
_چتهاشونو تو گوشی کیارش دیدم.
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
_از تو بعیده جاسوسی... تحصیلکرده مملکت! بعد انگشت سبابهام رو به طرف چپ و راست تکون دادم.
_گوشی یه وسیلهی شخصیه، نباید...
پرید وسط نطقم و گفت:
_بسه آرش، تحصیلکردهها دل ندارن؟ آدم نیستن؟ انقدرم تا هر چی میشه نگو تحصیلکرده... چه ربطی داره. چون داداشته داری اینجوری برخورد میکنی.
لیوان آبی براش ریختم.
_معذرت میخوام. قصدم ناراحت کردنت نبود. نه که تو خانوادهی ما همه چی رو با تحصیلات میسنجن دیگه توی ذهنم ملکه شده. حالا مطمئنی؟
_مطمئن بودم که الان اینجا نبودم.
_پس کجا بودی؟
اخمی کردو گفت:
_طلاق گرفته بودم، واسه خودم زندگیم رو میکردم.
_متوجه شده بودم، یه مدتیه با هم سرد هستید.
_دلم ازش شکسته.
فکری کردم و گفتم:
_میگم مژگان، یه مدت باهاش خوب تا کن، مهربونی کن شاید...
بغضی کردو گفت:
_نمیتونم، چطوری مهربونی کنم؟ وقتی همش به این فکر میکنم که اون تو فکرش یکی دیگس...
_اصلا شاید اشتباه میکنی.
_رفتارش عوض شده، بداخلاق که بود، بداخلاقتر شده. الان که باید همش بهم برسه گذاشته رفته مسافرت. واقعا آدم بدبختتر از منم هست؟
_اون که سفر کاریه، من توجریانم.
شونهای بالا انداخت و گفت:
_حالا هرچی.
_باور کن اون خیلی به فکرته، قبل از این که بره کلی سفارش تو رو به من کرد. اگه براش مهم نبودی که...
_مهم اینه که الان من احساس میکنم براش مهم نیستم. اصلا اون بلد نیست محبت کنه، مگه تو و کیارش برادر نیستید؟ پس چرا اون اصلا شبیهه تو نیست؟
_دوتا مرد رو نشونم بده که اخلاقاشون مثل هم باشن. قبول دارم کیارش کمی اخلاقش تنده. منم شاید با هرکس دیگهای جز راحیل نامزد میکردم، زیاد خوش اخلاق نبودم. این از خوبی راحیله که باعث میشه منم خوش اخلاق باشم.
_خب تو شرایط راحیل همه خوبن، نامزد به این خوبی داره، تو کاری نمیکنی که بد بشه، یکی از بلاهایی که کیارش سر من آورده رو سرش بیار اونوقت حرف از خوب بودنش بزن. اونوقت اونم میاد آبغوره میگیره میگه بدبختم.
از حرفاش اعصابم بهم ریخت. فکرم دوید پیش راحیل، یعنی اونم وقتی قضیهی سودابه رو شنید این فکرا رو میکرد. چقدر برخوردش عاقلانه بود. شاید این موضوع رو برای مژگان تعریف کنم، زیاد هم احساس بدبختی نکنه.
_مژگان میخوام یه چیزی بهت بگم فقط گوش کن.
دستش رو ستون چونهاش کرد.
_بگو.
همهی اتفاقای مربوط به سودابه و راحیل و این که سودابه حتی به خونهی راحیل هم رفته بود رو براش تعریف کردم.
هر چی بیشتر تعریف میکردم بیشتر چشماش از حدقه بیرون میزد.
وقتی حرفام تمام شد، گفت:
_باور کردنش برام سخته.
_میتونی فردا که خودش اومد ازش بپرسی.
غذا رو آوردن و شروع به خوردن کردیم. مژگان بد جور غرق فکر بود. سرش رو بالا آوردو پرسید:
_واقعا عکس تو و سودابه رو دید؟
_آره، تازه سودابه یه پیامم زیرش فرستاده بود که چیزای خوبی درمورد من ننوشته بود، ولی راحیل پاکش کرد که من اعصابم خرد نشه.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت169
به خونه که برگشتیم، نزدیک نیمه شب بود. مژگان یک راست به اتاق من رفت و دیگه بیرون نیومد. مامان هم با عمه و دخترش داخل اتاقشون رفتن که بخوابن. مامان جای من رو تو سالن انداخت.
از این که تو اتاقم نبودم حس آوارهها رو داشتم. بدتر از اون، اینکه راحیل پیشم نبودو من چقدر دلتنگش بودم.
گوشی رو برداشتم و اسمش رو نوشتم:
_راحیل.
بلافاصله جواب داد:
_جانم.
پس اونم گوشی به دست به من فکر میکرد. چقدر این جانم گفتنش برام دل چسب بود.
_دلم هواتو کرده عزیز دلم.
_چه تفاهمی!
_کاش الان کنارم بودی...
با شعری که برام فرستاد دیوانهام کرد:
_ای کاش، که ای کاش، که ای کاش، نبود
با (نام تو جانا)یار مرا هیچ ز ای کاش نبود.
_راحیل داری دیوونم میکنی.
برام استیکر قلب فرستاد. پرسیدم:
_اونجا همه خوابن؟
_آره.
_راحیل تا موهاتو بو نکنم آروم نمیشم. میخوام یه دیوونه بازی دربیارم.
_چی؟
_نیم ساعت دیگه در رو بزن جلوی در آپارتمان ببینمت. فقط اهل خونه نفهمن.
صفحهی گوشی رو خاموش کردم و فوری لباسام رو پوشیدم و سویچم رو برداشتم و بیرون زدم.
در طول مسیر مدام صدای پیامای گوشیم میاومد. خیابونا خلوت بود و حسابی ویراژ میدادم.
نیم ساعت هم نشد که جلوی در خونهشون رسیدم. پیام دادم که در رو بزنه. و بیاد جلوی در آپارتمان.
داخل آسانسور که شدم پیاماش رو خوندم که چند بار نوشته بود:
_نیا آرش. فردا هم دیگه رو میبینیم. سعی کن بخوابی.
جلوی در آپارتمان رسیدم و منتظر ایستادم. آروم در رو باز کرد و با لبخند سلام داد و اشاره کرد که داخل برم.
منم آروم سلامش رو جواب دادم و گفتم:
_نمیام تو، فقط اومدم ببینمت و برم.
دستمو گرفت و کشید داخل و گفت:
_حداقل بیا داخل وایسا بیرون زشته.
داخل رفتم . آروم در رو بست. همهی چراغا خاموش بود. فقط نور چراغ خوابی که تو سالن بود، فضا رو روشن و رویایی کرده بود. راحیل تیشرت و شلوار قشنگی پوشیده بود و با خجالت نگام میکرد. چشماش تو این نور کم، میدرخشید. صورتش رو با دستام قاب کردم و گفتم:
_راحیل وقتی خونمون نیستی، دیوارهاش بهم نزدیک میشن. اونجا برام مثل قبر میشه. من دور از تو دیگه نمیتونم.
اونم صورتم رو با دستاش قاب کردو نگام کرد. نگاهش از سر شورش احساسش بود. قلبم رو به تپش انداخت.
لب زد:
_منم.
اولین بار بود مستقیم از علاقهاش میگفت. از خوشحالی تو آغوشم کشیدمش و با تمام وجود موهاش رو بوییدم. برای چند دقیقه به همون حال باقی موندیم. نمیتونستم دل بکنم. عطرش رو عمیق بوییدم بوی گل مریم میداد.
راحیل خودش رو از من جدا کردو گفت:
_مامانم خوابش سبکه، اگه ما رو اینجوری ببینه، دیگه روم نمیشه تو چشماش نگاه کنم.
موهاش رو بوسیدم و گفتم:
_باشه قربونت برم.
در رو آروم باز کردم و خارج شدم. به طرفش برگشتم، دستش رو گرفتم و گفتم:
_خداحافظ
بعد دستش رو به لبام نزدیک کردم و بوسیدم. با همون دستش لپم رو کشیدو گفت:
_خوب بخوابی عزیزم.
دکمه آسانسور رو زدم و با دست براش بوسهای فرستادم. اونم همین کار رو کرد و باعث شد دلم بیشتر بخوادش.
صبح بعد از صبحونه عمه و فاطمه رو به آدرس مطبی که گفتن رسوندم و بعد برای مامان خرید کردم و به خونه بردم.
راحیل خونهی دوستش سوگند بود. قرار بود ظهر که شد برم بیارمش. به لحظهها التماس میکردم برای گذشتنشون.
بالاخره وقت رفتن رسید. نزدیک خونهی دوستش که شدم به گوشیش زنگ زدم و گفتم:
_راحیلم، من دم درم.
_میشه چند دقیقه صبر کنی؟
_شما بگو تمام عمر صبر کن.
خندهای کردو گفت:
_زود میام.
فهمیدم اونجا معذبه حرف بزنه.
از ماشین پیاده شدم و دست به جیب با سنگریزهای که زیر پام بود سرگرم شدم. بالاخره اومد.
در ماشین رو براش باز کردم. تشکر کردو نشست.
نشستم پشت فرمون و گفتم:
_خب کجا بریم؟
_خونه دیگه.
_نه، اول بریم یه بستنی توپ بخوریم، بعدم بریم یه کم خرید کنیم. واسه عقدمونم چند جا حلقه ببینیم.
لبخندی زدو گفت:
_حالا کو تا عقد. ولی باشه، پیشنهاد خوبیه. بعد از کیفش بلوز زنانهای درآورد و گفت:
_قشنگه؟ خودم دوختم.
_آفرین، خیلی خوب دوختی. واسه خودت؟
_نه ، واسه مامان
شاکی گفتم;
_پس من چی؟
خندیدو گفت:
_هنوز درسم به پیراهن مردونه نرسیده. اگه رسید چشم، برات میدوزم آقا.
تمام مدت خرید، دستامون تو هم گره بود. بهترین لحظات زندگیم، با راحیل بودن بود.
نمیدونم راحیل با من چه کرده بود. قبل از راحیل هم دخترایی بودن که در کنارشون به تفریح و خرید رفته بودم. ولی نه هیچ وقت دلم برای دوباره دیدنشون به تپش میافتاد و نه برای دیدار مجددشون لحظه شماری میکردم و نه حتی برای هیچ کدومشون گل و هدیه خریده بودم. بودو نبودشون زیاد برام مهم نبود.
زیاد از عشق شنیده بودم. حالا که مبتلا شدم، میفهمم وقتی میگفتن اولین قدم عشق برداشتنه غروره، یعنی چی..
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت170
*راحیل*
با آرش به پاساژ بزرگ و چند طبقهای رفتیم؛ که از انواع و اقسام لباس و وسایل لوکس پر شده بود.
بعد از کلی بالا و پایین کردن مغازهها بالاخره لباسی رو هر دو پسندیدیم.
وارد مغازه که شدیم پشت پیش خوان پسر جوونی ایستاده بود. چشم چرخوندم ببینم فروشنده خانم هم هست. اما نبود.
آرش جلو رفت و لباس رو نشان دادو گفت:
_لطفا اون لباس رو برامون بیارید.
_چه سایزی؟
بعد از این که آرش سایزم رو گفت، پسره نگاه موشکافانهای به من انداخت و گفت:
_فکر نکنم این سایز بهشون بخوره...
از حرفش سرخ شدم، از نگاهش، از انقدر راحت بودنش، معذب شدم.
پسر فروشنده وقتی سکوت ما رو دید رفت که لباس رو بیاره. آرش به طرفم برگشت. اونم اخماش در هم شده بود.
جلو اومد دستم رو گرفت و بیحرف از مغازه بیرون اومدیم.
تعجب زده پرسیدم:
_کجا؟
همونطور که به روبهرو نگاه میکرد، اخماش رو باز کرد و گفت:
_میریم یه مغازهای که فروشندش خانم باشه و انقدر فضول نباشه.
توی دلم قربون صدقهاش رفتم و به این فکر کردم که چقدر غیرت مردا چیز خوبیه که خدا در درونشون قرار داده و به خاطرش خداروشکر کردم.
صدای اذان باعث شد زیر چشمی به آرش نگاه کنم.
دستم رو رها کرد و وارد مغازهی کناری شدو سوالی پرسید و بعد دوباره دستم رو گرفت و به طرف پله برقی رفتیم.
طبقهی منفی یک سرویس بهداشتی بودو کنارش هم نمازخونه.
به طرفم برگشت.
_نمازت رو که خوندی بیا جلوی همون مغازه که الان بودیم.
کارش خیلی خوشحالم کرد. با لبخند گفتم:
_چشم سرورم. ببخش که باعث زحمتت شدم.
اخم شیرینی کردو گفت:
_صدای اذان برام خوش آهنگترین موسیقی دنیاست چون تو رو یادم میاره، ازش لذت میبرم، با من راحت باش.
نمیدونستم از این حرفش باید خوشحال باشم یا ناراحت، حرفی نزدم و به طرف نمازخونه رفتم.
بعد از نمازم هر چی جلوی مغازه ایستادم نیومد. گوشیم رو برداشتم تا زنگ بزنم. دیدم با عجله به طرفم میاد.
_ببخشید که دیر شد، یه کاری داشتم طول کشید.
نپرسیدم کجا بود. راه افتادیم. دوباره ویترینها رو رَسد کردیم.
بالاخره یک بلوز و دامن انتخاب کردیم که بلوزش بیشتر شبیهه کت بود. انقدر که شق و رق بود، ولی آستینش کلوش بودو توری دامنش هم همینطور خیلی پرچین و بلند تا نوک پا. رنگش رو شیری انتخاب کردم. فروشندهاش خانم بود وقتی لباس رو برای پرو برام آورد. آرش فوری از دستش گرفت و همراه من تا جلوی در اتاق پرو اومد. لباس رو پوشیدم و تو آینه خودم رو برانداز کردم.
واقعا توی تنم قشنگ بود، این از نگاههای تحسین برانگیز آرش کاملا مشهود بود.
چرخی جلوی آینه زدم.
_همین قشنگه؟
_قشنگتر از تو توی دنیا نیست.
_آرشش، لباس رو بگو.
سرش رو کج کردو گفت:
_مگه لباسی وجود داره که تو تن تو قشنگ نباشه، عزیز دلم.
کاش میدونست با حرفاش چقدر دلم رو زیرو رو میکنه، کاش کمتر میگفت. کاش انقدر عاشق نبودیم...
_تا من حساب میکنم لباست رو عوض کن بیا.
جلوی مغازههای طلا فروشی حلقهها رو نگاه میکردیم که گوشیش زنگ خورد. مادرش گفت که کار عمه اینا تموم شده و باید دنبالشون بریم.
همین که توی ماشین نشستیم، گفت:
_راحیل جان.
_جانم.
لبخندی اومد روی لباش و گفت:
_دارم به یه مسافرت دو سه روزه فکر میکنم.
ابروهام رو بالا بردم.
_چی؟
_فردا پس فردا کیارش میاد، عمه اینا هم میرن. فکر کردم، آخر هفته هم هست میتونیم بریم دیگه، دانشگاه هم نداریم.
_آرش جان بهتره فکرش رو نکنی. چون مامانم اجازه نمیده.
_چرا؟ مامان و کیارش اینام میان، تنها که نمیریم.
_نمیدونم، اجازه بده یا نه.
لبخندی زدو گفت:
_اونش با من، تو نگران نباش.
جلوی در مطب پیاده شدم و رفتم عمه و فاطمه رو صدا کردم.
در جلوی ماشین رو برای عمه باز کردم تا بشینه. مدام دعام میکرد.
منو فاطمه هم پشت نشستیم. فاطمه ذوق زده بودو از دکترش تعریف میکرد.
_راحیل تقریبا همون حرفای تو رو میگفت. دیگه نباید سردیجات بخورم، تازه گفت کمکم میتونم داروهای قبلیم رو قطع کنم.
آرش از آینه با افتخار نگام کردو لبخند زد.
از فاطمه خواستم داروهای جدیدش رو نشونم بده. با دقت نگاهشون کردم و درمورد بعضیاشون که اطلاعی داشتم براش توضیح دادم.
وقتی به خونه رسیدیم ساعت نزدیک چهار بود. هنوز ناهار نخورده بودیم.
تا رسیدیم مامان میز رو برامون چید. خودش و مژگان ناهار خورده بودن و این برای من عجیب بود. واقعا چقدر توی هر خانوادهای سبک زندگیها با هم فرق داره. مامانم همیشه اگر یکی از اهل خونه بیرون بود صبر میکرد تا اونم بیاد بعد همگی با هم غذا میخوردیم. مثلا یه روز که من و سعیده برای خرید بیرون بودیم نزدیک ساعت پنج رسیدیم خونه، اسراء نتونسته بود صبر کنه ناهارش رو خورده بود ولی مامان صبر کرده بود که با ما غذا بخوره. کسی رو مجبور نمیکرد ولی خودش سخت معتقد بود به دور هم و با هم غذا خوردن.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
🔷وضعيت عجيب تجاوز جنسي در كانادا:
- 34200 تجاوز در سال
- 60% قربانيان زير 18 سال دارند.
- 83% معلولين حداقل يكبار مورد تجاوز قرار ميگيرند.
- بيش از 50% مجرمان جنسي متاهل هستند.
- 33% زنازادگي
🔹كانادايي ها از اول اينجوري نبودن، بعد از حاكم شدن ليبرال دموكراسی به اين روز افتادن!
#زن_در_غرب
•@patogh_targoll•ترگل
8.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با خزعبلات فمینیستی «زن مستقل و قوی» ازدواج نکرده و حالا هم سن ازدواجش گذشته و هم فهمیده چه کلاهی سرش رفته و هم تنها و افسرده است...
✍️آزوف
•@patogh_targoll•ترگل