eitaa logo
پالونیا
138 دنبال‌کننده
265 عکس
38 ویدیو
6 فایل
پالونیا جایی ست که من در آن بلندبلند فکر می‌کنم اگر کاری حرفی سخنی @mariara
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺اگر مبنا مکان بود مثلا کشورم ایران. استاد برایم گیلان است. پراز سرزندگی و امید. که در هرحالتی وقتی قدم در مسیرش می گذاری حالت تحویل به احسن میشود. خانم عطارزاده برایم هرمز است.همانقدر پر از آرامش همانقدر پراز رنگهای شاد و انرژی بخش. خانم موسوی برایم رود ارس است، همان رود پرخروش مرزی. خانم عطارزاده، کسی که دوره ی پیشرفته را کنارش گذراندم و هربار با سلام سلام گفتنش خستگی روزهای پراسترسم را کمرنگ تر می کرد. کسی که هربار سوالی داشتم برایم در پاسخ سنگ تمام میگذاشت. کسی که ساده از کنار هیچ جمله ای عبور نمیکرد و همیشه با شنیدن صدایش در حلقه سر ذوق می آمدم. خانم موسوی را ابتدادر حلقه شناختم دقیقا یکسال قبل و بعد از آن نوشته هایشان را در کانال می خواندم و گاهی از کلمه کلمه ی آن شگفت زده میشدم، که چطور میشود یک نفر انقدر زیبا بتواند احساسش را انتقال دهد. مبنا برای من مثل کشورم است و رقص باشکوه پرچمش در آسمان، همیشه و همه جا آرزوی همیشگی ام. برایمان مانا باشید و همیشه سرفراز @paulowni
🌺 یک سال و چندماه پیش در میان صفحات مجازی چشمم به صفحه ای افتاد که حتی معنیش هم نمیدانستم. تا آنجایی که می شد پست هایشان را ورق زدم و خواندم و بعد به ادمینش پیام دادم. گفتم من هیچ چیز از نویسندگی نمی دانم از کجا باید شروع کنم. یادم هست آنروز کلی سوال و جواب کردم و او با خوش رفتاری پاسخم را داد. من وارد نویسندگی خلاق شدم. درس به درس خلاق از خوشحالی بغض می کردم و با مریم درونم آشتی را آغاز کردم. برای من که مدتی بود از خیلی چیزها نا امید بودم مبنا دانه ای بود که در دلم کاشته شد و من هرروز رسیدگی اش می کردم تا رشد کند. با استادیارم عهد کردم که کتاب بیشتر بخوانم و از کنار هیچ چیز به سادگی نگذرم. در دوره ی مقدماتی باید شخصیتی خلق می کردیم. برای ما مادرها که یک یا چندبار در درونمان شخصیتی بوجود می آید و شاهد قد کشیدنش هستیم اینبار فرصتی بود که شخصیت هایمان گاهی هم مطلوبمان نباشند. ما با شخصیت هایمان حرف می زدیم، خودمان را جایشان می گذاشتیم گاهی برایشان خوشحال و غمگین می شدیم و گاهی عصبانی. اما هم اینکه جزئی از ما بودند دوستشان داشتیم. وقتی پا به دوره ی پیشرفته گذاشتم متوجه تغییرات عجیب و غریبی شدم. دیگر روایت ها و داستانها برایم فقط خواندنی نبود آنها را به مثابه تجربه ی زیسته ی نویسنده می دیدم و دنبال تکنیک هایش بودم. همیشه مطمئن بودم که نوشته ای که می خوانم بخشی از زندگی یک نفر است و عاشق داستانها ی گوناگون شدم. بعد از آن به سمت هم نویس هدایت شدم برای من که همیشه عاشق مسیر و سفرم این دوره برایم دوره ی عاشقانه ها شد. از حالت فردی گذشتم و به سمت گروهی هدایت شدم. سعادت را در جمع یاد گرفتم. با کسانی آشنا شدم از جغرافیاهای مختلف و از تجربه هایشان هرروز خوشحال ترین بودم. دیگر من نبودم در مبنا ما شده بودیم دیگر دانه ی مبنادر قلبم گیاهی بود با چهاربرگ. هم نویس از من آدمی ساخت که فهمیدم حالا که عاشق ایرانم حالا که عاشق سفرم باید بتوانم ایرانم را با زیبایی با روایت و داستان معرفی کنم. من دوستانی از شهرهای مختلف را کنارم داشتم روایتگرهایی از تمام استانها از شرق و غرب و شمال و جنوب. مدام ایده ها در سرم میچرخند و فکرم در حال پرواز به سمت آسمان می رود. ذهنم فقط حول مرزهای ایران میچرخد.کشوری که با تمام وجودم میدانم اینروزها حالش خوب نیست.من دلم میخواهد مبنا درونم شکوفه بزند و به بار نشیند. مبنا امید را دوباره در من زنده کرده است. نمیدانم شاید خدا خواست و من هم تا چهل سالگی به آرزوی دیرینه ام رسیدم. شاید فرصت زیادی باقی نمانده.اما تمام تلاشم را در همین فرصت کم می کنم تا بتوانم امید از دست رفته را حتی به یک نفر در کشورم بازگردانم. مریم آرایش 😊 @paulowni