#رهاییازشب
#پارت_صدویکم
- امشب با دیدن حال و روز شما خیلی از خودم ناراحت و عصبانی شدم. شاید عملکرد اشتباه من منجربه این اتفاق شد. اول اینکه سیده خانوم ملاک برتری و مقیاس ایمان هرکسی برمیگرده به اینکه چه جایگاهی پیش خدا داره نه خلق خدا. خلق خدا رو هیچ رقمه نمیتونی راضی نگه داری حتی اگه خوب و کامل باشی!
و.. نکتهی دیگه اینکه شما درمورد من دچار سوءتفاهم شدید. هرگز قصدم این نبوده که شما رو از مسجد و بسیج، اون هم به دلایلی که خودتون فرمودید بیرون کنم. اتفاقا بالعکس از نظر من شما یک سادات بزرگوار و متدین هستید که البته بنده براتون احترام خاصی قائلم ولی ظهر همان روزی که بهتون عرض کردم در بسیج این ناحیه نباشید حرفها وحدیثهایی به گوشم رسید که یقین کردم پخش شدنش در مسجد به ضرر شماست.
ملافه رو از روی صورتم کنار کشیدم و با اضطراب نگاهش کردم.
او از حرکتم لبخند خفیفی بر لبش نشست.
پرسیدم:
- چه حرف وحدیثی؟
- شاید درست نباشه بحث رو باز کرد ولی دوتا آقا اومدن و به بهونهی مشاوره از من نشونیهای شما رو دادند و گفتند که شما احساسات اونها رو به بازی گرفتید و به من خرده گرفتن که چرا من شما رو تو مسجد راه میدم و موآخذهتون نمیکنم.
حدس اینکه اون دو جوون کی بودند اصلا سخت نبود.
حاج مهدوی گفت:
- خب بنده حسابی با این بنده خداها جرو بحث کردم و گفتم ما همچین کسی در مسجد نداریم. یه کدومشون با بیادبی گفت: همونی که همیشه دنبالتون تا دم خونه میاد.. و یک سری حرفها و تهمتها که اصلا جاش نیست درموردش صحبت کنم. ببینید خواهر خوبم. من اصلا دنبال راست یا دروغ حرف اون دونفر نبودم و نیستم. حتی دنبال موقعیت خودمم نبودم. به این وقت و ساعت عزیز اگر گفتم در بسیج مسجد ما نباشید فقط بخاطر خودتون بود. چون در چشمهای این دو جوون بذر کینه رو دیدم و حدس زدم اینها هدفشون بیآبرو کردن یک مؤمنه!
اشکهام یکی بعد از دیگری صورتم رو میسوزوند. گفتم:
- حاج آقا.. بخدا من.. بخدا..
او با مهربانی گفت:
- نیازی به قسم و آیه نیست. من همه چیز رو درمورد شما میدونم. حتی درمورد پدر خدابیامرزتون. مگه میشه دختر اون خدا بیامرز تو غفلت و بیخبری باقی بمونه؟
روی تخت نشستم و با اشکهای ناباورانه به حاج مهدوی که حالا نگاه محجوب و محترمانهای بهم میکرد خیره شدم.
او لبخندی زد.
گفتم:
- من آبروی پدرم رو بردم. هر چقدرم سعی کنم باز لکهی ننگم دنباله اسم آقامه.. امشب حسابی آقام شرمنده شد. ولی منصفانه نبود که منو به چیزهایی نسبت بدن که نیستم! من همه چیزم رو باختم.. همه چیزمو. آدمهایی مثل من اگه پاشون بلغزه دیگه مثل اول نمیشن، نه پیش خدا نه پیش خلقش!
پرسیدم:
- پس درمورد آقام از مسجدیها پرس و جو کردید؟ فهمیدید آقام کی بود؟
دوباره لبخند خفیفی به لبش نشست.
گفت:
- حوصله میکنید یک قصهای تعریف کنم؟
آهسته اشک ریختم و سرم رو پایین انداختم.
- پدر بزرگ بنده پیش نماز مسجد بودن. من بچهی سرکش و پرسرو صدایی بودم که هیچ وقت آروم نمیگرفتم! خدا رحمت کنه پدرو مادر شما رو. پدربزرگم هروقت مسجد میرفتن دست منم میگرفتن و با خودشون میبردن. من سر نماز جماعت هم دست بردار نبودم.
ناگهان خندهی کوتاه و محجوبی کرد و گفت:
- کار من این بود که سر نماز جماعت ،مهر تک تک آقایون رو برمیداشتم و نمازشونو خراب میکردم. اگر نوهی حاج آقا ابراهیمی نبودم قطعا یه گوشمالی میشدم. یه شب که طبق عادت این کارو میکردم یک دختر بچه وسط نماز با اخم و عصبانیت محکم کوبید پشت دستم و با لحن کودکانهای گفت:
- خجالت نمیکشی این کارو میکنی؟ اینا مال نمازه. گناه داره...
منم با همهی تخسیم گفتم:
- به توچه!! مسجد خودمونه.
دختربچه دست به کمر گفت:
- مسجد مال همهست..
و رفت مهر همه رو سرجاش گذاشت و دست به سینه واستاد مواظب باشه من دست از پا خطا نکنم. مابین دونماز رفتم سمتش یدونه به تلافی ضربهی قبلی زدم رو بازوش و گفتم:
- اصلن تو واسه چی اینجایی؟ اینجا مال مرداست. تو دختری برو اونور..
همونجا پدر اون دختر خانوم که یک آقای مهربون وخوشرویی بودن یه شکلات بهم دادن و گفتن:
- عمو جون..این دختره.. لطیفه.. نازکه.. سید اولاد پیغمبره نباید بزنیش.
گفتم:
- خوب میکنم میزنمش. اول اون زد..
قصهش به اینجا که رسید هق هق گریهام بلند شد و حضرت زهرا رو صدا کردم.
حاج مهدوی صبر کرد تا کمی آروم بگیرم و بعد گفت:
- منو به خاطر آوردید؟! دنیا خیلی کوچیکه خانم حسینی. بعد از اونروز باهم دوست شدیم. قشنگ یادمه چطوری.. شما داناتر از من بودین. من فقط پی شیطنت و خرابکاری بودم.. ههههه یادمه عین مامانا یک بسته چیپس و پفک با خودتون میاوردین و بین نماز به من میدادید بخورم تا حواسم پرت شه شیطنت نکنم. پدر بزرگ خدا بیامرزم خیلی شما رو دوست داشت و همیشه شما رو برای من مثال میزدن.
میون گریه تکرار میکردم:
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل