#رهاییازشب
#پارت_نودوهشتم
دستم رو داخل کیفم بردم و نامهای که چند وقت قبل با سوز و گداز براش نوشته بودم رو مقابلش تکون دادم.
- شاید اگه اینو زودتر بهتون میدادم کمتر آزارم میدادید! البته اگه قابل خوندنش میدونستید!!
ولی دیگه مهم نیست..
نامه رو مقابل چشماش به دونیم کردم و منتظر عکسالعملش شدم.
او بدون اینکه بدونه من چرا این رفتار رو کردم آب دهانش رو قورت داد و بهم خیره شد. کاش الان هم به زمین خیره میشد.. کاش خشمم رو نمیدید. من اینی نبودم که او میدید! عین اسبی وحشی درحال لگد پرانی به اطرافم بودم. میدونستم که ساعاتی بعد از تمام رفتارام پشیمون خواهم شد و هر کدام از کلماتی که به زبون میرانم شخصیتم رو لگد مالتر میکنه و گواهی میدهد بر بیخانواده بودنم! ولی من این نبودم!! این اسب وحشی دیوانه من نبودم.. انگار میخواستم انتقام کل زندگیم رو از حاج مهدوی بگیرم!
کاش یکی رامم میکرد.
باید از خودم فرار میکردم. نباید اجازه میدادم بیشتر از این خشم و بغض لجامم رو در دست بگیره.
آهسته به فاطمه گفتم:
- خداحافظ..
و با پاهایی که روی زمین کشیده میشد مسیر کوچه رو طی کردم.
فاطمه صدام زد ولی جوابی ندادم. نایی نداشتم. انقدر جیغ کشیده بودم که حنجرهم میسوخت و بیرمق بودم.
وارد خیابون شدم. همه با تعجب به صورت غرق اشکم نگاه میکردن و من بیتوجه به اونها کنار تاکسی تلفنی ایستادم.
گفتم:
- میخوام برم پیروزی..
راننده با تعجب و پرسش نگاهم کرد و سوار اتومبیلش شد.
توی ماشین نشستم.
در باز شد و فاطمه کنارم نشست! با تعحب پرسیدم:
- تو کجا میای؟
- نمیتونم همینطوری ولت کنم به امان خدا.. با منم بحث نکن..
دستم رو جلوی صورتم گرفتم و از شرمندگی تا دم خونه گریه کردم..
رفتیم خونه. یک راست رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم. فاطمه کنارم نشست و نگاهم کرد و با درماندگی پرسید:
- چیکار کنم حالت خوب شه؟
به او پشت کردم.
- تنهام بزار..
- خدا از اون زن نگذره که همچین بساطی راه انداخت.
اشکهای داغم یکی بعد از دیگری روی بالش میریخت.
فاطمه سرم رو نوازش کرد.
- گریه نکن عزیزم. خدا بزرگه.. بخدا میفهممت..
وقتی دید ساکتم بلند شد و گفت:
- تو یه کم استراحت کن.. من امشب پیشت میمونم.
چراغ رو خاموش کرد تا بیرون بره.
گفتم:
- خستم!! دیدی نمیشه؟ دیدی خدا فراموشم کرده؟
او آهی کشید:
- اینها امتحانه..
به سمتش چرخیدم و ناله سر دادم:
- چرا هرچی امتحانه سخته تو دنیا سهم منه؟! چرا خدا محض رضای خودشم شده یک استراحت کوچیک به من نمیده؟؟
فاطمه به دیوار تکیه داد:
- آنکه در این درگه مقربتر است.. جام بلا بیشترش میدهند..
- شعر نخون فاطمه.. شعر نخون.. یه چیزی بگو آرومم کنه..
فاطمه آهی کشید و با سوز گفت:
- وقتی الان خودم ناآرومم چطوری آرومت کنم؟
و همانجا نشست و باهم زار زار گریه کردیم.
میان گریه با شرم گفتم:
- تو هم فکر میکنی من مسجد اومدم تا حاج مهدوی رو تور کنم؟
اشکهاش رو پاک کرد.
- هرگززز.. هیچ وقت باور نکردم.
موهامو چنگ زدم...
- فاطمه برام مهم نیس باقی چه فکری درموردم میکنن... برام مهمه که تو حرفهاشونو باور نکنی..
او زانوانش رو بغل گرفت.
- نظر منم برات مهم نباشه.. تو یک انسانی.. احساس داری.. میتونی عاشق بشی.. یا کسی رو دوست داشته باشی.. حتی اگه اون آدم یک عشق محال باشه! ما هممون تو دلمون یک عشق یواشکی داریم! شاید هم هیچ وقت به عشقمون نرسیم.. ولی اون عشق بهمون حال خوبی میده..
فاطمه جوری حرف میزد که انگار از همه چیز خبر داره! البته وقتی غریبهها باخبر باشن حتما فاطمه هم خبردار شده بوده ولی به روم نیاورده.
گفتم:
- یه جوری حرف میزنی انگار همه چی رو میدونی..
فاطمه آهی کشید.
- من مدتهاست میدونم که تو چقدر درگیر حاج آقایی!
با تعجب پرسیدم:
- از کجا؟؟ خودش بهت گفت؟!
- معلومه که نه!! این چه حرفیه؟ عاشق کوره.. انقدر تابلو بودی که حدسش زیاد سخت نبود. فقط.. فقط خبر نداشتم که خودشم میدونه..
امشب از گفتگوی بینتون فهمیدم!
دیگه تحمل اینهمه فشار رو نداشتم. سرم رو گرفتم و دوباره روی تخت با اشک خوابیدم.
- رقیه سادات.. من حاج آقا رو خیلی وقته میشناسم! اون کسی نیست که بخواد آبروی کسی رو ببره! مخصوصا تو این یک مورد خاااص! چون اینطوری موقعیت خودش هم به خطر میفته.
سر و قفسهی سینهم درد میکرد. آهسته گفتم:
- سررررم داره منفجر میشه! لعنت به این اشکها
چرا راحتم نمیزارن؟
با عصبانیت گفت:
- داری خودتو داغون میکنی.. تو رو سر جدت تمومش کن...
با هق هق گفتم:
- نمیتونم.. آروم نمیشم.. تو جای من نیستی.. نیستی تا ببینی چقدر بیکسی سخته.. تو سایهی خونواده بالاسرته. اما من بیپناهم.. تو گفتی خدا منو در آغوشش گرفته.. پس چرا این قدر آغوش خدا ناامنه؟! چرا انقدر دارم اذیت میشم؟!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل