eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
157 دنبال‌کننده
934 عکس
605 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻سید محمد علی حسینی، مشاور سابق مجاهدین را بیشتر بشناسیم •@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ اگر در جامعه در برابر بی‌حجاب مماشات شود چه عواقبی دارد؟ 🎙 حجت‌الاسلام عالی •@patogh_targoll•ترگل
15.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ نماینده رهبر انقلاب در جمع مسئولان طبس: ماموریت دارم تاسف و تاثر عمیق رهبر انقلاب را به خانواده‌های داغدیده معدن طبس منتقل کنم 🔹️نماینده اعزامی رهبر انقلاب به طبس: بنده از طرف رهبر انقلاب برای جویا شدن از احوال خانواده‌های محترم معدن طبس ماموریت یافتم، ایشان همان روزهای ابتدایی حادثه پیام تسلیت دادند و ابراز همدردی نمودند و اندوه عمیق خودشان را از این واقعه غمبار و تلخ ابراز کردند و به مسئولین در بخش‌های مختلف سفارشات و تاکیدات مختلف از طرف ایشان انجام شد. 🔹️اما باز دلشان به این مقدار آرام نگرفت و تسکین حاصل نشد. 🔹️دیروز فرمودند بنده از طرف ایشان در منطقه حضور پیدا کنم و تسلیت رهبر انقلاب را به خانواده‌ها عرض کنم.
متوجه شدم پدرشوهرم حواسش به هر سه نفر ماست. او شخصیتی جدی و محتاط داشت. همه در خونواده از ایشون حساب می‌بردند و او با هیچکس صمیمی نمیشد. من از رفتارهای ایشون در این مدت پی برده بودم که مرضیه خانوم و حاج کمیل رو بیشتر از باقی بچه‌ها دوست دارند. به اونها سلام کردیم. حاج کمیل سلام گرمی کرد و پدرشوهرم مثل همیشه با جدیت و ابهت همیشگی جواب سلاممون رو داد. او از دیدن نسیم در کنار ما متعجب بود. نسیم به سبک خودش سلام کرد و رو به حاج کمیل گفت: - عه..آقا دوماد شمایی؟؟ حاج کمیل جا خورد. منتظر بود تا من نسیم رو معرفی کنم ولی من جرأت نداشتم اسم نسیم رو بیارم. خود نسیم پیش دستی کرد و گفت: - من دوست خانمتون هستم. اومدم امشب بهش عروسیش رو تبریک بگم. من سرم پایین بود. دستهام یخ کرده و لرزون بودند. حاج کمیل تشکر کرد و سریع خطاب به من گفت: - خوب سادات خانوم بریم؟! نسیم زیر لب خندید. با ناراحتی نگاهش کردم. او آهسته گفت: - چه زود همه چیزت تغییر کرد حتی اسمت. نمیشد جوابش رو بدم. تنها کاری که از دستم برمیومد این بود که به حاج کمیل بگم بریم. حاج کمیل از جمع خداحافظی کرد و من انقدر به هم ریخته بودم که حتی نتونستم از فاطمه درست حسابی جدا بشم. سوار ماشین شدیم. گفتم هر آن احتمال داره حاج کمیل درباره‌ی نسیم ازم سوال بپرسه. او ساکت بود. این شاید بدتر از هرچیز دیگری بود. نگاهش کردم. در صورتش هیچ نشونه‌ای وجود نداشت فقط به خیابان نگاه میکرد. قرار بود امشب به زیارت حضرت عبدالعظیم بریم. او تا خود حرم یک کلمه هم حرف نزد. ضربان قلبم شدت گرفته بود. بدنم کوره‌ی آتیش بود و گوش‌هام سوت می‌کشید.. داشت کمربندش رو باز میکرد ولی من همونطوری نشسته بودم. اصلا نمی‌تونستم حرکت کنم. پرسید: - پس چرا نشستید رقیه سادات خانوم؟! نمیخواین پیاده شید؟ چشمم به صحن بود. گفتم: - چرا حرف دلتون رو نمی‌زنید؟؟ چرا ازم سوال نپرسیدید؟  او به حالت اول نشست و آهی کشید.  بعد از مکث کوتاهی گفت: - برای اینکه جواب رو می‌دونستم. با بغض و گله سرم رو سمتش چرخوندم. - جواب چی بود؟؟ دوباره آه کشید! - ایشون همون نسیم خانوم بودند. درسته؟ دوباره چشم دوختم به گنبد.  با دلخوری گفتم: - شما فکر می‌کنید من اونو دعوت کردم بیاد مسجد یا تمایل دارم باهام ارتباط داشته باشه؟؟ او همونطور که یک دستش رو فرمون بود به سمتم چرخید! با تعجب گفت: - این چه حرفیه عزیز دلم؟! چرا باید چنین فکری درمورد شما کنم؟ دوباره آه کشید. - من فقط نگران شما هستم. میترسم خدای نکرده... اشکم در اومد. به سمتش چرخیدم و با ناراحتی گفتم: - بله میدونم.. حق دارید.. می‌ترسید دوباره باهاش رفیق شم از راه به در شم... او ابروهاش بالا رفت و دست زیباش رو مقابل دهانش گذاشت. - عه عه.. استغفرالله.. سادات خانوم.. این چه فرمایشیه؟! شما همیشه برای من مورد اعتمادید.. اگر نگرانی‌ای هست برای حال خودتونه.. یعنی همین حالی که الان دارید.. دلم نمیخواد استرس داشته باشید.. باهاتون از در مسجد تا اینجا حرف نزدم که اضطرابتون بیشتر نشه و فکر نکنید میخوام بازخواستتون کنم. ولی ظاهراً اشتباه کردم ... اینو گفت و دوباره آه کشید. دستم رو مقابل صورتم گرفتم و گریه کردم. چرا انقدر می‌ترسیدم؟ چرا بی‌اعتماد شده بودم. حتی به عشق حاج کمیل.. اصلا چرا چنین فکری درباره‌ی او کردم؟! او واقعا اهل پیش داوری نبود. شرمندگیم بیشتر شد. دستم رو گرفت و نوازش کرد. با لحنی بزرگوارانه گفت: - عذرمیخوام رقیه سادات خانوم.. عزیز دل.. از من نرنجید. اشکم رو پاک کردم و دستش رو گرفتم. نگاهش کردم.. این روزها عجیب دلم میخواست نگاهش کنم. دوست داشتم بچه‌مون شبیه او بشه. خندید.. خندیدم!!! نیشگون آرومی از پشت دستم گرفت و زمزمه کرد: - بریم سادات خانوم پیش فامیلتون که دیره. داخل زیارتگاه که رفتم گوشه‌ای کنار ضریح ایستادم و نماز خوندم. اونجا پر از آرامش بود.  شاید بهترین زمان برای بازیابی خودم همینجا بود! از فکر نسیم بیرون نمی‌اومدم. احساس‌های چندگانه و مختلفی از رویارویی با نسیم در من ایجاد شده بود که نمی‌دونستم باید به کدومش اعتماد کنم. از یک طرف نگران مادرش شدم. مادر او جوون بود و در همون چند ملاقاتی که با او داشتم متوجه شده بودم که زن مهربون و خوش قلبیست. و از طرف دیگه با خودم می‌گفتم چطور نسیم از بیماری او تا این حد متحول شده؟! هرچند همه‌ی ما تا وقتی نعمتی داریم قدردانش نیستیم و وقتی میفهمیم نیست یا قراره نباشه اون وقته که پشیمون میشیم و تصمیم می‌گیریم تغییر کنیم! یک ساعتی داخل حرم چرخ زدم، یک روضه‌خون گوشه‌ای از حرم نشسته بود و روضه‌ی حضرت زهرا میخوند. بی‌اختیار گوشه‌ای ایستادم و به روض‌ش گوش دادم. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
با چشم گریون دستم رو از زیر چادر روی شکمم گذاشتم و از خدا خواستم به حرمت دختر پیغمبر به من اولاد صالحی بده و قلب من و فرزندم رو زهرایی بار بیاره. همونجا با جنینم صحبت کردم.. نمیدونم چرا حس میکردم دختره. همیشه وقت صدا کردن می‌گفتم دخترم!! گفتم: - دخترم.. قشنگم.. تو الان پاک پاکی.. سعی کن پاک زندگی کنی.. مثل من نشی.. دیر نفهمی.. دیر نرسی که اگه اینطور بشه کلات پس معرکه‌ست.. مثل من که الان ته ته روحم ناآرومه! شرمنده‌ام.. کاری نکن که بعدها از خودت شرمنده باشی.. چون مجبوری همیشه با خودت زندگی کنی.. سخته که از خودت شرمنده باشی.. اونروز مثل من دیگه آرامش نداری.. با چشم گریون وارد حیاط شدم. حاج کمیل زیارتش رو کرده بود و مقابل حوض بزرگ حرم ایستاده بود. کنارش رفتم. او بعد از دختر آسید مجتبی بودنم بزرگترین افتخار زندگیم بود. همیشه وقتی به هم می‌رسیدیم نگاهش می‌خندید. من عاشق لبخندهای نگاهش بودم. شام با یکدیگر نون و کباب خوردیم. حرف زدیم خندیدیم. انگار نه انگار که نسیمی هست. ولی وقت رفتن به خونه که شد دوباره همه‌ی نگرانی‌هام برگشت. توی ماشین بودیم که حالم رو پرسید. لبخند زدم: - خوبم. ولی من خوب نبودم. نسیم و گذشته‌م ولم نمی‌کردند. او زرنگ بود. سرش رو با لبخند معناداری تکون داد و گفت: خوب نیستی سادات خانوم. این رو چشم‌هاتون میگه ترجیح دادم حرفی نزنم چون دیگه از بس این حرفها رو برای او تکرار کرده بودم خجالت می‌کشیدم. او گفت: - خب حالا این نسیم خانوم چیکارتون داشتن؟ حتی اسمش هم که میومد حالم بد میشد. خلاصه گفتم: - می‌گفت حال مادرش خیلی بده و روزای آخر زندگیشه.. بخاطر همین از رفتارهای قبلیش ناراحته.. میخواد عوض شه.. حاج کمیل ابروش رو متفکرانه بالا داد و گفت: - عجب!!! ادامه دادم: - نمیدونم چقدر راست میگه ولی راستش دلم برای مامانش سوخت. طفلی خیلی مظلومه. سنشم زیاد نیست. شاید پنجاه شایدم کمتر - نگفت چه بیماری ای دارن؟ آه کشیدم: - نه.. راستش نپرسیدم دوباره نگاهش کردم. پرسیدم: - نظر شما چیه؟ او با کمی مکث گفت: - والله نمیشه قضاوت کرد. ولی بنظرم بهتره کمی محتاط باشید. من نسبت به این نسیم خانوم زیاد شناخت ندارم. باز شما چندساله باهاشون دوست بودید بهتر می‌تونید قضاوت کنید. با کلافگی سرم رو تکون دادم. - نمیدونم حاج کمیل.. فقط دلم شور میزنه. دستم رو بلند کرد و روی دنده گذاشت و با نوازش‌های مهربانانه‌ش به من آرامش داد. بی‌آنکه بحث رو ادامه بده شروع کرد به خوندن یک تصنیف زیبا! چقدر صداش رو دوست داشتم. چشم‌هام و بستم و به نوای دل انگیز و آرامش بخشش گوش دادم. فردای روز بعد حالم خیلی بد بود. احساس تهوع و بی‌حالی اجازه نمی‌داد به مدرسه برم. زنگ زدم به خانوم افشار تا برام مرخصی رد کنند. حاج کمیل صبحانه‌م رو آماده کردند و با نگرانی به حوزه رفتند. بی‌خود و بی‌جهت مضطرب بودم. نمیدونم چرا همش منتظر یک اتفاق بد بودم. زنگ زدم به فاطمه تا آرومم کنه. او می‌گفت بخاطر بارداری چنین حالی دارم. شاید راست می‌گفت. حرف رو به نسیم کشوندم و نظر فاطمه رو درمورد اتفاق دیشب پرسیدم. فاطمه گفت: - نظر خاصی ندارم.. بنظر واقعا پشیمون بود. ولی.. پرسیدم: - ولی چی؟ او آهی بلند کشید و گفت: - از نوع نگاه کردنش بهت خوشم نمیاد. تعجب کردم. - یعنی چی؟ مگه چطوری نگام میکرد؟! او دوباره آه کشید و گفت: - ولش کن.. شیطون افتاده وسط.. غیبت و قضاوت ممنوع!! هرچه اصرار کردم ادامه‌ی حرفش رو بزنه قبول نکرد. شب طبق روال همیشگی با حاج کمیل به مسجد رفتیم. نسیم باز هم اونجا بود!!! او با لبخند به سمتم اومد و سلام گفت! منم مجبور بودم به روش لبخند بزنم. چون شب گذشته بهش روی خوش نشون داده بودم. کنارم در صف اول نشست. وقتی میدید همه‌ی اهل مسجد با احترام بهم سلام می‌کنند رو کرد بهم و گفت: - نه بابااا کارت درسته‌ها.. چه تحویلت میگیرن! تسبیحم رو از مچم باز کردم و گفتم: - این آبروییه که خدا بهم داده.. خودش گفته یه قدم بیا جلو من ده قدم میام سمتت. او لبهاشو با تعجب جمع کرد و گفت: - بابااااا چه عوض شدی!! تو هم عین شوهرت ملا شدیا!! با حرص تسبیحم رو فشار دادم. گفتم: - اولا ملا نه روحانی.. دوما البته که کمال هم نشین در من اثر کرده. من با ایشون خدا رو شناختم. او فهمید که ناراحت شدم. با من من گفت: - چقدرم تعصب داری روش..!! خوش بحالش واقعا! خدا منو ببخشه ولی داشتم به این فکر میکردم که اگه قرار باشه او هرشب به مسجد بیاد من مجبورم نمازهامو تو خونه بخونم. حاج کمیل داشت اذان و اقامه رو می‌گفت که نسیم نگام کرد و با لحنی خاص گفت: - چه صدای قشنگی داره شوهرت..!! یه چیزی بگم؟! ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل