eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
157 دنبال‌کننده
935 عکس
605 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
Eshgho Mehmon Delm Kardi (320).mp3
5.47M
"🎙" - عشقُ مهمون دلم کردی ؛ خواب می‌دیدم بغلم کردی :))🖤 ¹²⁸ @patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر حالتون بده دعوتتون میکنم با نگاه خدا به انتخابات آشنا بشید... این نگاه خیلی مهمه! @patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمودند: کفْرُ النِّعْمَةِ مُزِیلُهَا و َشُکرُهَا مُسْتَدِیمُهَا ؛ - کفران نعمت و ناشکری، باعث از دست دادن آن و شکر آن باعث ادامه داشتنش می‌شود. •@patogh_targoll•ترگل
_ مردم کوفه؟ + نه مرسی مردم ورزقان رو داریم... •@patogh_targoll•ترگل
وقت خوبی بود برای خاتمه دادن به همه‌ی این بازی‌ها! بهش گفتم با چشمان خیره و با محکم‌ترین کلمات: - بزار برای همیشه روشنت کنم. دیگه نمیخوام تو این بازی باشم! بخاطر همین هم با کامران بهم زدم. تمام.!!! او ضربه‌ی نسبتا محکمی به زانوم زد و گفت: - لوس نشو!! چرا همه چیز و با هم قاتی میکنی؟ از من عصبانی هستی، به اون بیچاره چیکار داری؟ سعی می‌کردم نگاهش نکنم. از بچگی این اخلاق و داشتم. اگر کسی دلم رو می‌شکست یا ازش بدم میومد به هیچ طریقی نگاه تو صورتش نمی‌کردم مگر برای فهموندن حس تنفرم بهش! گفتم: - خودتم میدونی این تصمیم مال الان نیست. او لحنش رو لوس کرد. - کلک.. نکنه لقمه‌ی چرب و چیلی‌تری پیدا کردی؟ هان؟؟ پوزخند زدم: - تا اون لقمه‌ی چرب و چیلی از دید تو چی باشه؟!  گفت: - معلومه!! پولدارتر!! دست و دلبازتر!! الان وقتش بود نگاهش کنم!  گفتم: - اینا ملاک‌های توعه!! ملاک‌ها و ایده‌آل‌های من با تو خیلی فرق داره! من مال این شکل زندگی نیستم! تا حالاشم اشتباه کردم قاتی این کثافتکاری‌ها شدم. دیگه نمیخوام!!  او با عصبانیت نفسش رو بیرون داد. بوی سیگار می‌داد. دوباره پوزخند زدم!! گفت: - بببین الکی قصه سر هم نکن! یا باید احمق باشی که به چنین موردی پشت کنی یا کیس بهتری پیدا کردی! چطور تو این ده سال عذاب وجدان نداشتی و با پول این بیچاره‌ها این زندگی و دم و دستگاه رو بهم زدی حالا الان به یکباره متحول شدی؟ بلند شدم و به آشپزخونه رفتم.  ماکارونی دم کشیده بود. زیرش رو خاموش کردم و دوباره به سمتش برگشتم. سعی کردم بغضم نترکه: - تو این ده سال به قول خودت مجبور بودم! گدا بودم. احمق بودم و گول شما بی‌دین و ایمون‌ها رو خوردم. ولی از حالا به بعد میخوام رو پای خودم بایستم. کار کنم و به روزی خودم راضی باشم. نمیخوام آه این گناهکارا دنبال زندگیم باشه. نسیم قهقهه‌ای سرداد!! - وای تو رو خدا بس کن!! چیه عین ملاها حرف میزنی؟! ببینم مطمئنی چیزی به سرت نخورده با صدای آرامتری گفتم: - شاید!!! نسیم دست برد تو کیفش و پاکت سیگارشو در آورد.  سریع گفتم: - نکش!!! خودت میدونی بوش اذیتم میکنه او پاکتش رو روی میز پرت کرد و درحالیکه با ناراحتی به سمتم میومد گفت: - نهههه!! مثل اینکه واقعا یه مرگت شده! ولی من باورم نمیشه که قشم متحولت کرده باشه!! ایستاد مقابلم. گفت: -کامران رو میخوای چیکار کنی؟ میدونی اگه بفهمه سرکار بوده چه بلایی سرت میاد؟ باز شروع کرده بود به تحقیر و تهدیدم!! فکر میکرد بچه‌ام. با غیض گفتم: - بلا سرم میاد یا سرمون میاد؟!! خودت هم خوب میدونی اگر او چیزی بفهمه برای شما هم بد میشه!  او لحنش تغییر کرد. گفت: - و تو دنبال دردسر درست کردن برای مایی؟ اینطوری میخوای مزد محبتمونو بدی؟؟ صورتم رو برگردوندم. - شما پورسانتتون رو گرفتید!! او خودش رو زد به مظلومیت!  گفت: - همین؟! پس رفاقت چی؟ پس حساب نون و نمک چی میشه؟ ده ساله زیر بال و پرت رو گرفتیم. ده ساله هواتو داشتیم بعد اینطوری میگی دستت درد نکنه؟! چه چرندیاتی!! با بی‌حوصلگی گفتم: - لطفا سعی نکن با زرنگی همه چی رو باهم ترکیب کنی!! فکر هم نکن انقدر کودنم که نمیفهمم این حرف‌هات یه جور تهدیده!! تا زمانی که تو و مسعود به کامران چیزی نگید اون متوجه نمیشه چه کلاهی سرش رفته!! اون جاخورد. سعی کرد حالتش رو عادی جلوه بده. رفت سراغ حرف آخر!  گفت: - این حرف آخرته نه؟؟! سرم رو به علامت مثبت تکون دادم. سریع کیفش رو برداشت و پاکت سیگارشو داخلش انداخت و به سمت در وردی رفت: - امیدوارم پشیمون نشی  و تقققق!!!!!! همانجا که بودم نشستم. چه دقایق نفس‌گیری بود! دلم شکسته بود اما قرص بود. دیگه  نمی‌ترسیدم!! فکر کنم این یعنی ایمانی که فاطمه ازش حرف میزد!  ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
با رفتن نسیم می‌دونستم که فصل جدیدی از مشکلات و سختی‌ها شروع خواهد شد. من تو گذشته خرابکاری‌هایی کرده بودم که حالا آثارش تو زندگیم بود. وقتی نگاه به هر گوشه‌ی این خونه می‌کردم رد فریب یک پسر ثروتمند پیدا می‌شد! بیشتر وسایل این خونه با پول و هدایایی تهیه شده بود که پشتش گناهی عظیم خوابیده بود!! حالا که دارم تغییر میکنم تحمل دیدن اینها خیلی سخت بنظر میرسه! باید چیکار می‌کردم؟ فکری به ذهنم رسید. یک روز تمام شهامتم رو جمع کردم و هرچی که کامران برام خریده بود و هدایاش رو داخل ساکی ریختم و به سمت کافی شاپش رفتم. نمی‌دونستم کارم درسته یا نه.. !!  اصلا شاید داشتم خودم رو فریب می‌دادم!! شاید اینها بهانه بود تا دوباره کامران رو ببینم! وقتی داخل کافه شدم شلوغ‌تر از همیشه به نظر می‌رسید! گارسون‌های کامران به محض دیدنم با چشمای از حدقه بیرون زده به طرفم اومدن و حسابی تحویلم گرفتن. یکی از اونا در حالیکه منو زیر چشمی زیر نظر داشت داخل اتاق مدیریت رفت. می‌دونستم که رفته کامران رو خبر کنه. یکباره دلشوره گرفتم. باز هم این تپش قلب لعنتی شروع شد. لحظاتی بعد کامران که تیپ رسمی زده بود با هیجان بین درگاه حاضر شد. و نگاهی به من و ساک تو دستم انداخت. آب دهانم رو قورت دادم و با غرور و شهامت نگاهش کردم. او با قدم‌هایی سریع و چشمانی که برق میزد به طرفم اومد. انگار می‌خواست گریه کنه ولی خجالت می‌کشید. سرم رو به اطراف چرخوندم. چهره‌ی دخترهایی رو دیدم که با اینکه کنار دوست پسرهاشون نشسته بودن ولی با حسرت و علاقه بهش نگاه می‌کردن و نگاهی حسادت‌وار به من و ظاهر ساده و بی‌آرایشم می‌کردن. اما کامران کوچیک‌ترین توجهی بهشون نداشت. اصلا اونا رو نمی‌دید!! تمام نگاهش سهم من بود!! باز احساس غرور کردم!! حسی که کامران در من ایجاد می‌کرد همیشه این بود و این حالم رو خوب می‌کرد!! سلام نکرد. شاید چون هنوز در ناباوری بود! پرسید: - واقعا خودتی؟؟؟ به سردی گفتم: - میبینی که!! کجا میشه بدون دردسر صحبت کرد؟ او خواست بازومو بگیره به رسم مشایعت عاشقانه ولی خودم رو کنار کشیدم و با اخمی کم‌رنگ اعتراض کردم. او نگاهی شرمسار به مشتریاش انداخت و گوشه لبش رو گزید و گفت: - بریم اتاق من!! جلوتر از او با غرور راه افتادم و داخل اتاق رفتم. او پشت سر من وارد اتاق شد. خواست در رو ببنده که گفتم: - بزار باز باشه!! نشستم روی کاناپه! او هیجان زده و نگران بود..!! یعنی من براش مهم بودم؟؟ با صدایی مرتعش، گارسونش رو صدا کرد: - سعید..!! دوتا سینی ویژه بیار بعد مقابلم نشست و دست‌هاش رو قلاب کرد و سرش رو پایین انداخت. دلم یک مدلی شد. چقدر دلم براش تنگ شده بود. او لاغرتر به نظر می‌رسید!! مگه میشه او با اینهمه کبکبه و دبدبه عاشق من بی‌سروپا بشه؟ نه امکان نداشت.. او داشت با من بازی می‌کرد! مثل من که با اونا بازی کردم!  سکوت رو شکستم: - من اینجا نیومدم برای دیدنت. اومدم.. ساک رو روی میز گذاشتم و ادامه دادم: - اومدم امانتی‌هات رو بهت برگردونم. او با تعحب نگام کرد. - امانتی؟؟ من امانتی‌ای پیش تو نداشتم!! گفتم: - چرا... داشتی!! او با تردید زیپ ساک رو باز کرد و با دیدن هدایا جا خورد. روی لباس‌ها سرویس طلایی که قبل از سفر برام خریده بود رو برداشت و با گله‌مندی نگام کرد. سعی می‌کردم حتی الامکان نگاهش نکنم. دلش شکست. این رو حس کردم.. از رد اشکی که توی چشماش جمع شد و اجازه نداد دیده شه!!  آخه اون هم مثل من مغرور بود. گفت: - چرا داری اینکارو میکنی؟ بعد از چند وقت بی‌خبری پا شدی اومدی اینجا عذابم بدی؟ از من دقیقا چی میخوای؟ میخوای التماست کنم؟! چرا شما دخترها تا می‌فهمید یکی... گفتم که!! مغرور بود!! اگر جمله‌اش رو تموم می‌کرد غرورش می‌شکست. جمله رو اینطوری بست: - بیخیال!! مهم نیست!  ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
گر خوانمش قیامتِ دنیا بعید نیست این رستخیزِ عام که نامش محرم است مراسم عزاداری دهه اول ماه محرم _با کلامِ: سرکار خانم دهقان _با نوایِ: سرکار خانم خسروی _زمان: ۲۱،۲٠،۱۹ تیرماه ساعت ۹:۳٠صبح _مکان: نرجس۳،فرعی۴،پلاک۳۵،طبقه۳ گروه فرهنگی _جهادی منجی یاران هیئت دخترانه بنات الشهدا @monjiyaran313 @Banat_al_shohada
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
تـࢪگݪ🇵🇸
🖤
اصلا رقیه نه مثلا دختر خودت ، یک شب میان کوچه بماند چه می‌شود ؟ 💔:))
hadadian_tanha_harami 128.mp3
3.84M
"🎙" - اومدم‌ زیارتت‌ با‌ گریه‌ با، زاری تو‌ هنوزم‌ وسط‌ بازاری...🖤:))@patogh_targoll•ترگل