eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
160 دنبال‌کننده
924 عکس
596 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/16843025167705
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◗خانه داری یک شغـل است ؛ شغل‌ِبزرگ،شغلِ‌مهم... 🎙مقام معظم رهبری @patogh_targoll•ترگل
_اهوم. به نظر من هر اتفاقی توی زندگی ما میوفته خدا یه چیزی رو یا میخواد به ما بفهمونه یا ما رو بسنجه یا خیلی هدفای دیگه داره... متفکر گفتم: _چرا به این چیزا فکر میکنی؟ در لحظه از زندگیت لذت ببر. _اگه فکر کنم بیشتر آمادگی پیدا می‌کنم واسه اتفاقای یهویی و غافلگیرانه و راحت‌تر قبولشون می‌کنم. _مگه جنگه؟ _جنگ که نه، ولی یه جور مبارزس. _تو اینجوری از زندگیت لذتم می‌بری؟ خندیدو گفت: _آره، اتفاقا اینجوری جالب‌تره، همش سرت گرمه خودته. مثل این بازی‌های کامپیوتری. _وقتی آدم درست زندگی کنه نیازی به این فکرا نیست. سرش رو به علامت مثبت تکان داد. غذامون رو آوردن و حرف ما قطع شد. انقدر گرسنه بودم که فوری شروع به خوردن کردم. چون صبحونه هم نخورده بودم. زیر چشمی زیر نظرش داشتم، احساس کردم معذبه و راحت نمیتونه غذا بخوره. لقمه‌ی دهانم رو قورت دادم و گفتم: _هنوز با من معذبی؟ چیزی نگفت. یک تکه کباب به چنگال زدم و توی بشقابش گذاشتم و گفتم: _بخور راحیل دیگه، بعد به شوخی ادامه دادم: _میخوای من برم تو ماشین غذام رو بخورم تا تو راحت باشی؟ چشماش رو سر داد به بشقابش و لبخندی زدو گفت: _نه، من راحتم. بینمون کمی به سکوت گذشت و اینبار اون سکوت رو شکست. _چطوری برادرتون رو راضی کردید؟ _به سختی... کلی خان رد کردم تا اینجا، فکر کنم حرف زدن با داییت دیگه آخرین خان باشه. _نگران نباشید، داییم اونقدر مهربونه، احتمالا میخواد چند تا سوال بپرسه و چندتا توصیه. با مهربونی گفتم: _وقتی تو هستی نگران هیچی نیستم، نگرانی من فقط وقتیه که تو نباشی. سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد. غذام رو تموم کردم، به بشقابش که نگاه کردم دیدم، کبابی که براش گذاشته بودم فقط کمی از گوشه‌اش خورده. چقدر آروم غذا می‌خورد. دستم رو زیر چونه‌ام گذاشتم و نگاهش کردم، امروز گیره‌ی روسریش فرق داشت، سنگ فیروزه‌ای که دور تا دورش نگین‌های ریز داشت و با یک زنجیر به خود گیره نصب شده بود، رنگ نگین با روسریش همخونی داشت. چقدر این رنگ برازنده‌ی صورتش بود. از تغییر رنگ پوست صورتش فهمیدم با این که نگام نمیکنه ولی متوجه‌ی نگام شده. یک برگ دستمال کاغذی برداشت و زیر لب خداروشکری گفت و نگام کرد. _دست شما درد نکنه. لبخند زدم. _چیزی نخوردی که بگم نوش جان. بازم حرفی نزد. گفتم: _غذات رو می ریزم توی ظرف ببر خونه بخور. موقع خالی کردن غذا داخل ظرف، تقریبا ظرف پر شد. نچ نچی کردم و گفتم: _چیزیم خوردی اصلا؟ خداروشکر که فردا محرم میشیم و این معذب بودنت تموم میشه. وگرنه اینجوری پیش می‌رفتیم چند وقت دیگه نامرئی میشدی. صدای پیام گوشیش بلند شد. بی‌توجه به حرفای من نگاهی به پیامی که براش اومده بود انداخت و گفت: _مامان پیام داده، داییم نیم ساعت دیگه میاد خونه، زودتر بریم. ظرف رو داخل نایلون گذاشتم و فیگور ترس گرفتم و گفتم: _وای من می‌ترسم، یعنی چیکارم داره؟ لبخند زد و گفت: _فکر کردید داماد خانواده ما شدن به این آسونیاس؟ فکری کردم. _میگم نکنه درمورد مهریه میخواد چیزی بگی؟ _نه، نگران اون قضیه نباشید. دوباره با ترس ساختگی گفتم: _نکنه بگه برو اول چراغای "کاخ میسور" رو دستمال بکش بعد بیا بهت دختر بدیم، تا بخوام این همه چراغ رو دستمال بکشم پیر شدم. با تعجب گفت: _مگه چندتا چراغ داره؟ _فقط نمای کاخ ده هزارتا. ابروهاش رو بالا داد. _واقعا؟ _خب از تعجبت معلومه این گزینه نیست. خندیدو گفت: _ولی فکر بدیم نیستا، حالا کجا هست این کاخه؟ _هندوستان. _آخ، آخ، اونجام گردو خاک زیاده، حداقل از این دستمال نانوها ببرید، زیاد اذیت نشید. _بدجنسی نکن دیگه، غریب گیر آوردی؟ چشماش روی زمین افتادو گفت: _اگه این گزینه بود منم میام کمکتون. مهربون نگاش کردم و گفتم: _تو که بیای چراغای کل کاخای دنیا رو تمیز میکنم خانم. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . وقتی رسیدیم مقابل خونه‌شون، با همه‌ی تعارفای راحیل بالا نرفتم و منتظر شدم تا داییش بیاد. انتظارم زیاد طولانی نشد، داییش یک مرد میان سال، با ریش کم پشت و کوتاه و لباس شیک و مرتب و چشمای میشی، که به نظر مهربون می‌اومد بود... ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
*راحیل* وقتی از دایی پرسیدم چی میخواد به آرش بگه، پیشونیم رو بوسیدو به شوخی گفت: _میخوام براش خط و نشون بکشم که یه وقت حتی به ذهنشم خطور نکنه که اذیتت کنه. بعد لبخندی زدو ادامه داد: _نترس اذیتش نمی‌کنم. وقتی نگاه منتظرم رو دید سرش رو پایین انداخت. _حرفای مردونس دایی جان. دایی برام حکم پدر رو داشت، دوستش داشتم. ولی نمی‌دونم چرا هیچ وقت نتونستم باهاش دردو دل کنم و از مشکلاتم براش بگم. به آشپزخونه رفتم، تا به مامان و اسراء کمک کنم. مامان با دیدنم گفت: _راحیل بیا ما بریم مبلای سالن رو یه کم جا به جا کنیم، دایی سفارش اجاره چند تا صندلی داده، بیا جا براشون باز کنیم. با تعجب گفتم: _مگه چند تا مهمون داریم؟ زیاد نیستند، ولی همین دایی خاله و عمو، یه جا که جمع بشن صندلی کمه برای نشستن. اسراء با خنده گفت: _عروس خانم فکر لباس رو کردی چی بپوشی؟ فکری کردم و گفتم: _همون کت شلوار کرمه که مغزی دوزی قهوه‌ای داره خوبه؟ _آره، منم می‌خواستم بگم همون رو بپوش. چادر چی؟ نگاهی به مادر انداختم و گفتم: _راستی مامان چادرم به درد مراسم فردا می‌خوره؟ مامان لباش رو بیرون دادو گفت: _چادر طلا کوب من رو سرت کن. هم مجلسیه، هم رنگش خوبه، چادری هم که فردا میارن رو بدوز، بمونه واسه شب عروسیت. _فکر نکنم چادر بیارن، اونطور که آرش می‌گفت، پارچه خریدن، حرفی از چادر نزد. مامان با تعجب گفت: _واقعا؟ بعد دوباره خودش جواب داد: _البته بعداً خودت با آرش میخری شاید رسم ندارن. بعد از این که کارمون تموم شد، دایی زنگ زد تا از مامان بپرسه چه میوه‌هایی برای فردا بگیره، منم تو این فرصت سراغ گوشیم رفتم و به آرش پیام دادم: _داییم چی گفت؟ جواب فرستاد: _یه سری حرفای مردونه، ازم خواست به کسی نگم، بخصوص به تو. خیلی کنجکاو بودم بدونم، ولی سعی کردم نشون ندم و نوشتم: _خب پس به خیر گذشته؟ _آره، دیگه نه نیازی به دستمال نانو هست واسه پاک کردن چراغای کاخ، نه نیاز به کمکت. جوابی ندادم، پرسید: _راستی بالاخره مهریت رو نگفتیا. _داییم درمورد مهریه حرف زد؟ _چه ربطی داره، می‌خوام بدونم. _نوچ. نمیشه. _باشه تو مهریتو بگو، منم میگم دایی چی گفت درمورد مهریه. با خوشحالی تایپ کردم: _مهریه‌ام اینه که هر جا که با هم بودیم و اذان گفتن، تو من رو جایی برسونی که اول وقت بتونم نمازم رو بخونم، در هر شرایطی. هر چقدر منتظر موندم، جوابی نداد. صداش کردم: _آقا آرش... بازم جواب نداد. با خودم گفتم: _شاید کاری براش پیش اومده نمی‌تونه جواب بده. صفحه‌ی گوشیم رو خاموش کردم و از اتاق بیرون رفتم. یکی دو ساعت بیشتر به اومدن مهمونا نمونده بود که، خاله و زن دایی هم زمان رو به من گفتن: _تو چرا هنوز آماده نشدی؟ خاله به سعیده اشاره‌ای کردو گفت: _راحیل رو ببر تو اتاق یه دستی به سرو گوشش بکش. سعیده دستم رو گرفت و به طرف اتاق کشید. نمایشی دستش رو روی سر و گوشم می‌کشیدو می‌گفت: _پس چرا تغییری نمیکنی انقدر دارم دستی به سر و گوشت می‌کشم. کشدار گفتم: _سعیده، لابد دستت مشکل داره. اسراء لباسم رو از کمد بیرون کشیدو گفت: _یه روسری کرم میخواد این لباس. _از کشوی روسریا بردار. البته فکر کنم اتو میخواد. سعیده هینی کردو گفت: _چرا زودتر نمیگی؟ اسراء با عجله روسری رو پیدا کردو گفت: _من الان اتو میکنم. سعیده نگاه سرزنش باری به من انداخت. _فکرت اینجا نیستا. سرم رو پایین انداختم و گفتم: _سعیده باور میکنی هنوزم نمی‌دونم کار درستی میکنم یا نه. سعیده آهی کشید. _تو نیتت خیره، ان‌شاءالله که خدا هم کمکت میکنه، چند تا صلوات بفرست آروم میشی. بعد از پوشیدن لباسام، سعیده آرایش ملایمی روی صورتم انجام داد، موهام رو شونه کردم و می‌خواستم ببافم که سعیده نگذاشت و گفت: _بالا ببند که بعد از این که محرم شدید راحت بتونی دورت رهاشون کنی. اخمی کردم و گفتم: _سعیده ول کن این برنامه‌ها روها، من روم نمیشه. برس رو از دستم گرفت و گفت پاشو وایسا. انقدر موهام بلند بود که وقتی روی تخت می‌نشستم روی تخت پخش میشد. از روی تخت بلند شدم و سعیده بُرسی به موهام کشیدو گفت: _پس شل می‌بافم که اگه خواستی بازش کنی، فقط کش پایینش رو بکش. حیف نیست، موهای به این قشنگی رو نبینه. بعد با شیطنت خنده‌ای کردو گفت: _البته اون خودش اونقدر سریشه که... نگذاشتم حرفش رو تموم کنه. _عه سعیده...دیگه بهش نگی سریش‌ها. _اوه اوه، حالا هنوز هیچی نشده چه پشتش در میاد. شانس آوردیم شک داری جواب بله رو بدی... _موضوع این نیست، نمی‌خوام اینجوری صداش کنی. _خب بگم زیگیل خوبه؟ تو چشماش براق شدم. پقی زد زیره خنده و از پشت بغلم کردو گفت: _خوب بابا، آقا آرش خوبه؟ لبخندی زدم و گفتم: _حالا شد ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
*آرش* تو مسیر گل فروشی بودیم، قبلا سبد گل رو سفارش داده بودم. فقط باید می‌رفتم و تحویل می‌گرفتم. مامان کنارم نشسته بودو مدام سفارش میکرد که یک وقت اگر کیارش حرفی زد که خوشم نیومد، صبور باشم و چیزی نگم که باعث ناراحتیش بشه. کلا مامان کیارش رو خیلی دوست داشت، تبعیضش بین من و کیارش کاملا مشخص بود. ولی من سعی می‌کردم زیاد حساس نباشم. از دیروز پیام راحیل درمورد مهریه ذهنم رو انقدر مشغول کرده بود که حرفای مامان رو یکی در میون می‌شنیدم. نگران بودم حرفی از مهریه‌ای که راحیل خواسته بشه و کیارش به مسخره بگیره و حرفی بزنه که باعث اوقات تلخی بشه. تصمیم گرفتم داخل گل فروشی به راحیل زنگ بزنم و توضیحی براش بدم. بعد از این که گل رو گرفتم تو سالن گل فروشی که خیلی بزرگ و شیک بود ایستادم و شماره‌اش رو گرفتم. _الو... _سلام راحیل. با تردید جواب دادو گفت: –سلام، طوری شده؟ با مِنو مِن گفتم: _نه، فقط خواستم ازت یه خواهشی کنم. _بفرمایید. _خواستم بگم، اون مهریه‌ای که گفتی قبول، ولی امروز ازش حرفی نزن. همون دو ماه دیگه، موقعی که خواستیم تو محضر عقد کنیم، میگیم می‌نویسن تو دفتر. الانم برادرم هر چی درمورد مهریه گفتن قبول کنید. برادرم می‌گفت: اگه اینا واقعا مذهبی هستن با پنج تا سکه‌ی ما نباید مخالفتی کنن. جدی گفت: _اما من نمیخوام سکه تو مهریه‌ام باشه. با التماس گفتم: _باشه، خوب بعدا می‌تونید ببخشید، فقط الان به خانوادتون هم بگید، حرفی درمورد اون مهریه‌ی مد نظر خودتون نزنن. من بهتون قول میدم، بعدا همون چیزی که شما میخواید بشه. با شک گفت: _باشه حالا من به داییم میگم ولی دیگه تصمیم با خودشونه. هر چی خواهش داشتم تو صدام ریختم و گفتم: _ببین راحیل، من به روح بابام قسم میخورم بعد از عقدمون مهریه رو هر چی تو میخوای همون رو انجام بدم. من در حال حاضر همین یه ماشین رو دارم، اصلا فردا به نامت می‌کنمش، فقط شماها امروز چیزی نگید که مشکلی پیش بیاد، تا همه چی به خیر بگذره. درمورد جشن عروسی هم اگر گفت به سبک شما نگیریم، موافقت کنید، اگه شما بخواید من بعدا راضیش میکنم کوتاه بیاد، قول میدم راحیل. با تعجب گفت: _دنیا برعکس شده، یعنی ما هیچیم نمی‌خوایم بازم باید... حرفش رو بریدم. _راحیل... خواهش میکنم. خودت که میدونی کیارش دنبال بهونس، اگرم اونجا حرفی زد، شما به دل نگیرید. سکوت کردو حرفی نزدو ادامه دادم: _من الان تو گل فروشیم تا نیم ساعت دیگه می‌رسیم. فقط گفت: _کسی اصلا حرف ماشین و این چیز‌ا رو زد؟ _نه منظورم به داییتون بود که براشون توضیح بدید. البته دیروز خودم کمی درمورد کیارش براشون گفتم. ولی گفتن شما تاثیرش خیلی... این بار اون حرفم رو برید. _تشریف بیارید ما منتظریم. انگار کسی اومده بود کنارش و نمی‌خواست بحث رو کش بده. دوباره گفتم: _تا نیم ساعت دیگه اونجاییم. بی‌تفاوت گفت: _ان‌شاءالله و قطع کرد. ناراحت شده بود، ولی باید می‌گفتم، تا آمادگی داشته باشن. کیارش بدش نمی‌اومد که کلا مراسم به هم بخوره، برای همین می‌گفت: _مامان من میگم پنج تا سکه مهریه ببینم عکس العملشون چیه، شما یه وقت حرفی نزنیدا، بعد با گوشه‌ی چشمش به من نگاه میکرد، تا عکس العملم رو بدونه. منم که از تصمیم راحیل خبر داشتم، بی‌تفاوت بودم. وقتی مقابل خونه‌شون رسیدیم، کمی منتظر موندیم تا عمو و عمه و خاله‌هام هم بیان. همین که خواستیم وارد خانه‌شون بشیم، من سبد گل رو برداشتم و کیارش هم جعبه ی شیرینی‌ها ر‌و، مژگان‌ هم هدیه‌ها رو، مامان یک روسری و شال هم برای راحیل خریده بود. همونجور که هدیه‌ها رو تو دست مژگان چک می‌کردم، نگام به تیپش افتاد و متعجب براندازش کردم. وقتی تعجب من رو دید گفت: _چیه؟ پوفی کردم و گفتم: _نمیشد حالا امروز یه تیپ جمع و جورتر میزدی؟ نگاهی به لباساش انداخت. _قشنگ نیست؟ کیارش خودش رو وسط انداخت و گفت: _خیلی هم قشنگه، خودم گفتم اینجوری بپوشه. خنده‌ی عصبی کردم و رو به کیارش گفتم: _یه وامی چیزی بگیر، چند تا دکمه واسه این مانتوهای مژگان خانم بخر. شنیدم جدیدا خیلی گرون شده. کیارش پوزخندی زدو گفت: _چیه، می خوای خانوادت رو جور دیگه نشون بدی؟ خودت باش داداش. نگاه غضبناکی به بیچاره مژگان انداختم و گفتم: _الان تو خودتی؟ تا دیروز که در این حد فجیح لباس نمی‌پوشیدی... امروز خودت شدی؟ یا تا دیروز یکی دیگه بودی؟ کیارش عصبی خواست حرفی بزنه که عمو دستش رو گذاشت پشت کمر کیارش و با ملایمت به جلو هلش دادو گفت: _همه معطل شما هستن. کیارش لبخند تلخی زدو گفت: _بریم عمو جان. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
بعد اون همه فراخوان و جر وار جر کردن شبکه‌های ضد انقلاب برای بزرگداشت سالروز مرگ محمدرضا پهلوی این جمعیت حاضر بر مقبره شاهشون در چهل و یکمین سالگرد فوتشه هر چند مقایسه شخصیتی مثل شاه با امام حسین از اساس باطل و مضحکه و با دیدن کلیپ‌هایی مثل صلوات بر پهلوی فقط باید بر جهل این جماعت خندید و گذر کرد اما حالا که خودشون انقد اصرار دارن هر روز ضایع‌تر از دیروز باشن و برای عصر عاشورا فراخوان تجمع بزرگذاشت شاه مخلوعشون رو تیتر همه‌ی خبررسانی‌ها و شبکه‌های خودشون میکنند توجه به چند نکته حائز اهمیته: حامیان پهلوی علی الخصوص حمید فرخ‌نژاد و برزو ارجمند تجمعات ۳۰، ۴۰ نفرتون تو هامبورگ و لندن و فراکفورت به چه درد میخوره وقتی خرجش دوتا پرچم شیروخورشیده راست میگید دلار خرج کنید تو این روز مهم خودتونو برسونید مصر حالا هزار پرس غذا نه ده تا آب معدنی پخش کنید بین عزادارای دلسوخته شاهتون که از راه‌های دور و نزدیک با چه سختی خودشون رو رسوندن مسجد رفاعه‌ی مصر میدونید پنجم مرداد، چقدر هواپیما خالی از مصر اومد فرودگاه امام خمینی ره و پر برگشت مصر چرا نمی‌بینید این جمعیت میلیونی عاشق اعلی حضرت رو😆 شما اگه ۱۴۰۰سال از مرگ شاهتون گذشت تونستید جمعیتی که روز عاشورا در کربلا تجمع می‌کنند رو نه، جمعیتی که یکی از مساجد شهرستان‌های ایران جمع میشه رو جمع کنید غلط اضافه کنید و صل علی آل پهلوی سر بدید البته اگه نامی از پهلوی تا اون موقع مونده باشه •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
_فکر میکنی اسلام، زن را توسری خور و ضعیفه بار می آورد؟!! پس زینب سلام الله علیها را نمیشناسی!
چادُر ؟! ـ یعنی خودتو ما بینِ محبّت شدیدِ خُدا و اهل بیت جا میدی ؛)
◗آخرین نگاه امام حسین (ع) •@patogh_targol•ترگل
اصلا ، نبودِ امام‌ زمان‌ رو حس‌ میکنیم ؟
تمامِ مُهرهای ِ جمکران را بوسه خواهم زد ، که شاید رَدی از پیشانی‌ات سهمِ لبم باشد :))
گفتگوی بدونِ ضرورت با نامحرم ، سبب بلا و گرفتاری شده و دلها را منحرف می‌سازد . _قال‌علی‌بن‌ابی‌طالب_
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
💔🙂
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا امام حسین... خلخال پای زن یهودی؟ زنِ چادری رو کتک زدن، اونم جلوی چشم بچش ؛ تکرارِ تاریخ؟ مگه ما مُرده باشیم که بذاریم، این نسل یه عمره داره تو روضه‌ی حضرت زهرا گریه میکنه.
اگر میخواهید برکاتی نصیبتان شود، نماز اول وقت بخوانید . _آیت الله بهاءالدینی_
💠این نره‌غول دستگیر و روانه زندان شد 💠رییس پلیس فارس از دستگیری مردی که یک خانم آمر به معروف را مورد ضرب و شتم قرار داده بود، خبر داد. 💠در پی انتشار کلیپی در فضای مجازی مبنی بر ضرب و شتم یک زن آمر به معروف در مجموعه نارنجستان قوام شیراز که به شدت افکار عمومی را عصبانی کرده بود، ضارب شناسایی و به مقر انتظامی احضار و در بازجویی اولیه ضمن اقرار به جرم خود پس از هماهنگی با مرجع قضایی روانه زندان شد. 💠ضمن تشکر از نیروهای فراجا در بازداشت این هتاک، سؤال این است که چرا خبری درباره زنان متخلف و همدست وی اعلام نشده؟ @patogh_targol•ترگل
مرد فقط خودت ، مسئولین اداش رو هم نمیتونن در بیارن @patogh_targol•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی سارن،خواننده‌ی زن اونور آبی مفسر قرآن می شود👀! و به قرآن و اسلام شبهه وارد می‌کند🙄 ✅ اما ببینیم جواب این رو 🔺جنگ افروزی بده اما جهاد خوبه؛ جفتش یکیه(❗️) 🔺فاحشگی بده اما صیغه مجازه؛ جفتش یکیه هیچ فرقی نداره(❗️) 🔺نگاه ابزاری به زن بده اما زنان کشتزار شما هستند؛(❗️) @patogh_targoll•ترگل
- به قول شهید حسنِ باقری ؛ جنگیدن تو راهِ خدا خستگی نمیاره اگه داریم خسته میشیم ایراد اینِ که یه چیزِ غیرِ خدایی قاطیِ قضیه هسـت :))) .
بزرگترها جلوتر وارد آپارتمان شدن و من آخرین نفر بودم. چشمام به دنبال راحیل می‌چرخید. حمل سبد گل به خاطر بزرگیش سختم بود، گذاشتمش روی کانتر و نفس راحتی کشیدم. تو اون شلوغی و خوش و بش بقیه با هم دیگه که صدا به صدا نمی‌رسید، صدای راحیل برام آرامش بخش‌ترین صدا بود که گفت: _خسته نباشید. چرخیدم طرفش و با دیدنش لبخندی روی لبم اومدو گفتم: _ممنون. نگاهی به سبد گل انداخت و با لبخند گفت: _چقدر باسلیقه‌اید، واقعا قشنگه. نگام رو به چشماش کوک زدم. امروز زیباتر از همیشه شده بود. گفتم: _با سلیقه بودم که الان اینجام دیگه. چشمی به اطراف چرخوند و من از رنگ به رنگ شدنش فهمیدم که چقدر معذبه. لبخندی زدم و با اجازه‌ای گفتم و به طرف سالن رفتم. بعد از دست دادن با آقایون، کنار کیارش نشستم، تا حواسم باشه یک وقت سوتی نده. بعد از پذیرایی و حرفای پیش پا افتاده. عموهای راحیل شروع کردن به سوال و جواب کردنم درمورد کار و تحصیلاتم. البته روز قبلش هم توسط دایی راحیل بازجویی مفصلی شده بودم. همون دیروز متوجه شدم که داییش چقدر درمورد من تحقیق و بررسی کرده و حتی آمار دوست دخترایی که قبلا داشتم رو هم درآورده بود. بعد هم گفت من با دیروزت کار ندارم مهم اینه که امروز چطور هستی. یعنی اینا خانوادگی فکر کنم مامور" سی،آی،ای" یا زیر مجموعش بودن. آدم احساس جاسوسی بهش دست میده، انقدر که ریز سوال می‌پرسن. یکی از عموهاش سوالایی می‌پرسید، که انگار می‌خواست من رو استخدام کنه. نمی‌دونم چرا سابقه‌ی کار من براش مهم شده بود. بقیه هم، چنان در سکوت گوش می‌کردن که انگار اینجا کلاس درسِ و منم در حال درس پس دادن. تازه احساس کردم یکی هم انتهای سالن در حال نت برداریِ. شایدم از استرس زیاد توهم زده بودم. همه چیز رو می‌تونستم تحمل کنم، الا این نگاه‌های کیارش. جوری نگاه میکرد که فکر می‌کردی خودش این مراحل رو نگذرونده و از شکم مادرش داماد دنیا اومده بود. بالاخره سوال جواب‌ها تمام شد و بحث مهریه پیش اومد، البته اون‌ها چیزی نگفتن، کیارش خان بحث رو پیش کشیدو عموی راحیل هم گفت: _مهریه رو داماد تعیین میکنه، دیگه خودتون باید بفرمایید. وقتی کیارش پنج سکه‌ی کذایی رو مطرح کرد، جوری به عموها و دایی راحیل نگاه کرد که انگار انتظار داشت بلند بشن و یقه‌اش رو بگیرن. اونها خیلی خونسرد بودن. بعد از کمی سکوت دایی راحیل با لبخند گفت: _مهریه هدیه‌ی خداونده به زن، که این هدیه رو گردن مرد گذاشته و هر مردی بسته به وسع خودش تعیین اندازه‌اش رو میکنه. کیارش احساس ضایع شدن کرد و فوری توپ رو توی زمین من انداخت و منم به عهده‌ی بزرگتر‌ها گذاشتم. راحیل از این بحث مهریه خسته شدم و به سعیده اشاره کردم که بریم داخل اتاق. به خاطر کمبود جا، دو ردیف صندلی چیده بودیم و من و سعیده ردیف آخر نشسته بودیم، برای همین زیاد توی دید نبودیم. سعیده در اتاق رو بست و با هیجان گفت: _وای راحیل، عجب جاری داریا خدا به دادت برسه. اخمی کردم و گفتم: _مگه چشه؟ سرش رو پایین انداخت و گفت: _یه جوری اخم میکنی آدم می‌ترسه حرف بزنه. هیچی بابا فقط خیلی تابلوئه. گفتم: _اینا رو ولش کن. آرش رو دیدی چقدر خوش تیپ شده بود؟ _چه سبد گل خوشگلی هم گرفته. _بیچاره چه عرقی می‌ریخت عمو اینا سوال پیچش کرده بودن. با صدای صلوات اسراء وارد شدو گفت: _عروس خانم میگن بیا میخوان صیغه‌ی محرمیت رو بخونن. با تعجب گفتم: _به این سرعت. سعیده خندیدو گفت: _عجب قدمی داشتیم. پس بحث مهریه قیچی شد؟ _آره بابا، شد چهارده تا سکه به اضافه‌ی درخواست معنوی عروس خانم. سعیده اشاره به من گفت: _بیا بریم دیگه. لبم رو گاز گرفتم و گفتم: _وای روم نمیشه سعیده. سعیده فکری کردو گفت: _صبر کن مامانم رو بگم بیاد. بعد از چند دقیقه خاله اومدو دستم رو گرفت و با کل کشیدن من رو کنار آرش نشوند. یکی از دوستان دایی که روحانی بود صیغه‌ی محرمیت رو بینمون جاری کرد. انقدر استرس داشتم که وقتی آرش انگشتر نشون رو دستم میکرد متوجه‌ی لرزش دستام شد. زیرلبی گفت: _حالت خوبه؟ با سر جواب مثبت دادم. بعد از کل کشیدن و صلوات فرستادن. اسراء برامون اسپند دود کردو خاله با شیرینی‌هایی که خانواده آرش آورده بودن از مهمون‌ها پذیرایی کرد. چیزی به غروب نمونده بود که همه خداحافظی کردن‌و رفتن. اصرار مامان برای موندن دایی و خاله کارساز نشدو همه رفتن. سعیده موقع خداحافظی نگاهی به آرش انداخت و زیر گوش من گفت: _حالا مگه این میره... از حرفش خنده‌ام گرفت و لبم رو گاز گرفتم. آرش هم که متوجه ما شده بود، با اخم شیرینی نگاهمون میکرد. خانواده آرش جلوتر از همه رفتن. ولی آرش نرفت و به مادرش گفت که با برادرش بره. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل