#رهاییازشب
#پارت_نودوچهارم
حاج آقای مهدوی، من نمیدانم شما چرا مرا از مسجد و بسیج اون ناحیه دور کردید؟ شاید من هم اگر جای شما بودم همین کار رو میکردم. من یک دختر گناهکار بودم که بین خوبان جایگاهی نداشتم ولی هرگز موفق نخواهید شد مرا از مسجد کوچکی که در دلم از مهر خدا ساختم بیرونم کنید. خواستم بگم ممنون که به من فهماندید هیچ عشقی بالاتر از عشق معبود نیست. چون تنها این عشق است که یک معاملهی دوسر سوده!!
به امید رستگاری همهی دخترانی چون من
و توفیق روز افزون برای شما با استعانت از مادرم زهرا... »
با نوشتن نامه کلی سبک شدم.
با خودم فکر کردم چقدر خوب میشود اگر این نامه رو به دست حاج مهدوی برسانم. رو به آسمون گفتم:
- خدایا بازم میگم ریش و قیچی دست خودت.. اگر صلاح میدونی شرایطش رو جور کن تا از خودم پیش حاج مهدوی دفاع کنم. بین درد دلهام با خدا خوابم برد.
الهام با همون چادر در جایی شبیه امام زاده نشسته بود و نماز میخوند. به طرفش رفتم. با لبخند به صورتش نگاه کردم. او اخم مادرانهای کرد و با گله گفت:
- چرا برام تسبیحات رو نخوندی؟
گفتم یادم رفت..
و شرمنده سرم رو پایین انداختم.
خندید.
- حاجتروا بشی سادات عزیز...
طنین صداش در گوشم پیچید. حتی در بیداری. انگار هنوز کنارم بود. روی سجاده نشستم. تسبیح رو برداشتم و در جا براش تسبیحات حضرت فاطمه رو فرستادم. از اون روز به بعد هرشب براش تسبیحات میفرستادم و بعد میخوابیدم!
روزها یکی بعد از دیگری به سرعت سپری میشدن و من حضور مسعود و کامران کنار مسجد برام سوال برانگیز بود.
همهی این مسائل دست به دست هم داد تا از مسجد اون محل فاصله بگیرم و سراغ اون محله نرم.
جمعه ظهر بود.
طبق معمول بعد از اذان سجاده پهن کرده بودم تا نماز بخونم که ناگهان در زدن. قلبم از حرکت ایستاد. این حالتی بود که بعد از هر صدای ضربهای که به در خونهم میخورد بهم دست میداد چون همیشه کسی که پشت در بود برای آزار من حاضر میشد.
با چادر نماز به سمت در رفتم.
خانوم همسایه که در طبقهی سوم ساکن بود با یک ظرف غذا پشت در ایستاده بود. در رو با اضطراب باز کردم. او سلام گرمی کرد و در حالیکه به داخل خونه نگاه می انداخت گفت:
- مزاحم که نیستم؟
با لبخندی دوستانه گفتم:
- اختیار دارید مراحمید.
- نماز میخوندید؟
گفتم:
- هنوز قامت نبستم. بفرمایید داخل!
او در کمال تعجب کفشش رو درآورد و داخل اومد.
در تمام این سالها این اولین باری بود که همسایهم وارد خونم میشد. ظرف غذا رو روی اوپن گذاشت و گفت:
- مثلاً همسایهایم ولی از هم خبر نداریم یه کم آش ترخینه درست کرده بودم گفتم بیام هم یه سر ببینمتون، هم اینکه از آشم بخورید.
تو دلم گفتم:
- عجب! منم باور کردم! اصلا من و شما باهم صنمی داریم زن؟! حرف اصلیتو بگو.
ولی بجاش گفتم:
- لطف کردید. خیلی خوش آمدین. بابت آش هم ممنون.
او یه کم از این در و اون در حرف زد و بالاخره با ظرافت تمام بحث رو به منطقهی دلخواهش کشوند و گفت:
- راستش چند وقت پیش از خونتون سروصدا و داد و قال شنیدم.. خیلی نگرانت شدم گفتم بیام بالا ببینم چه خبر شده بعد گفتم به من چه.. یعنی حقیقتش ترسیدم..
با تعجب پرسیدم:
- چه ترسی؟! اصلا ترس برای چی؟ من که سروصدایی ندارم!
او با ناراحتی مکثی کرد و گفت:
- چی بگم.. من خودمم گیج شدم! از یه طرف همسایهها میگن شما.. ولش کن.. ولش کن..
بلند شد و به سمتم اومد:
- اومدم اینجا بگم حلالم کن! بخدا همش فکرم پیشته. هی تو خیابون و کوچه میبینمت انقدر گلی.. انقدر خانومی میمونم چی بگم..
پرسیدم:
- چرا گیج شدی؟ خیلی راحت بگو همسایهها درمورد من چی میگن؟
او نگاهش رو پایین انداخت و بعد قاطعانه گفت:
- درست نیست بگم. همینقدر که اومدم و دیدم سجادهت پهنه خیالم راحت شد. مردم حرف مفت زیاد میزنن. حلالم کن تو رو خدا.. خوب من میرم نمازتو بخونی.
خیلی سریع درو باز کرد و با عذرخواهی پایین رفت.
تو سرم درد خفیفی پیچید!
دیگه تو این ساختمون زندگی کردن برام سخت شده بود. باید دنبال یک جای جدید میگشتم.
دلم از دنیا گرفته بود.
چفیه رو برداشتم و توی سجادهم گذاشتمش. با دیدنش یک دل سیر گریه کردم و بعد نمازم رو اقامه کردم. یادم افتاد که دیشب برای الهام تسبیحات نفرستادم. بدهیم رو پاس کردم و در دلم با او درددل کردم.
- الهام.. گفتی برام دعا میکنی! من هرچی دعا میکنم بدتر میشه. دارم کم میارم عرصه بهم تنگ شده. تو رو به صاحب این تسبیحات برام دعا کن.
این روزها بدترین روزهای زندگی من پس از توبه بود!!! وقتی خوب نگاه میکنم تمام زندگی من بدترین بود.. چه پس از توبه چه قبل از توبه!!!
خدایا کی بهار رو به زندگی من دعوت میکنی؟
مراقبم باش! مبادا کم بیارم!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل