eitaa logo
پیام آزادگان خراسان رضوی
691 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
137 ویدیو
4 فایل
کانال اطلاع رسانی موسسه فرهنگی پیام آزادگان خراسان رضوی . ارسال پیام به مدیر کانال با شماره 09380702176
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️علی اکبر برادران را بسیاری از آزادگان عزیز اردوگاه تکریت 15 می شناسند ، چهره ای صمیمی ودوست داشتنی که با 25 درصد جانبازی و 30 ماه اسارت نام نیکش در میان آزادگان عزیز مشهد می درخشد. 🔹او سالهای پس از آزادی و بازگشت به وطن را به شغل شریف معلمی که رسالت انبیاء الهی بوده است اشتغال داشته و در همین جایگاه به افتخار بازنشستگی نائل شده است. 🔸او وقتی ایام هفته دوران اسارتش را برای ما مرور می کند وقتی به روزهای چهارشنبه میرسد حالش بشدت دگرگون شده و در سکوتی عمیق فرو می رود... 🔹همین نکته کنجکاوی ما را بیشتر کرده و از او می خواهیم بیشتر برایمان از چهارشنبه های اسارت بگوید. 🔸و با حالی منقلب روزهای چهارشنبه را وحشتناک توصیف می کند و می گوید هر هفته چهارشنبه ها روز شکنجه سختی برای ما بوده است. 🔹موضوع وقتی جالبتر می شود که پس از آزادی و در کسوت معلمی متاثر از همان چهارشنبه های وحشتناک اسارت ، رفتارها و برخوردهایش با شاگردانش در روزهای چهارشنبه متفاوت از سایر روزها بوده است. 🔸خودش بیش از همه از این موضوع در رنج و عذاب بوده است تا اینکه با توسل به امام رضا علیه السلام بر این مشکل غلبه کرده و به آرامش می رسد. 🔹واقعا آزادگان ما هرکدام برای خود سرگذشت های عجیبی دارند که ناگفته مانده است . 🔸برای این آزاده عزیز و همسر و خانواده ایثارگرش عافیت همراه با عاقبت بخیری آرزومندیم. موسسه فرهنگی پیام آزادگان خراسان رضوی https://eitaa.com/payamazadegankhorasan https://splus.ir/payamazadegankhorasan
✍️ این فصل را با من بخوان.....!! 🔹مدال ارزشمند آزادگی امروز ما ، حاصل اسارت دیروز ماست، این مدال فقط متعلق به آزادگان نیست و سرمایه های ارزشمند این آب و خاک است که باید برای آیندگان به یادگار بماند و راز ماندگاریش انتقال آن به نسلهای آینده و ثبت در تاریخ پر افتخار این سرزمین می باشد. 🔸پس بیاییم با هم... 🔹«گذشته پر افتخار» خود را به «آینده ها» ببریم... 👌روایت هفتاد و یکمین قسمت خاطرات اسارت آقای حسینعلی قادری..👇👇 ♦️شکنجه ای روحی بنام تبعید آسایشگاههای اردوگاه یازده روز اول با ۶۵ نفر تشکیل، و بعد از چند ماه به ۱۵۰ نفر رسید،. 🔹هر گروه از اسرای جدیدی که وارد اردوگاه می شدند داخل یک آسایشگاه تا یک مدتی قرنطینه و افراد اون آسایشگاه رو جابجا میکردند بین بقیه آسایشگاه ها این چرخش همیشه ادامه داشت تا زمانی که ظرفیت اردوگاه کامل شد. 🔸بعد از این مرحله جابجایی که بین آسایشگاه ها انجام میشد خودش نوعی شکنجه روحی بود،در اسارت دوست خوب همه چیز بود و در واقع خانواده انسان محسوب میشد. 🔹بعد از چند ماه که دوستانی پیدا می کردیم و با هم اخت میشدیم و به اخلاق و رفتار هم خو می گرفتیم،یهو بدون مقدمه می ریختن تو آسایشگاه و اسم تعدادی رو میخوندن و به آسایشگاهی دیگر تبعیدشون می کردند. 🔸یک سری جابجایی ها به خاطر فعالیتهای فرهنگی، مذهبی بعضی از افراد بود، بخاطر اینکه جلوی این فعالیت را بگیرند تا شناخته می شدند و یا کسی آنها را لو می داد جابجاش می کردند تا میخواست با آسایشگاه جدید و با بچه های جدید آشنا بشه این زمان میبرد و عملا اون فرد نمیتونست فعالیت اصلیش رو انجام بده ادامه گزارش....👇🏾👇🏾
♦️نوبت جابجایی من رسید! با توجه به اینکه بنده جزو اسرای شاخص فرهنگی به اون صورت نبودم ولی در کارهای خدماتی سعی می کردم نقش داشته باشم با این حساب پای ثابت این جابه جایی ها بودم. 🔹بعد از چند ماه که در آسایشگاه سه بودم یک روز آمدند داخل آسایشگاه من و چند نفر دیگر را به آسایشگاه چهار بردند، بعد از مدتی که اسرای جدید آمدند بردنمون آسایشگاه ۵ یک مدت کوتاهی تو آسایشگاه ۵ بودم دوباره بردنمون آسایشگاه ۱۲ بعد از مدتی که آسایشگاههای جدید ساخته شد دومرتبه از آسایشگاه ۱۲ ما رو آوردن تو آسایشگاه جدید، یه مدت اونجا بودیم دو مرتبه جابجامون کردند بردند آسایشگاه ۱۰ بعد از اونجا تبعیدمون کردن به محلق، تقریبا پای ثابت این جابجایی ها بودم به همین خاطر کل اردوگاه را خوب شناختم 🔸خیلی از دوستان داخل همون آسایشگاهی که روز اول رفته بودند تا آخر مونده بودند و هیچ اطلاعی از بقیه قسمتهای اردوگاه نداشتند ولی من علاوه بر آسایشگاه ها ،زندان انفرادی،اتاق قرنطینه هم رفتم و تقریبا همه جای اردوگاه رو از نزدیک دیدم، این جابه جایی ها کمکی شد که من بتونم جزئیات بیشتری از اردوگاه رو بیاد داشته باشم و همین کمک کرد که جزئیات کامل اردوگاه رو بنویسم و الان شده منبع خوبی برای دوستان که در زمینه اردوگاه تحقیق میخواهند انجام دهند . 🔹تبعید به ملحق عراقیها از عزاداری اردوگاهی برای امام خمینی احساس خطر کردند و چون از قبل توسط خبرچینان تمامی فعالان فرهنگی،عقیدتی و عوامل ساماندهی اسرا را شناسایی کرده بودند آنها را یکی پس از دیگری از آسایشگاه بیرون کشیدند.تاوان ارادت به امام بود و خیلی هم برامون مهم نبود. 🔸ابتدا تعدادی از افراد شاخص رو به سلول انفرادی بردند و از اونجا هم تبعیدشون کردن به ملحق که با فاصله کمی بیرون از اردوگاه قرار داشت. 🔹بعداز مدتی تعدادی دیگری را از همه آسایشگاهها جمع کردند تا نوبت به آسایشگاه ما رسید، آن روز نوبت حمام آسایشگاه ما بود هنوز ساعت هواخوری تموم نشده بود سوت آمار را زدند و گفتن همه به خط بشید . 🔸ما هم توی حموم زیر آب بدو بدو حتی اجازه ندادن که خودمونو بشوریم تازه بدنمون را خیس کرده بودیم که گفتند برید تو صف آمارگیری،بدون لباس اومدم توی صف آمار نشستم دیدم یکی از نگهبانان داره میگرده و بعضی از بچه ها را جدا می کند . 🔹رسید به من که نفر آخر بودم گفت بلند شو آمدم بیرون در حالیکه هیچ لباسی تنم نبود چون لباسامون داخل حمام مونده بود، گفتم بزارید لااقل برم لباسامو بپوشم بالاخره گذاشتن، رفتم لباسامو آوردم و پوشیدیم چشمامونو بستند و گفتند یالا حرکت کنید از اردوگاه آوردنمون بیرون و نمیدونستیم کجا داریم میریم گفتیم خدایا میخواهند چیکار کنند نه چیزی میگفتن و نه میدونستیم کجا دارن میبرنمون. 🔸ورود به ملحق اردوگاه ملحق «ب» که مجاور اردوگاه قرار داشت شامل ۲۳ اتاق بصورت خانه‌‌های قدیمی و قلعه مانند بوده و محوطه‌ای حدودا ۱۵ در ۳۰ متر داشت. 🔹بازهم مثل روزای آغازین اسارت چشم و دستای ما رو بستن و با کتک و پای پیاده روونه بیرون از اردوگاه کردن. نمی‌دونستیم کجا می برنمون .اول فکر کردیم دارن ما رو به انفرادی می‌برن چون حداقل خودم یه مورد تجربه انفرادی رو داشتم، 🔸ولی با طولانی شدن پیاده روی فهمیدیم که نه خبری از زندان و سلول انفرادی نیست. ماشینی هم در کار نبود همین جوری مثل افراد نابینا دستامون رو روی کتف همدیگه گذاشته بودیم و با راهنمایی یکی از نگهبانها به مقصد نامعلومی در حال حرکت بودیم و اطرافمون پر بود از نیروهای بعثی و گاهی برای تنوع، مشت و لگد و کابلی رو حواله مون می کردند. 🔹هیچ چیز مشخص نبود.فقط گاهی با فریاد و هُل و پس‌گردنیِ یکی از بعثیا به جلو پرت می‌شدیم و تلو تلو خوران دوباره خودمان را جم و جور می‌کردیم. 🔸چند دقیقه ای که پیاده اومدیم دری باز شد و طبق روال معمول ورود به هر اردوگاهی، شروع کردند به زدن با کابل و چک و لگد و فرستادن داخل محوطه و پس از شمارش داخل اتاق کوچکی شدیم .و این پایانی بود بر حضور ما در اردوگاه ۱۱ تکریت. خداحافظ تکریت ۱۱ .خداحافظ دوستانِ خوبم. 🔹اتاقی تقریبا ۲۰ متر برای جمع ۴۰ نفره ما و یک اتاق کوچکتر هم برای ۳۰ نفری که قبل از ما آورده بودند ،شدیم هفتاد نفر، هفتاد نفر از اردوگاه یازده اصلی آورده بودند برای تنبیه و مجازات. 🔸 یکی دو روزی که اونجا بودیم دونفر هم از بچه های ملحق را که فعالیت مذهبی داشتد آوردند داخل اتاق ما و آمارمون ۷۲ نفر شد ، این هفتاد و دونفر یکبار دیگر اینجا اتفاق افتاد که جالب بود برام هفتاد و دونفر شدیم و شکنجه ها شروع شد .... 🔻ادامه دارد.... موسسه فرهنگی پیام آزادگان خراسان رضوی https://eitaa.com/payamazadegankhorasan https://splus.ir/payamazadegankhorasan
القصه، روزی، روزگاری، یکی بود، یه عده هم، بودن. یه جایی اُونوَرتر، ..... اردوگاهی بود، اسمش بود "قفس چهار موصل". قفس معنیش تو فارسی با عربی متفاوته، مثل کلمه ی "مُخیَم" که تو عربی یعنی اردوگاه، ولی تو فارسی یعنی جایی که خیمه زدن. سیدعلی اکبر ابوترابی فرد، رهبر قفسیان بود. احمد روزبهانی (احمد هیبت الله روزبهانی)، فرمانده ایرانی قفس بود. مجید غلاث (مجید غلامرضا محمد) معاون احمد بود. فریدون بیاتی، شهردار قفس بود. جلیل اخباری، معاون اجرایی شهرداری قفس بود. قاسم کمپانی، معاون فنی (کمرشکن، آرتروز بند، قولنج گیر) شهردار قفس بود. جمشید نریمانی، شَف (the Chef) قفس بود. رضا ..... بهیار (دارای مدرک پزشکی افتخاری از طرف اسراء) قفس بود. خلاصه..... همه ی بلبلان و عقابها و گنجیشکا، در قفس جمع بودن. یه روز گروهبان عراقی گفت: یه کامیون میاد که بلوک سیمانی بیاره تو قفس. یه کامیون تَک (شیش چرخ) عقب، عقب، از در اصلی ی قفس وارد شد. دو لَک درهای عقب کامیون به دو طرف باز بود و محکم شده بود. ده. بیست تا!!! بلوک سیمانی، عقب کامیون بود. وسط قسمت باری کامیون یه پرده بود که قسمت باری رو تقریبا نصف کرده بود. کامیون یاواش یاولش اومد تا قسمت انتهای قفس، زیر سایبون ‌که قبلا محل پارک خودروهای ارتشی بوده. بچه ها، اونایی که نوبت تیمشون بود، داشتن تو زمین انتهای قفس با تنها توپِ تنهای قفس، فوتبال بازی میکرون. ولی،...... همه چی مش کوک بود. برا بیست تا بلوک، کامیون؟ اصلا بلوک برا چی؟ چرا کامیونه، عقبشو مث گاومیش فَحل شده، هی به این طرف و اونطرف میچرخوند؟ یه کم کنجکاو شدیم و خریدارانه نگا کردیم، دیدیم گوشه ی پرده ی وسط اتاق باری کامیون، یه گوشه اش، یه چیز شیشه ای گرد، اومده بیرون. هاااااا، معلوم شد میخوان از زندگی اسرا در قفس فیلم بگیرن و ..... این، یه موقعیت استراتژیک در روابط بین الملل اردوگاه بود. موضوع تنها به رئیس جمهور و وزارت کشور قفس بر نمی‌گشت، لازم بود رهبری قفس راهبرد رو مشخص کنه. احمد وایستاده بود و گفت: مجید، زودی برو ببین نظر حاجی چیه؟ دویدم و دویدم، درِ آسایشگاه حاجی رسیدم. نشسته بود و طبق معمول یه زانو رو زمین و یه زانو در بغل، ماجری را گفتم. حاجی که همیشه در مواجهه با قضایا چند دقیقه ای فکر میکرد و تو اون زمان فکر کردن گاه گاه سر تکان میداد و لب پایین رو به نرمی لای دندونها میغلتوند، اینبار فقط چند ثانیه فک کرد و گفت: خب،آقاجون، بهشون بفرمایید چرا اونطور؟ دوربینشونو بیارن پایین درست و حسابی فیلم بگیرن. چشام گرد شد، این، یک تحرک فعالانه در سیاست خارجی ما بود. یک اقدام بیباکانه، که یکباره و قلفتی، دیدگاه ما را در روابط بین المللی مون تغییر میداد. چون تصمیم و اقدام باید سریع انجام می‌شد، با چشمان گردشده بلند شدم و تندی رفتم ‌کنار احمد و رهنمود در صحنه ی سیاسی رو گفتم. احمد هم یه کَم چشاش گرد شد، ولی زودی، چشاشو از گردی درآورد و رفت جلو استوار عراقی و انگار که ما از قبلها، سیاست خودمونو در روابط بین الملل تدوین کردیم، خیلی ساده گفت: چرا دوربینو پایین‌ نمیارین و فیلم بگیرین؟ حالا نوبت گرد شدن چشای عراقی ها بود، هم چشاشون گرد شد، هم چشاشون به همدیگه و بصورت استفهامی خیره گردید. خلاصه، قرار شد همه، حرکات عادی خودشونو داشته باشن، فقط یواشکی دو تیم فوتبال، تجهیزات بازی رو تغییر دادن، کفشای کتونی ی پاره و وصله شده رو با دمپایی عوض کردن. با دمپایی بازی کردن، و گاه گاه با ضربه ی پایی به توپ، دمپایی بازیکن هم به هوا میپرید. از قدم زدنها وسط اردوگاه، از آشپزی ی آشپزها در هوای داغ و جهنمی آشپزخانه، از لباس شستن اسرا فیلم گرفتن و رفتن. در یک فیلم، یکی به سناریو میچسبه که خوب بود یا نبود، یکی به موسیقی فیلم، یکی به هنرپیشه و یکی به .... ولی، من نظرم اینه که باید دید، فیلم در مجموع و پس از پایانِ تماشای فیلم، چه منظر یا دیدگاهی در بیننده ایجاد کرده، یا چه تغییری در دیدگاه تماشاچی ایجاد کرده. و با این فیلمی که آن روز گرفتند، حال، هر چقدر سانسور و تغییر ایجاد کنند، فکر نمی‌کنم بیننده ی عراقی، به این منظر یا ديدگاه برسد که: ما با اسراء خوب رفتار میکنیم. ولی، هنوز نفهمیدم که چطو شد حاجی، اونروز، در مواجهه با اون قضیه، که در بُعد سیاست خارجی و روابط بین الملل ما بود. فقط چند ثانیه فک کرد؟ https://eitaa.com/payamazadegankhorasan https://splus.ir/payamazadegankhorasan
✍️ این فصل را با من بخوان.....!! 🔹مدال ارزشمند آزادگی امروز ما ، حاصل اسارت دیروز ماست، این مدال فقط متعلق به آزادگان نیست و سرمایه های ارزشمند این آب و خاک است که باید برای آیندگان به یادگار بماند و راز ماندگاریش انتقال آن به نسلهای آینده و ثبت در تاریخ پر افتخار این سرزمین می باشد. 🔸پس بیاییم با هم... 🔹«گذشته پر افتخار» خود را به «آینده ها» ببریم... 👌روایت هفتاد و دومین قسمت خاطرات اسارت آقای حسینعلی قادری..👇👇 ♦️زندگی در ملحق ضیافت کابل و مشت و لگد که تمام شد ما را به یک اتاق کوچک که تقریباً ۲۰ متر می‌شد بردند. یک طرف این اتاق دو تا پنجره باریک و دراز در کنار سقف اتاق داشت که فقط نور گیر بود و امکان باز کردن آنها وجود نداشت، و یک طرف هم درب آهنی با سوراخی برای نگاه کردن و کنترل اسرا داشت. 🔹نگهبانها فقط از همین سوراخ کوچک می‌توانستند داخل سلول را نگاه کنند. یک حوض بزرگ آب هم وسط ملحق بود که برای دستشویی از آب آن استفاده می شد. 🔸بیست و چهار ساعته داخل اتاق بودیم فقط روزی یک یا دو باری برای شکنجه و کتک کاری بیرون می آوردند و بعد از شکنجه فقط در طول ۲۴ ساعت یکبار برای چند دقیقه اجازه رفتن به دسشویی را می دادند . همین قدر..... نه حمومی نه هواخوری.. 🔹ابتدا کتکمون رو میخوردیم بعد می رفتیم دستشویی و برمیگشتیم ، میرفتیم داخل آسایشگاه و اگر باز در طول روز هم میبردنمون بیرون برای زدن و شکنجه بود و هر زمان که ما رو میبردند بیرون بقیه افراد داخل ملحق را می فرستاند داخل آسایشگاه که همدیگرو رو نبینیم.... ادامه گزارش...👇🏾👇🏾
♦️هر روز برنامه شکنجه داشتیم. هر روز صبح، قبل از این که سایر اسرا را بیرون بیاورند ما ۷۲ نفر را بیرون می‌آوردند و به صف می کردند و همه را یکی یکی با سیلی و کابل می‌زدند و بعد به دستشویی می فرستادند. 🔹سیلی های وحشتناک حسین مجید یکی از نگهبانان بدطینت و چاق عراقی ها در ملحق حسین مجید بود.. او هر روز برای بیرون آمدن مان برنامه سیلی داشت و به هر یک از ما یک سیلی می‌زد. فقط یک سیلی، اما چه سیلی ای! او به خاطر قد خیلی کوتاهش روی یک بلندی می ایستاد تا بتواند بر اسرا مسلط باشد و بعد انگشتان دستش را گره می‌کرد و با مشت سنگینش چنان به صورت ما می کوبید که کمتر کسی می‌توانست خودش را نگه دارد و نقش زمین نشود. 🔸روز اولی که در صف سیلی خوردن بودیم و نفرات قبل از من که با هر سیلی روی زمین می افتادند، فکر کردم دارند نقش بازی می کنند که کمتر سیلی بخورند ، نوبت من شد در مقابلش قرار گرفتم زمانی که سیلی بر صورتم نواخته شد هیچی نفهمیدم یک وقت چشم باز کردم دیدم نقش زمین شده ام و تمام لباسهایم خاکی شده است. از ضربه سیلی‌های او تا ساعتها صورت و فک بچه ها درد داشت . 🔹این ضربه سیلی قرنها پیش هم در همین سرزمین اتفاق افتاده بود آنجا که نامردمانی از همین تبار سیلی به صورت اولاد امام حسین (علیه السلام)و اسرای کربلا می زدند با این تفاوت که در آن زمان سیلی بر صورت کودکان امام حسین(علیه السلام) می خورد و امروز بر صورت سربازان خمینی .. 🔸به سختی نفس کشیدن هوای گرم تابستان توی اتاقی با درب فلزی بدون پنجره و یک پنکه ای که تو اون گرما جوابگو نبود، خود نفس کشیدن چهل نفر سونای بخارمیشد وای به حال اینکه بخواد درودیوار هم بسته باشه و هواکشی هم نداشته باشه. عرق ها از بدن می‌ریخت بخصوص ظهر که میشد از شدت گرما لباسها خیس و شسته عرق میشد . نه حمومی وجود داشت ،نه جایی برای شستن خدمون داشتیم. 🔹از همه بدتر اینکه در گوشه اتاق سطل دستشویی هم وجود داشت که در طول شبانه روز باید برای قضای حاجت استفاده می کردیم و هم از بوی نامطبوعش رنج می کشیدیم ،تقریبا این روال عادی هر روزمان بود. 🔸استفاده از فرصت ها بچه ها از کمترین موقعیت ها استفاده میکردند، زمانیکه دستشویی میرفتیم ،باید آفتابه را از حوضی که داخل محوطه قرار داشت آب میکردیم و داخل دستشویی می بردیم با توجه به اینکه زمان کمی داشتیم بچه ها چیکار میکردن؟ 🔹داخل همون دستشویی ی تعدادی از بچه ها با یک آفتابه آب به دور از چشم نگهبانان حمام می کردند تا مقداری از عرق ها شسته بشه و حداقل بوی عرق کمتر بچه هارو اذیت کنه، چند نفر مسئول میشدن که فقط افتابه ها رو پر آب کنند و از پشت درب دستشویی به شما بدهند تا با همان یک آفتابه خودت را بشوری تا یخورده بدن شسته بشه و سریع لباستو میپوشیدی میومدی بیرون بدون اینکه عراقیا متوجه شوند . 🔸تقریبا سه ماه اونجا بودیم توی این سه ماه چیزی به اسم حموم وجود نداشت . هر دفعه که دستشویی می رفتیم چند نفری بدین ترتیب خودشان را می شستند . 🔹ولی جمع خوب و یکدستی داشتیم و نگرانی از خبرچین و جاسوس نداشتیم ،چون همه بچه های شاخص ، تحصیلکرده و دانشجو و فرهنگی بودند، جمع یکدست باوفایی بودیم و فرصت خوبی بود برای بچه ها که از زمان بهترین استفاده رو ببرند و اینکار هم الحمدالله انجام شد. 🔸بعد از مدتی که داخل دوتا اتاق جدا بودیم.. اومدن یک اتاق بزرگتر رو خالی کردن و افراد تبعیدی هر دو اتاق را به این اتاق بزرگتر انتقال دادند ، و تقریبا یک ماه و خورده ای هممون توی این اتاق بزرگتر بودیم ، ولی بازم از نظر جا محدود بود. 🔹من یادم میاد باید یکطرفه می خوابیدیم یعنی جا اینقدر کوچک بود که به هر نفر یک وجب جا بیشتر نمی‌رسید، اگر می‌خواستیم صاف بخوابیم مزاحم بغل دستی مون بودیم باید حتما یکطرفه می خوابیدیم... 🔸مشکل خوابیدن را داشتیم ولی همه اون سختی ها با شوخ طبعی ها و کارهای فرهنگی که بچه ها انجام میدادند، قابل تحملش کرده بود . آرامش و معنویت خاصی در جمع بچه ها حاکم بود . 🔹 دوباره تبعید پانزدهم مهر ماه سال ۶۸ عراقیا اومدن و گفتن وسایلتان رو جمع و جور‌کنید و آماده حرکت بشید.حالا طوری می گفتن وسایلتون رو جمع کنید که انگار هر کدوم به اندازه‌ی یه وانت وسیله داشتیم. سر و تهش یک کیسه بود که یه دست لباس اضافی با یه خمیر دندان و مسواک و یه حوله بود ودو تا دونه پتو. این همۀ اموال و وسایلی بود که باید جمع و جور می‌کردیم. 🔸همه خوشحال شدیم و تصورمان این بود که دوران تبعید تموم شده و ما رو بر می‌گردونن پیش بچه‌ها در اردوگاه ۱۱، لحظه شماری می‌کردیم و با لبخند به صورت یکدیگه نگاه می‌کردیم. ..... 🔻ادامه دارد.... موسسه فرهنگی پیام آزادگان خراسان رضوی https://eitaa.com/payamazadegankhorasan https://splus.ir/payamazadegankhorasan
✍️ این فصل را با من بخوان.....!! 🔹مدال ارزشمند آزادگی امروز ما ، حاصل اسارت دیروز ماست، این مدال فقط متعلق به آزادگان نیست و سرمایه های ارزشمند این آب و خاک است که باید برای آیندگان به یادگار بماند و راز ماندگاریش انتقال آن به نسلهای آینده و ثبت در تاریخ پر افتخار این سرزمین می باشد. 🔸پس بیاییم با هم... 🔹«گذشته پر افتخار» خود را به «آینده ها» ببریم... 👌روایت هفتاد و سومین قسمت خاطرات اسارت آقای حسینعلی قادری..👇👇 ♦️تبعید به اردوگاه ۱۸ در نیمه مهر ماه سال ۶۸ به علت کثرت جمعیت اردوگاه ۱۱ بعثی ها تصمیم گرفتند عده ای را به اردوگاه دیگری منتقل کنند. 🔹 لذا از فرصت پیش آمده استفاده نموده تعداد یکصد نفر از بچه‌های فعال و مذهبی اردوگاه ۱۱ و ما ۷۲ نفر تبعیدی معروف و تعدادی از اسرای فعال ملحق را به اردوگاه ۱۸ بعقوبه در ۷۰ کیلومتری بغداد منتقل کردند... ادامه مطلب...👇🏾👇🏾👇🏾
♦️فرمانده اردوگاه دستور داده بود تمام مخالفین رو جمع کنن تا از شرشون خلاص بشن. بالاخره بعد از ۳ماه زندان یه روز گفتن وسایل خود را جمع کنید! فکر کردیم شاید میخوان ما رو برگردونن داخل اردوگاه خودمون، از در اومدیم بیرون دیدیم نه تعدادی را از اردوگاه اصلی آوردند و تعدادی اتوبوس منتظر ما هستند، سوار اتوبوسمون کردند و حرکت کردیم. حدود 200 نفر از اسرای فعال اردوگاه ۱۱ بودیم. 🔹حالا باید منتظر جای جدید با نگهبانهایِ جدید و روحیه‌های متفاوت باشیم و باز آیند مون در هاله ای از ابهام قرار گرفت. از همه نگران کننده‌تر همون تکرار تونل مرگ بود که دیگه واقعاً طاقتشو نداشتیم. 🔸سوار شدیم ولی نه با چشم و دست بسته و این در حالی بود که قریب به سه سال از اسارت ما گذشته بود. مسافت زیادی را طی کرده و هر لحظه و ساعت از یاران و دوستامون در اردوگاه تکریت ۱۱ فاصله بیشتری می‌گرفتیم. قلبِمون از غصه فراق یاران اندوهگین بود و بسمت سرنوشتی نامعلوم در حرکت بودیم. به هر حال ما روزهای سخت‌تر از اینا رو پشت سر گذاشته بودیم. 🔹برخورد نگهبانان مقداری نرم و ملایم بود و خبری از کتک و خشونت نبود، شاید هم آرامش قبل از طوفان بود !!! 🔸تقریبا چهار پنج ساعتی تو راه بودیم و مسافتی در حدود ۲۴۰ کیلومتر رو طی کردیم. در بین راه، کاری به ما نداشتن و کسی رو اذیت و آزار ندادن. از کنار شهر سامرا عبور کردیم. 🔹 برخلاف تکریت که منطقه بیابونی و برهوت بود. اطراف سامرا سبز و دارای نخلستانهای زیادی بود. از دور چشممون به گنبد و بارگاه امام هادی و امام حسن عسکری(علیهما السلام) افتاد و بعد از سه سال که در مسیر رفتن به تکریت گنبد رادیده بودیم و با دستان بسته سلامی داده بودیم دوباره از داخل اتوبوس سلامی دادیم و خدا می‌دونه چقدر خوشحال شدیم. از لابلای صحبت نگهبانها با هم، فهمیدیم قراره ما رو به سمت بعقوبه ببرند. 🔸 چشم و دستمان را نبستند! اولین باری بود که مسافرت با چشم و دست باز و بدون کتک و اذیت و آزار انجام شد و بین راه حتی بهمون آب هم دادن. 🔹شهر بعقوبه در عراق معروف است به شهر پرتقال و تعداد زیادی باغات پرتقال در این شهر وجود داشت. در حوالی شهر بعقوبه یه پادگان بزرگ نظامی وجود داشت. ما رو وارد پادگان کردن. برای اولین بار در کمال تعجب خبری از دیوار مرگ و تونل وحشت نبود و بصورت عادی و بدون کتک‌کاری وارد فضای اردوگاه شدیم در یه محوطه بزرگ خاکی از اتوبوس‌ها پیاده و طبق رسم عراقیها در صفوف پنج تایی به خط شدیم. 🔸از سایر اردوگاه‌ها هم وارد شدند! تعدادی اتوبوس از اردوگاهای دیگه هم رسیدن و مشخص شد که اینجا اردوگاه تبعیدی ها می باشد. البته همه آنها از پنج اردوگاه‌ مفقود الاثر منطقه تکریت بودند. مجموعاّ شدیم حدود ۶۰۰ نفر. 🔹فرمانده اردوگاه اومد گفت اینجا اردوگاه هیجدهه! تازه فهمیدیم ما رو آوردن تو اردوگاه جدیدی و قراره اینجا بمونیم، آمارگیری و تقسیم انجام شد. 🔸ظاهر ما ۷۲ نفر با بقیه فرق داشت! نکته ای که برای نگهبانان عراقی عجیب بود.. وضعیت ظاهری متفاوت جمع ۷۲ نفری ما از بقیه اسرای سایر اردوگاهها بود و علتش هم این بود که سه ماهی که در زندان بودیم فقط روزی چند دقیقه بیرون می آمدیم و آفتاب چندانی ندیده بودیم بنابراین خیلی تر و تمیز و سفید بودیم، چون آفتاب آدمو سیاه میکنه! 🔹و کسی که 3 ماه آفتاب نخورده باشه رنگ و روش سفید است ،از طرفی لباسهای مرتبی داشتیم ، درسته وصله پینه زیاد داشت چون لباس مرتبی که نمیدادن و از بس شسته میشد پوسیده و وصله کاری بود! گاها پیراهن شلوارها چندین وصله می‌خورد یا شلوارها کم کم کوتاه میشد، از پایین قیچی و میومد سرزانو و به پیرهن وصله می شد.. گاها شلوارها، شلوارک میشد. اما با همه ی این وصله پینه ها لباسامون مرتب و اتوشده بود! 🔸 به این صورت اتو میکردیم که شب که میخواستیم بخوابیم لباسا رو صاف زیر پتومون پهن میکردیم، وبعد روش میخوابیدیم، صبح که بلند می شدیم صاف اتو شده بود . فرمانده نگاه می‌کرد به بقیه افراد اردوگاهها می دید آفتاب سوخته و لباسهای چروک شده دارند. 🔹البته باید به این مطلب هم اشاره کنم که شرایط سایر اردوگاههای مفقود از نظر بهداشتی و امکانات خیلی بدتر از اردوگاه 11 بوده است! 🔸فرمانده عراقی ما رو نگاه می‌کرد میگفت شما از کجا اومدین! چرا وضعتون اینجوریه! باورش نمیشد که ما مثلا از یک اردوگاه درب و داغون 11 با اون شرایطش اومده باشیم و این خودش نکته خیلی مهمی بود. 🔻ادامه دارد.... موسسه فرهنگی پیام آزادگان خراسان رضوی https://eitaa.com/payamazadegankhorasan https://splus.ir/payamazadegankhorasan
🔻اتفاقی زیبا و کم نظیر که کمتر دیده شد...!!؟؟ ✍️ .. شهدای غریب اسارت در هیچ بازه زمانی و مکانی نمی گنجند و بعنوان واقعیت های هر لحظه ملت فداکار و شهید پرور ایران در قلوب مردمان این سرزمین ساری و جاری هستند. 🔹شهدای غریب اسارت را قبل از اینکه ما بشناسیم دشمنان ما بخوبی شناخته بودند و شهادت غریبانه آنها گواه این این ادعاست... 🔸گرچه جسم پاک این عزیزان در منظر نگاه ما نیست اما روح پاکشان همواره مراقب و دعاگوی ما هستند تا مهر عاقبت بخیری دنیا و آخرت بر جبین دوستان و همرزمان آنها نقش بندد. ادامه گزارش ...👇🏾👇🏾👇🏾
♦️ایام محرم و صفر بهترین زمان برای تجلیل و تکریم شهدای غریب اسارت بود و از رهگذر برگزاری یاواره شهدای غریب اسارت تا حد زیادی اطلاعات عمومی جامعه از این شهدای عزیز افزایش یافت. 🔹اما اتفاق کم نظیری که بعد از برگزاری مراسم یادواره شهدای غریب اسارت در حرم مطهر رضوی شاهد آن بودیم اهتمام تولیت معزز آستان قدس رضوی در تکریم وتجلیل از خانواده ها و بازماندگان این شهیدان عزیز و غریب بود. 🔸حجت الاسلام مروی تولیت محترم آستان قدس رضوی در یکی از دیدارهای خود به سراغ خانواده شهید غریب اسارت محمدحسن حشمت مهدی خانی رفته و ضمن دیدار و گفتگو با همسر وتنها یادگار این شهید عزیز برای اولین بار با خانواده شهدای غریب اسارت دیدار کردند که بازتاب بسیار خوبی در میان خانواده داشته است . 🔹متعاقب این دیدار سایر مدیران آستان قدس رضوی نیز با حضور در منازل سایر شهدای غریب اسارت از مقام شامخ این عزیزان تجلیل کردند. 🔸این اتفاقات همزمان بود با ایام اربعین حسینی و بدلیل برگزاری مراسمات عزاداری کمتر شاهد بازتاب های رسانه ای این رویداد ارزشی بودیم و امیدواریم با معرفی این چشمه های جوشان برکت به جامعه و بویژه نسل جوان و نوجوان مدیون خون پاک این عزیزان نباشیم. موسسه فرهنگی پیام آزادگان خراسان رضوی https://eitaa.com/payamazadegankhorasan https://splus.ir/payamazadegankhorasan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰هر روز یک خاطره از نیمه پنهان دفاع مقدس 🕊 آزاده سرافراز: محمـد نجاتیان - اردوگاه تکریت ۱۵ 📘 خاطره شماره ۷۴ : وضعیت فلاکت بار در اردوگاه مفقودین 🏡موسسه فرهنگی پیام آزادگان استان خراسان رضوی https://eitaa.com/payamazadegankhorasan https://splus.ir/payamazadegankhorasan
روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، اسامی برندگان مسابقه ویژه خانواده‌های آزادگان، که به مناسبت سالروز بازگشت آزادگان سرافراز به میهن برگزار شده بود، اعلام شد. در این رقابت، از میان شرکت‌کنندگانی که آثارشان توسط داوران انتخاب شد، به ۲۶ نفر از طریق قرعه‌کشی جوایزی اهدا می‌شود. در این مسابقه، خاطره‌نویسی و دلنوشته بیشترین سهم از نوع محتوا را داشتند و موضوع «پدر آزاده من» در قالب دلنوشته، بیشترین استقبال را از سوی شرکت‌کنندگان به خود جلب کرد. اسامی برندگان به شرح زیر است. 1. آتنا جراح زاده 2. حسن شوندی 3. زهرا روشن پور 4. زهرا سلیمی مقدم زیارت 5. ساجده اندرواژ 6. سعید پورجعفری 7. سیده آیدا قطبی 8. سیده آینا قطبی 9. سیده مهدیه موسوی 10. طالب پورجعفر 11. علی محمدی 12. لیلا عسکری 13. محسن علیزاده 14. محمدرضا ذبیحی 15. محمد مهدی اصغری نژاد 16. مریم چگینی 17. مژگان عبداله زاده 18. منیژه شیرین زاده 19. مهین قاسمی پیربلوطی 20. مینا رضایت 21. یونس افتخاری 22. یحیی درانی زند 23. اشکان بهرا 24. شهاب پریدار 25. خدیجه معزز 26. شبنم کاظمی @mfpa_ir🕊
🌹🌹 بر دامن ما، دست « توسل » بزنید.....!! ✍️ .. ارتباط گرفتن با خدا و شفیع قرار دادن خاندان عصمت وطهارت منحصر به مکان خاصی نیست . 🔹کافی است دلت بشکند و هوای توسل در دل وجانت بنشیند تا زلال جاری اشکهایت را در تضرع و زاری بدرگاه قادر متعال روانه کنی. 🔸اما برخی خیلی خوش سلیقه اند و در انتخاب مکان توسل خود نیز حساسیت بخرج داده و بهترین مکانها را برای ارتباط گرفتن با خدا انتخاب می کنند. 🔹کفشداران کشیک هفتم «آستان ملک پاسبان رضوی» یکبار دیگر اجتماع خود را برای برگزاری دعای توسل، حسینیه شهدای غریب اسارت قرار دادند تا عهد و پیمان خود را با شهدا تجدید نمایند. 🔸همزمان با هفته وحدت و در آستانه میلاد نبی مکرم اسلام (ص ) و امام جعفر صادق (ع) و نیز هفته دفاع مقدس ،جمعی از کفشداران کشیک هفتم ولی نعمتمان علی ابن موسی الرضا سه شنبه شب مورخ 27 شهریور با حضور در خانه آزادگان دعای توسل خود را درکنار تمثال مبارک شهدای غریب اسارت قرائت کردند . 🔹سخنرانی و مولودی خوانی از جمله برنامه های دیگر این مراسم معنوی بود. 🌺« اللهم عجل لولیک الفرج»🌺 موسسه فرهنگی پیام آزادگان خراسان رضوی https://eitaa.com/payamazadegankhorasan https://splus.ir/payamazadegankhorasan
✍️ این فصل را با من بخوان.....!! 🔹مدال ارزشمند آزادگی امروز ما ، حاصل اسارت دیروز ماست، این مدال فقط متعلق به آزادگان نیست و سرمایه های ارزشمند این آب و خاک است که باید برای آیندگان به یادگار بماند و راز ماندگاریش انتقال آن به نسلهای آینده و ثبت در تاریخ پر افتخار این سرزمین می باشد. 🔸پس بیاییم با هم... 🔹«گذشته پر افتخار» خود را به «آینده ها» ببریم... 👌روایت هفتاد و چهارمین قسمت خاطرات اسارت آقای حسینعلی قادری..👇👇
♦️اردوگاه 18 بعقوبه اردوگاه ۱۸ از سه بخش قسمت اصلی با 5 سوله که سه تا سوله بزرگ و دو تا سوله کوچک تشکیل شده بود و نزدیک به 5هزار نفر اسیر در این سوله ها در بدترین شایط بهداشتی زندگی می کردند ، و در قسمت ملحق حدود 600 نفر اسیر و قلعه حدود 400 اسیر قرار داشت. ملحق و قلعه در نزدیکی هم، و سوله ها تقریبا با یک فاصله 300 تا 400 متری از جایی که ما بودیم قرار داشت . 🔹این سوله های فلزی که در وسط پادگان زرهی قرار داشت قبل ازورود اسرا محل آشیانه تانک و نفر برهای نیروهای زرهی عراق بوده است ، که دارای سقف شیروانی و دیوارهای فلزی و کفی سیمانی بود و هیچ امکاتاتی نداشت. در هر سوله حداد 1150 نفر اسیر را جای داده بودند . شما حساب کن یک سوله فلزی و 1150 نفر اسیر با چه شرایطی زندگی میکردند خودش قصه خیلی طولانی دارد . 🔸این سوله ها در زمستان بسیار سرد و در تابستان بسیار گرم بود ، حتی برای یک دستشویی رفتن باید ساعتها درصف می ایستادیم . همه اسرایی که در این سوله ها بودند بعد از قبول آتش بست در طی یک عملیات ناجوانمردانه اسیر شده بودند . 🔹ملحق ملحق دارای سه تا قسمت و هر قسمت سه تا آسایشگاه تقریبا 5 متر در 18 متر با دیوارهای آجری و کف سیمانی و یک درب آهنی داشت. دورتا دور ملحق چند ردیف سیم خاردار و تعدادی دکل نگهبانی و در انتهای هر سه تا آسایشگاه یک سرویس بهداشتی با سه چهار چشمه توالت و حمام بود ، در هر آسایشگاه حدود 70 نفر اسیر قرار داشت .قسمت (بند) یک رو به سیم خاردارها و دو قسمت دیگر در موازات قسمت یک قرار داشت . غذای قسمت ملحق و قلعه از آشپزخانه ای که در قسمت سوله ها قرار داشت تامین می شد . 🔸قسمت قلعه قسمت قلعه اردوگاه ۱۸ هم از داخل دور تا دورش را اتاقهای کوچک و بزرگ شبیه زندان های عمومی تشکیل ‌داده بود و در وسط قلعه، محوطه خاکی و یک درب فلزی نرده ای برای کنترل ورود و خروج قرار داشت . 🔹تقسیم بندی انجام شد! افسر فرمانده اردوگاه با لباس ورزشی آمده بود و طبق معمول از رحمت و شفقت و رفتار خوب با اسرا سخن گفت رفت. ما فقط هاج و واج نگاه می‌کردیم. 🔸تقسیم بندی انجام شد و ما را در همین قسمت ملحق داخل آسایشگاه سه بند یک جا دادند. روبه روی این بند، یک فضای آزاد خاکی بود که بعد از آن چند ردیف سیم خاردار و چند دکل نگهبانی قرار داشت که موقع قدم زدن به ما اشراف کامل داشتند. 🔹طنین شعار «مرد است خمینی» بعد از اینکه در آسایشگاهها مستقر شدیم روال ملحق این‌طور بود که وقتی نگهبان وارد آسایشگاه می‌شد باید به نشانه احترام پا می‌کوبیدیم و در هنگام پا کوبیدن به امام توهین می کردیم ! در ابتدا اسرا مقاومت کردند و نگهبانها همه را تنبیه و اعلام کردند که اگر شعار ندهید این شکنجه ها هر روز ادامه خواهد داشت ، بعد از مشورت با بعضی از بزرگان گفتند فعلا چیزی شبیه آن شعار بگویید تا بعد یک تصمیم جمعی بگیریم ، ما هم بعد از پا کوبیدن همگی یک دست شعار می‌دادیم که "مرد است خمینی!" این در شرایطی بود که حضرت امام رحلت کرده بودند و طبیعتاً نباید اسرا را مجبور به گفتن این شعار می کردند. 🔸از اینجا می‌شد نتیجه گرفت انسان‌های بزرگی که راه و مرامی دارند تا مادامی که آن راه ادامه دارد و پیروانی آن را می‌پیمایند زنده‌اند و نخواهند مرد. از نظر ما و آنها، امام خمینی قدس سره الشريف هرگز نمرده بود وگرنه آدم عاقل برای مرده که آرزوی مرگ نمی‌کند. 🔹 اولش عراقی‌ها نمی‌فهمیدند اما بعد از چند روز یکی از نگهبان‌ها روبروی ما ایستاد و دستور احترام و پا کوبیدن را چند بار صادر کرد و دقت می‌کرد بفهمد ما چه می‌گوییم. خوب که دقت کرد کلمه "مرد است" برایش نامفهوم نمود. پرسید شنه ؟ یعنی چه؟ بالاخره آخرش مقداری تهدید کرد و گفت: اگه این کلمه "است" رو در شعارهاتون بشنوم والله العظيم عقوبات شدید...» مسئول آسایشگاه هم از بچه‌ها خواست کمی از غلظت کلمه« است» بکاهند تا دوباره بعثی‌ها گیر ندهند. بالاخره بعد از مدتی مجبور شدند شعار دادن را لغو کنند. 🔻ادامه دارد.... موسسه فرهنگی پیام آزادگان خراسان رضوی https://eitaa.com/payamazadegankhorasan https://splus.ir/payamazadegankhorasan
✍️ این فصل را با من بخوان.....!! 🔹مدال ارزشمند آزادگی امروز ما ، حاصل اسارت دیروز ماست، این مدال فقط متعلق به آزادگان نیست و سرمایه های ارزشمند این آب و خاک است که باید برای آیندگان به یادگار بماند و راز ماندگاریش انتقال آن به نسلهای آینده و ثبت در تاریخ پر افتخار این سرزمین می باشد. 🔸پس بیاییم با هم... 🔹«گذشته پر افتخار» خود را به «آینده ها» ببریم... 👌روایت هفتاد و پنجمین قسمت خاطرات اسارت آقای حسینعلی قادری..👇👇
♦️شکنجه ها کمتر شد! با ورود به اردوگاه ۱۸ و در شرایط آتش بس، شرایط برای ما مقداری بهتر شد و فشارها برداشته شد. بیشتر اوقات روز رو اجازه داشتیم در محوطه قدم بزنیم و درِ آسایشگاها یکی دو ساعت مونده به غروب بسته می شد و تا روز بعد یکی دو ساعت از آفتاب گذشته داخل بودیم و بقیه روز رو آزاد بودیم که داخل آسایشگاها باشیم یا بیرون قدم بزنیم. و فرصت کافی برای استفاده از حموم و توالت را داشتیم زیرا یه حموم یا توالت رفتن راحت در اردوگاه ۱۱ یه آرزوی دست نیافتنی بود. از این بابت احساس راحتی می‌کردیم. 🔹تنبیه های عمومی کم شد و تنبیهات موجود مثل اردوگاه تکریت11 اذیت کننده نبود مثل تمیز کردن زمین با دست و سایر آزارها کمتر دیده می‌شد. 🔸محیط بازتر شد، نگهبانان گیر کمتری به بچه ها میدادند، بچه ها برای اجرای یه سری برنامه ها دستشون باز بود سخت گیری های اردوگاه 11 را نداشتیم. هوا خوری بیشتری داشتیم، میتونستیم راحت با همدیگه ارتباط داشته باشیم، برخلاف اون چیزی که اونا فکر میکردن با تبعیدمان به این اردوگاه وضع برامون بدتر خواهد شد ، و برخلاف انتظار اونا خیلی بهتر شد. 🔹جمع یکدستی بودیم دیگه نگرانی نداشتیم که بینمون کسی خبرکشی کند یا کسی از بچه ها تو جمعمون لو بره که الحمدلله این مورد را نداشتیم. نگهبانها مثل اردوگاه یازده اذیت و آزار 24 ساعته نداشتند ، گاهی به بهانه ای به یکی از اسرا گیر میدادند و حتی شکنجه های سختی هم انجام می‌شد . اما به هر حال اردوگاه ۱۸ نسبت به تکریت ۱۱ خیلی بهتر بود. 🔸هر گونه فعالیت گروهی ممنوع بود در این اردوگاه هم همه چیز ممنوع بود از جمله کاغذ، نماز جماعت، برگزاری مراسم مذهبی، دعا و عزاداری، و این شرایط در تمام اردوگاههای مفقود حاکم بود ! اگر دست کسی قلم یا خودکار می دیدند شکنجه و تنبیه رو حتما به دنبالش داشت ولی اینا مهم نبود چون از قبل تجربه داشتیم که چگونه بدون اینکه متوجه شوند از کمترین امکانات بیشترین استفاده رو داشتیم باشیم . 🔹 برگزاری کلاسهای آموزشی آغاز سریع فعالیت های فرهنگی - آموزشی به دلیل جو‌ خوب اردوگاه در مقایسه با تکریت تا جایی‌که حس کردیم مانعی برای فعالیت نداریم. 🔸از طرفی مسئولین آسایشگاه هم از بچه های همدل و همراهمان بودند بنابراین خیلی زود توانستیم فعالیتهای خودمان را در آسایشگاه آغاز کنیم و کم کم جلسات قرآنی از قبیل حفظ، قرائت، تلاوت و جلسات تفسیر نهج‌البلاغه و تاریخ اسلام را برگزار کردیم. 🔹بعد از مدتی به این فکر افتادم که با کمک دوستان ترجمه زیارت عاشورا رو برای بچه ها انجام دهیم ، بنابراین بعد از شام خوردن بدور از چشم نگهبانها هر شب ترجمه فارسی یک قسمت از زیارت عاشورا را برای کل آسایشگاه انجام می دادم ،بقیه دوستان هم هر کاری از دستشان بر می آمد و هر گونه معلوماتی بیاد داشتند در اختیار دوستان قرار می دادند و الحمدلله یک محیط آموزشی خیلی خوبی بوجود آمد . 🔸بعضی درس می خواندند. بعضی قرآن حفظ می‌کردند، بعضی ورزش می‌کردند و خلاصه روزگار به کام بود. حتی یک بار هم یک مسابقه همگانی قرائت قرآن برگزار کردیم . 🔹خوب شد فوتبال ایران - عراق مساوی شد! در همین حین مسابقه فوتبالی بین ایران و عراق به عنوان جام صلح و دوستی برگزار شد که خوشبختانه در این مسابقه، هر دو تیم مساوی کردند و اگر می باختیم سرافکنده می‌شدیم. توی محوطه خاکی اردوگاه مسابقات فوتبال به راه بود. 🔸 انتقال به قسمت قلعه اردوگاه یه چند ماهی که اینجا بودیم باز دو مرتبه جابه جایی شروع شد یه روز گفتن وسایلاتونو جمع کنید میخوایم بریم از اینجا کجا؟ گفتن قسمت دیگه ای که از مجموعه اردوگاه 18 به اسم قلعه معروف بود چون قلعه مانند بود و یک دری کوچک داشت دورتادور‌ش اتاق بود و پشت بامش سیم خاردار.... 🔹از قلعه به عنوان زندان استفاده می کردند مثلا هر فردی را که از قسمت سوله ها می خواستند زندانی کنند به این قلعه می آوردند و علاوه بر شکنجه تا چند روز آب و غذا را هم قطع می کردند . 🔻ادامه دارد.... موسسه فرهنگی پیام آزادگان خراسان رضوی https://eitaa.com/payamazadegankhorasan https://splus.ir/payamazadegankhorasan
🔻وقتی دختری بهانه پدر می گیرد...!!!! پشت صحنه های تلخ دوران اسارت آزادگان سرافراز ....!! ✍️ .. در چهارشنبه ای دیگر باز هم به سراغ محله سرافرازان مشهد رفتیم تا با یکی دیگر از قهرمانان این آب و خاک دیدار کنیم... ♦️همان عزیزانی که هم در میدان جنگ دلاورانه جنگیدند و هم در چنگال دشمن از اصالت خود حراست کردند تا نامشان به آزادگی در تاریخ بماند. 🔹معمولا وقتی از اسارت سخن به میان می آید همه توجهات معطوف به دلاوری می شود که در دیاری غریب زندانی و در اختیار دشمن است. 🔸اما کمتر کسی پشت صحنه های دیگر این ماجرا را می تواند تصور کند . 🔹تصور پدر و مادری که هیچ خبری از فرزندشان ندارند .. 🔸تصور همسری که در شروع زندگیش تمام عشق و امیدش را از دست داده و تبدیل به معمایی درنگاه مردم می شود... 🔹و تصور فرزندانی که جای خالی پدر درکانون گرم خانواده را خالی می بینند و باید در حسرت خیلی از آرزوهای کودکانه خود بمانند... ادامه گزارش ....👇🏾👇🏾👇🏾
♦️محمدحسین قربانی از آزادگان عزیزی است که بمدت 2/5سال در اردوگاه 18بعقوبه اسیر دست دشمن بعثی بود در حالیکه از لحظه اسارت تا زمان آزادی، خانواده اش هیچ نشانی از او در اختیار نداشته اند. 🔹محمدحسین عزیزمان از اسرای بی نام و نشانی بوده که بدون نظارت صلیب سرخ جهانی در اماکنی که هیچ شباهتی به اردوگاه نداشته در شرایط بسیار سختی نگهداری می شده است ... 🔸او همانند بسیاری از آزادگان دیگر از تونل وحشت ..از شرایط بسیار سخت زیستی اردوگاه ...از برخوردهای نامناسب ماموران عراقی...و از اوضاع وحشتناک بهداشتی و غذایی ...از وجود یک چشمه دستشویی برای 800 نفر دریک آسایشگاه در رنج و عذاب بوده است ... 🔹از کسانی گفت که به سختی بیمار می شدند و به بهانه درمان از اردوگاه خارج شده ودیگر کسی از سرنوشت آنها مطلع نمی شد... 🔸آری او همه این تلخی های دوران اسارت را با تبسمی که درچهره اش داشت بیان کرد.. 🔹اما وقتی پای درددلهایش نشستیم و از سختی ها ...بی مهری ها و تبعیض های پس از آزادی گفت نتوانست جلو اشکهایش را بگیرد... 🔸او در دوران اسارتش گرچه اسیر ، اما سربلند بود اما حالا خود را پدری می بیند که درمقابل توقعات و انتظارات فرزندانش شرمنده و سر به زیر است... واقعا چرا باید حال و روز یک آزاده به جایی برسد که در حرم امام رضا علیه السلام مرگ خود را از خدا آرزو نماید...!!؟؟ 🔹برای ما خیلی سخت بود که شاهد بغض این برادر آزاده باشیم و برای عوض شدن موضوع، گفتگوی خود را با همسر ایثارگرش ادامه دادیم...اما او هم حال و هوای بهتری نداشت ...چه سرگذشت غمناک زمان اسارت همسرش و چه پس از آزادی که مشکلات زندگی غرور مردانه شریک زندگی اش را جریحه دار کرده است. 🔸وی در خصوص دوره اسارت همسرش اینگونه گفت : « پس از اینکه هیچ خبری از همسرم نشد، برای یافتن نشانی از او به همه جا سر زدیم حتی سردخانه ها... و زمانی مشکلات من حادتر شد که خانواده همسرم از برگشت او قطع امید کردند ... و حالا من با یک دختر بچه دوساله تنها ماندم....و باید هم برای او پدر باشم و هم مادر...اما چگونه می توانستم بی خیال نگاههای او شوم وقتی به هم سن و سالهای خود که در آغوش پدرانشان بودند با حسرت نگاه می کرد و گاهی هم زبانش به شکوه و گلایه گشوده می شد ..» 🔹حرفها و درد دلهای این زوج ایثارگر حالمان را عوض کرد و این واقعیت تلخ را در مقابل دیدگانمان گشود که نیمه پنهان دفاع مقدس فقط در میان اردوگاههای عراق نبوده است و درون خانه هر آزاده ای بخصوص آزادگان مفقود ، نیمه پنهانی از ناگفته های تلخ زندگی وجود دارد که شاید کمتر در معرض نگاه و قضاوت تاریخ بوده است. 🔸در پایان این گزارش برای این خانواده عزیز سلامتی و عاقبت به خیری و رفع گرفتاری هایشان را از خدای بزرگ مسئلت داریم. موسسه فرهنگی پیام آزادگان خراسان رضوی https://eitaa.com/payamazadegankhorasan https://splus.ir/payamazadegankhorasan
🔻هر سخن کز دل بر آید لاجرم بر دل نشیند ....!! ✍️ .. بمناسبت سالگرد ورود آزادگان سرافراز به میهن اسلامی، موسسه فرهنگی پیام آزادگان در سطح کشور اقدام به برگزاری یک مسابقه فرهنگی در میان خانواده بزرگ آزادگان نمود . ♦️در این رقابت، خاطره نویسی و دلنوشته بیشترین سهم را داشت و در پایان این رقابت تعداد 26 نفر برگزیده و معرفی شدند . 👌..سرکارخانم آتنا جراح زاده یادگار ارزشمند آزاده عزیز ، زنده یاد « عبدالمهدی جراح زاده » در صدر لیست برندگان این رقابت قرار گرفت 👌.. و مادر ایشان سرکار خانم « زهرا سلیمی مقدم »(همسر ایثارگر و محترمه این آزاده عزیز) موفق به کسب رتبه چهارم این رقابت شدند. 👌..که باعث افتخار خانواده آزادگان خراسان رضوی و بویژه شهر مقدس مشهد می باشند. 👌... لازم بذکر است این مادر ودختر خوش ذوق در پویش مردمی عکس سلفی با شهدای غریب اسارت استان نیز جزو نفرات برگزیده بودند. 🙏🌺 ضمن تبریک این موفقیت ها به این دو عضو ارزشمند خانواده بزرگ آزادگان استان دلنوشته سرکارخانم آتنا جراح زاده جهت ملاحظه مخاطبین محترم در ادامه گزارش به شرح ذیل درج میگردد: ادامه گزارش...👇🏾👇🏾
♦️دلنوشته سرکارخانم آتنا جراح زاده : ✍️ پدر عزیزم سلام .. قرار است از تو بنویسم ...! قرار است دیگران از احساس دختر یک آزاده باخبر شوند ....!! قرار است فقط بخش کوچکی از آنچه در درونم نسبت به تو می گذرد را با دیگران به اشتراک گذارم ....!! اما دیگران نمی دانند احساس واقعی دختر آزاده ای که پدرش را تا آسمانها بدرقه کرده است نه گفتنی است و نه نوشتنی ...!! چون هیچ واژه ای برای توصیف و بیانش یافت نخواهد شد...!! چگونه می توان از احساس دختری سخن گفت که همه آنچه از پدرش بخاطر دارد سیمای فرشته ایست که دردهایش را در پشت « نقاب مهربانی» از دخترش پنهان کرده است ...دردهایی که ارمغان اسارتش در چنگال دشمن بوده است ...!!! دختری که از وقتی چشم به این دنیا گشوده اقیانوس محبتی را درک و خود را در میان امواج مهربانی هایش غرق می دیده است...اما بتدریج این « اقیانوس محبت » از تلاطم افتاده و از آن جز کویری خشک باقی نمانده است...!! «رویای کودکانه» یک دختر وقتی خالی از محبت پدر می شود تبدیل به کابوسی میگردد که حتی تصورش هم وحشتناک است..!! چگونه میتوان از کسی نوشت که « جوانیش در حسرت آزادی» و « آزادیش در حسرت سلامت» گذشت ...!! چگونه از کسی بگویم که اشتیاق نگاههای آخر او به دخترش را در قطرات اشکی که از گوشه های چشمش جاری بود بخوبی میشد فهمید...!! چگونه پدری را توصیف کنم که رمز و راز خنده های آخرش معمایی است که هرگز جوابی برایش پیدا نکردم...!!؟؟ او در حالی برای همیشه از من جدا شد که گویی بهترین خنده هایش را برای چنین لحظه ای ذخیره کرده بود تا محبتش برای همیشه در کنج نگاهم باقی بماند ... نمیدانم شایدم خنده های آخرش استقبال از فرشتگانی بود که برای بردنش به معراج آمده بودند... پدر جان: تو رفتی و آسودی، مرا از غم بفرسودی ز رفتن گو تو خشنودی ، من از ماندن پشیمانم.... « موسسه فرهنگی پیام آزادگان خراسان رضوی» https://eitaa.com/payamazadegankhorasan https://splus.ir/payamazadegankhorasan
✍️ این فصل را با من بخوان.....!! 🔹مدال ارزشمند آزادگی امروز ما ، حاصل اسارت دیروز ماست، این مدال فقط متعلق به آزادگان نیست و سرمایه های ارزشمند این آب و خاک است که باید برای آیندگان به یادگار بماند و راز ماندگاریش انتقال آن به نسلهای آینده و ثبت در تاریخ پر افتخار این سرزمین می باشد. 🔸پس بیاییم با هم... 🔹«گذشته پر افتخار» خود را به «آینده ها» ببریم... 👌روایت هفتاد و ششمین قسمت خاطرات اسارت آقای حسینعلی قادری..👇👇 ♦️دشمن نتونست تحمل کند کم کم نماز را به جماعت خواندیم، ایام فاطمیه علنی عزاداری کردیم. 🔹مراسماتِ عمومی‌، کلاس‌، نماز جماعت‌ و جلساتِ دعا افزوده می‌شد و این امر برای بعثیا که اساساً میانه خوشی با این گونه برنامه ها نداشتند، خوشایند نبود . 🔸حالا می دیدن یه عده اسیر که تو مشتشون هستن، اردوگاه ملحق رو تبدیل کردن به یه ایران کوچک با همون روحیه انقلابی و با نشاط و سرزندگی. 🔹بعد از حدود چهار ماه که در شرایط مناسب فرهنگی (البته نه از لحاظ برنامه غذایی، بهداشتی) قرار داشتیم، دوباره شرایط تغییر کرد.. خوشی کارهای فرهنگی زودگذر بود و خیلی زود به خط پایان رسید و تموم شد و یه روز اومدن و گفتن آماده بشید باید از اینجا برید. 🔸البته بعد از چندین جابجایی دیگه تقریبا خبر تبعید و جابجایی چیز عجیبی نبود، ولی با این سرعت و اونم بعد از تبعید از منطقه تکریت به اینجا و حالا به این زودی دوباره جابجایی در حالی که از نظر ما اتفاق خاصی نیفتاده بود و اونا هم عکس‌العمل یا نارضایتی خاصی نشون نداده بودن، غیر منتظره بنظر می‌رسید. ادامه گزارش...👇🏾👇🏾👇🏾
♦️تبعید به زندان قلعه کارهایمان به گوش فرمانده اردوگاه رسیده بود. برق گرفته بودش. نگهبانها را گوشمالی داده بود. دستور داد که بچه ها را به قلعه یا همان قفس تبعید کنند یه روز گفتن وسایلاتونو جمع کنید میخوایم بریم از اینجا! پرسیدیم کجا؟ 🔹گفتن قسمت دیگه ای از مجموعه اردوگاه 18 که به اسم قلعه چون قلعه مانند و شبیه زندان بود و یک دری کوچک داشت دورتادور‌ش اتاق بود، که سه سلول اولی‌اش نود نفر را در خودش جا می‌داد. سلولهای بعدی شش نفره، هشت نفره و دوازده نفره بودند. تعدادی از سلولها به راهروی باریکی باز می‌شد. همه اتاقها بصورت دایره وار دور تا دورِ محوطه زندان ساخته شده بود و درها روبروی هم بود که کنترل زندانیا رو برای نگهبانها راحت‌تر می‌کرد. 🔸درها باز شد و با پای پیاده، البته با مراقبتای ویژه، براه افتادیم. مسافت نزدیک بود و چون داخل پادگان نظامی بودیم دست و چشمهامونو نبستن. 🔹 دوباره شکنجه شروع شد ! در بدو ورود به قلعه، یوسف ارمنی نگهبان عراقی به خاطر کینه ای که از بچه‌ها داشت، خیلی اذیتمان کرد. یوسف در یک نطق تهدید آمیز اعلام کرد که شما مفقودید و مفقود یعنی مرده و ما اجازه داریم از هر صد نفر شما پنج نفر را بکشیم. 🔸 اوضاع قلعه با این نگهبانهای وحشی مثل یوسف، غباش، ماضی و... خیلی سخت شد ، اذیت و آزار و کتک‌کاری شروع شد البته که بیشتر هدفشون، زهرِچشم گرفتن از ما و تسلط بر اوضاعی بود که در ملحق از کنترل و اختیارشون خارج شده بود. می‌شه گفت یه کاری شبیه کودتا انجام دادن. 🔹بعد از تنبیه بین اتاقها تقسیم کردند، نوبت ما که رسید داخل اتاق کوچکی همراه با تعدادی از بچه ها فرستادند . علاوه بر نگهبانان عراقی یک نفر از بچه های ایرانی که معروف به علی کرده بود را گذاشته بودن مسؤل قسمت قلعه و قبل از ورود ما به قلعه اونجا بود! جالب اینجاست که اون خشن تر از این نگهبانان عراقی بود . 🔸بعضی وقتا، بعضی از اتفاقات دردش خیلی بیشتره... شلاق از دشمن خوردن درد داره،ولی چون دشمن بود قابل تحمل بود، ولی درد شلاق از خودی خوردن علاوه بر درد جسمی درد روحی هم داشت ، و این برامون خیلی سخت بود که این چرا داره با اینها همکاری میکنه و اینکه چرا جیره خور عراقی ها شده است . 🔹بعد از مدتی فهمیدیم چرا این کارها را می کند، چون عراقی ها یه اتاق جدایی بهش داده بودند و خورد و خوراکش مرتب بود و به خاطر همین جیره خواری و سرسپردگی دست به تنبیه بچه ها میزد و شده بود مثل یکی از نگهبانان عراقی و گاهی بدتر از آنها با بچه ها رفتار می‌کرد! بچه ها رو میزد همیشه یک کابل دستش بود . 🔸دوره بعدی اسارت یک دوره جدیدی در اسارتمون توی قلعه شروع شد ، شرایط سخت تر از مکان قبلی بود ،محدودیت‌ها بیشتر شد... ورود خروجمون با سخت گیری بیشتری انجام می‌شد.. چند روزی گذشت و محیط یه خورده آروم شد، جو اومد دست بچه ها و تونستن خودشون را با محیط جدید سازگار کنند . 🔹یکی از مشکلات مکان جدید جابجایی افراد در داخل اتاقها بود به این صورت که هر چند وقت یکبار می آمدند و تعدادی از بچه ها را به اتاقهای دیگر می فرستادند. 🔸از چیزهایی که باز در این جابجایی ها تکرار شد همیشه من پای ثابت این جابجایی ها بودم! در این چند ماهی که اینجا بودیم چندین بار از اتاقی به اتاق دیگر جابجا شدم ، نمی دانم چرا اینقدر جابجا میکردند حالا یا از قیافه ما خوششون نمیومد چون که ظاهری درب و داغونی داشتم یا بخاطر فعالیتهای خدماتی کم وبیشی که داشتم.... 🔹هر اتفاق خاص یا حادثه ای پیش میومد اول کسی را که بلند میکردن من بودم و جزو ثابت تغییر تحولات بودم و همیشه جابه جا و تغییرمون میدادند! 🔸کم کم وضعیت بهتر شد! بچه ها کارهای فرهنگی رو شروع کردند مثلا من یادم میاد خدا رحمت کنه آقای مهندس خالدی را ایشان مفسر قرآن بودند ، زمانی که برای هواخوری می آمدیم بیرون برای من و دو سه نفر دیگر از دوستان سوره های کوچک قران را تفسیر می کرد . 🔹بعد از مدتی دوسه نفر از دوستان با رفیق شدن با علی کُرده، یواش یواش اونم آوردن تو خط بچه ها و دست از تنبیه بچه ها برداشت و از کارهای گذشته خود ابراز ندامت کرد و با بچه ها همراه شد. 🔻ادامه دارد.... موسسه فرهنگی پیام آزادگان خراسان رضوی https://eitaa.com/payamazadegankhorasan https://splus.ir/payamazadegankhorasan