eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
931 عکس
605 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_فرهنگ شیطانی آخرالزمان _زن سقوط کنه مرد هم سقوط خواهد کرد _حجت‌الاسلام عالی_ •@patogh_targoll•ترگل
از ماشین که پیاده شدیم. گفتم: _اون ته سیگارا رو هم از بالکن جمع کن. ملحفه‌ها رو هم بنداز لباسشویی، بوی سیگار گرفتن. کلید رو مقابلش گرفتم. _تو برو بالا... _تو نمیای؟ _نه، میرم قدم بزنم. ایستادو نگام کردو کلافه گفت: _الان برم بالا چی بگم بهشون؟ نمیگن مهمونی چی شد؟ با حرص گفتم: _تو که بلدی چی بگی، مثل همون حرفایی که درمورد من تحویل کیارش دادی، الانم... نگذاشت ادامه بدم. _آرش من معذرت می‌خوام، مجبور شدم. _چرا؟ اون مهمونی انقدر مهم بود؟ _نه، فقط می‌خواستم لج کیارش رو دربیارم. مشکوت نگاهش کردم و گفتم: _اونوقت دلیلش؟ سرش رو پایین انداخت و گفت: _یه چیزایی هست که تو نمیدونی. _خب، بگو بدونم. _قول میدی بین خودمون باشه. قول که نه، ولی شاید سعی کنم. لبخندی زد و گفت: _بریم دیگه. _کجا؟ _نکنه میخوای وسط کوچه حرف بزنیم. بریم یه جا هم شام بخوریم، هم حرف بزنیم، مُردم از گشنگی، حالا من هیچی، به این برادرزاده‌ات رحم کن. (به شکمش اشاره کرد.) لبخندی زدم و به طرف ماشین راه افتادم و گفتم: _نگو، که دارم لحظه شماری میکنم واسه دیدنش. ولی کاش توام به فکر این بچه بودی. حرفی نزد. همین که غذا رو سفارش دادیم، منتظر گفتم: _خب بگو دیگه. مِنو مِنی کردو گفت: _کیارش با یکی ارتباط داره. یه دو ماهی میشه که فهمیدم. از وقتی متوجه شدم داغون شدم و نتیجه‌اش هم سیگارایی شد که دیدی. با چشمای گرد شده گفتم: _از کجا فهمیدی؟ _چت‌هاشونو تو گوشی کیارش دیدم. لبم رو گاز گرفتم و گفتم: _از تو بعیده جاسوسی... تحصیلکرده مملکت! بعد انگشت سبابه‌ام رو به طرف چپ و راست تکون دادم. _گوشی یه وسیله‌ی شخصیه، نباید... پرید وسط نطقم و گفت: _بسه آرش، تحصیلکرده‌ها دل ندارن؟ آدم نیستن؟ انقدرم تا هر چی میشه نگو تحصیلکرده... چه ربطی داره. چون داداشته داری اینجوری برخورد میکنی. لیوان آبی براش ریختم. _معذرت میخوام. قصدم ناراحت کردنت نبود. نه که تو خانواده‌ی ما همه چی رو با تحصیلات می‌سنجن دیگه توی ذهنم ملکه شده. حالا مطمئنی؟ _مطمئن بودم که الان اینجا نبودم. _پس کجا بودی؟ اخمی کردو گفت: _طلاق گرفته بودم، واسه خودم زندگیم رو می‌کردم. _متوجه شده بودم، یه مدتیه با هم سرد هستید. _دلم ازش شکسته. فکری کردم و گفتم: _میگم مژگان، یه مدت باهاش خوب تا کن، مهربونی کن شاید... بغضی کردو گفت: _نمی‌تونم، چطوری مهربونی کنم؟ وقتی همش به این فکر می‌کنم که اون تو فکرش یکی دیگس... _اصلا شاید اشتباه میکنی. _رفتارش عوض شده، بداخلاق که بود، بداخلاق‌تر شده. الان که باید همش بهم برسه گذاشته رفته مسافرت. واقعا آدم بدبخت‌تر از منم هست؟ _اون که سفر کاریه، من توجریانم. شونه‌ای بالا انداخت و گفت: _حالا هرچی. _باور کن اون خیلی به فکرته، قبل از این که بره کلی سفارش تو رو به من کرد. اگه براش مهم نبودی که... _مهم اینه که الان من احساس می‌کنم براش مهم نیستم. اصلا اون بلد نیست محبت کنه، مگه تو و کیارش برادر نیستید؟ پس چرا اون اصلا شبیهه تو نیست؟ _دوتا مرد رو نشونم بده که اخلاقاشون مثل هم باشن. قبول دارم کیارش کمی اخلاقش تنده. منم شاید با هرکس دیگه‌ای جز راحیل نامزد می‌کردم، زیاد خوش اخلاق نبودم. این از خوبی راحیله که باعث میشه منم خوش اخلاق باشم. _خب تو شرایط راحیل همه خوبن، نامزد به این خوبی داره، تو کاری نمیکنی که بد بشه، یکی از بلاهایی که کیارش سر من آورده رو سرش بیار اونوقت حرف از خوب بودنش بزن. اونوقت اونم میاد آبغوره می‌گیره میگه بدبختم. از حرفاش اعصابم بهم ریخت. فکرم دوید پیش راحیل، یعنی اونم وقتی قضیه‌ی سودابه رو شنید این فکرا رو می‌کرد. چقدر برخوردش عاقلانه بود. شاید این موضوع رو برای مژگان تعریف کنم، زیاد هم احساس بدبختی نکنه. _مژگان میخوام یه چیزی بهت بگم فقط گوش کن. دستش رو ستون چونه‌اش کرد. _بگو. همه‌ی اتفاقای مربوط به سودابه و راحیل و این که سودابه حتی به خونه‌ی راحیل هم رفته بود رو براش تعریف کردم. هر چی بیشتر تعریف می‌کردم بیشتر چشماش از حدقه بیرون میزد. وقتی حرفام تمام شد، گفت: _باور کردنش برام سخته. _میتونی فردا که خودش اومد ازش بپرسی. غذا رو آوردن و شروع به خوردن کردیم. مژگان بد جور غرق فکر بود. سرش رو بالا آوردو پرسید: _واقعا عکس تو و سودابه رو دید؟ _آره، تازه سودابه یه پیامم زیرش فرستاده بود که چیزای خوبی درمورد من ننوشته بود، ولی راحیل پاکش کرد که من اعصابم خرد نشه. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
به خونه که برگشتیم، نزدیک نیمه شب بود. مژگان یک راست به اتاق من رفت و دیگه بیرون نیومد. مامان هم با عمه و دخترش داخل اتاقشون رفتن که بخوابن. مامان جای من رو تو سالن انداخت. از این که تو اتاقم نبودم حس آواره‌ها رو داشتم. بدتر از اون، اینکه راحیل پیشم نبودو من چقدر دلتنگش بودم. گوشی رو برداشتم و اسمش رو نوشتم: _راحیل. بلافاصله جواب داد: _جانم. پس اونم گوشی به دست به من فکر می‌کرد. چقدر این جانم گفتنش برام دل چسب بود. _دلم هواتو کرده عزیز دلم. _چه تفاهمی! _کاش الان کنارم بودی... با شعری که برام فرستاد دیوانه‌ام کرد: _ای کاش، که ای کاش، که ای کاش، نبود با (نام تو جانا)یار مرا هیچ ز ای کاش نبود. _راحیل داری دیوونم میکنی. برام استیکر قلب فرستاد. پرسیدم: _اونجا همه خوابن؟ _آره. _راحیل تا موهاتو بو نکنم آروم نمیشم. میخوام یه دیوونه بازی دربیارم. _چی؟ _نیم ساعت دیگه در رو بزن جلوی در آپارتمان ببینمت. فقط اهل خونه نفهمن. صفحه‌ی گوشی رو خاموش کردم و فوری لباسام رو پوشیدم و سویچم رو برداشتم و بیرون زدم. در طول مسیر مدام صدای پیامای گوشیم می‌اومد. خیابونا خلوت بود و حسابی ویراژ می‌دادم. نیم ساعت هم نشد که جلوی در خونه‌شون رسیدم. پیام دادم که در رو بزنه. و بیاد جلوی در آپارتمان. داخل آسانسور که شدم پیاماش رو خوندم که چند بار نوشته بود: _نیا آرش. فردا هم دیگه رو می‌بینیم. سعی کن بخوابی. جلوی در آپارتمان رسیدم و منتظر ایستادم. آروم در رو باز کرد و با لبخند سلام داد و اشاره کرد که داخل برم. منم آروم سلامش رو جواب دادم و گفتم: _نمیام تو، فقط اومدم ببینمت و برم. دستمو گرفت و کشید داخل و گفت: _حداقل بیا داخل وایسا بیرون زشته. داخل رفتم . آروم در رو بست. همه‌‌ی چراغا خاموش بود. فقط نور چراغ خوابی که تو سالن بود، فضا رو روشن و رویایی کرده بود. راحیل تیشرت و شلوار قشنگی پوشیده بود و با خجالت نگام می‌کرد. چشماش تو این نور کم، می‌درخشید. صورتش رو با دستام قاب کردم و گفتم: _راحیل وقتی خونمون نیستی، دیوارهاش بهم نزدیک میشن. اونجا برام مثل قبر میشه. من دور از تو دیگه نمی‌تونم. اونم صورتم رو با دستاش قاب کردو نگام کرد. نگاهش از سر شورش احساسش بود. قلبم رو به تپش انداخت. لب زد: _منم. اولین بار بود مستقیم از علاقه‌اش می‌گفت. از خوشحالی تو آغوشم کشیدمش و با تمام وجود موهاش رو بوییدم. برای چند دقیقه به همون حال باقی موندیم. نمی‌تونستم دل بکنم. عطرش رو عمیق بوییدم بوی گل مریم می‌داد. راحیل خودش رو از من جدا کردو گفت: _مامانم خوابش سبکه، اگه ما رو اینجوری ببینه، دیگه روم نمیشه تو چشماش نگاه کنم. موهاش رو بوسیدم و گفتم: _باشه قربونت برم. در رو آروم باز کردم و خارج شدم. به طرفش برگشتم، دستش رو گرفتم و گفتم: _خداحافظ بعد دستش رو به لبام نزدیک کردم و بوسیدم. با همون دستش لپم رو کشیدو گفت: _خوب بخوابی عزیزم. دکمه آسانسور رو زدم و با دست براش بوسه‌ای فرستادم. اونم همین کار رو کرد و باعث شد دلم بیشتر بخوادش. صبح بعد از صبحونه عمه و فاطمه رو به آدرس مطبی که گفتن رسوندم و بعد برای مامان خرید کردم و به خونه بردم. راحیل خونه‌ی دوستش سوگند بود. قرار بود ظهر که شد برم بیارمش. به لحظه‌ها التماس می‌کردم برای گذشتنشون. بالاخره وقت رفتن رسید. نزدیک خونه‌ی دوستش که شدم به گوشیش زنگ زدم و گفتم: _راحیلم، من دم درم. _میشه چند دقیقه صبر کنی؟ _شما بگو تمام عمر صبر کن. خنده‌ای کردو گفت: _زود میام. فهمیدم اونجا معذبه حرف بزنه. از ماشین پیاده شدم و دست به جیب با سنگریزه‌ای که زیر پام بود سرگرم شدم. بالاخره اومد. در ماشین رو براش باز کردم. تشکر کردو نشست. نشستم پشت فرمون و گفتم: _خب کجا بریم؟ _خونه دیگه. _نه، اول بریم یه بستنی توپ بخوریم، بعدم بریم یه کم خرید کنیم. واسه عقدمونم چند جا حلقه ببینیم. لبخندی زدو گفت: _حالا کو تا عقد. ولی باشه، پیشنهاد خوبیه. بعد از کیفش بلوز زنانه‌ای درآورد و گفت: _قشنگه؟ خودم دوختم. _آفرین، خیلی خوب دوختی. واسه خودت؟ _نه ، واسه مامان شاکی گفتم; _پس من چی؟ خندیدو گفت: _هنوز درسم به پیراهن مردونه نرسیده. اگه رسید چشم، برات می‌دوزم آقا. تمام مدت خرید، دستامون تو هم گره بود. بهترین لحظات زندگیم، با راحیل بودن بود. نمی‌دونم راحیل با من چه کرده بود. قبل از راحیل هم دخترایی بودن که در کنارشون به تفریح و خرید رفته بودم. ولی نه هیچ وقت دلم برای دوباره دیدنشون به تپش می‌افتاد و نه برای دیدار مجددشون لحظه شماری می‌کردم و نه حتی برای هیچ کدومشون گل و هدیه خریده بودم. بودو نبودشون زیاد برام مهم نبود. زیاد از عشق شنیده بودم. حالا که مبتلا شدم، می‌فهمم وقتی می‌گفتن اولین قدم عشق برداشتنه غروره، یعنی چی.. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
*راحیل* با آرش به پاساژ بزرگ و چند طبقه‌ای رفتیم؛ که از انواع و اقسام لباس و وسایل لوکس پر شده بود. بعد از کلی بالا و پایین کردن مغازه‌ها بالاخره لباسی رو هر دو پسندیدیم. وارد مغازه که شدیم پشت پیش خوان پسر جوونی ایستاده بود. چشم چرخوندم ببینم فروشنده خانم هم هست. اما نبود. آرش جلو رفت و لباس رو نشان دادو گفت: _لطفا اون لباس رو برامون بیارید. _چه سایزی؟ بعد از این که آرش سایزم رو گفت، پسره نگاه موشکافانه‌ای به من انداخت و گفت: _فکر نکنم این سایز بهشون بخوره... از حرفش سرخ شدم، از نگاهش، از انقدر راحت بودنش، معذب شدم. پسر فروشنده وقتی سکوت ما رو دید رفت که لباس رو بیاره. آرش به طرفم برگشت. اونم اخماش در هم شده بود. جلو اومد دستم رو گرفت و بی‌حرف از مغازه بیرون اومدیم. تعجب زده پرسیدم: _کجا؟ همونطور که به روبه‌رو نگاه می‌کرد، اخماش رو باز کرد و گفت: _میریم یه مغازه‌ای که فروشندش خانم باشه و انقدر فضول نباشه. توی دلم قربون صدقه‌اش رفتم و به این فکر کردم که چقدر غیرت مردا چیز خوبیه که خدا در درونشون قرار داده و به خاطرش خداروشکر کردم. صدای اذان باعث شد زیر چشمی به آرش نگاه کنم. دستم رو رها کرد و وارد مغازه‌ی کناری شدو سوالی پرسید و بعد دوباره دستم رو گرفت و به طرف پله برقی رفتیم. طبقه‌ی منفی یک سرویس بهداشتی بودو کنارش هم نمازخونه. به طرفم برگشت. _نمازت رو که خوندی بیا جلوی همون مغازه که الان بودیم. کارش خیلی خوشحالم کرد. با لبخند گفتم: _چشم سرورم. ببخش که باعث زحمتت شدم. اخم شیرینی کردو گفت: _صدای اذان برام خوش آهنگ‌ترین موسیقی دنیاست چون تو رو یادم میاره، ازش لذت می‌برم، با من راحت باش. نمی‌دونستم از این حرفش باید خوشحال باشم یا ناراحت، حرفی نزدم و به طرف نمازخونه رفتم. بعد از نمازم هر چی جلوی مغازه ایستادم نیومد. گوشیم رو برداشتم تا زنگ بزنم. دیدم با عجله به طرفم میاد. _ببخشید که دیر شد، یه کاری داشتم طول کشید. نپرسیدم کجا بود. راه افتادیم. دوباره ویترین‌ها رو رَسد کردیم. بالاخره یک بلوز و دامن انتخاب کردیم که بلوزش بیشتر شبیهه کت بود. انقدر که شق و رق بود، ولی آستینش کلوش بودو توری دامنش هم همینطور خیلی پرچین و بلند تا نوک پا. رنگش رو شیری انتخاب کردم. فروشنده‌اش خانم بود وقتی لباس رو برای پرو برام آورد. آرش فوری از دستش گرفت و همراه من تا جلوی در اتاق پرو اومد. لباس رو پوشیدم و تو آینه خودم رو برانداز کردم. واقعا توی تنم قشنگ بود، این از نگاه‌های تحسین برانگیز آرش کاملا مشهود بود. چرخی جلوی آینه زدم. _همین قشنگه؟ _قشنگ‌تر از تو توی دنیا نیست. _آرشش، لباس رو بگو. سرش رو کج کردو گفت: _مگه لباسی وجود داره که تو تن تو قشنگ نباشه، عزیز دلم. کاش می‌دونست با حرفاش چقدر دلم رو زیرو رو میکنه، کاش کمتر می‌گفت. کاش انقدر عاشق نبودیم... _تا من حساب می‌کنم لباست رو عوض کن بیا. جلوی مغازه‌های طلا فروشی حلقه‌ها رو نگاه می‌کردیم که گوشیش زنگ خورد. مادرش گفت که کار عمه اینا تموم شده و باید دنبالشون بریم. همین که توی ماشین نشستیم، گفت: _راحیل جان. _جانم. لبخندی اومد روی لباش و گفت: _دارم به یه مسافرت دو سه روزه فکر می‌کنم. ابروهام رو بالا بردم. _چی؟ _فردا پس فردا کیارش میاد، عمه اینا هم میرن. فکر کردم، آخر هفته هم هست می‌تونیم بریم دیگه، دانشگاه هم نداریم. _آرش جان بهتره فکرش رو نکنی. چون مامانم اجازه نمیده. _چرا؟ مامان و کیارش اینام میان، تنها که نمیریم. _نمی‌دونم، اجازه بده یا نه. لبخندی زدو گفت: _اونش با من، تو نگران نباش. جلوی در مطب پیاده شدم و رفتم عمه و فاطمه رو صدا کردم. در جلوی‌ ماشین رو برای عمه باز کردم تا بشینه. مدام دعام می‌کرد. منو فاطمه هم پشت نشستیم. فاطمه ذوق زده بودو از دکترش تعریف می‌کرد. _راحیل تقریبا همون حرفای تو رو می‌گفت. دیگه نباید سردیجات بخورم، تازه گفت کم‌کم می‌تونم داروهای قبلیم رو قطع کنم. آرش از آینه با افتخار نگام کردو لبخند زد. از فاطمه خواستم داروهای جدیدش رو نشونم بده. با دقت نگاهشون کردم و درمورد بعضیاشون که اطلاعی داشتم براش توضیح دادم. وقتی به خونه رسیدیم ساعت نزدیک چهار بود. هنوز ناهار نخورده بودیم. تا رسیدیم مامان میز رو برامون چید. خودش و مژگان ناهار خورده بودن و این برای من عجیب بود. واقعا چقدر توی هر خانواده‌ای سبک زندگی‌ها با هم فرق داره. مامانم همیشه اگر یکی از اهل خونه بیرون بود صبر می‌کرد تا اونم بیاد بعد همگی با هم غذا می‌خوردیم. مثلا یه روز که من و سعیده برای خرید بیرون بودیم نزدیک ساعت پنج رسیدیم خونه، اسراء نتونسته بود صبر کنه ناهارش رو خورده بود ولی مامان صبر کرده بود که با ما غذا بخوره. کسی رو مجبور نمی‌کرد ولی خودش سخت معتقد بود به دور هم و با هم غذا خوردن. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
_
تـࢪگݪ🇵🇸
زنانی که با خودآرایی وارد جامعه می‌شوند. همواره نگران قضاوت دیگران درمورد خود هستند و در حالت ناآرام و دغدغه‌آمیز قرار دارند.
🔷وضعيت عجيب تجاوز جنسي در كانادا: - 34200 تجاوز در سال - 60% قربانيان زير 18 سال دارند. - 83% معلولين حداقل يكبار مورد تجاوز قرار ميگيرند. - بيش از 50% مجرمان جنسي متاهل هستند. - 33% زنازادگي 🔹كانادايي ها از اول اينجوري نبودن، بعد از حاكم شدن ليبرال دموكراسی به اين روز افتادن! @patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
8.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با خزعبلات فمینیستی «زن مستقل و قوی» ازدواج نکرده و حالا هم سن ازدواجش گذشته و هم فهمیده چه کلاهی سرش رفته و هم تنها و افسرده است... ✍️آزوف •@patogh_targoll•ترگل
می‌گفت همون گرسنگی کشیدن، محبت میاره. بگذریم که من و سعیده چقدر از این که سر به هوا بازی درآورده بودیم و دیر شده بود. شرمنده شدیم. سعیده مدام می‌گفت راحیل کاش زنگ می‌زدیم می‌گفتیم دیر میایم. منم با خونسردی گفتم: _سعیده جان تنها راهش بیرون غذا خوردنه، چون مامان اگه بدونه ما بیرون غذا نمی‌خوریم منتظر میمونه. بعد از این که منو فاطمه میز رو جمع کردیم. تو رفت و آمدها‌م بین سالن و آشپزخونه شاهد پچ پچ‌های مژگان و آرش بودم. وقتی با یک سینی چای وارد سالن شدم، مژگان حرفش رو قطع کردو ساکت شد. به فاطمه گفتم: _یادمه یکی از داروهات رو باید بعد از غذا می‌خوردیا. فاطمه از جاش بلند شدو به طرف اتاقش رفت. منم بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم تا براش آب ببرم. موقع برگشت دیدم مژگان دوباره پچ پچش رو شروع کرد. برای این که مژگان راحت‌تر بتونه با آرش حرف بزنه تصمیم گرفتم کنار فاطمه تو اتاق بمونم. نمی‌دونم چه حسی بود، حسادت، دلخوری یا چیز دیگه، ولی هر چی بود با اونجا نشستن تشدید میشد و شاید به کینه تبدیل میشد. خودم رو با حرف زدن با فاطمه مشغول کردم. فاطمه بعد از این که داروش رو تو آب لیوان حل کرد و خورد گفت: _راحیل می تونم یه چیزی ازت بپرسم؟ از صبح کلی کار خیاطی کرده بودم و چند ساعت هم سرپا بودم. برای همین هم کمرم درد می‌کرد و هم خیلی خسته بودم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _بپرس. انگار متوجه خستگیم شدو گفت: _معلومه خسته‌ای. بعد خودش روی تخت دراز کشیدو گفت: _اول خودم دراز کشیدم تا تو راحت باشی، بیا دراز بکش، بعد حرف بزنیم. از پیشنهادش استقبال کردم و با گفتن آخی دراز کشیدم. _وای چی شد؟ کمر درد داری؟ لبخند محوی زدم. _آره، امروز خیلی فعال بودم. با اعتراض گفت: _خب چرا از اول نمیای دراز بکشی، اصلا چرا سر میز نشستی؟ خودت رو لوس می‌کردی میومدی توی اتاق، تا آرش خان غذات رو تو سینی برات میاورد و قاشق، قاشق، میذاشت دهنت. از حرفش خندم گرفت و به طرفش چرخیدم و گفتم: _توام شیطونیا بلا. اخم نمایشی کرد. _حالا با این وضع چه عین کوزت هم اصرار داشتی همه جا رو مرتب کنی بعد بیای بشینی، از اون جاریت یکم یاد بگیر. دوباره با صدا خندیدم. _فاطمه اصلا این حرفا بهت نمیاد. بعد روش خم شدم و بوسه‌ای به پیشونیش زدم و گفتم: _تو حیفی فاطمه، از این حرفا نزن. چی می‌خواستی بپرسی؟ گنگ نگام کرد و آهی کشید. _توام حیفی... بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه صداش با بغضی که سعی داشت پنهونش کنه در هم آمیخت و ادامه داد: _چرا عروس این خانواده شدی؟ با صدای اخطار گونه‌ای گفتم: _فاطمه. سوالت این بود؟ بی‌توجه به حرفم نیم خیز شدو با مِنو مِن سرش رو پایین انداخت و گفت: _تو چرا توجه نداری راحیل... دیشب مژگان و آرش رفته بودن رستوران، مژگان می‌گفت بعدشم رفتن بستنی خوردن و کلی بهشون خوش گذشته، خونه‌ام که اومده بودن همش با هم بگو بخند می‌کردن. باید این مژگان رو ادب کنی، الانم که هی دارن پچ پچ میکنن تو اومدی اینجا؟ خب برو اونجا بشین ببین چی میگن. یه اخم و تَخمی کن، خودت رو بگیر یه کم. با شنیدن حرفاش یاد دیوونه بازی دیشب آرش افتادم. بی‌اختیار لبخندی رو لبم اومد. فاطمه با دیدن لبخندم دوباره دراز کشید. _هی لبخند بزن. باور کن راحیل دلم نمی‌خواد مشکلی برات به وجود بیاد. از وقتی دیدمت ازت خوشم اومده. اگه چیزی میگم نگرانتم. انقدر بی‌خیال نباش. تو این دو روز همش به رفتارای تو فکر می‌کردم. _می‌دونستی یکی از دلایل بیماری (ام اس) از فکر و خیاله و حرص و جوش خوردنه. میرم برات یه کم گلاب بیارم. همین که خواستم بلند شم، دستم رو گرفت و با حیرت دوباره مجبورم کرد که بخوابم. _نچ ،نچ ... الان عین مردا میخوای بگی برات مهم نیست؟ اگه من اینا رو بهت میگم برای این که حواست بیشتر به زندگیت باشه. خندیدم و با شیطونی گفتم: _تو که مثل من نه برادر داری نه پدر از کجا میدونی اخلاقم شبیهه مرداست کلک؟ سرخ شدو حرفی نزد. _پس یه خبرایی هست نه؟ با حالت قهر گفت: _وای راحیل، من چی میگم تو چی میگی. کمی جدی شدم. _نگران نباش من تمام حواسم به آرشه، اونم حواسش به من هست، دیگه وقتی این وسط دیگرانم حواسشون به ما هست تقصیر کسی نیست. من شخصیتم بهم اجازه نمیده برم بشینم اونجا ببینم اونا چی میگن. اگه می‌خواستن منم بشنوم بلند حرف می‌زدن. اگرم رفتن رستوران یا هر جای دیگه، لابد لازم بوده که برن. اصل رابطه زن و شوهر اولش اطمینانه. اینو من نمیگما، توی اون کتابه که دارم می‌خونم گفته. من وظیفه‌ای که به عهده‌ام هستش رو به عنوان همسر انجام میدم دیگه بقیه‌اش رو می‌سپارم به خدا... سکوت طولانی کردو بلند شد نشست و غمگین نگام کرد. احساس کردم حرفی میخواد بزنه ولی دل دل میکنه. صدام رو کلفت کردم و گفتم: ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
_ضعیفه چی میخوای بگی، د بگو دیگه. لبخندی زدو گفت: _راحیل نکن، تو عین فرشته‌هایی اصلا مرد بودن بهت نمیاد. بعد نگاهش رو پایین انداخت و زمزمه کرد: _دیگه دیره، کاش زودتر با تو آشنا میشدم. ساعدم رو روی پیشونیم گذاشتم و چشمام رو بستم. _هیچ وقت واسه حرف زدن دیر نیست. بریز بیرون و خودت رو خلاص کن. _اول یه قولی بهم بده. _قولم میدم... بعد بلند شدم و نشستم و گفتم: _که به کسی نگم؟ _اونو که میدونم نمیگی... که همیشه رفیقم بمونی، بعد انگشت کوچکش رو جلو آورد و به انگشتم گره زد. _قول دادیا. چشمام رو باز و بسته کردم و با لبخند گفتم: _"دوش چه خورده‌ای دلا، راست بگو، نهان مکن." _راستش من چند ماه پیش نامزد کردم. متحیر گفتم: _واقعا؟ ولی مامان اینا می‌گفتن که... _کسی نمی‌دونه، یعنی اگه همه چی خوب پیش می‌رفت الان دیگه سر خونه زندگیم بودم و همه می‌دونستن. وقتی اشتیاقم رو برای شنیدن دید تعریف کرد: _به خاطر خانواده‌ی نامزدم و اخلاقای خودش وقت صیغمون که تموم شد بهش گفتم، دیگه نمی‌تونم ادامه بدم... جدایی ازش اونقدر بهم فشار عصبی آورد که باعث شد حالم بدتر بشه و حرکاتم کندتر، دکتر امروز بهم گفت نباید عصبی بشم. _بداخلاق بود؟ _نه، چشم چرون بود. مثلا توی خیابون با هم داریم میریم، من کنارشم ولی چشمش همش به دختراس، بخصوص دخترایی که به خودشون زیاد رنگ و لعاب میزنن. باور میکنی یه مدت خودم رو شبیهه اونا کرده بودم، چادرم رو کنار گذاشته بودم و آرایش می‌کردم. البته همین موضوع هم باعث اختلاف شدیدمون شده بود. هنوز به لباش نگاه می‌کردم که ساکت شد. _باخانوادش چه مشکلی داشتی؟ _همین پچ پچ کردن. این خواهر و مادرش تا من رو می‌دیدن یاد همه‌ی حرفاشون میوفتادن که باید با پچ پچ به نامزد من می‌گفتن. کلا همه کاراشون روی مخم بود. _دوستش داری؟ _داشتم، ولی دیگه ندارم. جداییتون رو قبول کرد؟ _نه، هنوزم بهم پیام میده. وقتی بهش گفتم دارم میرم تهران واسه درمان، از دست تو حالم بده، مدام زنگ میزنه، منم گوشیم رو خاموش کردم. به دور دست خیره شدو ادامه داد: _دیدن رفتارای تو برام عجیبه، اگه من جای تو بودم الان یه قشقرق راه انداخته بودم. با این که سنت از من کمتره رفتارات از من سنجیده‌تره. چطوری تحمل میکنی آخه؟ چطوری میتونی حرص نخوری؟ من مشکل دارم یا تو خیلی دل گنده‌ای؟ خندیدم و گفتم: _اگه می‌ترسی بره یه زن دیگه بگیره، فکر کنم بعد از عروسیتون این مشکل حل بشه. چون تو یه کتابی نوشته بود. اگه زن مرد رو سیراب کنه یه مرد سراغ زن دیگه‌ای نمیره، مگه این که مریض باشه، نگاه کردن به زنای دیگه هم، خب پیش میاد دیگه، این معنیش این نیست که تو رو دوست نداره. به نظرم زیاد سخت گرفتی و اول باید روی خودت کار کنی. _یعنی چیکار کنم راحیل؟ _هیچی، تکلیفت رو اول با خودت روشن کن. تو میگی به خاطر کارای نامزدت چادرت رو برداشتی. از همین جا شروع کن. اگه به خاطر دیگران چادر سر میکنی بی‌خیالش شو. هر پوششی که فکر میکنی درسته رو انتخاب کن و به نامزدتم بگو من همینم، اگه قبولم داری بیا جلو. همین که به زور حجاب داری باعث میشه طلبکار همه باشی و اعصابت به هم بریزه. بعد با خمیازه‌ای دراز کشیدم. _فاطمه جان ببخشید من دراز کشیدم هنوز کمرم درد میکنه. اونم همونطور که تو فکر بود دراز کشید و به سقف خیره شد. _فاطمه جان از حرفام ناراحت شدی؟ _نه، اصلا. _راحیل. _جانم. _خب چطوری حرص نمی‌خوری؟ _حرصم میخورم، دیگه اونجورام نیست. ولی گاهی به مگسا که فکر میکنم حالم بهتر میشه. با چشمای گرد شده گفت: _مگسها؟ ــ آره دیگه، میدونی که عمرشون کلا چند روز بیشتر نیست. ما هم توی این عالم هستی عمرمون اندازه‌ی مگسه، پس چه حرص بخوری، چه نه، میگذره. بعد خندیدم و ادامه دادم: _البته گاهی که بهم زیاد فشار میاد، زندگی هیچ بنی بشری یادم نمیادا. منم گاهی فقط بیخودی حرص می‌خورم. یادم میره که خدا هست و بی‌خواست اون هیچی نمیشه. چشمام رو بستم. واقعا خسته بودم. با تکونای تخت چشمم رو باز کردم. دیدم، فاطمه گوشیش رو روشن کرد و شروع کرد به پیام دادن. انقدر نگاهش کردم که چشمام گرم شدو خوابم گرفت. با نوازشای دستی چشمام رو باز کردم. با دیدن آرش لبام کش اومد. _سلام. _سلااام خانم فراری... " نگاه کنا، طلبکارم هست." چشم گردوندم کسی تو اتاق نبود. بی‌توجه به تیکه‌ای که انداخته بود، گفتم: _بقیه کجان؟ _عمو رسول اومد عمه اینا رو برد خونشون گفت آخر شب میاره. بعد با پشت انگشتش طبق عادتش شروع کرد گونه‌ام رو نوازش کردن و این کارش باعث شد دوباره چشمام رو ببندم. _راحیل. _هوم. _دلخوری؟ چشمام رو باز کردم و سوالی نگاهش کردم. سرش رو پایین انداخت. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل