#رهاییازشب
#پارت_پنجاهوهشتم
با رفتن نسیم میدونستم که فصل جدیدی از مشکلات و سختیها شروع خواهد شد.
من تو گذشته خرابکاریهایی کرده بودم که حالا آثارش تو زندگیم بود. وقتی نگاه به هر گوشهی این خونه میکردم رد فریب یک پسر ثروتمند پیدا میشد!
بیشتر وسایل این خونه با پول و هدایایی تهیه شده بود که پشتش گناهی عظیم خوابیده بود!! حالا که دارم تغییر میکنم تحمل دیدن اینها خیلی سخت بنظر میرسه! باید چیکار میکردم؟
فکری به ذهنم رسید. یک روز تمام شهامتم رو جمع کردم و هرچی که کامران برام خریده بود و هدایاش رو داخل ساکی ریختم و به سمت کافی شاپش رفتم. نمیدونستم کارم درسته یا نه.. !!
اصلا شاید داشتم خودم رو فریب میدادم!! شاید اینها بهانه بود تا دوباره کامران رو ببینم!
وقتی داخل کافه شدم شلوغتر از همیشه به نظر میرسید! گارسونهای کامران به محض دیدنم با چشمای از حدقه بیرون زده به طرفم اومدن و حسابی تحویلم گرفتن. یکی از اونا در حالیکه منو زیر چشمی زیر نظر داشت داخل اتاق مدیریت رفت. میدونستم که رفته کامران رو خبر کنه. یکباره دلشوره گرفتم. باز هم این تپش قلب لعنتی شروع شد. لحظاتی بعد کامران که تیپ رسمی زده بود با هیجان بین درگاه حاضر شد. و نگاهی به من و ساک تو دستم انداخت.
آب دهانم رو قورت دادم و با غرور و شهامت نگاهش کردم.
او با قدمهایی سریع و چشمانی که برق میزد به طرفم اومد.
انگار میخواست گریه کنه ولی خجالت میکشید.
سرم رو به اطراف چرخوندم. چهرهی دخترهایی رو دیدم که با اینکه کنار دوست پسرهاشون نشسته بودن ولی با حسرت و علاقه بهش نگاه میکردن و نگاهی حسادتوار به من و ظاهر ساده و بیآرایشم میکردن. اما کامران کوچیکترین توجهی بهشون نداشت. اصلا اونا رو نمیدید!! تمام نگاهش سهم من بود!!
باز احساس غرور کردم!! حسی که کامران در من ایجاد میکرد همیشه این بود و این حالم رو خوب میکرد!!
سلام نکرد. شاید چون هنوز در ناباوری بود!
پرسید:
- واقعا خودتی؟؟؟
به سردی گفتم:
- میبینی که!! کجا میشه بدون دردسر صحبت کرد؟
او خواست بازومو بگیره به رسم مشایعت عاشقانه ولی خودم رو کنار کشیدم و با اخمی کمرنگ اعتراض کردم.
او نگاهی شرمسار به مشتریاش انداخت و گوشه لبش رو گزید و گفت:
- بریم اتاق من!!
جلوتر از او با غرور راه افتادم و داخل اتاق رفتم. او پشت سر من وارد اتاق شد. خواست در رو ببنده که گفتم:
- بزار باز باشه!!
نشستم روی کاناپه!
او هیجان زده و نگران بود..!! یعنی من براش مهم بودم؟؟
با صدایی مرتعش، گارسونش رو صدا کرد:
- سعید..!! دوتا سینی ویژه بیار
بعد مقابلم نشست و دستهاش رو قلاب کرد و سرش رو پایین انداخت.
دلم یک مدلی شد.
چقدر دلم براش تنگ شده بود. او لاغرتر به نظر میرسید!!
مگه میشه او با اینهمه کبکبه و دبدبه عاشق من بیسروپا بشه؟
نه امکان نداشت.. او داشت با من بازی میکرد! مثل من که با اونا بازی کردم!
سکوت رو شکستم:
- من اینجا نیومدم برای دیدنت. اومدم..
ساک رو روی میز گذاشتم و ادامه دادم:
- اومدم امانتیهات رو بهت برگردونم.
او با تعحب نگام کرد.
- امانتی؟؟ من امانتیای پیش تو نداشتم!!
گفتم:
- چرا... داشتی!!
او با تردید زیپ ساک رو باز کرد و با دیدن هدایا جا خورد.
روی لباسها سرویس طلایی که قبل از سفر برام خریده بود رو برداشت و با گلهمندی نگام کرد.
سعی میکردم حتی الامکان نگاهش نکنم.
دلش شکست.
این رو حس کردم..
از رد اشکی که توی چشماش جمع شد و اجازه نداد دیده شه!!
آخه اون هم مثل من مغرور بود.
گفت:
- چرا داری اینکارو میکنی؟
بعد از چند وقت بیخبری پا شدی اومدی اینجا عذابم بدی؟ از من دقیقا چی میخوای؟ میخوای التماست کنم؟! چرا شما دخترها تا میفهمید یکی...
گفتم که!! مغرور بود!!
اگر جملهاش رو تموم میکرد غرورش میشکست. جمله رو اینطوری بست:
- بیخیال!! مهم نیست!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل