#رهاییازشب
#پارت_نودوششم
- خودت میگی زن بابا!! اونم یکی مثل تو!!
زن جملهای گفت که همهی نگاهها به سمتم برگشت:
- زن باباش دروغ میگه.. چرا نمیری از همون حاج آقا مهدوی بپرسی که این زن چقدر براش مزاحمت ایجاد کرده؟
اون به پیش نماز مسجد هم رحم نکرده چه برسه به مردهای دیگه...
صدای همهمه و پچ پچ زنها بلند شد.
فاطمه خون خونش رو میخورد، و من در سکوتی مرگبار فرو رفتم و جملات او را در ذهنم مرور میکردم.
فاطمه در میان تذکرات سخنران از پشت میکروفون با عصبانیت خطاب به او گفت:
- دیگه وقاحت رو به اوجش رسوندی ساکت میشی یا به هیئت امنا بگم بیان.. اینجا خونهی خداست نمیتونم بهت بگم برو بیرون ولی به عنوان خادم مسجد بهت اجازه نمیدم توهین کنی و تهمت بزنی!!
زن که انگار دیگر وظیفهای نداشت با همان سروصدا و غرغر و نفرین مسجد رو ترک کرد. من همانجایی که بودم با بهت و بیحالی نشستم. اعظم و چند نفر دیگر، جمعیت رو متفرق کردند. یکی دونفر سمتم اومدند و با دلرحمی گفتند:
- اشکال نداره خودتو ناراحت نکن. بعضیا شعور ندارن..
کاش هیچ چیز نمیشنیدم! کاش قدرت داشتم همه رو غیب میکردم و تنها در اون نقطه مینشستم و فکر میکردم همه چیز یک خوابه!!
از زمانیکه توبه کردم خداوند بدترین امتحانها رو ازم گرفته.. گفته بودم هر امتحانی جز بازی با آبروم.. جز رسوایی..
این زن که بود که از احساس من به حاج مهدوی خبر داشت؟ صمیمیترین دوستم از این راز بیخبر بود. او از کجا میدانست؟ و مهری، آه مهری چطور میتوانست تا این حد پست باشد که آبروی دختر سید مجتبی را زیر سوال ببرد و حرف او را بین زبانها بیندازد؟!
فاطمه مقابلم نشست. با لیوانی شربت.
- بخور رقیه سادات جان، بخور رنگ به صورت نداری
نگاهش نمیکردم. من در دنیای خودم بودم. او درمیان لبهای قفل شدهام سعی کرد شربت رو به من بچشاند. پشت هم صدام میکرد ولی من نای جواب دادن نداشتم.
مسجد خالی شد.
از پشت پرده صدای حاج مهدوی بلند شد:
- کسی اینجا هست؟؟
حاج مهدوی!! فقط او از راز من خبر داشت.. نه مسعود منو دیده بود و نه اون زن.. اونشب در کوچه پس کوچههای اون محله فقط من و حاج مهدوی بودیم. او بود که ماه پیش با بدترین رفتار منو از بسبج اینجا بیرونم کرد تا در این محل نباشم.. یعنی او راز من را فاش کرد که به گوش باقی مردم هم رسید؟؟ حالا دارم میفهمم چرا نگاههای مردم نسبت به من تغییر کرده بود.
فاطمه با بغض گفت:
- بله حاج آقا من هستم.
حاج مهدوی گفت:
- تشریف میارید؟
فاطمه کنار پرده رفت صدای پچ پچشان میآمد. حاج مهدوی از او میپرسید چیشده و فاطمه داشت به اختصار برایش تعریف میکرد. حاج مهدوی مدام استغفار میکرد و دست آخر پرسید:
- الان ایشون کجا هستند؟
دلم نمیخواست با او رو در رو شوم.. از او دلچرکین بودم. با حرکتی سریع از جا بلند شدم.
صدای حاج مهدوی رو شنیدم:
- احضارشون میکنید این سمت؟
بغضم ترکید. میرفتم که چه؟! که فاطمه هم از چیزهایی که خبر ندارد خبردار شود؟ باید سراغ کسی بروم که آبروی مرا نشانه گرفته.
با هق هق گریه به سمت کفشداری رفتم. فاطمه سمتم دوید..
- رقیه سادات.. رقیه سادات..
برگشتم و درمیان اشکهایم با خشم و بغض گفتم:
- من عسلم عسل!!
و از مسجد با سرعت به سمت خیابان دویدم.
با قدمهای تند و چشمان گریان کوچهها را طی کردم و مقابل خانهی پدریم توقف کردم!
دستم را روی زنگ گذاشتم و قصد برداشتنش هم نداشتم. در باز شد. علی بیرون آمد و با تعجب نگاهم کرد.
گفتم:
- به مادرت بگو بیاد بیرون
علی با دقت نگاهم کرد!
- رقی تویی؟؟
تعجبی هم نداشت که منو نشناسه! من از غریبه هم غریبهتر بودم وقتی دید جوابش رو نمیدم داخل رفت و دقایقی بعد مهری با چادر مقابل در اومد و لبخند گشاد و دروغینی به صورت نشوند.
- به به!! ببین کی اومده؟ چه عجب رقی جان یاد فقیر فقرا کردید. بفرما تو. چرا دم در؟
میخواست به چاپلوسیش ادامه دهد که با پشت دستم نصف اشکم را از صورت زدودم و با نهایت کینه و نفرتی که در این مدت از او داشتم گفتم:
- چی میخوای از جون من و زندگیم؟؟ چرا دست از سر من برنمیداری؟؟
منو از خونهی پدریم بیرونم کردی کافی نبود که حالا داری از محلهی بچگیهامم بیرونم میندازی؟!!
او هاج و واج نگاهم کرد و ادای بیخبرها رو در آورد.
- من نمیفهمم چی میگی رقی جان..
با گریه داد زدم:
- به من نگووو رقی.. آقام مگه نمیگفت خوشش نمیاد اسممو بشکنی؟
او میدانست وحشی شدم. امشب رقیهای را میدید که هیچگاه در عمرش ندیده بود. دختر مظلوم و معصومی که تا چندسال پیش مورد ظلم و تبعیض او قرار میگرفت اکنون مثل مار زخمی روبرویش ایستاده بود و اگر دست از پا خطا میکرد نیش زهراگینش را نثارش میکرد. با رنگ و روی پریده گفت:
- ببخشید عادت کردم بخدا.. بیا تو.. دم در زشته خوبیت نداره..
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل