موهای بلندی داشت. میگفتند این خوشگل سوسول کیه آوردیش جبهه؟
#صادق_مزدستان هفتمین فرزند از یازده فرزند خانواده بود. استعداد درسی و ورزشی خوبی داشت. وضع مالیشان خوب بود، اما در کارها به پدرش هم کمک میکرد. چیزی نمانده بود که مثل برادرش به تیم #فوتبال ملوان برود که درگیر کارهای انقلابی شد. البته دوباره در اوج جنگ، یک تیم فوتبال مکتبی اخلاقمدار به اسم رجایی و باهنر راه انداخت. تجربه #کردستان را هم داشت اما 2 آبان 59 به بهانه تهیه گزارش با دوربین به #خوزستان رفته بود که در محاصره عراقیها افتادند. دو تن از همراهانش اسیر شدند اما او بعد از سه روز مقاومت، بدون غذا و اسلحه توانست زنده بماند و ... شد عضو گروه #جنگهای_نامنظم دکتر چمران و دو سال بعد فرمانده تیپ.
در عملیات #محرم، پوتینهایش را از پا درآورد و دور گردنش انداخت. پیشاپیش نیروهایش ایستاد و گفت من مانند حر وارد این عملیات میشوم. در نوک گردان حرکت کرد و خط اول دشمن را بدون حتی یک نفر تلفات گرفت. #امام به او یک سکه هدیه داد.
اما صادق به اینها قانع نبود میگفت: «من مُزدستانم! آنقدر در راه خدا کار میکنم تا مزد بستانم.» او هیچ مزدی را بالاتر از شهادت نمیدانست.
تازه عقد کرده بود که دوباره برای شناسایی والفجر مقدماتی به جبهه فراخوانده شد.
9 دی 1361 بود. 12 روز از عقدش میگذشت. پای نفر اول گروه شناسایی به تله مین جهنده والمر برخورد کرد تا ترکشی نصیب صادق بشود و مزدش را بگیرد.
نوشته بود: «برادرم! وقتى تابوتم از كوچه ها مى گذرد مبادا به تشييع من بيايى؛ وقت تنگ است به جبهه برو تا سنگرم خالى نماند.»