#رهاییازشب
#پارت_صدودوم
- باورم نمیشه.. باورم نمیشه..
حاجی با لبخندی محجوب گفت:
- یه چیزی میگم بین خودمون میمونه؟
با گریه گفتم:
- بله..
- اون روزا، از وقتی رقیه سادات مسجد نیومد منم دیگه دائم به مسجد نرفتم.. مسجد بدون رقیه سادات تو بچگیها صفا نداشت.
با اشک و آه گفتم:
- رقیه سادات خیلی خراب کرد حاج آقا.. شما.. شما که نمازگزارها رو اذیت میکردید شدید حاج مهدوی چون سایهی پدرو مادر بالا سرتون بود ولی من که بقول شما داناتر بودم از خط خارج شدم.. درسته توبه کردم و به خودم اومدم ولی از خودم و جدم و آقام شرمندهام.
او تسبیح سبز رنگش رو بین انگشتانش چرخوند و با نوایی حزین گفت:
- هر پرهیزکاری گذشتهای داره و هر گنهکاری آیندهای..
نامهتون رو خوندم. چندبار هم خوندم..
نامهم رو که خیلی تمیز با چسب بهم متصل کرده بود از جیبش در آورد و بازش کرد.
ضربان قلبم شدت گرفت.
دستانم رو جلوی دهانم گرفتم و به نامهی در دست او خیره شدم. انگار دوباره داشت حرفهامو میخوند.
لحظاتی بعد، نامه رو بست و با چشمانی مرطوب از اشک به گوشهی تختم خیره شد.
من هم آهسته اشک میریختم.
گفت:
- شما درمورد من چه فکری میکنید سیده خانوم؟ فکر کردید بنده معصومم؟! من چه کردم با دل و روح شما که انقدر در این نامه دلتون ازم پر بود و چه کردم پیش خدا که من گنهکار به چشم شما چنین جایگاهی داشتم؟ سیده خانوم من خاک پای همهی ساداتم.. اگر از من رنجیدید حلالم کنید.
من چه میشنیدم؟؟ نکنه باز در خواب بودم؟؟مگه میشه حاج مهدوی یک دفعه بشه همون کودکی که به کلی از حافظهام پاک شده بود؟! مگر میشه حاج مهدوی با چشم اشک آلود اینجا، کنار من بنشیند و از من حلالیت بطلبه؟؟
نه من در خواب بودم. در یک رویای شیرین.
نفس عمیق کشیدم و عطرش رو در ریهم خالی کردم.
آخیشش خیلی وقت بود این عادت رو فراموش کرده بودم. از گوشهی چشم نگاهی بهش انداختم که با تسبیحش بازی میکرد. شیطنتم گل کرد.
- به یک شرط..
او با تعجب پرسید:
- چه شرطی؟
اشکم رو پاک کردم.
گفتم:
- تسبیحتون برای من.
او نگاهی به تسبیحش انداخت و درحالیکه در مشتش میفشرد با صدایی لزون گفت:
- بسیار خب حتما در اسرع وقت یک تسبیح بهتون هدیه میدم.
گفتم:
- نه.. من همین تسبیح رو میخوام..
او از جا بلند شد و یک قدم عقبتر رفت. پرستاری که چندبار در لابهلای صحبتهای ما قصد ورود به اتاق رو داشت و با مشاهدهی حال و روز ما و صحبتهامون داخل نمیومد سرک مجددی به اتاق کشید و باز بیهیچ اعتراضی رد شد.
حاج مهدوی با حالتی معذب گفت:
- راستش این برای خودمه.. جسارتا نمیتونم بهتون بدم..
با شیطنت گفتم:
- چون یادگار الهامه بهم نمیدید؟! قول میدم براش همیشه با اون تسبیح ذکر بفرستم..
او خندهی محجوبانهای کرد.. صورتش سرخ شد.
- پس خانوم بخشی بهتون گفتن که این تسبیح یادگار کیه.. دیگه اصرار نکنید خواهرم.
گفتم:
- خودش بهم اون تسبیح رو داده حاج آقا.. گفته با اون تسبیح براش تسبیحات حضرت زهرا بخونم..
حاج مهدوی لبخند رو لبش خشکید.. با چشمانی باز نگاهم کرد و درحالیکه آب دهانش رو قورت میداد نزدیکم اومد.. و تسبیح رو روی تخت گذاشت...
وقت رفتن از اتاق با بغض گفت:
- پس قابلم ندونست...
خواستم حرفی بزنم که گفت:
- التماس دعا
مطمئن نبودم کار درستی کردم یا نه. شاید نباید اون تسبیح رو از حاج مهدوی میگرفتم. تسبیح رو از روی تخت برداشتم و به دونههای درشت و زیباش نگاه کردم. عطر حاج مهدوی رو میداد.
فاطمه داخل اومد و با دیدن من و تسبیح حیرت زده پرسید:
- تسبیح حاج مهدوی دست تو چیکار میکنه؟
لبخند کمرنگی زدم
- قبل از اینکه خوابم ببره گفتی خدا منو در آغوشش گرفته و نباید بترسم.. چون اون داره از این مسیر عبورم میده.. اونم درحالیکه محکم بغلم کرده تا بلایی سرم نیاد.. راست گفتی.. من احمق بودم که توی یک همچین آغوش امنی احساس خطر میکردم..
فاطمه دستش رو روی پیشونیم گذاشت. با نگرانی گفت:
- دوباره تنت داغ شده.. رقیه سادات خوبی؟!
نگاه زیبایی بهش کردم چون دنیا رو زیبا میدیدم.. آهسته گفتم:
- آره دارم میسوزم.. اما بهترین حال دنیا رو دارم..
او اخم کرد:
- حاج آقا چی بهت گفتن که این شکلی شدی؟؟ مشکوک میزنی..
تسبیح رو در دستم مشت کردم و روی قلبم گذاشتم.
- همه چیز رو برات میگم.. فقط بزار امشب تو حال خودم باشم.. میخوام برم خونه..
او با دلواپسی از تغییر حالت من گفت:
- نمیشه.. مگه نشنیدی گفتن میخوان از سرت اسکن بگیرن
گفتم:
- من خوبم فاطمه..
همون موقع پرستار داخل اومد. با دیدنش گفتم:
- من میخوام برم خونه.
پرستار نزدیکم شد و دستش رو روی سرم گذاشت.
- ظاهرا هنوز تب داری.. بهتره بیشتر بمونی
با اصرار گفتم:
- من خوبم. نهایت یه مسکن میخورم..
پرستار فهمید که تصمیمم جدیه.
گفت:
- مسئولیتش پای خودت!
و از اتاق خارج شد.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل