eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
961 عکس
625 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
درمیان هق هق دردناکم فاطمه گفت: - هنوز هم میگم! خدا تو رو در آغوش گرفته. ولی تو بش اعتماد نداری. خدا مثل یک مادر، محکم گرفتت و داره از این مسیر خطرناک و سخت عبورت میده. وقتی جات امنه ترس براچی؟ تو فقط داری تو آغوش خدا این روزها و صحنه‌ها رو میبینی. اگه به آغوش خدا اطمینان کنی با خیال راحت فقط تماشا میکنی و بدون ذره‌ای ترس و اضطراب تو آغوشش آروم میگیری. خدا داره میبرتت به سر مقصد اصلی. اونجایی که عزت هست. آبرو هست. خوشبختی و عاقبت بخیری هست. پس به آغوشش اطمینان کن.. که یهو پرت میشی تو روزهای سخت و کم میاری! چقدر حرفهاش رو دوست داشتم. از زیبایی جملاتش هق هقم بیشتر شد و بلند خدا رو صدا زدم: - خدااااااایااااا بسه دیگه.. منو پروازم بده.. آهسته نبر.. فاطمه با گریه از اتاق بیرون رفت و بعد از مدتی با یک لیوان آب برگشت. - جای داروهات کجاست یه قرص بهت بدم  آروم بگیری. گفتم: - فقط تشنمه! لیوان رو گرفتم و تا ته لیوان آب رو سر کشیدم. فاطمه اشکهای قطع نشدنیم رو از گونه‌هام پاک کرد و برام آهسته دعا میخوند.. نفهمیدم کی خوابم برد. حاج مهدوی در بیابانی خشک خاک میکند. ازش پرسیدم: - چیکار می‌کنید حاج آقا؟ واسه چی زمین رو می‌کنید؟ عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و گفت: - میخوام درخت بکارم! با تمسخر گفتم: - اینجا که فایده‌ای نداره! رشد نمیکنه.. قد نمیکشه.! خندید.. - اگه خدا بخواد رشد میکنه.. میوه هم میده. یک قدم جلو رفتم.. چاله خیلی بزرگ و عمیق بود. پرسیدم: - خب پس چرا انقدر زیاد می‌کنید؟ گفت: - بذرم بزرگه. با تعجب به اطراف نگاه کردم. پرسیدم: - کو؟؟ پس چرا من نمی‌بینمش؟ ناگهان او با نگاهی عجیب مرا داخل چاله هل داد و درحالیکه خاک رویم می‌ریخت با گریه گفت: باید خاکت کنم.. شاید خدا ازت یه درختی بسازه.. جیغ می‌کشیدم نه نکنید این کارو.. منو زنده به گورم نکنید دارم خفه میشم!! او میون گریه می‌گفت: - نترس فقط اولش سخته.. بعدش آروم میگیری و میتونی نفس بکشی.! جیغ بلندی کشیدم و از خواب پریدم. فاطمه با اشک و آه کنار بسترم نشسته بود. چشمهام تار می‌دیدن. با وحشت گفتم: - داشت منو خاکم میکرد.. داشت منو می‌کشت.. فاطمه صورتم رو با دستمال خیس مرطوب میکرد و با گریه گفت: - نه .. حالش خیلی خرابه.. داره تو تب میسوزه.. چشمهام رو به سختی تیز کردم. او با کی بود؟ - حامد تو رو خدا زود بیا من دارم سکته میکنم! پرسیدم: - کیه فاطمه؟کی اینجاست؟ فاطمه با گریه گفت: - حامد بود. زنگ زدم بهش که بیاد اینجا ببریمت دکتر.. داری تو تب میسوزی.. چرا با خودت اینکارو میکنی رقیه سادات چرا؟ خنده‌ی تلخی کردم و با چشمانی نیمه باز و لبی لرزون گفتم: - تقصیر من چیه؟ من کاری نکردم اونا این کارو باهام کردن.. و دوباره از حال رفتم. نمیدونم چقدر گذشت ولی اینبار حامد هم بالای سرم ایستاده بود. - سادات خانوم میتونید بلندشید؟! زبانم نمی‌چرخید جواب بدم.. فقط سردم بود. و فک پایینم بی‌جهت میلرزید. چشمام هم بازو بسته نمیشد تا اینگونه جوابشون رو بدم. چه بلایی سرم اومده بود؟ گوشه‌ای اون طرف‌تر دختر بچه‌ای بالا پایین میپرید و بلند بلند می‌خندید. آقام با یک عروسک نزدیک دختربچه رفت و او رو بغل گرفت. دختر رو شناختم. خودم بودم! با تمام توانم صداش کردم: - آقااا.. اومدی؟؟ چرا فاطمه جیغ می‌کشید؟ چرا انقدر بلند گریه میکرد؟ دختر بچه ترسید از صدای جیغش! گفتم: - نه آروم‌تر.. بچه ترسید فاطمه! آقام میان سرو صدای فاطمه و حامد بچه بغل رو بروم ایستاد. پرسید: - حالت خوبه؟ خندیدم و گفتم: - از وقتی بزرگ شدم دیگه بغلم نکردی! آقام بچگی‌هامو پایین گذاشت. دختر بچه دستهامو گرفت. رو کردم به آقام و گفت: - آقا جون رقیه سادات تب داره.. ببرش آمپول!  آقام نگاهم میکرد.. - ببرمت دکتر آقا جون؟  لبخندی زدم: - خوبم آقاااا چرا فاطمه انقدر بلند صدام میزد؟ صداش گوشهامو آزار میداد. فک کنم از صداش آقام اینا رفتن. لحظه‌ای تونستم نگاهش کنم. دستش رو روی دهانش گذاشته بود و با وحشت نگاهم میکرد. خوابم میومد! همه جا تاریک شد.. زن هوچی نزدیک تختم اومد.. با خشم و عصبانیت بهم ذل زد.. چقدر زشت و ترسناک بود. - حیف اون آقات که تو اولادشی!!! گریه کردم. - آقام یه روز بهم افتخار میکنه!  فاطمه هم با گریه تاکید کرد. إن شاءالله إن شاءالله، من مطمئنم!  زن گلومو گرفت.. داشتم خفه می‌شدم. جیغ زدم.. فاطمه هم جیغ می‌کشید!! حااامد.. یک کاری کن الان میمیره... این صدای حامد بود؟؟ - برو بیرون فاطمه.. تو داری وضع رو بدتر میکنی.. - پس چرا نمیاد؟؟ دوباره زنگ بزن.. کی رو میگفتن؟؟ میشه حاج مهدوی منظورشون باشه؟؟ راستی چرا من اونها رو نمی‌بینم ولی باقی افراد اینجا رو میبینم؟ اون زن هنوز مثل یک افریط پشت در ایستاده و ناخن میجود! منم که اون گوشه دارم بازی میکنم!  ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل