#رهاییازشب
#پارت_پنجاهونهم
سعید با دو سینی وارد شد. تا خم شد که ازمون پذیرایی کنه کامران اشاره کرد که بیرون بره.
بعد در فنجانم کمی قهوه ریخت و منتظر شد تا چیزی بگم.
گفتم:
- خدا خودش بهتر میدونه که من اینجا نیستم تا تو رو وادار کنم التماسم کنی. برعکس اومدم التماست کنم حلالم کنی!
او از جا بلند شد و با حرص گفت:
- حلالت نمیکنم!!چون باهام بد کردی اونم بدون هیچ دلیلی!!
تو این مدت هرچی فکر کردم ببینم آخه من چیکار کردم که مستحق چنین رفتاری بودم چیزی به ذهنم نرسید. من فقط از تو یک توضیح خواستم! همین! اونوقت بجای توضیح اومدی هدایامو برگردوندی؟؟ من عادت ندارم هدایامو از کسی پس بگیرم! حتی اگر اون آدم مثل تو بیوفا و بیرحم باشه..
من هم ایستادم و با آرامش و خونسردی گفتم:
- من عهدی با کسی نبستم که حالا بهش وفا نکرده باشم!! پس بیوفا نیستم. و دلم نمیخواد هدایایی به این با ارزشی رو از جانب کسی داشته باشم که قرار نیست باهاش ادامه بدم.. الان هم اینجام تا ازت حلالیت بطلبم چون..
نمیتونستم واقعیت رو بگم. دست کم الان نه!
ادامه دادم:
- ما هردومون حق انتخاب داریم! ممکن بود شرایط عکس این بشه و تو به این دوستی خاتمه بدی! اون زمان من قطعا تسلیم شرایط میشدم و درکت میکردم!
او درحالیکه سرش رو با حالتی عصبی تکون میداد گفت:
- آره ولی یقین بدون من علت بهم زدن اون رابطه رو میگفتم! چون تو یک رابطه علاوه بر حق انتخاب، قواعد دیگهای هم وجود داره! این حق طرف مقابله که بدونه چرا شریکش یک دفعه همه چیز رو بهم میزنه!
سرم رو پایین انداختم و بغضم رو فروخوردم:
- مشکل از تو نیست. انصافا روز اول آشنایی فکر نمیکردم چنین شخصیتی داشته باشی. مشکل منم. همونطور که قبلا گفته بودی برای تو دختر زیاده! دخترهایی که هم شأن تو باشن. من.. تصمیم گرفتم تغییر کنم. نمیتونم از راه دوستی به زندگیم ادامه بدم. من.. سی سالمه!!! میخوام از این به بعد برم دنبال هدف زندگیم. که قطع به یقین اون هدف اصلا برای تو ملموس نیست!
دست به سینه پرسید:
- اون هدف چیه؟
گفتم:
- تو درکش نمیکنی.. حتی باورش هم نمیکنی.. پس نپرس
دیگه وقت رفتن بود.
به سمت در راه افتادم.
پرسید:
- داری میری؟
خدای من!! اشکهام!! نمیتونستم حرف بزنم یا سرم رو برگردونم.
نزدیکم اومد.
نکنه بغلم کنه و نزاره برم؟
اما نه!! مقابلم ایستاد، با لبخندی تلخ!!
ساک رو مقابلم گرفت.
- اینو ببر! این حداقل شرط احترامیه که باید در این رابطه رعایت میکردی!
فایدهای نداشت. اشکهام لو رفت. پس میشد چشمهام بیشتر بباره! گفتم:
- اینها رو آوردم چون نمیخواستم با دیدنشون یاد گذشتهام بیفتم. اینهاحق عشق واقعیته! نه من که فقط یک رهگذر بودم.
او پوزخندی زد:
- رهگذرها وقتی از کنارت رد میشن گریه نمیکنن!
سرم رو پایین انداختم.
او با دست دیگهش مشتم رو باز کرد و ساک رو با تمام مقاومتم به دستم داد. داشت دستش رو مقابل صورتم میاورد تا شاید اشکهامو پاک کنه که صورتم رو کنار کشیدم و با لحنی تند گفتم:
- به من دست نزن!
او پرسید:
- تو چت شده؟ چه اتفاقی برات افتاده؟
جواب دادم:
- تو درکش نمیکنی. یکیش همینه!! دیگه دلم نمیخواد با نامحرم باشم!
ساک رو انداختم و سریع کافه رو ترک کردم.
او دنبالم نیومد! حتی صدام هم نکرد! شاید هنوز در شوک بود. شاید هم فهمید به دردش نمیخورم!
چند ساعت بعد از رفتنم به کافه پشیمون شدم!
دیگه مطمئن نبودم که کارم درست بوده یا خیر! از یک سو با رفتنم و تحویل دادن ساک هدایا، وجدانم رو آسوده کرده بودم و از سوی دیگه، دیدن ناراحتی و چهرهی دلشکستهی اون عذابم میداد و احساساتم رو دچار تناقض میکرد!
بخشی از وجودم بهم اطمینان میداد که کامران داره باهام بازی میکنه! اما بخشی دیگه، بهم هشدار میداد او مستحق این رفتار نبود!
تنها راه خلاصی از اینهمه احساسات و افکار متضاد و متلاطم، پناه بردن به مسجد و قامت بستن پشت سر حاج مهدوی بود.
طبق معمول نماز رو کنار فاطمه در صف اول جماعت خوندیم. دلم میخواست برای او تعریف کنم که امروز چه کار کردم ولی بعد از دیدن اون صحنه در سالن راه آهن دیگه تمایلی نداشتم با فاطمه، دربارهی مسائلم صحبت کنم! او از اون روز به بعد تبدیل به رقیب من شد و تصمیم گرفتم در خوبی با او رقابت کنم تا شاید فرجی بشه و به فرض محال حاج مهدوی قسمت من بشه!
هه!!! کی فکرشو میکرد عسلی که در مقابل برترین پسرها ، مغرور بود الان کارش گیر یک مرد روحانی باشه و برای رسیدن به او حتی به بهترین و صمیمیترین دوستش، نارو بزنه؟!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_شصت
یک هفتهای میشد که نتونسته بودم یک دل سیر حاج مهدوی رو ببینم. تصمیم گرفتم بعد از نماز، گوشهای از میدون کمین کنم و هروقت راه افتاد دنبالش کنم! این کار با وجود تمام اضطرابش، کمی از ترسها و ناآرومیهام رو التیام میداد. چادرم رو از سرم در آوردم و داخل کیفم گذاشتم. هنوز عادت نداشتم که همه جا با چادر باشم. ولی وقتی از سرم درآوردمش حس بدی بهم دست داد. دلم شور افتاد.
خودم رو توجیه کردم که اگه با چادر باشی ممکنه واسه حاجی جلب توجه کنی بشناستت!! مهم اینه که موهاتو پوشوندی و آرایشت غلیظ نیست!!
اینها رو به خودم گفتم ولی قانع نشدم. خواستم دوباره چادرم رو از کیفم در بیارم و سرم کنم که متوجه شدم خیلیها حواسشون به منه. یک حس دیگهای بهم نهیب زد بیشتر از این، چادر رو به سخره نگیر!! اگه این جماعت ببینن که چادری رو که داخل کیفت گذاشتی، دوباره بیرون میاریش صورت قشنگی نداره!
حاج مهدوی طبق معمول، با دستهای از جوونا، بیرون مسجد مشغول گپ زدن شد. اما اینبار خیلی سریع ازشون جدا شد و گوشهای از خیابون کنار پژویی ایستاد و تا سوییچ رو از جیب کیف دستیش درآورد به سمت خیابون دویدم تا تاکسی بگیرم !
گوشهای دورتر ایستادم. او چند دیقهی بعد از پارک دراومد و حرکت کرد. خیابون این محل بخاطر باریک بودنش همیشه ترافیک بود. به اولین تاکسیای که کنار پام توقف کرد گفتم دربست.
وقتی پرسید:
- کجا؟
گفتم:
- اون، لطفا اون پژو رو تعقیب کنید.
راننده با تعجب از آینهی ماشینش نگاهم کرد و پرسید:
- ببخشید آبجی، قضیه ناموسیه یا کاراگاهی؟!
من با بیحوصلگی گفتم:
- هیچ کدوم آقا. لطفا گمش نکنید.
او هنور نگران بود. پرسید:
- شر نشه برام.!
با کلافگی گفتم:
- نه آقا شر نمیشه لطفا حواستون به ماشین باشه گمش نکنید.
خودم هم چهار چشمی حواسم به ماشینش بود.
دقایقی بعد در نزدیکی خیابونی در محلههای جنوب تهران توقف کرد و پیاده شد.
سراغ صندوق عقب رفت و مقدار قابل توجهی کیسه و خرت و پرت بیرون آورد و به سمت کوچههای باریک حرکت کرد.
من هم سریع با راننده حساب کردم و با فاصلهی قابل توجهی تعقیبش کردم.
او با قامتی صاف و پرابهت در کوچه پس کوچهها قدم برمیداشت و من با هول و ولایی شیرین و عاشقونه از دور دنبالش میکردم و غرق شادی و هیجان میشدم.
قسم میخورم پرسه زدن در بهترین خیابونها و بهترین تفرج گاههای دنیا برام لذت بخشتر از تعقیب این مرد نبود.
بالاخره وارد کوچهای بن بست شد و زنگ خونهای رو به صدا درآورد. انتهای کوچه ایستاده بودم و با احتیاط و اضطراب نگاهش میکردم. چند دقیقهی بعد مردی از چهارچوب در بیرون اومد و حسابی او رو تحویل گرفت و تعارفش کرد که داخل بره. ولی او قبول نکرد و بعد از تحویل کیسهها، با صدایی نسبتا آروم مشغول حرف زدن شد. مرد که به گمونم حدودا پنجاه یا شصت ساله بنظر میرسید با ادب و متانت سر پایین انداخته بود و گوش میداد. خیلی دلم میخواست میشنیدم چی میگه ولی از اون بیشتر دلم میخواست این مکالمه طولانیتر بشه تا من وقت بیشتری برای نظاره کردن این تابلوی مسیحایی داشته باشم!
او غافل از حضور من با او حرف میزد و من در رویاهای خودم تصور میکردم که اگر جای اون مرد من مخاطبش بودم چی میشد؟!
مشغول دید زدن او بودم که متوجه صدای قدمهایی ناموزون شدم. سرم رو برگردوندم و دیدم مردی جوان تلوتلوخوران نزدیکم میشه.
ایستادن در اون نقطه کمی شک برانگیز بود. باید یا داخل کوچه میشدم یا راه رفته رو برمیگشتم.
مرد هیز و بدچشم که از دور با نگاهش میخ من بود به طرفم اومد و من تصمیم گرفتم راه رفته رو برگردم..
با قدمهایی تند بی آنکه او رو نگاه کنم راهم رو کج کردم و رفتم. ولی او دنبالم راه افتاد!!
قلبم نزدیک بود از جا بایسته. ساعت نزدیک ده بود و کوچهها خلوت و تاریک! گم شده بودم. هرچی می.گشتم راه خیابون اصلی رو پیدا نمیکردم و از کوچهای به کوچهای دیگه میرسیدم.
و این حالم رو بدتر و وحشتم رو بیشتر میکرد. یک لحظه با خودم تصمیم گرفتم که سرم رو برگردونم به سمت اون مرد لات بیسروپا و با جیغ و فریاد فراریش بدم ولی نمیتونستم، چون ممکن بود حاج مهدوی صدام رو بشنوه و از خودش بپرسه این دختر، در این وقت شب اینجا چیکار میکنه؟! نه!
او نباید پی به این رازم میبرد.
خودم رو سپردم دست خدا. زیر لب آیتالکرسی میخوندم و خدا خدا میکردم یکی پیداش شه. چیزی که بیشتر منو میترسوند سکوت این مردک بود. مدام این تصویر در مقابل چشمانم ظاهر میشد که او از پشت منو خفت میکنه و درحالیکه یک چاقو زیر گلوم گذاشته ....
حتی فکرش هم چندشآور و وحشتناکه. پس نباید او به من میرسید. با تمام توانم به سمت انتهای کوچه دویدم اما....
صدای دویدن او هم در گوشم پیچید. .
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
- فکر میکنی اسلام، زن را توسریخور و ضعیف بار میآورد؟
پس زینب سلاماللهعلیها را نمیشناسی! :))
#زن_در_اسلام
#محرم
•@patogh_targoll•ترگل
14.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ میدونستی حضرت زهرا تاجر بودن..؟!
#زن_در_اسلام
•@patogh_targoll•ترگل
خوبها را مشتری بسیار باشد در جهانآنکه دَرهم میخرد تنها حسینبنعلی است - حیدرمحمدنژاد
هدایت شده از •∞﴿بـَـنـاتُ الـشُّـهَـداء﴾∞•🇵🇸
- ما بیقرار ، منتظر ِروضه ماندهایم ؛
اصلا تمام ِسال فدای ِمُحرمت ..
هدایت شده از •∞﴿بـَـنـاتُ الـشُّـهَـداء﴾∞•🇵🇸
- از قشنگ ترین لحظه ها . . .؟!
+ اونجا که به احترام مُحَرم از گناه فاصله میگیری :>>>>📿👩🏽🦯
#رهاییازشب
#پارت_شصتویکم
روسریم در هوا معلق بود و باد اون رو با صدای کوبیدن قدمهام میرقصوند. نفسهام به شماره افتاده بود .
حس میکردم اون خیلی نزدیکم شده.
حتی صدای نفسهای شهوتناک و کثیفش رو میشنیدم.
خدایا راه خیابون کجا بود؟ پس چرا از شر این کوچههای لعنتی راحت نمیشدم. با ترس و تمام سرعت داخل یک کوچهی فرعی پیچیدم. انقدر سرعتم زیاد بود که نزدیک بود در زمان پیچیدن به دیوار برخورد کنم.
با ناامیدی از خدا خواستم که منو نجاتم بده.. دلم نمیخواست با دستهای شهوت آلود این نامرد، بلایی به سرم بیاد.
این کوچه انقدر خلوت و تاریک بود که به اون شهامت حرف زدن داد:
- واستا... مگه سر اون کوچه منتظر من نبودی جیگر؟؟ بخت بهت رو کرده.. یه کم باهم یه گوشه خلوت میکنیم و بعد ...
تمام موهای تنم از ترس و انزجار سیخ شد.
دیگه وقت سکوت نبود.حفظ شرافتم مهمتر از لو رفتنم پیش حاج مهدوی بود.
با تمام توان فریاد زدم:
- برو گمشووو کثافت... گمشوو عوضی.
بعد در حالیکه عقب عقب میرفتم گفتم بخدا دستت بهم بخوره خونت حلاله آشغال..
او مثل یک گرگ گرسنه آروم آروم نزدیکم میشد
پس چرا همسایهها بیرون نمیریختن؟؟
چرا هیچ کس کمکم نمیکرد؟؟
هی پشت سرهم جیغ میکشیدم:
- بابا مسلمونا کمکک... این بیهمه چیز خدانشناس میخواد اذیتم کنه..
یکی سرش رو از پنجره بیرون آورد و خطاب به من گفت:
- چیه؟
من که انگار دنیا رو بهم داده باشن با جیغ و گریه گفتم این مرتیکه دنبالم راه افتاده تو رو خدا کمکم کنید..
مرد گفت:
- غلط کرده بیناموس. گمشو گورتو گم کن. الان میام پایین.
با خودم گفتم الان این نامرد میزنه به چاک ولی با وقاحت تموم رو به اون مرد، با الفاظ زشتی گفت:
- ببند دهنتو مرتیکهی....
زنمه.. دعوامون شده تو رو سننه..؟؟
من که از تعجب و وحشت نزدیک بود بمیرم گفتم:
- دروغ میگه بخدا، کمکم کنید...
مردک لات مثل مار زخمی به سمتم هجوم آورد و تا خواستم از چنگالش فرار کنم روسریم رو چنگ زد و مچالهاش کرد. با دیدن موهام چشماش برق کثیفی زد و بازومو گرفت. به سمتش برگشتم و با کیفم محکم به سرو صورتش ضربه میزدم. او یقهی مانتوم رو کشید تا شاید قبل از رفتن لذتی از سفیدی گردنم ببره و من با تمام قدرت سیلی محکمی به صورتش زدم و سعی کردم از چنگالش فرار کنم که پام به چیزی برخورد کرد و با صورت زمین خوردم..
مرد پشت پنجره با چیزی شبیه قفل فرمون بیرون اومد و نزدیک او شد. در یک لحظه کوچه مملو از جمعیت شد.. گرگ قصه میخواست فرار کنه که پاش رو گرفتم و او هم به زمین افتاد. چند نفری خواستن بریزن سرش و بگیرنش که او چاقو درآورد و بعد با صدای نالهی یک نفر، فریاد زد برید کنار.. هرکی بیاد میزنمش..
مردی میانسال روی زمین افتاد و به دنبال او همه با جیغ و فریاد و صدا کردن اهل بیت به سمتش دویدن و همه فراموش کردن که عامل این ناامنی فرار کرد!
به سختی روی زمین نشستم..
احساس میکردم بالای لبم میخاره.
چند خانوم به سمتم اومدن.
یکی از اونا گفت:
- دماغت داره خون میاد
من حواسم به خودم نبود. فقط سعی میکردم در میون همهمهی اونجا، مردی که چاقو خورده بود رو ببینم که چه بلایی سرش اومده. انگار نه انگار که اینجا همون کوچهی سوت و کور چند دقیقهی پیشه!!
خانوم دیگهای به سرعت نزدیکم شد و درحالیکه روسریم رو سرم مینداخت با اکراه گفت:
- وای تمام سرو کلهت خونیه..
بیاعتنا به حرفش پرسیدم:
- اون آقا چه بلایی سرش اومد؟
زن گفت:
- اون بیشرف، با چاقو زده تو بازوش.. زنگ زدیم الان اورژانس و پلیس میاد. تو خوبی؟
چطور میتونستم خوب باشم! بخاطر من یک نفر آسیب دیده بود!!! درسته من نجات پیدا کردم ولی یک نفر داشت درد میکشید. به طرفش رفتم ولی انقدر دورو برش شلوغ بود که نمیتونستم ببینمش.. همون زن منو عقب کشید و یک گوله دستمال کاغذی جلوی صورتم آورد. دستمالها رو از دستش گرفتم و باحالی خراب نگاهش کردم. دختر بچهای با یک پارچهی بلند سیاه نزدیکم اومد ودر حالیکه گوشهی مانتومو میکشید گفت:
- خاله خاله. بیا این چادر رو سرت کن. مانتوت پاره شده نامحرما میبیننت.
اوووه مانتوم!! تازه یادم افتاد!!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_شصتودوم
نگاهی به چادر در دست او انداختم و یاد چادر خودم افتادم که ساعتی پیش با بیانصافی داخل کیفم حبسش کردم!!
دلم گرفت..
با شرمندگی به سمت کیفم رفتم و از داخلش چادرم رو در آوردم. همهی مردم با نگاهی متعجب بهم خیره شدن. زنی که روسریم رو سرم کرده بود نزدیکم شد و نچ نچ کنان گفت:
- وااا چادر داشتی؟! خب چادرتو میندازی تو کیفت با این سرو شکل این وقت شب میای تو محل همین میشه دیگه!! امان از دست شما دخترها
و بعد رفت سراغ زنهای محل و باهم دربارهی من پچ پچ کردن.
چه شرایط سختی بود.
از شرم نمیتونستم سرم رو بالا بگیرم. دونههای درشت اشکم یکی بعد از دیگری پایین میریخت.
نمیدونم دلم از زهر کلام اون زن سوخت یا از مجازاتی که به واسطهی بیحرمتی کردن به چادرم شامل حالم شده بود! هرچی بود حقم بود.. و من تاوان سختی دادم. خیلی سخت.
بیشتر از این نمیتونستم سنگینی نگاه اونا رو تحمل کنم. با بدنی کوفته و چشمایی گریون به سمت انتهای کوچه راه افتادم.
ماشین اورژانس از کنارم رد شد. حتی روی تشکر کردن از اون مرد بینوا که بخاطر من آسیب دیده بود رو هم نداشتم.
اینبار برام مهم هم نبود که صدای گریههام بلند شه. چادرم رو محکم چسبیده بودم و در تاریکی کوچهها، های های گریه میکردم. من به هوای چه کسی و به چه قیمت خودم رو درگیر اینهمه خطر و عذاب کرده بودم؟! تا کی میخواستم بخاطر عشقی نافرجام اینهمه خطر رو به جون بخرم و از بیتوجهی او، تحقیر بشم؟
اگر امشب بلایی سرم میومد چی؟ اون وقت همین حاج مهدوی اصلا یک نگاه هم بهم میپنداخت؟! تو دلم خطاب به خدا گفتم:
- خدایااا خستم!!!
از اینهمه دویدن و نرسیدن خستم.. همه تنهام گذاشتن. تو هم تنهام گذاشتی. از بچگی.. از وقتی مادرم رو ازم گرفتی دستامو ول کردی.
اولا فک میکردم حاج مهدوی و فاطمه رو تو واسم فرستادی ولی اشتباه فکر میکردم. اونا رو فرستادی تا بیشتر دقم بدی. تا بهم بفهمونی اینا بندههای خوبم هستن. تو لیاقتشونو نداری..
وسط گلهگذاریهام یادم افتاد که چقدر جملاتم شبیه پونزده سال پیشم شده!! اون زمانها هم به همین نتیجه رسیده بودم و از همون وقت بین من و خدا فاصله افتاد..
دوباره خواب آقام یادم افتاد و به دنبالش لحظهی افتادن روسریم تو محشر چند دقیقهی پیش بخاطرم اومد و ازته دل اشک ریختم.
نمیدونم تا بحال اشک از ته دل ریختید یانه؟!
وقتی از ته دل گریه میکنی اشکهات صورتت رو میسوزونن...
همچنان در میان کوچههای پیچ در پیچ گم شده بودم. و برام اصلا اهمیتی نداشت که راه خروج از این کوچهها کدومه. به نقطهای رسیده بودم که هیچ چیزی برام اهمیت نداشت! فقط دلم میخواست نباشم! با این خفت و خواری و تنهایی نباشم!
رسیدم به پیچ کوچه.
همون کوچهای که تا چند دقیقه پیش داشتم با ترس میدویدم!! ناگهان محکم خوردم به یک تنهی سخت و خوش بو!!!
از وحشت جیغ زدم.
در میان هق هق و جیغم حاج مهدوی رو دیدم که با نگرانی و تعجب نگاهم میکرد. دیگه از این بدتر نمیشد! فقط پیش او آبرو داشتم که اون هم رفت....
او بیخبر از همه جا عذرخواهی کرد.
در اوج ناامیدی مقابلش زانو زدم و با بیتابی گریه کردم.
چند دقیقه گذشت و او مات و مبهوت از رفتارای من در سکوت به هق هقم گوش میداد.
من با کلمات بریده بریده تکرار میکردم:
- حاج... آقا... حا..ج آقا
او مقابلم نشست. سرم پایین بود.
نگران و محجوب جواب داد:
- بله؟؟
چی شده؟
سرم رو بالا گرفتم و با صورتی که مالامال اشک بود نگاهش کردم.
از گریه زیاد سکسکهام گرفت بود و مدام تکرار میکردم:
- حاجج آ...قا..
او انگار تازه منو شناخت.
به یکباره چشماش درشت شد و حیرت و تعجب جای نگرانی رو گرفت.
پرسید:
- شما هستی؟ شما؟؟
شما دوست خانم بخشی نیستی؟
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
- تویی که دست رو زن و بچهات بلند میکنی یا بیاحترامی میکنی
برای حضرت زینب گریه نکن😏
#محرم
•@patogh_targoll•ترگل