eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
155 دنبال‌کننده
935 عکس
605 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
8.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 کی میگه بی حجابی باعث پیشرفته؟؟ 🎙 دکتر فرهنگ @patogh_targoll•ترگل
_شما نگران مادرتون نباشید. من جوری براشون توضیح میدم که استرس نگیرن. با راه حلی که پیدا کردم خیالشون رو راحت میکنم سوالی نگاهش کردم _پیش مادرتون مطرحش میکنم. چون ایشون باید اجازه بدن به خونه که رسیدیم دخترا نبودن. مامان گفت رفتن برای ناهار خرید کنن. چون قرار گذاشتن که خودشون غذا درست کنن وقتی کمیل کم‌کم ماجرای فریدون رو برای مامان تعریف کرد. مامان فقط با تعجب نگاهش رو بین من و کمیل می‌چرخوند. خیلی راحت پیش کمیل گفت: _راحیل اصلا ازت توقع نداشتم ماجرای به این مهمی رو به من نگی چی داشتم بگم سرم رو پایین انداختم و حرفی نزدم کمیل برای پشتیبانی از من گفت: _خانم رحمانی ایشون فقط نمی‌خواستن شما رو نگران کنن. فکر می‌کردن زود رفع میشه و دیگه نیازی به مطرح کردنش نیست. من خودمم فکر نمی‌کردم فریدون همچین آدم عقده‌ای و بی‌شخصیتی باشه. اگه اجازه بدید من یه دوست وکیل دارم، بهتون معرفی میکنم تا از فریدون شکایت کنید مامان از کمیل تشکر کرد و گفت: _اصلا باورم نمیشه تو همچین دردسری افتادیم. من به برادرم میگم... حرف مامان رو بریدم _نه مامان جان، میشه به دایی نگید؟ من به خاطر همین بهتون نگفتم، چون نمی‌خواستم فامیل بدونن مامان اخم کرد _به دایی بگم که فکری کنه، مگه نشنیدی آقا کمیل گفتن نباید تنها دانشگاه بری... کمیل گفت: _خانم رحمانی اگه اجازه بدید من هر روز که ریحانه رو میخوام ببرم مهد میام دنبال راحیل خانم،ایشون رو هم به دانشگاه می‌رسونم.بعد از ظهر هم کارم ساعت دو تموم میشه، فکر میکنم کلاسشون تا همون موقع باشه،میرم دنبالشون بعد لبخندی زد و ادامه داد: _پارسال که برنامه دانشگاهشون اینجوری بود مامان گفت: _شما چرا زحمت بکشید.. کمیل نگذاشت مامان حرفش رو تموم کنه و گفت: _ببینید خانم رحمانی، هم شما و هم راحیل خانم تو این مدت انقدر در حق من و ریحانه لطف داشتید که من دنبال فرصتی بودم که جبران کنم.خواهش میکنم به من این اجازه رو بدید.راحیل خانم بعضی روزا تمام وقتشون رو برای ریحانه میزارن.حالا من یک ساعت بخوام هر روز براشون وقت بزارم اشکالی داره؟ باور کنید من خودم هم از روی نگرانی میخوام این کار رو بکنم فریدون آدم درستی نیست البته با کارایی که در گذشته کرده دیر یا زود حکمش صادر میشه و به زندان میوفته حالا ما یه مدت کوتاه باید مواظب.. مامان گفت: _مگه چیکار کرده که بره زندان؟ من که روبه‌روی کمیل و کنار مامان نشسته بودم، لبم رو به دندون گزیدم و ابروهام رو بالا دادم اگه مامان ماجرای گذشته‌ی فریدون رو می‌فهمید بیشتر نگران میشد کمیل با مِن و مِن گفت: _کلا گفتم، خب آدم درستی نیست دیگه، دیروز خودش گفت که یکی دو نفر ازش شکایت کردن مامان هینی کشید _یعنی کلا مردم آزاره و مزاحم دیگران میشه؟ کمیل سرش رو کج کرد و حرفی نزد کمی به سکوت گذشت و بعد این مامان بود که سکوت رو شکست _راستش آقا کمیل من مثل چشمام به شما اعتماد دارم ولی خب،شما که خودتون بهتر از من می‌دونید، بین در و همسایه شاید صورت خوشی نداشته باشه.. کمیل حرف مامان رو برید: _خانم رحمانی شما فکر کنید به آژانس زنگ زدید و من نقش راننده آژانس رو دارم.اگر دخترتون هر روز بخواد با آژانس بره همسایه‌ها حرف در میارن؟ مامان سرش رو پایین انداخت و گفت: _والا چی بگم _هیچی، شما فقط به خاطر اینکه نکنه بعدا اتفاق ناگواری بیوفته و اونوقت دیگه نمیشه دهن همسایه‌ها رو بست الان موافقت کنید.من قول میدم نقشم رو خوب بازی کنم مامان متعجب نگاهش کرد _منظورم در نقش راننده آژانس بود _نگید اینجوری، شما لطف می‌کنید، دستتون درد نکنه. از فردای اون روز کمیل شد راننده آژانس من، بگذریم که گاهی به خاطر ریحانه دیر می‌اومد دنبالم و من دیر می‌رسیدم.ولی خب حداقل خیالم راحت بود که از دست فریدون در امانم از وقتی سوار ماشینش میشدم خیره به جلو میروند و حرفی نمیزد.اگر حرف و سوالی داشتم کوتاه‌ترین جواب رو می‌داد و دوباره سکوت می‌کرد.حتی همون روز اول که دنبالم اومد.فوری پیاده شد و در عقب ماشین رو برام باز کرد.وقتی با تعجب نگاهش کردم گفت: _شما تاکسی تلفنی میاد دنبالتون جلو می‌شینید؟باید نقش راننده آژانس رو خوب بازی کنم. برای بستن دهن همسایه‌های کنجکاو کمی دورتر از در دانشگاه نگه می‌داشت، تا پیاده بشم.ولی خودش همونجا می‌موند و نگاه می‌کرد تا من وارد دانشگاه بشم بعد می‌رفت دو هفته از رفت و آمدای من به همراه کمیل می‌گذشت. یک روز موقع برگشت از دانشگاه تو ماشین بود که گوشیم زنگ خورد. شماره‌ ناشناس بود. همین که جواب دادم، صدای وحشتناک فریدون زبانم رو بند آورد _می‌بینم که راننده مخصوص پیدا کردی وقتی به مژگان گفتم شما دوتا با هم سر و سری دارید خیلی خوشحال شد.راستی امروز آرش و مژگان با هم رفتن خرید آخه دیگه چیزی نمونده به عقدشون. هفته دیگه‌س.. گوشی رو قطع کردم. دوباره حرفاش حالم رو بد کرد ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
کمیل از آینه نگاهی به من انداخت و پرسید: _راحیل خانم، اتفاقی افتاده؟ لبام از ترس می‌لرزید. فقط نگاهش کردم چند دقیقه بعد ماشین رو نگه داشت، کامل به عقب برگشت _راحیل خانم. حالتون خوبه؟ کی بود؟ نگاهش کردم. انگار ترس رو از نگاهم خوند. اخم کرد. _فریدون؟ سرم رو به علامت مثبت تکون دادم. منقلب شد. عصبی صداش رو بلند کرد. _چرا شکایت نمی‌کنید. اون دفعه هم بهتون گفتم، چرا حرف گوش نمی‌کنید؟ اون آدم بشو نیست. _آخه من از دادگاه و این چیزا خوشم نمیاد. از این که خانواده فریدون و بقیه این چیزا رو بفهمن می‌ترسم. دلم نمیخواد کسی متوجه این مسائل بشه. _چرا می‌ترسید؟ فریدون باید از دادگاه و این چیزا بترسه، چون پاش گیره، بعدشم شما به وکیل وکالت بده خودش میره دنبال کاراتون. اصلا نیازی نیست شما حضور داشته باشید. شما که خلافی نکردید بترسید. _از فریدون وحشت دارم. _تا اون بالایی نخواد هیچ اتفاقی نمیوفته، خودتون رو به دستش بسپارید. بعدشم من حواسم هست، هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه. مگه من میزارم اتفاقی بیوفته. همین حرفش کافی بود برای آرامشم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ممنون. خیلی بهتون زحمت میدم. صاف نشست و از آینه نگام کرد. فردا پنج شنبه‌س، صبح میام دنبالتون می‌برمتون خونه تا غروب پیش ریحانه باشید جبران میشه. من فردا باید بمونم اداره، نیستم. این مسئول روابط عمومی یه خط در میون میاد سرکار باید بمونم کاراش رو انجام بدم. کارم که تموم شد میام می‌رسونمتون. حرفای فریدون تاثیر خودش رو گذاشته بود. اون شب به حرفای فریدون فکر کردم. دنبال هر راهی تو ذهنم گشتم برای این که بتونم یک بار دیگه آرش رو ببینم. فقط می‌خواستم بدونم حالش خوبه یا نه، ولی نشد. عقلم هر راهی رو به بن بست رسوند. سعیده هنوز هم گاهی شبا تو خونه‌ی ما میموند. برای همین سه نفری با اسراء تو سالن می‌خوابیدیم. اینم از تدابیر مامان بود. برای این که تنها رو تختم نباشم و فکر و خیال نکنم. می‌گفت غصه و فکر و خیال طبعشون سرده و این سردیا باعث افسردگی میشن. _چرا نمی‌خوابی راحیل؟ امشب یه چیزیت میشه‌ها. سکوت کردم و اون با اسراء شروع به حرف زدن کرد. انقدر سعیده و اسراء حرف زدن که خوابم برد. نزدیک اذان صبح با صدای رگباری بارون به پنجره بیدار شدم. به اتاق رفتم. دوباره فکر آرش به سرم زد. پنجره رو باز کردم و دستم رو زیر بارون گرفتم، آروم شدم... باد و بارون با هم متحد شده بودن. باد، بارون رو به صورتم می‌کوبید. سرم رو کامل از پنجره بیرون کردم و سعی کردم به آسمون نگاه کنم، لبه‌ی پنجره از داخل اتاق تاقچه داشت و میشد روش نشست. پنجره رو تا آخر باز کردم و روی لبه‌ی پنجره، نشستم. بارون مثل شلاق به سر و صورتم و یک طرف بدنم میخورد، برام مهم نبود. می‌خواستم این فکرا از ذهنم شسته بشه. نمی‌خواستم خودم رو آزار بدم. من باید زندگی کنم. گذشته تمام شد. مامانم چه گناهی کرده که مدام باید به خاطر من اذیت بشه. نمی‌دونم چقدر اونجا بودم، بدنم انقدر کرخت شده بود که نای پایین اومدن نداشتم. با روشن شدن چراغ سرم رو به طرف کلید برق چرخوندم. مامان بود، با دیدنم با صدای بلند و کشیده صدام زد. _راحیل...چیکار میکنی؟ کمکم کرد تا پایین اومدم از یک طرفِ لباسام آب می‌چکید. _نمیگی سرما میخوری؟ تو چت شده؟ بغض کردم و خودم رو تو آغوشش رها کردم. قربون صدقه‌م رفت. _عزیزم باید بری با آب گرم دوش بگیری؟ وگرنه سرما میخوری. به طرف حمام راه افتادم. بین راه سعیده رو دیدم که با موهای آشفته مات من شده بود. آب گرم کرختی بدنم رو از بین برد. همین که لباس پوشیدم مامان برام یک نوشیدنی گرم آورد. _بخور گرم شی، تو این سرما، آخه چرا پنجره رو باز میکنی؟ با بغض گفتم: _به نظرتون الان دیگه مادر آرش راحت داره زندگیش رو میکنه؟ مامان هاج و واج نگام کرد. _آره، الان هم مادرش هم خودش راحت زندگی میکنن. _شما از کجا می‌دونید؟ با حرص بیشتری گفت: _چون زن عموی آرش دو روز پیش زنگ زده بود و تو رو واسه پسرش خواستگاری کرد. توضیحات رو اون بهم داد. _واقعا؟ _بله واقعا. _شما چی گفتید؟ _ردش کردم. لیوان گرم رو به لبام نزدیک کردم و محتویات داخلش رو جرعه جرعه خوردم، مامان چشم از من برنمی‌داشت. لیوان خالی رو روی میز کنار تختم گذاشتم. سرم رو طرف مامان چرخوندم، هنوز عمیق نگام می‌کرد، نمی‌دونم تو صورتم دنبال چی می‌گشت. بالشتم رو کمی جابه‌جا کردم و دراز کشیدم. مامان کیسه آب گرمی برام آورد و روی پهلوم گذاشت. _باید حسابی گرم شی تا سرما نخوری. بعد هم کنارم دراز کشید. عاشق عطر مامان بودم. بوی عطرش خنک و ملایم بود. نفسم رو از عطرش پر کردم. مامان پرسید: _امروز کی زنگ زده بود؟ _یه دستی می‌زنید؟ _بزرگت کردم، امروز کلا تو فکر بودی. تلفن فریدون رو براش تعریف کردم. مامان کمی دلداریم داد و بعد همون حرف کمیل رو زد. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
_اولا این که باید ازش شکایت کنیم. دوما می‌دونستی فكرای منفی اونقدر توی ذهن باقی می‌مونن و دنبال هم میچرخن تا تبدیل به یک کلاف سر در گم بشن؟ اونوقت دیگه نمیتونی از دستشون فرار کنی... تنها راهش اینه که بندازیشون دور. _انداخته بودمشون دور مامان، ولی انگار دنبالم بودن تا یه جا خفتم کنن، انگار همشون با هم متحد شدن و یهو... _میفهمم، اولش اینجوریه، انگار زورت نمی‌رسه زیاد از خودت دورشون کنی، همین حوالین، همین دوروبر... کم کم یاد می‌گیری، قوی میشی، مثل قهرمانای پرتاب وزنه، اونا هم از روز اول نمی‌تونستن اونقدر وزنه رو دور بندازن، با تمرین و استمرار تونستن. توام موفق شده بودی ولی این تلفن امروز نیروت رو گرفته، دوباره از اول شروع کن. مطمئنم موفق میشی. فردای اون روز به خاطر رسیدگی مامان سرما نخوردم و تونستم پیش ریحانه برم. قضیه‌ی شکایت رو هم به کمیل گفتم. به دوستش زنگ زد و قرار گذاشتن. چند روز بعد با کمیل پیش وکیلی که می‌گفت رفتیم و من وکالت دادم تا وکیل خودش کارای شکایت رو انجام بده. بالاخره فصل امتحانا رسید. اولین امتحانم بعد از ظهر بود. هر چی به کمیل اصرار کردم که بعد از امتحان با آژانس برمی‌گردم قبول‌ نکرد. خودش منو به خونه رسوند. همین که خواستم پیاده بشم با نگرانی پرسید: _اینا میخوان بیان خونه‌ی شما؟ نگاهش به جلوی در خونه‌ی ما میخکوب بود. نگاهش رو دنبال کردم. خانواده‌ای همراه یک پسر خوش تیپ و یک دسته گل زیبا جلوی درب خونه‌ی ما ایستاده بودن. _فکر نمیکنم. با استرس گفت: _یعنی چی فکر نمی‌کنید، مگه بدون هماهنگی شما میشه کسی... _حالا اصلا از کجا معلوم اینا میخوان برن خونه‌ی ما. ساختمون چند طبقه‌س. انگار کمی خیالش راحت شد. _همسایه‌هاتون دختر دم بخت دارن؟ خانواده جلوی در به داخل ساختمون رفته بودن ولی کمیل هنوز خیره به اونجا مونده بود. نمی‌دونم چرا شیطنتم گل کرد و گفتم: _من که ندیدم. البته مامان من گاهی کارای غافلگیر کننده هم انجام میده‌ها. ناگهان به طرفم برگشت و گفت: _یعنی چی؟ کمی جا خوردم و گفتم: _همینجوری گفتم. نگاهش رو روی جز جز صورتم چرخوند. معذب شدم و قلبم تپش گرفت. سرم رو پایین انداختم و گفتم: _با اجازتون من برم. هنوز پام به اتاق نرسیده بود که صدای زنگ موبایلم بلند شد. کمیل بود. تعجب کردم. _الو، چیزی شده؟ _اونا مهمون شما بودن؟ _کیا؟ نوچی کرد و مقتدرانه گفت: _راحیل خانم! _آهان، نه، حتما مهمون همسایه‌ها بودن. انگار خیالش راحت شد، نفسش رو بیرون داد. _گفتم اگه مربوط به شما میشه، با حاج خانم صحبت کنم که الان وقت امتحاناتتونه، وقت این چیزا نیست. سکوت کردم و اون ادامه داد: _فردا چه ساعتی امتحان دارید؟ _صبحه، با دختر خالم میرم. _تا ایشون بخوان بیان یه وقت امتحانتون دیر میشه. _نه، سعیده کلا خونه‌ی ماست، قرار نیست بیاد. موقع برگشتم باز با خودش میام. چون تازه یه کار نیمه وقت پیدا کرده، صبح‌ها وقتش آزاده. با تامل گفت: _آهان. باشه. پس مواظب خودتون باشید. گوشی رو که قطع کردم با خودم لبخند میزدم که اسراء وارد شد. انگار صدامون رو شنیده بود گفت: _بادیگاردت ارتقا درجه پیدا کرده؟ آمار همسایه‌هامونم می‌گیره؟ صدای زنگ آیفون نگذاشت جوابش رو بدم. آیفون رو برداشتم. سعیده بود. _راحیل بیا پایین امانتی داری. _چیه‌؟ _نمی‌دونم یه آقایی میگه فقط به خودت میده. با تعجب از پشت مانیتور به سعیده نگاه کردم... کلی فکر به سرم هجوم آوردن. نکنه فریدون نقشه‌ای برام کشیده. ترس برم داشت. _سعیده پس بالا نیا تا من بیام پایین. _باشه، چادرم رو سرم کردم. اسراء گفت: _چشم بادیگارد دور... بعد ادای کمیل رو در آورد و گفت: _راحیل خانم، تنهایی میرید بسته تحویل بگیرید. صبر کنید با ماشین بیام دنبالتون. انقدر استرس داشتم که واکنشی به حرفش نشون ندادم. اسراء لبخندش جمع شد و گفت: _چته بابا، مگه میخوای بسته سِری تحویل بگیری... البته منم دارم ازفضولی میمیرم. بی‌توجه به حرفش وارد آسانسور شدن. جلوی در که رسیدم. آقایی ایستاده بود. سعیده رو به اون آقا گفت: _ایشونن. آقاهه از خودم هم اسم و فامیلم رو پرسید. وقتی جواب مثبت شنید، رفت طرف ماشینی که نزدیک در پارک کرده بود و درش رو باز کرد و یک سبد بزرگ گل از داخلش بیرون آورد و به طرفمون برگشت. یک سبد پر از گل نرگس بود، گلی که خیلی دوسش داشتم. روبه‌روم ایستاد _بفرمایید این مال شماست من که فقط گلا رو نگاه می‌کردم، ولی سعیده فوری پرسید: _ازطرف کیه؟ مرد شونه‌ای بالا انداخت و گفت: _نمی‌دونم، به من گفتن این سبد رو به این آدرس و فقط به دست خود خانم رحمانی برسونم _وا؟ آقا یعنی چی ما نباید بدونیم از طرف کیه؟ _گفتن خودشون متوجه میشن سعیده برگشت به طرفم، ولی من هنوز نگام به سبد بود _خانم نمی‌خواید بگیرید؟ سعیده سبد رو گرفت و پرسید: _هزینه‌ای باید بدیم، هزینه‌ی آژانسی چیزی؟ ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
15.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
+ما نمی‌تونیم منکر این بشیم که یک زن از لحاظ فیزیکی متفاوت خلق شده‼️🙅🏼‍♀ . . . وقتۍ‌کارشناس‌شبکه‌ی‌‌مسیحیِ‌"محبت"(که‌رویکرد‌ داره) راجع‌ به برابری زن و مرد می‌گه💯 @patogh_targoll•ترگل
🔴وقتی خدا ھم به سخن میاد 🔹️در غزه پس از بمباران یک خانه تنها یک آیه ای از قرآن باقی مانده است 🔹️ جُندَنَا لَهُمُ ٱلغَٰلِبُونَ. و سپاه ما بر كافران پيروزند
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
17.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هوالحکیم 🔺 زنان نیاز اساسی به تفریح دارند! نمی‌شود تنها مطالبه‌گر حجاب بود و انتظار نتیجه داشت. 🎙سرکارخانم‌مهدیه‌منافی@patogh_targoll•ترگل
_نه خانم، قبلا پرداخت شده. سعیده به داخل ساختمان رفت و گفت: _چیه ماتت برده، بیا دیگه دستم افتاد. از در آپارتمان که داخل شدیم فوری سبد رو روی کانتر گذاشت. _وای سنگین بودا، از دست افتادم. اسراء ذوق زده خودش رو به سبد رسوند. _وای، اینجا رو ببین، چقدر قشنگه، این همه گل نرگس!.. کی داده؟ _سعیده گفت: _معلوم نیست، بی‌نام و نشونه، یکی واسه راحیل فرستاده. مامان با تعجب به من و بعد به گلا نگاهی انداخت و گفت: _بین گلا رو قشنگ نگاه کنید ببینید کارتی، یادداشتی چیزی نداره. من و اسراء مشغول نگاه کردن شدیم. اسراء باصدای بلند گفت: _عه، پیدا کردم، پشت این برگ بزرگه چسبونده. بعد کارت رو از از برگ جدا کرد. سعیده با تعجب گفت: _حالا چه سِر مخفی، خب مثل بچه‌ی آدم همین جلو می‌چسبوند دیگه... با یه حرکت کارت رو از اسراء گرفتم. _چرا اینجوری میکنی خواهر من، می‌خواستم بهت بدم دیگه بعد رو کرد به مامان. _مامان فکر کنم زیادی ذوق کرده‌ها، چون این همه گل نرگس رو یه جا ندیده. کارتی که اسراء کشفش کرده بود از کارتای تبریک کوچیک‌تر بود. دورتادورش رو گلای رنگی چاپ شده بود و داخلش یک برگه‌ی تا شده چسبیده بود. فوری بازش کردم و با خوندنش نفسم گرفت. هرچی می‌خوندم ضربان قلبم تندتر میشد، انگار قلبم ما بین همه‌ی رگای بدنم تقسیم شد. همه‌ی تنم با هم متحد شده بودن و می‌کوبیدن. صداها قطع شد، احساس کردم همه چشم شدن. سعیده کنارم اومد و آروم پرسید: _چی شده وَ سرکی به کاغذ داخل دستم کشید. کاغذ رو به دستش دادم و به اتاق برگشتم. سعیده دنبالم اومد و گفت: _ببخشید نمی‌خواستم سرک بکشم، رنگت پرید حول شدم. روی تخت نشستم. _اصلامهم نیست سعیده، برام بخونش. سعیده نگاهی به کاغذ دستش انداخت. _از طرف کیه؟ مگه خودت نخوندیش؟ _بخونی متوجه میشی... میخوام صدبار بخونمش... برای تموم شدن لازمه... نمیدونم چه اتفاقی برام افتاده بود، بی‌صدا شکسته بودم. دیگه دلم نمی‌خواست ضعیف باشم. سعیده شروع کرد به خوندن. _راحیل، کنار دریا یادت هست؟شمردن صدفا؟ تو "دارم" رو شمردی و من "دوستت" رو تعدادشون رو که جمع زدیم شد سیصدوشصت‌وچهارتا... یعنی تمام گلایی که تو سبد جمع شدن. نمیدونم چرا ما با هم جمع نشدیم، دلم می‌خواست این سبد رو روز عقدمون تقدیمت کنم، همون سورپرایزی که قبلا گفته بودم. امروز به جای تو کس دیگه‌ای کنارم نشست و عقد کردیم. "راحیل، دیگه هیچ چیز اینجا خوب نیست. راست میگن عمق عشق تو هجران مشخص میشه. جای خالی خوبیات هر روز تو گوشمون فریاد میزنه.. :) سعیده عصبانی کاغذ رو برگردوند و با صدای لرزونی ادامه داد: _موسیقی تنهاییام صدای اذان شده، چون بلافاصله تصویر تو، خودش رو به چشمام می‌رسونه و اون نگاهت که با استرس از من می‌خواست جایی رو برای به آرامش رسیدنت پیدا کنم. نماز تنها چیزیه که منو به تو می‌رسونه. هیچ وقت ترکش نمیکنم. راحیل، اندوه نداشتنت همیشه با منه، خوشبختیت آرزومه و همیشه برات دعا میکنم... بعد از عقد، مامان همه چیز رو برام تعریف کرد. گفت که چطور التماست کرده تا کنار بکشی. همه‌ی ما در حق تو بد کردیم. هیچ وقت خودم رو نمی‌بخشم. من همیشه به خاطر رفتار خانواده‌ام شرمنده‌ی تو بودم. حالا حداقل دیگه شرمنده‌ی اون چشمای معصوم نیستم. راحیل من لیاقتت رو نداشتم. خوشبخت زندگی کن. "آرش" سعیده بغض کرد و برگه رو روی زمین پرت کرد و گفت: _که چی بشه...مثلا مخواد بگه خیلی عاشقه، میخواد بگه خیلی فداکاره؟ خیلی خانواده دوسته؟ بعد کم‌کم صداش بالا رفت. _اون اگه دوستت داشت یه کم تلاش می‌کرد، یه کم به خودش زحمت میداد... بغضش ترکید و دیگه نتونست حرفش رو ادامه بده. گریه‌ام نگرفت، به برگه‌ای که روی زمین افتاده بود چشم دوخته بودم. سعیده منو تو آغوشش کشید و گفت: _چرا بهش بد و بیراه نمیگی؟ چرا هیچی نمیگی؟ اون خیلی نامرده. خودم رو از آغوشش بیرون کشیدم و گفتم: _سعیده، بیا واسه این گلا یه فکری کنیم، حیفه... _جاش توی سطل آشغاله. اشکاش رو با پشت دستم پاک کردم. _ وقتی میشه یکی رو خوشحال کنیم چرا بندازیم سطل آشغال... عصبانی‌تر شد. _نکنه میخوای سبد به این گندگی و سنگینی رو ببری ملاقات مریض. چیزی نگفتم و به نامه‌ی آرش نگاه کردم. نامه رو برداشت و تیکه‌تیکه‌اش کرد و زیر لب آرش رو به باد فحش گرفت. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم مامان و اسراء روی مبل نشسته بودن و تو خودشون فرو رفته بودن. انگار حرفای سعیده رو شنیده بودن تا منو دیدن دلسوزانه نگام کردن.رو به مامان گفتم: _مامان یه چیزی میدی بخورم.احساس ضعف دارم مامان فوری از جاش بلند شد و دستم رو گرفت: _احتمالا فشارت افتاده،بیا روی کاناپه دراز بکش اسراء دوید و بالشتی برام آورد.دراز کشیدم. سعیده هم به ما ملحق شد و نگران نگام کرد مامان برام قاشقی عسل آورد _راحیل جان کم‌کم این عسل رو بخور _مامان _جانم _میخوام این سبد گل رو به یه جایی هدیه بدم،کجا خوبه؟ مامان با تعجب نگاهش رو بین من و سبد گل چرخوند و مکثی کرد و گفت: _خب،میتونی بدی خیریه،یا امامزاده‌ای جایی ببری،خیلی بزرگه اونجا همه از بوش لذت می‌برن بعد کمی فکر کرد و ادامه داد: _اون حسینیه‌ی شهدای گمنامی که دو سه هفته پیش با هم رفته بودیم هم میشه برد. همون شهدای گمنامی رو می‌گفت که یک بار هم با آرش رفته بودم همونطور که عسل رو می‌خوردم نگاهی به سعیده انداختم.آروم شده بود.شرمنده گفت: _خودم می‌برمت مامان لبخندی زد و گفت: _آفرین دختر وزنه بردار من.بهترین کار رو میکنی و بعد خم شد و موهام رو بوسید سعیده و اسراء گنگ به من و مامان نگاه کردن فقط من منظور مامان رو می‌فهمیدم سعیده آهی کشید و غمگین نگام کرد بعد به طرف اتاق رفت،اسراء هم به دنبالش رفت بعد از چند دقیقه که حالم بهتر شد مامان برام یک فنجون گل گاو زبون اورد و گفت: _این رو هم با عسل فراوون بخور کاری رو که گفته بود رو انجام دادم و به طرف اتاق رفتم.بچه‌ها روی تخت نشسته بودن.سعیده کاغذی رو که پاره کرده بود رو با ناخوناش ریز ریز می‌کرد و دونه دونه با انگشتاش گوله می‌کرد و پرتابش می‌کرد با دیدن من گفت: _بهتر شدی؟ _آره،فکر کنم مامان باید از اون معجوناش اول یه فنجون به تو میداد سعیده دوباره عصبی شد _آره من نمی‌تونم مثل تو بی‌خیال باشم،باید یه بلایی سر اینا بیارم،انتقامی چیزی،باید اون مادر آرش تقاص پس بده اسراء گفت: _اتفاقا بهتر که اینجوری شد،زودتر فهمیدیم چه جور آدمایی هستن. روبه‌روی سعیده روی تخت نشستم و گفتم: _تقاص از این بیشتر که همه‌ی عمرشون عذاب وجدان دارن،مگه نخوندی،آرش نوشته بود هیچ وقت خودش رو نمیبخشه،با شناختی که من از مادرش دارم،اونم عذاب وجدان داره،شاید خب اونم چاره‌ای نداشته،دلش می‌خواست خودش نوه‌اش رو بزرگ کنه،می‌ترسید بلایی سرش بیاد.برای مژگان تقاص از این بزرگتر که مادرشوهرش بهش اعتماد نداره و مدام مثل بچه‌ها مواظبشه، یا این که این شوهرشم اخلاقش مثل قبلیه.. سعیده با تعجب پرسید: _یعنی چی؟ _آخه مژگان فکر می‌کرد اگه شوهرش عوض بشه همه چی درست میشه،در حالی که باید اخلاق خودش رو درست کنه.من مطمئنم آرش اون رفتاری که با من داشت رو هیچ وقت با مژگان نخواهد داشت و این بزرگترین زجر برای یک زنه،البته من نمیخوام اونا زجر بکشن،ولی خود کرده را تدبیر نیست.آدما چوب بی‌عقلی خودشون رو می‌خورن. بعد زمرمه وار گفتم: _شاید منم بی‌عقلی کردم بلند شدم و گفتم: _من حاضر بشم بریم سوار ماشین شدیم،با هن و هن سبد رو پشت ماشین گذاشتم،سعیده لج کرده بود و کمک نمی‌کرد همین که راه افتادیم پرسید: _این قضیه عدد سیصدوخرده‌اییه چیه؟ صداش هنوز غم داشت.حالش بد بود شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: _خوندی که تعداد صدفاست بعد براش به طور خلاصه و کلی قضیه رو تعریف کردم. جوری که به دور از احساس باشه. ولی باز سعیده بغض کرد _خب حالا چرا به تعداد اونا گل فرستاده؟ _چه میدونم، ول کن دیگه با همون بغضش گفت: _با چهارتا گل مثلا میخواد خودش رو راحت کنه؟ یا میخواد بگه حتی روز عقدمم به یاد توام؟ بغضش رو فرو داد. _حالا که دارم فکر میکنم میبینم اسراء درست گفت، اصلا خیلی هم خوب شد این وصلت اتفاق نیوفتاد. اینا با این خود خواهیاشون یه عمر می‌خواستن تو رو عذاب بدن. واقعا هیچ کار خدا بی‌حکمت نیست. اون آرش بی‌عرضه هر روز می‌خواست سر همین شُل بازیاش یه جوری حرصت بده... اصلا تو کلا به اونا نمی‌خوردی... _سعیده میشه بس کنی؟ سعیده دیگه حرفی نزد سعیده ماشین رو نزدیک مزارها پارک کرد و خودش دورتر ایستاد. سبد رو روی مزارها گذاشتم و همونجا نشستم و دعا خوندم. پیر مردی که مسئول رسیدگی به حسینیه بود جلو اومد و پرسید: _خانم، گل رو ببرم داخل، اینجا باد و بارون خرابش میکنه بلند شدم و گفتم: _هر جور صلاح می‌دونید زیر لب دعام کرد و سبد گل رو برداشت و رفت سوار که شدیم سعیده گفت: _باید می‌بردی سر قبر داداشش میزاشتی تو چشماش براق شدم و سکوت کردم به خونه که رسیدیم وسایلش رو جمع کرد و قصد رفتن کرد. وقتی ازش خواستم بمونه گفت: _حال من از تو بدتره، تو نیازی به موندن من نداری همین که خواست از در بیرون بروه مامان دستش رو گرفت. _سعیده قراره شب بیایم خونتون، بمون با هم میریم. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
سعیده هیچ وقت روی حرف مامان حرفی نمیزد. مامان سعیده رو به اتاق خودش برد. تو سالن نشستم و فکر کردم چرا سعیده انقدر حالش بد شده. دوباره صدای سعیده بلند شد که به مامان حرصی می‌گفت: _آخه خاله اون از من که یک سال و نیم به زندگیش گند زدم و بیچاره مجبور شد بچه داری کنه، راحیل اصلا بلد نبود چطوری بچه رو بغل بگیره، مجبور شد خیلی چیزا یاد بگیره. خیلی اذیت شد. اینم از نامزدش که انگار نه انگار که بدبختش کرده، واسه خودش داره زندگی میکنه و براش گل می‌فرسته. خودشون کم اذیتش میکنن فک و فامیلاشونم از اون ور، اون فریدون که الهی بمیره، مدام تنش رو می‌لرزونه، بیچاره همه جا باید با بادیگارد بره، اصلا اگه این کمیل نبود کدوم مردی تو فامیل از کار و زندگیش میزد و مواظب راحیل میشد؟ دایی؟ یا بابای من؟ خاله راحیل چه گناهی کرده، چرا باید همش... مامان حرفش رو برید و گفت: _چرا فکر میکنی همه‌ی اینا تقصیره آرشه؟ فکر کردی راحیل نمی‌تونست راحت‌تر زندگی کنه، درمورد نگهداری از ریحانه نمی‌تونست بی‌خیال باشه؟ بگه اصلا به من چه؟ فوقش خالم و خانوادش میوفتن تو قرض و قوله، یا اگه نشد سعیده یه مدت میره زندان. خودش رو انداخت جلو چون تو رو دوست داشت، چون خانوادش براش مهم بودن. واسه دوست داشتن باید هزینه کنی، باید زحمت بکشی، باید ثابت کنی، خشک و خالی میشه؟ اگه آرشم از راحیل گذشت فقط به خاطر خانوادش بود، به خاطر قلب مادرش، به خاطر بچه‌ی برادرش، و آرامش روح برادرش مجبور شد. با این حال اگه راحیل می‌خواست می‌تونست جلوش رو بگیره، می‌تونست نسبت به همه بی‌تفاوت باشه و آرش رو وادار کنه از خانوادش دست برداره، این گذشت و جدایی نشونه‌ی علاقه‌س. اینا بدبختی راحیل نیست، در اوج عشق و علاقه گذشتن نشونه‌ی خوشبختیه، راحیل قبل از این که مادر آرش بیاد و التماس کنه تصمیمش رو برای جدایی گرفته بود، ولی شک کرد که نکنه جلوی ظلم فریدون ایستادگی نکرده، اومدن مادر آرش و التماساش مطمئنش کرد که اشتباه نکرده. من مطمئنم الان راحیل انقدر که از ناراحتی تو ناراحته از مشکلاتی که براش پیش اومده ناراحت نیست. شماها مثل خواهرید. این روزا باید کمکش کنی تا از این سختیا عبور کنه. سعیده لطفا از این که فقط نوک دماغت رو ببینی دست بردار. مامان کم‌کم صداش بالا می‌رفت. بلند شد در اتاق رو بست و سعی کرد آروم‌تر صحبت کنه. دیگه صداشون زمزمه‌وار میومد. بلند شدم و وارد اتاق خودم و اسراء شدم، اسراء با جزوه و کتاباش سرگرم بود. روی تختم دراز کشیدم و تو خودم جمع شدم. سرم درد گرفته بود. احساس داغی تو پشت پلکام می‌کردم. چشمام رو نتونستم باز نگه دارم. سرم سنگین شده بود. نمی‌دونم چقدر گذشت که صدای اسراء رو شنیدم که می‌گفت: _مامان توی خواب ناله میکنه و حرف میزنه. دست خنک مامان رو روی پیشونیم احساس کردم. _تب کرده، هذیون میگه. چشمام رو باز کردم. _خوبی دخترم؟ _سردمه مامان. مامان همونطور که از اتاق بیرون می‌رفت گفت: _بچه‌ها چندتا پتو روش بکشید تا من بیام. هوا تاریک شده بود. سعیده دو تا پتو روم کشید و کنار تختم نشست و از زیر پتو دستمو گرفت و سرش رو پایین انداخت. _راحیل، رفتار امروزم خوب نبود، ببخش که ناراحتت کردم. از سرما می‌لرزیدم. خم شد و لپم رو بوسید. از خودم جداش کردم. _مریض میشی. سعیده دوباره بغض کرد. _آخه چرا تب کردی؟ چرا اینطوری شدی؟ بازم داری میلرزی که، دوباره پتو بیارم؟ سرم رو به علامت مثبت تکون دادم. سعیده رو به اسراء گفت: _یه پتو دیگه بیار. اسراء که مات ما شده بود با بغض به سعیده نگاه کرد. _بفرما، حالش بد شد، حالا خیالت راحت شد؟ سعیده بغضش ترکید و با گریه گفت: _الان وقت این حرفاست؟ داره میلرزه. اسراء تو رو خدا زود باش. اسراء فوری برام پتوی دیگه‌ای آورد. مامان با لیوان معجونی وارد اتاق شد. به سعیده نگاهی انداخت. با مهربونی گفت: _چیز مهمی نیست. نگران نباش. فقط بدنش ضعیف شده. برو دست و صورتت رو بشور و بعد زنگ بزن به مامانت بگو راحیل مریض شده نمی‌تونیم بیایم. سعیده از اتاق بیرون رفت. مامان نگاه شماتت باری به اسراء انداخت و گفت: _شنیدم باهاش چطوری حرف زدی. امشب پختن سوپ برای خواهرت با توئه، با سبزی تازه و لیمو ترش تازه، خودت میری سبزی میخری و پاکش میکنی، بعدشم خردش میکنی. اسراء با اعتراض گفت: _مامان من فردا امتحان دارم. _به خاطر همین کمترین تنبیه رو برات در نظر گرفتم. تا دفعه‌ی بعد با بزرگترت درست صحبت کنی. اسراء سر به زیر از اتاق بیرون رفت. سعیده همونطور که روسریش رو مرتب می‌کرد وارد اتاق شد. چشماش قرمز بود. _خاله، مامان گفت شام رو میاره دور هم بخوریم. گفت میخواد بیاد دیدن راحیل. من میرم بیارمشون. _باشه برو عزیزم. فقط اسراء رو هم تا سر کوچه برسون هوا تاریکه، میخواد سبزی بخره. _باشه پس بعد از خریدش برش می‌گردونم خونه بعد میرم. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل