#رهاییازشب
#پارت_صدوپنجاهم
نگاش کردم.
گفت:
- دیشب بهت حق دادم عاشقش شی! خیلی خشگله شوهرت!! چه چشمای نازی.. چه هیکلی!! شانس آورد آخوند.. ببخشید روحانی شد.. وگرنه دخترا قورتش میدادن..
از تعریفش حس بدی بهم دست داد. دل و رودهم به هم پیچید.
مکبر دستور تکبیرة الاحرام داد..
نفس عمیق کشیدم و قامت بستم!
بعد از نماز پرسیدم:
- مادرت چه بیماریای داره؟
او چشمش پر از اشک شد:
- سرطان خون!! دکتر گفته این نوع سرطان فقط واسه اعصاب و حرص و جوشه. بمیرم برا مامانم.. خیلی حرص منو خورد.. کاش قدرش رو میدونستم!!
اه کشیدم!!
- هنوز هست.. تا وقتی هست برای جبران دیر نیست!! اونی باید حسرت بخوره که دیگه فرصت جبران نداره.
او اشکش رو پاک کرد:
- میخوام بیارمش خونه خودم.. خودم ازش مراقبت میکنم.. نوکرشم هستم.. یه پرستار خوب واسش میگیرم.. دلم نمیخواد وقت رفتن ازم ناراضی باشه.
لبخندی به صورتش زدم:
- آفرین.. این خیلی خوبه.. إن شاءالله همین اتفاق برات زمینهی خیر بشه.
دوباره من من کرد.
- میشه شماره تو بهم بدی؟؟!
جا خوردم!! نمیتونستم به همین راحتی بهش اعتماد کنم.
بهانه آوردم:
- من فعلاً گوشی ندارم. بخاطر امواجش نمیتونم ازش استفاده کنم.
پوزخند تلخی زد.
- امواجش؟؟
لبخندی زورکی زدم:
- آره دیگه امواجش!! آخه من باردارم.
او با تعجب نگاهی به من و شکمم انداخت و با دهانی باز گفت:
- عه عه عه..!! واقعا؟؟ چقدر هولی بابا!!
خندیدم.
- برای سن من خیلی هم دیره..
او آه کشید و باز با حسرت نگاهم کرد.
- خوش به حالت!! سر و سامون گرفتی! حالا باهاش خوشبختی؟
لبخندی عمیق زدم:
- آره! اون یک مرد واقعیه..
او با تعجب گفت:
- ناراحت نشیا.. ولی آخه چطور بهت اعتماد کرد؟! آخه کدوم آدم مذهبی و طلبهای میاد یه دختری مثل تو رو بگیره؟!
قبل اینکه جوابش رو بدم صدای فاطمه شوک زدمون کرد.
- وا؟!! مگه رقیه سادات چشه؟! کی از اون بهتر؟! خدای ناکرده بیعفتی نکرده که.. یه کم جوونی و نادونی داشت که اونم جدش بهش نظر کرد خوب شد.
نسیم بهش سلام کرد.
- ببخشید ندیدمتون تو مسجد باشید.
فاطمه جواب سلامش رو داد و به من لبخند زد.
منم فکر میکردم امشب مسجد نمیاد.
فاطمه خطاب به نسیم با صدای آهسته گفت:
- من اهل گوش واستادن نیستم ولی نسیم جون شما یه کم بلند حرف میزدی و منم پشت سرتون بودم شنیدم. بهتره اینجا درمورد گذشته حرف نزنید. درست نیست.
نسیم لب برچید و با صدای آرومتری گفت:
- آخخخخ ببخشید حواسم نبود.. تن صدام بلنده..
دوباره بین من و فاطمه نگاهی رد و بدل شد.
من اصلا به نسیم خوشبین نبودم. مطمئن بودم فاطمه هم همین حس رو داره..
شام خونهی پدرشوهرم دعوت بودیم. من و مرضیه خانوم مشغول شستن ظرفها بودیم که آقا رضا به آشپزخونه اومد و گفت:
- سادات خانوم بیزحمت یه سر برید اتاق حاج آقا.. کارتون دارن.
من دستم رو شستم و بیفوت وقت به اتاق ایشون رفتم.
پدرشوهرم بالای اتاق نشسته بود. حاج کمیل تکیه زده بود به پشتی و با حالتی پکر به گل قالی نگاه میکرد.
گفتم:
- جانم حاج آقا؟ با من امری داشتید؟!
گفت:
- درو پشت سرت ببند بابا، بشین اینجا دوکلوم صحبت کنیم.
در رو بستم و با دلواپسی کنار حاج کمیل نشستم.
حاج کمیل عمامهاش رو کنارش گذاشته بود و انگشتش رو روی اون میرقصوند.
حاج مهدوی بیمقدمه گفت:
- ببین بابا من دلم نمیخواد برات بزرگتری کنم. میدونم اونقدر بزرگ شدی که فرق بین سره رو از ناسره، و بد و از خوب تشخیص بدی. ولی از اونجا که دلم شور زندگیتونو میزنه لازمه یه چیزهایی رو گوشزد کنم.
حاج کمیل نفسش رو بیرون داد. حس کردم معذبه.
با تعجب چشم دوختم به صورت حاج مهدوی(پدر)
- اختیار دارید حاج آقا!! شما بزرگتر ما هستید. من کاری کردم که شما رو آزرده و نگران کرده؟!
او تسبیحش رو در مشت بزرگش انداخت و در حالیکه دستش رو روی زانوش گذاشته بود گفت:
- والا ما که در این مدت ازت جز خوبی و ادب چیزی ندیدیم. از نظر شخصیتی و اخلاقی ازت راضی هستیم. فقط دلم میخواد الان که خودمون سه تا تنهاییم یه سری چیزها رو برات یادآوری کنم.
حاج کمیل با التماس رو کرد به پدرش:
- حاج آقا..
حاج مهدوی با دستش به او دستور سکوت داد.
اینطور که پیدا بود من قرار بود حرفهای ناراحت کنندهای بشنوم.
دوباره قلب لعنتیم درد گرفت.
حاج مهدوی گفت:
- حرفهایی که میخوام بزنم شاید ناراحتت کنه.. شایدم بهت بر بخوره ولی من فکر میکنم بد نیست گاهی به آدمها بر بخوره تا حواسشونو جمع کنن.
حاج کمیل دوباره وسط حرف پدرش پرید.
- حاج آقا اجازه بدید یک وقت دیگه..
حاج مهدوی چشم غرهی بدی به پسرش رفت و با همون ابهت همیشگی گفت:
- اگه بناست وسط حرفم بیای برو بیرون..
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل