🌺داستان ازدواج نرجس خاتون مادر امام زمان (عج)
🟢 قسمت پنجم:
بیقراری و بیماری ملیکا
ملیکا پس از دیدن رویای عقد شیرینش با فرزند آخرین پیامبر (ص) عشق او را در دل احساس میکرد. او نمیدانست که این موضوع را با مادر یا پدربزرگ خود در میان بگذارد یا نه؟ قطعا نمیشد به آنان گفت چون که در حال حاضر میان مسلمانان و مسیحیان روم جنگ بود. پس باز سکوت را بر گفتن ترجیح داد. چند روزی از آن خواب گذشته بود. حال ملیکا خوب نبود، رنگش زرد شده بود و اشتهایی به غذا نداشت. همه فکر میکردند که او مریض شده است. پس قیصر بهترین پزشکان را برای درمانش احضار کرد اما هیچ کدام نتوانست کاری کند چرا که از علت این رنجوری که عشق بود، بی خبر بودند. مدتی گذشت و حال ملیکا وخیمتر شد. در یکی از روزها قیصر به دیدن او رفت. ملیکا نگاهی به پدربزرگ خود کرد. قیصر به او گفت: نمیدانم این چه اتفاقی است که رخ داده است و بر بالینش گریه کرد و در ادامه از ملیکا خواست تا اگر که خواستهای دارد بگوید تا پدربزرگ آن را اجابت کند. در همان حین به ذهن ملیکا خطور کرد که از پدربزرگ بخواهد کمتر به اسیران مسلمان سخت بگیرد یا آنان را آزاد کند تا شاید مسیح و مریم مقدس به او عنایتی کرده و شفایش دهند. قیصر خواسته ملیکا را اجرا میکند و همین امر باعث میشود که او خوشحال شده و مقداری غذا بخورد. این اتفاق باعث شد تا قیصر با اسیران به مهربانی رفتار کند و آنان را آزاد کند.
ملیکا با شنیدن این خبرها حال روحی و جسمی خوبی پیدا میکند و دست به دعا بر میدارد تا شاید باری دگر خواب محبوبش را ببیند.
#امام_زمان
#داستان_نرجس_خاتون
#قسمت_پنجم
ᘜ⋆⃟݊🥀•✿❅⊰━━━•─
@patoghedokhtarane