eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
160 دنبال‌کننده
924 عکس
596 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/16843025167705
مشاهده در ایتا
دانلود
تمامِ مُهرهای ِ جمکران را بوسه خواهم زد ، که شاید رَدی از پیشانی‌ات سهمِ لبم باشد :))
گفتگوی بدونِ ضرورت با نامحرم ، سبب بلا و گرفتاری شده و دلها را منحرف می‌سازد . _قال‌علی‌بن‌ابی‌طالب_
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
💔🙂
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا امام حسین... خلخال پای زن یهودی؟ زنِ چادری رو کتک زدن، اونم جلوی چشم بچش ؛ تکرارِ تاریخ؟ مگه ما مُرده باشیم که بذاریم، این نسل یه عمره داره تو روضه‌ی حضرت زهرا گریه میکنه.
اگر میخواهید برکاتی نصیبتان شود، نماز اول وقت بخوانید . _آیت الله بهاءالدینی_
💠این نره‌غول دستگیر و روانه زندان شد 💠رییس پلیس فارس از دستگیری مردی که یک خانم آمر به معروف را مورد ضرب و شتم قرار داده بود، خبر داد. 💠در پی انتشار کلیپی در فضای مجازی مبنی بر ضرب و شتم یک زن آمر به معروف در مجموعه نارنجستان قوام شیراز که به شدت افکار عمومی را عصبانی کرده بود، ضارب شناسایی و به مقر انتظامی احضار و در بازجویی اولیه ضمن اقرار به جرم خود پس از هماهنگی با مرجع قضایی روانه زندان شد. 💠ضمن تشکر از نیروهای فراجا در بازداشت این هتاک، سؤال این است که چرا خبری درباره زنان متخلف و همدست وی اعلام نشده؟ @patogh_targol•ترگل
مرد فقط خودت ، مسئولین اداش رو هم نمیتونن در بیارن @patogh_targol•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی سارن،خواننده‌ی زن اونور آبی مفسر قرآن می شود👀! و به قرآن و اسلام شبهه وارد می‌کند🙄 ✅ اما ببینیم جواب این رو 🔺جنگ افروزی بده اما جهاد خوبه؛ جفتش یکیه(❗️) 🔺فاحشگی بده اما صیغه مجازه؛ جفتش یکیه هیچ فرقی نداره(❗️) 🔺نگاه ابزاری به زن بده اما زنان کشتزار شما هستند؛(❗️) @patogh_targoll•ترگل
- به قول شهید حسنِ باقری ؛ جنگیدن تو راهِ خدا خستگی نمیاره اگه داریم خسته میشیم ایراد اینِ که یه چیزِ غیرِ خدایی قاطیِ قضیه هسـت :))) .
بزرگترها جلوتر وارد آپارتمان شدن و من آخرین نفر بودم. چشمام به دنبال راحیل می‌چرخید. حمل سبد گل به خاطر بزرگیش سختم بود، گذاشتمش روی کانتر و نفس راحتی کشیدم. تو اون شلوغی و خوش و بش بقیه با هم دیگه که صدا به صدا نمی‌رسید، صدای راحیل برام آرامش بخش‌ترین صدا بود که گفت: _خسته نباشید. چرخیدم طرفش و با دیدنش لبخندی روی لبم اومدو گفتم: _ممنون. نگاهی به سبد گل انداخت و با لبخند گفت: _چقدر باسلیقه‌اید، واقعا قشنگه. نگام رو به چشماش کوک زدم. امروز زیباتر از همیشه شده بود. گفتم: _با سلیقه بودم که الان اینجام دیگه. چشمی به اطراف چرخوند و من از رنگ به رنگ شدنش فهمیدم که چقدر معذبه. لبخندی زدم و با اجازه‌ای گفتم و به طرف سالن رفتم. بعد از دست دادن با آقایون، کنار کیارش نشستم، تا حواسم باشه یک وقت سوتی نده. بعد از پذیرایی و حرفای پیش پا افتاده. عموهای راحیل شروع کردن به سوال و جواب کردنم درمورد کار و تحصیلاتم. البته روز قبلش هم توسط دایی راحیل بازجویی مفصلی شده بودم. همون دیروز متوجه شدم که داییش چقدر درمورد من تحقیق و بررسی کرده و حتی آمار دوست دخترایی که قبلا داشتم رو هم درآورده بود. بعد هم گفت من با دیروزت کار ندارم مهم اینه که امروز چطور هستی. یعنی اینا خانوادگی فکر کنم مامور" سی،آی،ای" یا زیر مجموعش بودن. آدم احساس جاسوسی بهش دست میده، انقدر که ریز سوال می‌پرسن. یکی از عموهاش سوالایی می‌پرسید، که انگار می‌خواست من رو استخدام کنه. نمی‌دونم چرا سابقه‌ی کار من براش مهم شده بود. بقیه هم، چنان در سکوت گوش می‌کردن که انگار اینجا کلاس درسِ و منم در حال درس پس دادن. تازه احساس کردم یکی هم انتهای سالن در حال نت برداریِ. شایدم از استرس زیاد توهم زده بودم. همه چیز رو می‌تونستم تحمل کنم، الا این نگاه‌های کیارش. جوری نگاه میکرد که فکر می‌کردی خودش این مراحل رو نگذرونده و از شکم مادرش داماد دنیا اومده بود. بالاخره سوال جواب‌ها تمام شد و بحث مهریه پیش اومد، البته اون‌ها چیزی نگفتن، کیارش خان بحث رو پیش کشیدو عموی راحیل هم گفت: _مهریه رو داماد تعیین میکنه، دیگه خودتون باید بفرمایید. وقتی کیارش پنج سکه‌ی کذایی رو مطرح کرد، جوری به عموها و دایی راحیل نگاه کرد که انگار انتظار داشت بلند بشن و یقه‌اش رو بگیرن. اونها خیلی خونسرد بودن. بعد از کمی سکوت دایی راحیل با لبخند گفت: _مهریه هدیه‌ی خداونده به زن، که این هدیه رو گردن مرد گذاشته و هر مردی بسته به وسع خودش تعیین اندازه‌اش رو میکنه. کیارش احساس ضایع شدن کرد و فوری توپ رو توی زمین من انداخت و منم به عهده‌ی بزرگتر‌ها گذاشتم. راحیل از این بحث مهریه خسته شدم و به سعیده اشاره کردم که بریم داخل اتاق. به خاطر کمبود جا، دو ردیف صندلی چیده بودیم و من و سعیده ردیف آخر نشسته بودیم، برای همین زیاد توی دید نبودیم. سعیده در اتاق رو بست و با هیجان گفت: _وای راحیل، عجب جاری داریا خدا به دادت برسه. اخمی کردم و گفتم: _مگه چشه؟ سرش رو پایین انداخت و گفت: _یه جوری اخم میکنی آدم می‌ترسه حرف بزنه. هیچی بابا فقط خیلی تابلوئه. گفتم: _اینا رو ولش کن. آرش رو دیدی چقدر خوش تیپ شده بود؟ _چه سبد گل خوشگلی هم گرفته. _بیچاره چه عرقی می‌ریخت عمو اینا سوال پیچش کرده بودن. با صدای صلوات اسراء وارد شدو گفت: _عروس خانم میگن بیا میخوان صیغه‌ی محرمیت رو بخونن. با تعجب گفتم: _به این سرعت. سعیده خندیدو گفت: _عجب قدمی داشتیم. پس بحث مهریه قیچی شد؟ _آره بابا، شد چهارده تا سکه به اضافه‌ی درخواست معنوی عروس خانم. سعیده اشاره به من گفت: _بیا بریم دیگه. لبم رو گاز گرفتم و گفتم: _وای روم نمیشه سعیده. سعیده فکری کردو گفت: _صبر کن مامانم رو بگم بیاد. بعد از چند دقیقه خاله اومدو دستم رو گرفت و با کل کشیدن من رو کنار آرش نشوند. یکی از دوستان دایی که روحانی بود صیغه‌ی محرمیت رو بینمون جاری کرد. انقدر استرس داشتم که وقتی آرش انگشتر نشون رو دستم میکرد متوجه‌ی لرزش دستام شد. زیرلبی گفت: _حالت خوبه؟ با سر جواب مثبت دادم. بعد از کل کشیدن و صلوات فرستادن. اسراء برامون اسپند دود کردو خاله با شیرینی‌هایی که خانواده آرش آورده بودن از مهمون‌ها پذیرایی کرد. چیزی به غروب نمونده بود که همه خداحافظی کردن‌و رفتن. اصرار مامان برای موندن دایی و خاله کارساز نشدو همه رفتن. سعیده موقع خداحافظی نگاهی به آرش انداخت و زیر گوش من گفت: _حالا مگه این میره... از حرفش خنده‌ام گرفت و لبم رو گاز گرفتم. آرش هم که متوجه ما شده بود، با اخم شیرینی نگاهمون میکرد. خانواده آرش جلوتر از همه رفتن. ولی آرش نرفت و به مادرش گفت که با برادرش بره. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
آرش روی مبل نشسته بودو به کار کردن من نگاه میکرد، بعد از چند دقیقه بلند شدو کنارم ایستاد و گفت: _کمک نمی‌خوای؟ لبخندی زدم و گفتم: _نه، ممنون. آخرین پیش دستی‌هایی که دستم بود رو از دستم گرفت و گفت: _من می‌برم، گذاشت روی کانتر و برگشت و گفت: _از وقتی همه رفتن، یه سوالی بد جور ذهنم رو مشغول کرده. سوالی نگاهش کردم. سرش رو پایین انداخت. _میشه بریم توی اتاق بپرسم. _چند لحظه صبر کنید. جعبه‌های دستمال کاغذی رو برداشتم و رفتم سمت آشپزخونه و به مامان گفتم: _مامان جان فقط جا به جا کردن مبل‌ها مونده. مامان که کاردها رو خشک می‌کرد آروم گفت: _تو برو پیش نامزدت تنها نباشه. از شنیدن کلمه‌ی نامزد یک لحظه ماتم بردو ناخودآگاه یاد مطلبی که قبلا جایی خونده بودم افتادم. "حضور هیچ کس در زندگی تو بی دلیل نیست! آدم‌هایی که با آن‌ها روبه‌رو میشوی آیینه‌ای هستند برای تو…." مامان دستش رو جلوی صورتم تکون داد. _کجا رفتی؟ من و اسراء انجام میدیم، تو برو. اسراء درحال شستن فنجان‌ها بود. کنارش ایستادم و بوسیدمش و گفتم: _ممنون اسری جون، حواسم هست کلی فعال بودیا، ان‌شاءالله جبران کنم. خندیدو گفت: _فقط دعا کن کنکور قبول بشم. اسراء هفته‌ی پیش کنکور داده بودو فقط دست به دامن خواجه حافظ شیرازی نشده بود برای دعا. دستام رو بردم بالا و گفتم: _ای خدا یه جوری به این آبجی ما حالی کن کنکور قبول نشدن، آخر دنیا نیست. اسراء با لبخند نگام کردو گفت: _خب دعا کن همین رو که گفتی بتونم درک کنم. ان‌شاءالله‌ گفتم و از آشپزخونه بیرون اومدم. آرش از کتابخونه‌ی کوچیک میز تلویزیون کتابی برداشته بود و نگاهش می‌کرد. میز تلویزیون ما چند طبقه‌ی کوچیک داشت که ما داخلش کتاب چیده بودیم. کنارش ایستادم. _بریم حرفتون رو بزنید؟ کتاب رو بست و سر جاش گذاشت. وارد اتاق که شدیم نگاهی به میز تختم انداختم، با دیدن چندتا از وسایلام روی تخت، نچ نچی کردم و گفتم: _اینجا هم احتیاج به مرتب کردن داره. در رو بست و گفت: _میخوای با هم مرتب کنیم؟ اشاره کردم به تخت و گفتم: _شما بشینید و اول بگید چه سوالی داشتید. نگاهی به چادرم انداخت و گفت: _الان واسه چی چادر سر کردی و حجاب داری؟ از خجالت سرخ شدم و اون ادامه داد: _نکنه باید واسه کنار گذاشتن چادرت بهت رونما بدم. با خجالت گفتم: _نه، فقط... سکوت کردم، بقیه‌ی حرفم رو نزدم. انقدر گرم نگام می‌کرد که ذوب شدنم رو احساس کردم. دستش رو دراز کردو آروم چادر رو از سرم برداشت و انداخت روی تخت. دستاش رو روی سینه‌اش گره کردو گفت: _چرا سعیده خانم پیشنهاد عکس انداختن رو داد بهش اخم کردی؟ ضربان قلبم بالا رفت. جلوتر اومد، دستش رو دراز کرد طرف روسریم، دستش رو آرام پس زدم و گفتم: _میشه خودم این کار رو بکنم؟ نگاهش روی دستم موندو گفت: _چرا انقدر دستات سرده؟ بی‌تفاوت به سوالش گفتم: _میشه برای چند دقیقه نگام نکنید؟ چشماش رو بست و من گفتم: _نه کامل برگردید، فقط برای دو دقیقه. وقتی برگشت، فوری روسریم رو درآوردم و بافت موهام رو باز کردم و برسی به موهام کشیدم و در حال بستن گل سرم بودم که برگشت و با حیرت نگام کرد. کارم که تموم شد، نگاهش کردم، آتش نگاهش رو نتونستم تحمل کنم. سر به زیر ایستادم، کنارم ایستادو دستای یخ زده‌ام رو تو دست گرفت و گفت: _چطور میتونی این همه زیبایی رو زیر اون چادر سیاه قایم کنی؟ تپش قلبم انقدر زیاد بود که صداش رو می‌شنیدم، شک ندارم اونم می‌شنید. از نیم رخ نگاهی به پشت سرم انداخت و موهام رو تو دست گرفت و گفت: _چقدر موهات بلنده... بعد کنار بینیش بردو چشماش رو بست و با نفس عمیقی بو کشیدو گفت: _حتی تو رویاهامم فکرش رو نمی‌کردم. کمی به خودم مسلط شدم و با صدای لرزونی گفتم: _میشه بشینیم. خندیدو گفت: _آره، منم احتیاج دارم که بشینم. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
هر دو روی تخت، کنار هم نشستیم، دستای گرمش باعث شد احساس کنم خون به تموم بدنم برگشته، جون گرفتم، با تعجب به انتهای موهام که پخش شده بود روی تخت، نگاه کردو گفت: _هیچ وقت موهات رو کوتاه نکن. آروم گفتم: _سعی میکنم، گاهی از دستشون خسته میشم. دوباره دستی به موهام کشیدو گفت: _مگه میشه این همه زیبایی خسته کننده بشه؟ سرم رو پایین انداختم. پرسید: _چرا جواب سوالم رو ندادی؟ _کدوم سوال؟ _قضیه‌ی عکس. همونطور که سرم پایین بود گفتم: _ما که کلی عکس انداختیم، هم دوتایی، هم با خانواده‌هامون. دستم رو با محبت فشار دادو گفت: _الان که محرمیم، میشه وقتی حرف میزنی تو چشمام نگاه کنی؟ سرم رو بالا آوردم و به یقه‌ی لباسش چشم دوختم. _یکم بالاتر. نگاهم رو سر دادم سمت لباش. لبخند عمیقی زدو گفت: _اونجا هم خوبه، ولی منظور من بالاتر بود. بالاخره نگاهش کردم و گفت: _حالا اصل قضیه رو بگو. دوباره چشمام رو نقش زمین کردم و گفت: _ای بابا، این همه زحمت رو هدر دادی که. با خجالت گفتم: _آخه سعیده می‌گفت بیاییم توی اتاق دوتایی عکس بندازیم، منم چون معذب بودم اخم کردم. _دوتایی یعنی تو و سعیده؟ مگه با اونم معذبی؟ می‌دونستم از روی عمد این حرفا رو میزنه، نگاهم رو روی صورتش چرخوندم و گفتم. _نخیر، من و شما. دستم رو بالا آوردو بوسه‌ای روش نشوند. _بله، همون موقع منظور سعیده خانم رو متوجه شدم، خیلی هم دلم می‌خواست دوتایی خصوصی عکس بندازیم، ولی وقتی اخم تو رو دیدم ترسیدم. اخم میکنی ترسناک میشی‌ها. زمزمه وار گفتم: _شما که جای من نیستید، خب سختم بود. گوشی رو از جیبش درآوردو گفت: _ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس. دوربین گوشی رو فعال کرد و شروع کرد به عکس انداختن. چندتا عکس اول رو که انداخت گفت: _باید اولین لحظات محرم شدنمون، ثبت بشه. برای من، یکی از نایاب‌ترین لحظات زندگیمه. عکسای بعدی رو که انداخت، کمی خودش رو متمایل کرد به طرف من، منم دلم می‌خواست این کار رو انجام بدم ولی، به این سرعت نمی‌تونستم. همه‌ی موهام رو جمع کرد یک طرف شونه‌ام و یک عکس تکی گرفت و گفت: _میخوام این عکست رو به مژگان نشون بدم، دلش رو آب کنم. از این که اسم مژگان رو بدون پسوند و پیشوند گفت، خوشم نیومد. با استرس گفتم: _لطفا تو گوشی خودتون نشونش بدید. گوشی رو گذاشت روی میزو روبه‌روم زانو زدو دستام رو گرفت و گفت: _نگران نباش، من حواسم به همه‌ی این چیزا هست. عکس خانمه مثل یه تیکه ماهم رو برای کسی نمی‌فرستم، خیالت راحت. لبخندی زدم. _می‌دونم. تو این مدت متوجه شدم که چقدر ملاحظه می‌کنید. کنارم نشست و گفت: _راحیل همش می‌ترسیدم که قسمتم نباشی، فقط خدا می‌دونه امروز چقدر خوشحالم. _قراره امروز نذرتون رو بگید، که چی بود. ابروهاش رو بالا داد و نچی کردو گفت: _خرج داره. با تعجب گفتم: _چه خرجی؟ با شیطنت نگام کرد و گفت: _حالا بعدها میگم. یک لحظه احساس کردم یکی سوزن برداشته و تموم رگام رو سوزن میزنه، می‌خواستم از اتاق بیرون برم، ولی نمی‌دونستم چه بهونه‌ای بیارم. بدون این که نگاهش کنم بلند شدم و گفتم: _برم براتون میوه بیارم. دستم رو گرفت کشیدو دوباره کنار خودش نشوندو گفت: _الان با این قیافه‌ی تابلو نری بیرون بهتره. ببین چه سرخ و سفیدم شده، بعد دستی به موهام کشیدو گفت: _بیا موهات رو برات ببافم، تا راحت باشی، بعد دوتایی میریم بیرون. "وای خدایا این چرا انقدر راحته، هنوز چند ساعت بیشتر از محرمیتمون نگذشته چه درخواستایی داره." با شنیدن صدای اذان که از گوشیم می‌اومدگفتم: _نه، ممنون با گیره می‌بندمشون. بعد از بستن موهام، گفتم: _میخواید شما برید توی سالن بشینید. من نماز بخونم میام. نگاهی به تخت انداخت و گفت: _این تخت توئه؟ _بله. دراز کشید روش و گفت: _همینجا دراز میکشم تا نمازت تموم بشه. وضو داشتم. سجاده رو پهن کردم و شروع کردم به نماز خوندن. برای این که منتظرم نمونه، تعقیبات نماز مغرب رو نخوندم و فوری نماز عشاء رو شروع کردم. سلام نماز رو که خوندم، دیدم کنارم نشست و یک دستش رو روی زانوم گذاشت و با دست دیگه‌اش تسبیحم رو از روی سجاده برداشت و شروع کرد با انگشتش دونه‌هاش رو جا به جا کردن. سرش رو تکیه داد به بازوم. چون تسبیحم دستش بود، بی‌اختیار دستش رو از روی پام برداشتم و با انگشتاش ذکر تسبیحات رو گفتم. با تعجب نگاهش رو بین صورتم و دستش می‌گردوند. در آخر دستش رو بالا آوردم تا ببوسم ولی دستش رو کشیدو گفت: _قربونت برم، شرمندم نکن. همونطور که سجاده‌ام رو جمع می‌کردم گفتم: _باید به دست همسری که تسبیحات میگه بوسه زد. سرش رو پایین انداخت. دوباره تسبیح رو تو دستش جا به جا کرد. وقتی دید سجاده رو جمع کردم و تو کمد گذاشتم. تسبیح رو گرفت بالا و گفت: _اینم بی‌زحمت بزار. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
پارادوکس و تناقض میباره الله وکیلی 😐
توی این هوایی که کل کشور رو وادار به تعطیلی دو روزِ شده؛ هنوز خانم‌ها و دخترای ما محکم چادرشون رو روی سرشون نگه داشتن... این جهاد نیست؟!
هدایت شده از کانال حسین دارابی
😂😂 والا، شاید اینجوری تعطیل بشن | عضوشوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
مهدی(عج) ما در عصر خودش مظلوم است تا می‌توانید درباره‌ی او سخن بگویید و قلم فرسایی کنید . ‌ ــ امام حسین(علیه‌السلام) صحیفه‌ی مهدیه ص۵۲ .
خواهران عزيز، مانند زينب زندگي كنيد، حجاب شما از خون سرخ من مهمتر است، شمشيري است و به چشم منافقان ميخورد . - شهيدسيدجعفراحمدپناه .
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برهنگی بدون شرح! 🔹ویدیویی که می‌بینید حاوی ادبیات رکیک و ناراحت‌کننده است. این‌ها تصاویری از برخورد مخالفان حجاب با مردم و آمران‌به‌معروف است./فارس •@patogh_targoll•ترگل
تـࢪگݪ🇵🇸
🎥 برهنگی بدون شرح! 🔹ویدیویی که می‌بینید حاوی ادبیات رکیک و ناراحت‌کننده است. این‌ها تصاویری از برخو
این فیلم خودش یه روضه‌‌اس.. :) صدای دخترش رو می‌شنوی؟ انگار تازه داریم می‌فهمیم امام حسن چه دردی رو تحمل کرد تو کوچه پس کوچه‌های کوفه..💔