جعبه شیرینی را که دیشب برای سالگرد ازدواجمان خریده بود، توی یخچال جابهجا میکنم.
قابلمه بزرگ قورمهسبزی را که پخته بودم امروز صبح ببرم خانه زهرا میگذارم طبقه بالایش. توی گروه گفته بودم: "بچهها فردا تولد بابامه، خیرات بابام به مناسبت میلاد امام رضا، من غذا رو میآرم." ته دلم برای بابا تنگتر شده بود.
حالا نشستهام به زهرا پیام میدهم که از ریحانه چه خبر. علی را فرستاده مدرسه یا نه. توی گروه مینویسم که محمدحسین میپرسیده باید به علی تسلیت بگوید یا نه. میپرسم برنامه تشییع و خاکسپاری و...
گوشی به دست، از این ور به آن ور میروم و ورد زبانم شده:
إِنَّ اللَّهَ عِندَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَيُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَيَعْلَمُ مَا فِي الْأَرْحَامِ
وَ مَا تَدْرِي نَفْسٌ مَّاذَا تَكْسِبُ غَدًا وَمَا تَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْضٍ تَمُوتُ
إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ
ﺯﻣﺎﻥ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺧﺪﺍ ﻣﻲﺩﺍﻧﺪ. ﺍﻭﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﻢ ﺑﺮﻑ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﻲﻓﺮﺳﺘﺪ ﻭ ﻫﻢ ﺩﻗﻴﻖ ﻣﻲﺩﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺩﺭ ﺷﻜﻢ ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﻭﻳﮋﮔﻲﻫﺎﻳﻲ ﺩﺍﺭﻧﺪ.
ﻛﺴﻲ ﭼﻪ ﻣﻲﺩﺍﻧﺪ ﻓﺮﺩﺍﻫﺎ ﭼﻪ ﻣﻲﻛﻨﺪ ﻭ ﻛﺴﻲ ﭼﻪ ﻣﻲﺩﺍﻧﺪ ﻛﺠﺎی ﻋﺎﻟﻢ ﻣﻲﻣﻴﺮﺩ!
ﻓﻘﻂ ﺧﺪﺍ ﺩﺍﻧﺎی ﺁﮔﺎﻩ ﺍﺳﺖ.
https://eitaa.com/harfikhteh
دارم فکر میکنم که من اگر مرد سیاست بودم،
در چنین شرایطی،
آیا اونقدر تروتمیز و پاکیزه بودم که سودای جانشینی به جونم نیفته؟
به جوابهای خطرناکی دارم میرسم...
برای رفیقی که نه دیدهامش،
نه صدایش را شنیدهام؛
ولی قلب شفافش را از نزدیک، از خیلی نزدیک، در دست گرفتهام،
دعا کنید.
"سطح هوشیاری پایین" میترسانَدم...
یا من تحل به عقد المکاره...
قرار بود عکس انگشتری که میخواستی بخری، برام بفرستی،
قرار بود استارت رمانتو بزنی،
گفتی میخوای بری سراغ کارای نکردهت،
گفتی "من خیلی سرسختم آزاده"...
پس چی شد؟
کجا رفتی فاطمه؟
کجا رفتی؟
کجا؟
قلبم آتیشه فاطمه، تو ولی آروم بخواب...
میشد یکی از همان روزهایی که حالت، مثلا عادی بود، بروی.
یکی از همان روزهای روتین معمولیات با آن ماسک اکسیژن لعنتی و احتمالا هزار درد ریز و درشت گوشههای جانت. مثل همیشه و هر روزت.
میشد یکی از همان روزهای صبوری و خنده و شوخی، یکهو دیگر نباشی.
اما نه...
حساب و کتاب خدا با تو خیلی فرق داشت. آنقدر پیش خدا سپرده داشتی که قبل رفتن بهت برشان گرداند.
خدا دوستت داشت. همان وقتها هم بهت میگفتم. وقتهایی که میسپردم دعایم کنی.
آنقدر دوستت داشت که همه آنهایی را که برایشان عزیز بودی، برایت بهخط کرد.
حدیث کساء پشت در آیسییو،
قربانی
یس و صلوات و قرآن
دعای جمعی همزمانمان از کربلا، قم، مشهد و حتی مدینه
جمع شدیم و به آسمان صدا بلند کردیم برای برگشتنت. قرآن و صلوات و دعا ریخت روی زبان و فکرمان.
چرا؟
چون تو نباید میمردی. باید میماندی.
روح تو باید روی بال و پر فرشتههای حافظِ این همه کلمه نورانی، پرواز میکرد.
تنهایی که نمیشد بروی.
باید روی فرشی از دعا و نور، اسکورت میشدی تا آغوش خدا.
تو باید توی این روزها، این همه کلام شفاف و تروتمیز با خودت همراه میکردی. باید مسیر سختت با نورانیترین کلمهها هموار میشد.
تو نباید میمردی.
باید میماندی و حالا ماندهای.
لابهلای صفحه چتمان
توی آن قطره اشک خشکشده روی ورق قرآن و مفاتیحمان
توی گروه استادیاری
توی قلب تکتکمان...
عکس: صفحه چتمان، یکی از دفعاتی که بهش التماس دعا گفتم و گفتم که چقدر به دعاهایش اعتقاد دارم.
پ.ن: جمله دومش کاملا شوخیاست. اصلا اهلش نبود.
پ.ت: هرطور بلدید، دعا کنید.
سالهاست گاراژ خانه را پر کرده از روغن و رب و برنج. میرود نفس به نفس ضعفا مینشیند و وقتی از نان خشک سفرهشان برایمان میگوید، تا یقه لباسش از اشک تر میشود و تب میکند. از کل محل و فامیل صدقه جمع میکند (با اجازه از مرجع) و نان خودش را هم میگذارد توی سفره فقرا.
حالا او که خودش مرجع و پناه ماست، به منِ ناتوان رو انداخته که: "توروخدا تو این همه آدم میشناسی، تو گروه دوستا و همکارات، اعلام کن. امسال این بندهخداها مثل هر سال چشمشون به یه فال گوشتیه که عید قربون بیان ببرن؛ ولی پول قربونی نداریم. ببینم میتونی یه پولی جمع کنی شرمندهشون نشم."
حالا من بیآبرو واسطهام تا خیر و برکت از شما بگیرم و بدهم دست او تا یک فال گوشتش کند و وقتی زنگ خانهاش را زدند، با شوق در را به رویشان باز کند.
- رفقا ببینیم میتونیم یه پولی جمع کنیم شرمندهشون نشیم!
حتما هر کدوممون شده ۵۰ تومن، حتی ۱۰ تومن میتونیم شریک شیم.
خیر ببینید. هزاران برابر خدا براتون جبران کنه.
6037991493446565روی شماره بزنید کپی میشه. بانک ملی/ آزاده رباطجزی
این کارت، خالیه برای همین مصرف.
تا ۸ صبح دوشنبه، هر مبلغی به این کارت واریز بشه، انشاءالله خرج قربانی عید قربان میشه.
❌اگر احیانا قصد مشارکت دارید ولی این دو سه روز شرایط پرداخت ندارید، بهم تو خصوصی (آیدی من: @azadr0) مبلغ رو بگید و تا آخر هفته پرداخت کنید.
چون قصاب، باهاشون آشناست، میتونن دیرتر حساب و کتاب کنن.
خیر ببینید.
هر بار میبینم پیام قربانی رو توی کانالهاتون فوروارد کردید، یا پیامهای واریزی که میآد (از ۲۰ هزار تومن واریزی بوده تا یک و نیم میلیون)، سر هر یه دونهش برای فرستنده پیام، برای خواستههای مادی و معنویش صلوات میفرستم و اشک توی چشمم جمع میشه. همون لحظه از خدا میخوام هزاران برابر براش جبران کنه.😭 ممنونم از قلبهای سخاوتمندتون.
همچنان تا ۸ صبح دوشنبه فرصت هست.
این آخرین پیام امروز بانک ملی است.
راستش فکرش را هم نمیکردم هر دقیقه صدای دینگدینگ پیامک بیاید و این رقم درشت جمع شود. واریزی از ۱۰ هزار تومان تا ۱/۵ میلیون تومان بود.
دست تکتکتان را میبوسم. با هر پیامک واریز، اشک در چشمم جمع میشد و برای عاقبتبهخیری و خوشبختی دنیا و آخرت تکتکتان صلوات میفرستادم.
خیر دنیا و آخرت نصیبتان. به همت شما، دو گوسفند قربانی و بین خانوادههای بسیار نیازمند توزیع خواهد شد انشاءالله.
هدایت شده از مجلهٔ مدام
مدامِ یک؛ کتاب
با آثاری از (به ترتیب الفبا):
#سیداحمد_بطحایی #محمدرضا_جوان_آراسته #مصطفا_جواهری #شبیه_عباس_خان #فاطمه_دارسنج #آزاده_رباطجزی #میثاق_رحمانی #علی_رکاب #فرزانه_زینلی #سعیده_سهرابیفر #فاطمهالسادات_شهروش #علیاکبر_شیروانی #آسیه_طاهری #احسان_عبدیپور #زهرا_عطارزاده #عطیه_عیار #مسعود_فروتن #زهرا_کاردانی #سیداحمد_مدقق #فاطمهسادات_موسوی #مسعود_میر #سبا_نمکی #فرشته_نوبخت #راضیه_نوروزی #ریحانه_هاشمی #محمدعلی_یزدانیار #لودمیلا_اولیتسکایا #مایکل_بورن #کیلب_کرین #آلبرتو_مانگوئل
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
¤
آدمخوبهای شهر، پویشی راه انداختهاند و اسمش را گذاشتهاند "به حساب علی(ع)"
به مناسبت غدیر، میروند درِ مغازهها و حساب دفتری آدمها را صاف میکنند. هر کس به قدر توانش.
و من به شما فکر میکنم
که حتما به این پویش پیوستهای...
من بدهکارترینم و شما دستدلبازترین.
کاش راه افتاده باشی توی شهر، دلهایی را که من تویشان حساب دفتری دارم، یکی یکی ورق بزنی و حسابم را صاف کنی.
کی بهتر از شما و داراتر از شما؟
میشود یکی یکی دست بکشی روی قلبهایی که من لک انداختهام و زیرش بنویسی: "به حساب علی(ع)"؟
من خاطیترینم و شما پدرترین.
يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ
#به_حساب_علی
Ali Akbar Ghelich - Toyi Darya.mp3
3.07M
🌱
علی، خیرُ ولی
وَ خیرُ العَمَلِ
لکَ الرّوحُ فِداء
و من غیرُکَ لی
🌱
https://eitaa.com/harfikhteh
¤
یعنی حتی ممکنه که روز عید غدیر،
برخلاف هر سال،
بمونی تو خونه و نتونی بری بیرون،
ولی
خود حضرت امیر(ع) صدای غرغر بچه و گرفتگی دلت رو بشنوه و به دل انسیه سادات بندازه که:
"یهو به دلم افتاد به شما عیدی بدم."
و به زهرا بسپره که:
"نیت کردم اگر نتونستی بیای نذری ببری خودم با پیک برات بفرستم."
و این جوری بشه که یکی دو ساعت بعدش، بچههات مشغول ساختن ماکت عیدی بشن و همسر قاشق ببره توی ظرف زرشکپلو و همهتون با هم قربونصدقه اون شاخه ترد و نازک گلگندمی برید که از دست سبز سید رسیده.🌱
#نام_تو_روح_است_به_تن_یا_علی
¤https://eitaa.com/harfikhteh
¤
میان همه این تیمکشیها و نگرانیها و بلاتکلیفیهای سیاسی،
"مصلحتدید من آن است که یاران همه کار
بگذارند و خَم طرّهی یاری گیرند..."
اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ عَلَيْكَ
صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
وَ اجْعَلِ النُّورَ فِي بَصَرِي
وَ الْبَصِيرَهَ فِي دِينِي
وَ الْيَقِينَ فِي قَلْبِی
وَ الإِْخْلاَصَ فِي عَمَلِي
وَ السَّلاَمَهَ فِي نَفْسِي
وَ السَّعَهَ فِي رِزْقِي
وَ الشُّكْرَ لَكَ أَبَداً مَا أَبْقَيْتَنِي
¤
تا کارتملیا رو درآوردیم، دخترک گیر داد که کارت منم بدید میخوام به قالیباف رای بدم!
کارت بانکی باباشو گرفت و گذاشت روی میز کنار کارت ملی ما.
مسئول پشت میز، موبهمو، همه مراحل اخذ رأی رو برای #کچولّای چهارونیمساله ما اجرا کرد، کاملا جدی و بیشوخی.
فقط آخرش چون من خبط کرده بودم و برگه رأیمو خودم انداخته بودم توی صندوق، مجبور شدیم یواشکی یه کاغذ الکی از روی زمین برداریم بدیم دستش تا بندازه توی صندوق.
این شد که خانوادگی حماسه آفریدیم.✌️🏻🥳
عکس انگشت جوهری هم نداریم متأسفانه!☝️🏻
¤https://eitaa.com/harfikhteh
هدایت شده از مجلهٔ مدام
آخرین گزارش تصویری از رونمایی
یکشنبه دهم تیرماه، اولین دورهمی و رونمایی از مدام یک (کتاب) در شهرکتاب مرکزی برگزار شد.
روزی که همهٔ ما منتظرش بودیم.
احسان عبدیپور، روایتِ «دیگر چاپ نمیشود» که برای شمارهٔ اول نوشته بود را خواند.
فاطمه ذجاجی داستانی از میثاق رحمانی را که دیگر بینمان نیست خواند.
بهنام ادیب با نوازندگی استادانهاش، دورهمی را لذتبخشتر کرد.
مرتضی کاردر از مجله و مطبوعات برایمان گفت.
آزاده رباطجزی با داستانش ما را به جایگاه وصال خیابان انقلاب برد.
مصطفا جواهری هم از مدام برایمان صحبت کرد.
برایمان یکشنبه یک روز خاطرهانگیز شد.
جای همهٔ دوستان مدام که پیشمان نبودند خالی بود.
👇👇👇👇👇👇
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
¤
داشتم برای عارفه میگفتم حاصلِ ۸ سال (که البته بعدش درست حساب کردم، شد حدود ۷ سال)، حاصلِ ۷ سال، #مدام کلاس رفتن و نوشتن و خواندن و یاد گرفتن و یاد دادن و نقد کردن و دویدن و زمین خوردن و بلند شدن، برای من، همان چند جمله آخر استادم، ته مراسم رونمایی بود. همان وقتی که چراغها کم شده بود و خستگی از سر و کول همهمان بالا میرفت. همان چند جمله آخر، همه خستگیهای ۷ سال دویدن را شست و برد. گفتم: "استاد کاش این دو سه جمله رو برام بنویسید قاب بگیرم بذارم جلوی چشمم، انگیزه بشه بتونم یه عمر باهاش بدوم."
برای عارفه میگفتم شنیدن همین چند جمله، انگار ارزش ۷ سال دویدن و زمین خوردن را داشت. و حالا میتوانم با انرژیاش ۷ سال دیگر هم #مدام بدوم.
عارفه گفت: "برات خوشحالم که مسیرتو پیدا کردی و این همه ازش لذت میبری." راست گفت. چی میتوانست لذتبخشتر از این باشد که برگردم به ۷ سال گذشتهام و ببینم که جای درستی، بعد از درس و دانشگاه دوربرگردان زدهام و به آغوش ادبیات پناه بردهام؟ حالا که مقصد، مسیر است، کرور کرور شکر که اوستا کریم، سر پیچ درست، تابلوی مسیر را برایم کاشت.
درخواست: مدام که به دستتان رسید، اگر گذرتان به صفحه ۱۷۱ افتاد، منت بر من میگذارید اگر از طریق کیوآرکد آخر داستان، نظرتان را درباره داستانم، بهم هدیه کنید.
پ.ن: و ما انا یا رب و ما خطری؟
#راهرو_گر_صد_هنر_دارد...
#مدام
¤https://eitaa.com/harfikhteh
¤
پسرک گفت: "وای اگه پزشکیان رأی بیاره بدبخت میشیم."
برق از سرم پرید. ما خانواده سیاستزده و اهل بحثی نیستیم. هرازگاهی گزارههایی را با همسر ردوبدل میکنیم و نهایتا در سکوت خبری، هر کدام کاندیدای خودمان را انتخاب میکنیم.
نمیدانم این گزاره را که "اگر پزشکیان رأی بیاره بدبخت میشیم"، پسر کلاس دومیمان از کجا شنیده یا با کدام دیتا، تحلیل کرده.
ولی
باید اعتراف کنم که با وجود لایک کردن همه پستهای مخالف با تفرقه و دوقطبی، با وجود کف زدن برای کسانی که میگویند طرف مقابل را تخریب نکنید، با وجود قبول داشتن حرف آنهایی که میگفتند جوری در مقابل رقیب موضع بگیرید که شنبه اگر اسمش از توی صندوق درآمد، زندگی را تمامشده نبینید، با وجود همه اینها، باید اعتراف کنم که ته دلم، عمق جانم، یک پیرزن غرغروی ازخودراضی نشسته بود که در تمام این روزها، زیر گوشم میخواند: "اگر پزشکیان رأی بیاره، بدبخت میشیم." و هرچقدر ژست
"توکل به خدا هرچی بشه خیره"
و
"بالأخره ایشونم مسلمونه و هموطن ماست و خدا خودش کمک میکنه"
و
"مملکتی که رهبر داره، با این بادها نمیلرزه"
میگرفتم، زور آن پیرزن ناامید بوگندوی درونم میچربید و تهش فکر میکردم که "اگر پزشکیان رأی بیاره، بدبخت میشیم." این، واقعیِ فکر من بود که ریخته بود روی همین فرشی که پسرک نشسته بود.
این روزها میآیند و میروند و باید بیشتر حواسم به ته و توی خودم و عزیزانم باشد. پسفردا اگر اویی که من قبولش ندارم، رفت و نشست روی آن صندلی، چطور باید از ته و توی دلم، برای بچههایم امید و توکل بیرون بکشم و بگذارم روی میز؟ پسرکی که اینطور فکر میکند، چطور باید یاد بگیرد که رقابت خوب است و تفرقه نه؟ از کجا باید بفهمد یکی بودن در عین مختلف بودن را؟ چه شکلی رواداری و تابآوری را تمرین کند؟
پناه بر خدا از من...
#انتخابات
#رأی_ما؟
#اولش_س_داره
#آخرش_ی
#بچه_این_حرفا_به_تو_نیومده_تو_پاشو_برو_برای_خواهرت_جفتپا_بگیر
¤https://eitaa.com/harfikhteh
بیا امسال یه نذر متفاوت بکنیم...
🌱بچه شیعه باید تو هیئت امام حسین قد بکشه🌱
🤩ما امسال تصمیم گرفتیم یه نذری کنیم که با یک تیر چندتا نشون بزنیم🤩
😍هم برای بچهها خاطرهای قشنگ از هیئت درست کنیم
🥺هم مامان ها با یه آرامشی برای امام حسین اشک بریزن
🌱و انشاءالله وجود بچههامون به نور امامحسین متبرک بشه.
میخوایم بستههای هدیهای تهیه کنیم تا بچهها رو سرگرم کنیم.🐣
هزینهی هر بسته حدود ۶۵ تومن براورد شده که شامل:
مداد رنگی🖍
کاربرگ رنگآمیزی و نقاشی و بازی🗒
خوراکی😋
پرچم🏴
و یک کاردستی🖌✂️
میتونی از طریق این شمارهکارت توی این کار خیر سهیم بشی🌹🌱
🌿
6219861988144159🌿