🥀
امشب ازآن شبهایی ست که باید درسجاده بخوابم.
بیا و یک روایت ازخانهی جدیدت بنویس.
بالاخره فهمیدم چرا انقدر نگونشاندادنت قوی بود.
متنهایت شده جلسههای موشکافی داستان. تازه مطالب برایم جا افتاد.
وقتی به سمت خانهی جدیدت میآمدی، وقتی استاد برایت نماز اقامه کرد، وقتی بغضش ترکید، وقتی قرارشد چهل مومن بگویند آدم خوبی بود و دست راستش را بالابرد.
وقتی موقع گفتن افهم صدایش میگرفت و بغضش را میخورد، گفتم خوشا گمنامی و خوشنامی.
حالا باید میفهمیدم؟
چرا اول برایمان رمزگشایی نکردی؟
نگفتی شاید خواننده ی خنگی مثل من بخواند و نفهمد؟
پلکم سنگین شده.
میشود ازحال و هوای خوابیدن زیر درخت توت وقتی نسیم لابلای برگهایش توتها را به دهانت میریزد و کامت شیرین می شود آنهم بدون دستگاه لعنتی بگویی؟
راستی نگو نشانم بده
😭
@paulowni
هدایت شده از گاه گدار
چالشی گذاشته بودم برای پذیرش استادیار در مدرسه نویسندگی مبنا. بهترین هنرجوها تویش شرکت کرده بودند و من باید تعداد کمی را انتخاب میکردم.
چالش چهار مرحله داشت، یک مرحلهاش فرستادن یک صوت بود. باید یکی از تکنیکهای نویسندگی را درس میدادند تا ارزیابی کنم بلد هستند نکتهای را آموزش بدهند یا نه.
میثاق رحمانی پیام داد که نمیتواند صوت بفرستد. گفتم بدون صوت تدریس نمیشود توی چالش شرکت کرد. پرسیدم چرا نمیخواهد صوت بفرستد؟ گفت نمیتواند حرف بزند، گفت همیشه ماسک اکسیژن روی صورتش هست و صدایش جوهر ندارد.
فکر اینجایش را نکرده بودم. پرسید راهی ندارد؟ پرسید میشود تدریسش را تایپ کند؟
جوابم معلوم بود، نه. استادیار باید با هنرجوهایش حرف میزد و تعامل میکرد. متنها به اندازه صوتها جان نداشتند.
راستش را بخواهید ترسیدم بگویم نه، چیزی توی ذهنم میگفت اجازه نداری به خاطر بیماری فرصت شرکت در چالش را از کسی دریغ کنی.
قبول کردم اما همان وقت گفتم که متن باید به اندازه تدریس صوتی خوب باشد و هنرجو را توجیه کند، گفتم کار سختی است ولی اشکال ندارد، شما متن بفرستید.
من توی چالش استادیاری بیتعارف هستم، سختگیر میشوم و رودربایستیها را میگذارم کنار.
میثاق رحمانی توی چالش استادیاری ۸۵ امتیاز از ۱۰۰ امتیاز گرفت که امتیازی واقعا بالا بود و وارد مصاحبه شد. مصاحبه ما هم به صورت متنی پیش رفت و بالاخره در ۷ اردیبهشت ۱۴۰۱ عضو گروه استادیاری مبنا شد.
حالا در ۲۰ خرداد ۱۴۰۳، ایستادم روبهروی تابوت میثاق رحمانی و برایش نماز خواندم، رفتم پای قبرش و برایش تلقین خواندم، دست توی خاکهای قبرش فرو بردم و فاتحه خواندم.
من فکر اینجایش را نمیکردم.
در همه این روزهای همکاری که کار توقف و تعطیلی و مرخصی نداشته، میثاق رحمانی یکی از همراهترینها با مبنا بود.
میثاق رحمانی کار خودش را کرد، آجرهایی در ساختمان مبنا گذاشت و رفت. حالا من ماندهام با جمع خوبی از دوستان و همکارانم که باید راه را ادامه بدهیم. قلههای بزرگی هست که باید فتحش کنیم و آن بالا در روز افتخار جای دوستان از دست دادهمان را خالی کنیم و باز راه بسازیم تا قلههایی بلندتر.
من به خدا خوشبینم، میدانم هر چه برای ما و دوستانمان رقم میزند، خیر است. خیری که گاهی البته تلخ است و گاهی شیرین. ما خدای خوبی داریم، این را حالا عیانتر از هر وقت دیگر و هر کس دیگر، میثاق رحمانی میفهمد و حتما شهادت میدهد، ما ولی صدایش را نمیشنویم، مثل روزهایی که اینجا بود، با ما بود ولی صدایش را نداشتیم.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
میخواهیم دست در دست هم دهیم، بستههای ارزاق تهیه کنیم برای خانوادههای کمبضاعت تا این شبها سفرههایشان خالی نماند. هر چه نور و خِیر در این قدم است، فرشینه راهِ خواهر عزیزمان، #میثاق_رحمانی. به نیت عزیز تازه گذشتهمان خیرات میکنیم اما به گواه کلام مولایمان امیرالمؤمنین همه ما به این زاد و توشه محتاجیم. آهِ! مِن قِلَّةِ الزّادِ، و طُولِ الطَّريقِ، و بُعدِ السَّفَرِ، و عَظيمِ المَورِدِ!
تا ساعت ۲۴ روز چهارشنبه منتظر محبت شما هستیم، بعد از آن ارزاق تهیه و توزیع میشود. لطفتان، هر مقدار که هست، به روی چشم:
۵۰۴۱۷۲۱۰۴۶۰۳۴۲۹۵(جهت کپی کردن شماره کارت، روی آن کلیک کنید) بِنامِ سید محمدحسین غضنفری نیازی به اعلام یا ارسال رسید نیست، کارت اختصاص به خیریهی سفرهی آسمانی [@sofreasemaniii] دارد.
دعای کمیل دکتر علی فانی
https://www.aparat.com/v/n355cfi
به یاد تمام رفتگان، علی الخصوص دوست عزیزمان، خانم میثاق رحمانی
#فاتحه
بسم الله الرحمن الرحیم
اسمش را گذاشتیم «عباس»، «عباس جوان».
آدمها به امید زندهاند، امید ما هم این شد که زیر سایه «عباس کربلا» نفس بکشد، زندگی کند و عاقبت به خیر بشود، انشاءالله.
شما هم از خدا برایش بخواهید:
«همتش بدرقه راه کن ای طائر قدس / که دراز است ره مقصد او نو سفر است».
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
هدایت شده از حرفیخته
سالهاست گاراژ خانه را پر کرده از روغن و رب و برنج. میرود نفس به نفس ضعفا مینشیند و وقتی از نان خشک سفرهشان برایمان میگوید، تا یقه لباسش از اشک تر میشود و تب میکند. از کل محل و فامیل صدقه جمع میکند (با اجازه از مرجع) و نان خودش را هم میگذارد توی سفره فقرا.
حالا او که خودش مرجع و پناه ماست، به منِ ناتوان رو انداخته که: "توروخدا تو این همه آدم میشناسی، تو گروه دوستا و همکارات، اعلام کن. امسال این بندهخداها مثل هر سال چشمشون به یه فال گوشتیه که عید قربون بیان ببرن؛ ولی پول قربونی نداریم. ببینم میتونی یه پولی جمع کنی شرمندهشون نشم."
حالا من بیآبرو واسطهام تا خیر و برکت از شما بگیرم و بدهم دست او تا یک فال گوشتش کند و وقتی زنگ خانهاش را زدند، با شوق در را به رویشان باز کند.
- رفقا ببینیم میتونیم یه پولی جمع کنیم شرمندهشون نشیم!
حتما هر کدوممون شده ۵۰ تومن، حتی ۱۰ تومن میتونیم شریک شیم.
خیر ببینید. هزاران برابر خدا براتون جبران کنه.
6037991493446565روی شماره بزنید کپی میشه. بانک ملی/ آزاده رباطجزی
هدایت شده از حرفیخته
این آخرین پیام امروز بانک ملی است.
راستش فکرش را هم نمیکردم هر دقیقه صدای دینگدینگ پیامک بیاید و این رقم درشت جمع شود. واریزی از ۱۰ هزار تومان تا ۱/۵ میلیون تومان بود.
دست تکتکتان را میبوسم. با هر پیامک واریز، اشک در چشمم جمع میشد و برای عاقبتبهخیری و خوشبختی دنیا و آخرت تکتکتان صلوات میفرستادم.
خیر دنیا و آخرت نصیبتان. به همت شما، دو گوسفند قربانی و بین خانوادههای بسیار نیازمند توزیع خواهد شد انشاءالله.
انتخابات
عموجانمان هشتادو سه ساله است. اما نه از آن هشتادو سه ساله ها که در ذهنتان است.
هشتادوسه ساله ای که معلم بوده. علاوه بر فارسی به دوزبان مسلط است و زبان بعدی راهم در حال یادگیری ست.
در فرنگ درس خوانده و دوردنیا را با خودرو سفرکرده.تاریخ را موبه مو حفظ است و انقدر معلومات عمومی دارد که بیسوادی کمترین حسیست که در کنارش تجربه میکنم.
پریشب در جایی باهم قرار دیدار گذاشتیم و به قول خودش این وقت را غنیمت دانستیم.
یکساعت مانده به شروع مناظرات لیستش را از جیبش درآورد و گفت عموجان تمام مناظره ها را یاداشت کردهام و باید به قرار برسم.
با تعجب به لیستش نگاه کردم. انقدر ریزبه مناظرات و افراد توجه کرده بود که ازخودم به خاطر ناآگاهی نسبت به مسائل مهم کشورو ندانستن تاریخ عمیقمان شرمنده شدم.
برای رفع حس خجالتم، امشب ساعت گذاشتم تا مناظره را ببینم. راستش همین حالا هم از حرف زدنشان کلافه شده ام اما گریزی نیست.
جان کلام اینکه میخواهم اینبار به عموجان اقتدا کنم و به هرفردی که بگوید رای بدهم.
#عموجانامیدمایی
#عمونگوبلابگو
#انتخاباتراجدیبگیریم
#عموفقطبگوکی
#عمویمتعهدما
#کمترحرفبزنیمبیشترعملکنیم
@paulowni
هدایت شده از گاه گدار
کلاسهای ترم بهارم امروز و اینجا تمام شد.
من توی ماشین بودن را دوست دارم. گاهی وقتها از خانه یا دفتر کارم میزنم بیرون و کلاسم را توی ماشین برگزار میکنم. هر بار میروم یک گوشه از شهر. این بار آمدم توی یکی از خیابانهای زیبای قم که سبز و آرام و پر سایه است.
کلاسم با بچههای دوره حرفهای نویسندگی بود و باید دو داستان از تمرینهایشان را نقد میکردم.
من بعد از کلاس خودم را مهمان کردم به دوری در شهر زدن و یک بستنی در عصر داغ آخر بهار قم خوردن.
سالهاست بخشی از کارم همین است، معلم هستم و نوشتن را به آدمها یاد میدهم. چیزی تقریبا نزدیک به ۱۷ سال است که مشغول این کارم.
حالا که این دوره تمام شده، یکی دو هفته فرصت دارم، قد راست کنم، به ذهنم استراحت بدهم، دنبال ایدههای کوچک اما تازه بگردم و بعد دوباره خودم را غرق کنم در کلاسهای بعدی. ترم تابستان همین بغل است، خیلی زود وقت سلام کردن به دوستان جدید و قدیم در دوره تابستانی میرسد.
بچههای دوره حرفهای که امروز کلاسشان تمام شد، توی تابستان راهی باشگاه نویسندگی مدرسه مبنا میشوند. جایی در کنار انبوهی از آدمهای به درد بخور و خوش قلم و با انگیزه که قرار است با هم خون ادبیات متعهد را توی رگهای این کشور تازه کنند.
من معلم بودن را دوست دارم، معلم آدمهای خوب بودن را بیشتر دوست دارم. شاید راز ماندگاری من در همه این سالها سر کلاسهای نویسندگی همین باشد، خدا آدمهای خوبی را سر راهم قرار داده.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
سوگی برای بهنام
پریشب دستم را که روی شانه اش گذاشتم و تسلیت گفتم.شانههایش جمع شده بود.تمام صورتش اشک بود.
مرگ به موازات زندگیست و ساده ایم اگر فکر کنیم سراغ ما نخواهد آمد و ساده تر اینکه، باخودمان بگوییم: من جوانم و خب بیماری هم ندارم و هزارعامل دیگر که فکر کنیم شاید مرگ دیرتر به سراغمان خواهد آمد. اما دریغ.
بهنام برایم خدایگان خنده و شوخیست. طوری که وقتی از تمام دنیا دلم میگیرد زنگ میزنم تا باهم حرف بزنیم و حالم تغییر کند. اما حالا هیچ کاری هیچ کاری نتوانستم برایش انجام دهم. وقتی حرف میزد و مدام صورتش را پاک میکرد وقتی روی مبل مچاله شده بود و هق میزد. وقتی میگفت من پسرش بودم نه خواهرزاده اش.وقتی خوبیهای خالهاش را هزارباره برایم به صف کرد. وقتی گفت رفتم و توی سردخانه دیدمش و نفسهایش بریده بریده میشد. دلم میخواست خدا نیرویی میداد تا خالهاش را که به اندازهی دنیا دوستش دارد، برایش برگردانم تا دوباره حرف بزند و بخندد.
غمی غبارگونه گوشهی قلبم ازدیروز لانه کرده و هزارباردست بر پشت دستم زده ام که ای به چه مینازی وقتی حتی نمیتوانی برای اینکه رفیقت دوباره بخندد کاری کنی.
بهنام عزیزم، دایی خوش اخلاق محیا، غمت غم ماست، روحش قرین آرامش و راهش پرنور
@paulowni
خدایا امروز آخرین روز دوره بود. این ذره خدمتها رو به لطف بینهایتت از ما قبول کن. سایه استاد و استادیارهای عزیز رو بر سر ما مستدام بدار. بهترین و رزق و برکتت را نصیبشان کن. خیرشان را مدام و رضوان و مهربانیت را بر سرشان مستدام کن.
به حق این پنج تن نورانی سلامتی و عافیت به همه ما به خصوص خانم آرایش و خانم جوانبخت عنایت فرما. آنی و کمتر از آنی ما را از اهل بیت علیهم السلام دور نکن. راه و مشکلات مسیر ما را به حق حضرت سیدالشهدا علیه السلام سهل و آسان گردان.
موفقیت و به قله رسیدن را روزی همه مبناییها قرار بده. و در آخر در رفتار و نیت و گفتارمان اخلاص را بیش از پیش کن و عاقبت همه ما را ختم به خیر کن.
آمین رب العالمین
اصلا دعا کردن خودش هنر است.
خدایا امروزآخرین روز دوره بود، به کرمت ازما قبول کن و کم مارا به کرم مرتضی علی ببخش 🥺