فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ اگر در جامعه در برابر بیحجاب مماشات شود چه عواقبی دارد؟
🎙 حجتالاسلام عالی
•@patogh_targoll•ترگل
15.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ نماینده رهبر انقلاب در جمع مسئولان طبس: ماموریت دارم تاسف و تاثر عمیق رهبر انقلاب را به خانوادههای داغدیده معدن طبس منتقل کنم
🔹️نماینده اعزامی رهبر انقلاب به طبس:
بنده از طرف رهبر انقلاب برای جویا شدن از احوال خانوادههای محترم معدن طبس ماموریت یافتم، ایشان همان روزهای ابتدایی حادثه پیام تسلیت دادند و ابراز همدردی نمودند و اندوه عمیق خودشان را از این واقعه غمبار و تلخ ابراز کردند و به مسئولین در بخشهای مختلف سفارشات و تاکیدات مختلف از طرف ایشان انجام شد.
🔹️اما باز دلشان به این مقدار آرام نگرفت و تسکین حاصل نشد.
🔹️دیروز فرمودند بنده از طرف ایشان در منطقه حضور پیدا کنم و تسلیت رهبر انقلاب را به خانوادهها عرض کنم.
#نشر
#رهاییازشب
#پارت_صدوچهلوهشتم
متوجه شدم پدرشوهرم حواسش به هر سه نفر ماست. او شخصیتی جدی و محتاط داشت. همه در خونواده از ایشون حساب میبردند و او با هیچکس صمیمی نمیشد.
من از رفتارهای ایشون در این مدت پی برده بودم که مرضیه خانوم و حاج کمیل رو بیشتر از باقی بچهها دوست دارند.
به اونها سلام کردیم. حاج کمیل سلام گرمی کرد و پدرشوهرم مثل همیشه با جدیت و ابهت همیشگی جواب سلاممون رو داد. او از دیدن نسیم در کنار ما متعجب بود. نسیم به سبک خودش سلام کرد و رو به حاج کمیل گفت:
- عه..آقا دوماد شمایی؟؟
حاج کمیل جا خورد. منتظر بود تا من نسیم رو معرفی کنم ولی من جرأت نداشتم اسم نسیم رو بیارم.
خود نسیم پیش دستی کرد و گفت:
- من دوست خانمتون هستم. اومدم امشب بهش عروسیش رو تبریک بگم.
من سرم پایین بود. دستهام یخ کرده و لرزون بودند.
حاج کمیل تشکر کرد و سریع خطاب به من گفت:
- خوب سادات خانوم بریم؟!
نسیم زیر لب خندید.
با ناراحتی نگاهش کردم.
او آهسته گفت:
- چه زود همه چیزت تغییر کرد حتی اسمت.
نمیشد جوابش رو بدم. تنها کاری که از دستم برمیومد این بود که به حاج کمیل بگم بریم.
حاج کمیل از جمع خداحافظی کرد و من انقدر به هم ریخته بودم که حتی نتونستم از فاطمه درست حسابی جدا بشم.
سوار ماشین شدیم. گفتم هر آن احتمال داره حاج کمیل دربارهی نسیم ازم سوال بپرسه. او ساکت بود. این شاید بدتر از هرچیز دیگری بود.
نگاهش کردم.
در صورتش هیچ نشونهای وجود نداشت فقط به خیابان نگاه میکرد.
قرار بود امشب به زیارت حضرت عبدالعظیم بریم. او تا خود حرم یک کلمه هم حرف نزد.
ضربان قلبم شدت گرفته بود. بدنم کورهی آتیش بود و گوشهام سوت میکشید.. داشت کمربندش رو باز میکرد ولی من همونطوری نشسته بودم. اصلا نمیتونستم حرکت کنم.
پرسید:
- پس چرا نشستید رقیه سادات خانوم؟! نمیخواین پیاده شید؟
چشمم به صحن بود.
گفتم:
- چرا حرف دلتون رو نمیزنید؟؟ چرا ازم سوال نپرسیدید؟
او به حالت اول نشست و آهی کشید.
بعد از مکث کوتاهی گفت:
- برای اینکه جواب رو میدونستم.
با بغض و گله سرم رو سمتش چرخوندم.
- جواب چی بود؟؟
دوباره آه کشید!
- ایشون همون نسیم خانوم بودند. درسته؟
دوباره چشم دوختم به گنبد.
با دلخوری گفتم:
- شما فکر میکنید من اونو دعوت کردم بیاد مسجد یا تمایل دارم باهام ارتباط داشته باشه؟؟
او همونطور که یک دستش رو فرمون بود به سمتم چرخید!
با تعجب گفت:
- این چه حرفیه عزیز دلم؟! چرا باید چنین فکری درمورد شما کنم؟
دوباره آه کشید.
- من فقط نگران شما هستم. میترسم خدای نکرده...
اشکم در اومد. به سمتش چرخیدم و با ناراحتی گفتم:
- بله میدونم.. حق دارید.. میترسید دوباره باهاش رفیق شم از راه به در شم...
او ابروهاش بالا رفت و دست زیباش رو مقابل دهانش گذاشت.
- عه عه.. استغفرالله.. سادات خانوم.. این چه فرمایشیه؟! شما همیشه برای من مورد اعتمادید.. اگر نگرانیای هست برای حال خودتونه.. یعنی همین حالی که الان دارید.. دلم نمیخواد استرس داشته باشید.. باهاتون از در مسجد تا اینجا حرف نزدم که اضطرابتون بیشتر نشه و فکر نکنید میخوام بازخواستتون کنم. ولی ظاهراً اشتباه کردم ...
اینو گفت و دوباره آه کشید.
دستم رو مقابل صورتم گرفتم و گریه کردم.
چرا انقدر میترسیدم؟ چرا بیاعتماد شده بودم. حتی به عشق حاج کمیل..
اصلا چرا چنین فکری دربارهی او کردم؟! او واقعا اهل پیش داوری نبود.
شرمندگیم بیشتر شد.
دستم رو گرفت و نوازش کرد. با لحنی بزرگوارانه گفت:
- عذرمیخوام رقیه سادات خانوم.. عزیز دل.. از من نرنجید.
اشکم رو پاک کردم و دستش رو گرفتم.
نگاهش کردم.. این روزها عجیب دلم میخواست نگاهش کنم. دوست داشتم بچهمون شبیه او بشه.
خندید..
خندیدم!!!
نیشگون آرومی از پشت دستم گرفت و زمزمه کرد:
- بریم سادات خانوم پیش فامیلتون که دیره.
داخل زیارتگاه که رفتم گوشهای کنار ضریح ایستادم و نماز خوندم. اونجا پر از آرامش بود.
شاید بهترین زمان برای بازیابی خودم همینجا بود!
از فکر نسیم بیرون نمیاومدم. احساسهای چندگانه و مختلفی از رویارویی با نسیم در من ایجاد شده بود که نمیدونستم باید به کدومش اعتماد کنم.
از یک طرف نگران مادرش شدم. مادر او جوون بود و در همون چند ملاقاتی که با او داشتم متوجه شده بودم که زن مهربون و خوش قلبیست.
و از طرف دیگه با خودم میگفتم چطور نسیم از بیماری او تا این حد متحول شده؟!
هرچند همهی ما تا وقتی نعمتی داریم قدردانش نیستیم و وقتی میفهمیم نیست یا قراره نباشه اون وقته که پشیمون میشیم و تصمیم میگیریم تغییر کنیم!
یک ساعتی داخل حرم چرخ زدم، یک روضهخون گوشهای از حرم نشسته بود و روضهی حضرت زهرا میخوند. بیاختیار گوشهای ایستادم و به روضش گوش دادم.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوچهلونهم
با چشم گریون دستم رو از زیر چادر روی شکمم گذاشتم و از خدا خواستم به حرمت دختر پیغمبر به من اولاد صالحی بده و قلب من و فرزندم رو زهرایی بار بیاره. همونجا با جنینم صحبت کردم.. نمیدونم چرا حس میکردم دختره. همیشه وقت صدا کردن میگفتم دخترم!!
گفتم:
- دخترم.. قشنگم.. تو الان پاک پاکی.. سعی کن پاک زندگی کنی.. مثل من نشی.. دیر نفهمی.. دیر نرسی که اگه اینطور بشه کلات پس معرکهست.. مثل من که الان ته ته روحم ناآرومه! شرمندهام.. کاری نکن که بعدها از خودت شرمنده باشی.. چون مجبوری همیشه با خودت زندگی کنی.. سخته که از خودت شرمنده باشی.. اونروز مثل من دیگه آرامش نداری..
با چشم گریون وارد حیاط شدم. حاج کمیل زیارتش رو کرده بود و مقابل حوض بزرگ حرم ایستاده بود.
کنارش رفتم.
او بعد از دختر آسید مجتبی بودنم بزرگترین افتخار زندگیم بود.
همیشه وقتی به هم میرسیدیم نگاهش میخندید. من عاشق لبخندهای نگاهش بودم.
شام با یکدیگر نون و کباب خوردیم. حرف زدیم خندیدیم. انگار نه انگار که نسیمی هست.
ولی وقت رفتن به خونه که شد دوباره همهی نگرانیهام برگشت.
توی ماشین بودیم که حالم رو پرسید.
لبخند زدم:
- خوبم.
ولی من خوب نبودم. نسیم و گذشتهم ولم نمیکردند.
او زرنگ بود.
سرش رو با لبخند معناداری تکون داد و گفت:
خوب نیستی سادات خانوم. این رو چشمهاتون میگه
ترجیح دادم حرفی نزنم چون دیگه از بس این حرفها رو برای او تکرار کرده بودم خجالت میکشیدم.
او گفت:
- خب حالا این نسیم خانوم چیکارتون داشتن؟
حتی اسمش هم که میومد حالم بد میشد.
خلاصه گفتم:
- میگفت حال مادرش خیلی بده و روزای آخر زندگیشه.. بخاطر همین از رفتارهای قبلیش ناراحته.. میخواد عوض شه..
حاج کمیل ابروش رو متفکرانه بالا داد و گفت:
- عجب!!!
ادامه دادم:
- نمیدونم چقدر راست میگه ولی راستش دلم برای مامانش سوخت. طفلی خیلی مظلومه. سنشم زیاد نیست. شاید پنجاه شایدم کمتر
- نگفت چه بیماری ای دارن؟
آه کشیدم:
- نه.. راستش نپرسیدم
دوباره نگاهش کردم.
پرسیدم:
- نظر شما چیه؟
او با کمی مکث گفت:
- والله نمیشه قضاوت کرد. ولی بنظرم بهتره کمی محتاط باشید. من نسبت به این نسیم خانوم زیاد شناخت ندارم. باز شما چندساله باهاشون دوست بودید بهتر میتونید قضاوت کنید.
با کلافگی سرم رو تکون دادم.
- نمیدونم حاج کمیل.. فقط دلم شور میزنه.
دستم رو بلند کرد و روی دنده گذاشت و با نوازشهای مهربانانهش به من آرامش داد.
بیآنکه بحث رو ادامه بده شروع کرد به خوندن یک تصنیف زیبا!
چقدر صداش رو دوست داشتم.
چشمهام و بستم و به نوای دل انگیز و آرامش بخشش گوش دادم.
فردای روز بعد حالم خیلی بد بود. احساس تهوع و بیحالی اجازه نمیداد به مدرسه برم. زنگ زدم به خانوم افشار تا برام مرخصی رد کنند.
حاج کمیل صبحانهم رو آماده کردند و با نگرانی به حوزه رفتند.
بیخود و بیجهت مضطرب بودم. نمیدونم چرا همش منتظر یک اتفاق بد بودم. زنگ زدم به فاطمه تا آرومم کنه. او میگفت بخاطر بارداری چنین حالی دارم. شاید راست میگفت.
حرف رو به نسیم کشوندم و نظر فاطمه رو درمورد اتفاق دیشب پرسیدم.
فاطمه گفت:
- نظر خاصی ندارم.. بنظر واقعا پشیمون بود. ولی..
پرسیدم:
- ولی چی؟
او آهی بلند کشید و گفت:
- از نوع نگاه کردنش بهت خوشم نمیاد.
تعجب کردم.
- یعنی چی؟ مگه چطوری نگام میکرد؟!
او دوباره آه کشید و گفت:
- ولش کن.. شیطون افتاده وسط.. غیبت و قضاوت ممنوع!!
هرچه اصرار کردم ادامهی حرفش رو بزنه قبول نکرد.
شب طبق روال همیشگی با حاج کمیل به مسجد رفتیم.
نسیم باز هم اونجا بود!!!
او با لبخند به سمتم اومد و سلام گفت!
منم مجبور بودم به روش لبخند بزنم. چون شب گذشته بهش روی خوش نشون داده بودم.
کنارم در صف اول نشست. وقتی میدید همهی اهل مسجد با احترام بهم سلام میکنند رو کرد بهم و گفت:
- نه بابااا کارت درستهها.. چه تحویلت میگیرن!
تسبیحم رو از مچم باز کردم و گفتم:
- این آبروییه که خدا بهم داده.. خودش گفته یه قدم بیا جلو من ده قدم میام سمتت.
او لبهاشو با تعجب جمع کرد و گفت:
- بابااااا چه عوض شدی!! تو هم عین شوهرت ملا شدیا!!
با حرص تسبیحم رو فشار دادم.
گفتم:
- اولا ملا نه روحانی.. دوما البته که کمال هم نشین در من اثر کرده. من با ایشون خدا رو شناختم.
او فهمید که ناراحت شدم. با من من گفت:
- چقدرم تعصب داری روش..!! خوش بحالش واقعا!
خدا منو ببخشه ولی داشتم به این فکر میکردم که اگه قرار باشه او هرشب به مسجد بیاد من مجبورم نمازهامو تو خونه بخونم.
حاج کمیل داشت اذان و اقامه رو میگفت که نسیم نگام کرد و با لحنی خاص گفت:
- چه صدای قشنگی داره شوهرت..!! یه چیزی بگم؟!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوپنجاهم
نگاش کردم.
گفت:
- دیشب بهت حق دادم عاشقش شی! خیلی خشگله شوهرت!! چه چشمای نازی.. چه هیکلی!! شانس آورد آخوند.. ببخشید روحانی شد.. وگرنه دخترا قورتش میدادن..
از تعریفش حس بدی بهم دست داد. دل و رودهم به هم پیچید.
مکبر دستور تکبیرة الاحرام داد..
نفس عمیق کشیدم و قامت بستم!
بعد از نماز پرسیدم:
- مادرت چه بیماریای داره؟
او چشمش پر از اشک شد:
- سرطان خون!! دکتر گفته این نوع سرطان فقط واسه اعصاب و حرص و جوشه. بمیرم برا مامانم.. خیلی حرص منو خورد.. کاش قدرش رو میدونستم!!
اه کشیدم!!
- هنوز هست.. تا وقتی هست برای جبران دیر نیست!! اونی باید حسرت بخوره که دیگه فرصت جبران نداره.
او اشکش رو پاک کرد:
- میخوام بیارمش خونه خودم.. خودم ازش مراقبت میکنم.. نوکرشم هستم.. یه پرستار خوب واسش میگیرم.. دلم نمیخواد وقت رفتن ازم ناراضی باشه.
لبخندی به صورتش زدم:
- آفرین.. این خیلی خوبه.. إن شاءالله همین اتفاق برات زمینهی خیر بشه.
دوباره من من کرد.
- میشه شماره تو بهم بدی؟؟!
جا خوردم!! نمیتونستم به همین راحتی بهش اعتماد کنم.
بهانه آوردم:
- من فعلاً گوشی ندارم. بخاطر امواجش نمیتونم ازش استفاده کنم.
پوزخند تلخی زد.
- امواجش؟؟
لبخندی زورکی زدم:
- آره دیگه امواجش!! آخه من باردارم.
او با تعجب نگاهی به من و شکمم انداخت و با دهانی باز گفت:
- عه عه عه..!! واقعا؟؟ چقدر هولی بابا!!
خندیدم.
- برای سن من خیلی هم دیره..
او آه کشید و باز با حسرت نگاهم کرد.
- خوش به حالت!! سر و سامون گرفتی! حالا باهاش خوشبختی؟
لبخندی عمیق زدم:
- آره! اون یک مرد واقعیه..
او با تعجب گفت:
- ناراحت نشیا.. ولی آخه چطور بهت اعتماد کرد؟! آخه کدوم آدم مذهبی و طلبهای میاد یه دختری مثل تو رو بگیره؟!
قبل اینکه جوابش رو بدم صدای فاطمه شوک زدمون کرد.
- وا؟!! مگه رقیه سادات چشه؟! کی از اون بهتر؟! خدای ناکرده بیعفتی نکرده که.. یه کم جوونی و نادونی داشت که اونم جدش بهش نظر کرد خوب شد.
نسیم بهش سلام کرد.
- ببخشید ندیدمتون تو مسجد باشید.
فاطمه جواب سلامش رو داد و به من لبخند زد.
منم فکر میکردم امشب مسجد نمیاد.
فاطمه خطاب به نسیم با صدای آهسته گفت:
- من اهل گوش واستادن نیستم ولی نسیم جون شما یه کم بلند حرف میزدی و منم پشت سرتون بودم شنیدم. بهتره اینجا درمورد گذشته حرف نزنید. درست نیست.
نسیم لب برچید و با صدای آرومتری گفت:
- آخخخخ ببخشید حواسم نبود.. تن صدام بلنده..
دوباره بین من و فاطمه نگاهی رد و بدل شد.
من اصلا به نسیم خوشبین نبودم. مطمئن بودم فاطمه هم همین حس رو داره..
شام خونهی پدرشوهرم دعوت بودیم. من و مرضیه خانوم مشغول شستن ظرفها بودیم که آقا رضا به آشپزخونه اومد و گفت:
- سادات خانوم بیزحمت یه سر برید اتاق حاج آقا.. کارتون دارن.
من دستم رو شستم و بیفوت وقت به اتاق ایشون رفتم.
پدرشوهرم بالای اتاق نشسته بود. حاج کمیل تکیه زده بود به پشتی و با حالتی پکر به گل قالی نگاه میکرد.
گفتم:
- جانم حاج آقا؟ با من امری داشتید؟!
گفت:
- درو پشت سرت ببند بابا، بشین اینجا دوکلوم صحبت کنیم.
در رو بستم و با دلواپسی کنار حاج کمیل نشستم.
حاج کمیل عمامهاش رو کنارش گذاشته بود و انگشتش رو روی اون میرقصوند.
حاج مهدوی بیمقدمه گفت:
- ببین بابا من دلم نمیخواد برات بزرگتری کنم. میدونم اونقدر بزرگ شدی که فرق بین سره رو از ناسره، و بد و از خوب تشخیص بدی. ولی از اونجا که دلم شور زندگیتونو میزنه لازمه یه چیزهایی رو گوشزد کنم.
حاج کمیل نفسش رو بیرون داد. حس کردم معذبه.
با تعجب چشم دوختم به صورت حاج مهدوی(پدر)
- اختیار دارید حاج آقا!! شما بزرگتر ما هستید. من کاری کردم که شما رو آزرده و نگران کرده؟!
او تسبیحش رو در مشت بزرگش انداخت و در حالیکه دستش رو روی زانوش گذاشته بود گفت:
- والا ما که در این مدت ازت جز خوبی و ادب چیزی ندیدیم. از نظر شخصیتی و اخلاقی ازت راضی هستیم. فقط دلم میخواد الان که خودمون سه تا تنهاییم یه سری چیزها رو برات یادآوری کنم.
حاج کمیل با التماس رو کرد به پدرش:
- حاج آقا..
حاج مهدوی با دستش به او دستور سکوت داد.
اینطور که پیدا بود من قرار بود حرفهای ناراحت کنندهای بشنوم.
دوباره قلب لعنتیم درد گرفت.
حاج مهدوی گفت:
- حرفهایی که میخوام بزنم شاید ناراحتت کنه.. شایدم بهت بر بخوره ولی من فکر میکنم بد نیست گاهی به آدمها بر بخوره تا حواسشونو جمع کنن.
حاج کمیل دوباره وسط حرف پدرش پرید.
- حاج آقا اجازه بدید یک وقت دیگه..
حاج مهدوی چشم غرهی بدی به پسرش رفت و با همون ابهت همیشگی گفت:
- اگه بناست وسط حرفم بیای برو بیرون..
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
13.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 تعجب یه گردشگر استرالیایی از واگن مخصوص زنان تو ژاپن و واکنش یکی از ژاپنیها
🔻 ژاپن قانون ممنوعیت لمس بدن زنان رو تصویب کرد، قانون ممنوعیت عکس گرفتن از لباس زیر زنان رو تصویب کرد اما در کنار همهی قوانین پیش گیرانه، واگنهایی رو مخصوص زنان تعبیه کرد
🔻 نگاه غربیها به سایر ملل هميشه نگاه بالا به پایین بوده، بدون توجه به علت بوجود اومدن چنین قوانینی سعی در تخریب داره
🔻 به خودشون اجازه میدن به راحتی اون فرهنگ رو زیر پا بذارن، مثل این توریست که بدون توجه وارد واگن مخصوص زنان شد.
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- عجب شبی.. 😎✌️🏻
باح باح 😁🥳
•@patogh_targoll•ترگل
این دختر نادیا مراد است
جزو دختران ایزدی که داعش از آنها به عنوان بردهی ج... استفاده میکرد.
توانست از دست داعش فرار کند و خاطراتش را در کتاب«آخرین دختر»نوشت.
چندماه پیش خواندمش و میدانی کدام قسمت برای من از همه دردناکتر بود؟
اینکه تمام مردان ده کوچک آنها مسلح بودهاند و در خانه تفنگ داشتهاند اما وقتی داعش به نزدیکی آنها میرسد تصمیم میگیرند که جنگ نکنند و سلاحشان را به داعش تحویل دهند تا در تلهی تنش نیفتند و بتوانند در صلح و آرامش زندگی کنند!
آنها اینقدر به این خیال خودشان اطمینان داشتند که وقتی چندین هفته داعش در ده آنها مستقر بوده حتی یک تیر به سمت آنها شلیک نکردند و سرانجام در یک صبح تا شب تمام اتفاقاتی که نباید،میافتد.
مردان را میکشند و زنان و دختران را به بردگی ج... میبرند.
نادیا مراد در چنگال داعش دو دفعه اقدام به فرار میکند که دفعه اول موفق نمیشود و صاحبش به عنوان مجازات به تمام نگهبانان و سربازان موجود در خانه اجازه میدهد در یک شب به او ت... کنند.
این سرنوشت ناموس کسانی است که در برابر دشمن سر فرود میآورند.
✍🏻خانم صفدری
مطالعات_اسلامی_زنان
•@patogh_targoll•ترگل