eitaa logo
پیام کوثر
727 دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
8.4هزار ویدیو
175 فایل
برنامه های ثابت کانال پیام کوثر : #امام_زمانم ، #یاران_آسمانی، #سبک_زندگی_اسلامی ، #جهاد_تبیین ، #فرزندآوری ، #تربیت_فرزند ، #داستانک ، #مسابقه ، #تلنگر ، #پندانه ، #گزارش و... ارتباط با ما : @Hkosar
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ ❤️ ⚪️گاهی مواقع افراد نسبت به همسر خود یا دلخوری پیدا کرده و نمی‌توانند به راحتی خود را ببخشند.😞 ⚪️در اینگونه مواقع یکی از چیزهایی که حالتان را می‌دهد و می‌تواند را از بین ببرد این است که نقاط همسر و یا خوشِ با هم بودن را مرور کنید.👌🏻 ⚪️ مثلا به یا فیلمهایی که مربوط به لحظات خوش شما بوده است نگاه کنید تا بهانه‌ای برای شدن دلتان شده و عاملی برای برقراری ارتباط دوباره و تازه گردد. @payame_kosar
🔴 💠 اگر دیگران در غیاب همسرتان از او بدگویی می‌کنند به آنها میدان ندهید که با فراغ بال از همسرتان کنند. 💠 شنیدن بدگویی از همسر علاوه بر آنکه و گناه است، موجب می‌شود به تدریج رفتار شما نیز نسبت به همسرتان کند و نسبت به زندگی خود و بی‌انگیزه شوید. 💠 برای اینکه طرف مقابل ناراحت نشود حتی شده به شوخی و خنده، از همسرتان دفاع کنید. یقیناً این کار شما هم ثواب دارد و هم عامل محبوبیّت شما در نزد همسرتان خواهد شد. @payame_kosar
4_5890963790140279272.mp3
1.34M
📹 دوربین مخفی خدا 👁 چقدر در طول روز به این فکر می‌کنیم که ما رو می‌بینه؟! اگر باور داشته باشیم باز هم گرفتار کینه می‌شیم؟! می‌تونیم همۀ فکرایی که کردیم رو با صدای بلند بیان کنیم؟! می‌تونیم از همۀ حرفایی که زدیم و کارایی که کردیم دفاع کنیم؟! می‌تونیم به همۀ اون جاهایی که رفتیم، چیزایی که خوردیم و نوشیدیم و رفقایی که داشتیم افتخار کنیم؟!🤔 درک حضور خداوند در هر لحظه، نیازمند در نگرش و باور ما به زندگیه... این تغییر اصلاً کار ناگهانی و ساده‌ای نیست... نیازمند یادگیری و تمرین‌های مکرره . ┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄ @payame_kosar ┅═✧❁🌟💠🌟❁✧═┅
همون دختر و پسری که ما نمیتونیم جذبش کنیم شهید دلش رو می بره 😔 این یعنی برای اثرگذاری این ماییم که باید کنیم! طراح: @rooyesh4media 🌹@payame_kosar
🔴 💠 گاهی مواقع افراد نسبت به همسر خود یا دلخوری پیدا کرده و نمی‌توانند به راحتی خود را ببخشند. 💠 در اینگونه مواقع یکی از چیزهایی که حالتان را می‌دهد و می‌تواند را از بین ببرد این است که نقاط همسر و یا خوشِ با هم بودن را مرور کنید. 💠 مثلا به یا فیلمهایی که مربوط به لحظات خوش شما بوده است نگاه کنید تا بهانه‌ای برای شدن دلتان شده و عاملی برای برقراری ارتباط دوباره و تازه گردد. @payame_kosar
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت به ایران برگشتیم اما جر و بحث ها همچنان ادامه داشت....😕😒 پدر ومادرم متوجه شدند من نیستم و کرده ام. بودم ، آرام تر از همیشه. اما برای خانواده ام تبدیل به فرزندی شده بودم که با همه ی قوانین می کند....✋ تابستان سپری می شد.... برخلاف سال قبل که سخت مشغول درس و کنکور بودم بیشتر اوقاتم به بیکاری می گذشت... یک روز با تماس تلفنی📲 کاوه غافلگیر شدم. 😟 ظهر همان روز برای نهار در رستوران قرار گذاشتیم. از اینکه مجبور شده بود بعد از دعوا دوستی‌مان را قطع کند اظهار شرمندگی می کرد... آن روز درد و دل مفصلی برایم کرد و گفت بر خلاف رضایت قلبی اش توی رودربایستی با آرمین مانده و هنوز هم اخلاق های آزار دهنده ی او ناراحتش می کند. درکش می کردم. سعی کردم دلداری اش بدهم. بعد از نهار به یاد گذشته کمی در خیابان ها قدم زدیم و بعد جدا شدیم. حدودا ساعت چهار عصر بود...🕓 بیکار بودم. با اینکه چند روز قبل به بهشت زهرا رفته بودم گرفتم دوباره بروم... 😊 در و آنجا راحت تر فکر می کردم. وارد قطعه ی🌷شهدای گمنام🌷 شدم و کمی بین قبرها قدم زدم. ناگهان توجهم به کسی که جلوتر روی یک قبر نشسته بود جلب شد. کمی نزدیک تر رفتم و نگاه کردم.👀 همان دختر دلنشین💎 با همان کتاب کوچک📖 مشغول دعا خواندن بود. بعد از چند دقیقه سرش را روی قبر گذاشت و اشک هایش جاری شد... انگار دلش پر بود. با آنکه نه تصویر واضحی از چهره اش دیده بودم و نه به درستی میشناختمش اما با دیدن اشکهایش دلم لرزید...💓 کمی نزدیک تر شدم... احساس کردم هرچیزی بگویم ممکن است بی ادبی تلقی شود. چند دقیقه ای جملاتم را بالا و پایین کردم. صدایم را صاف کردم و گفتم : _ سلام. سرش را بلند کرد، به سرعت اشکهایش را پاک کرد و 💎رویش را گرفت.💎 ابروهایش را با روسری پوشانده بود اما بازهم صورتش مثل ماه می درخشید. سعی می کرد نگاهم نکند.... باد ملایمی چادرش را تکان می داد و دل من هم تاب می خورد.💓💎 جواب سلامم را داد. گفتم : _ منو یادتون میاد؟ + نخیر. _ چند هفته ی پیش در یه شیشه گلاب رو براتون باز کردم. بعد شما باهاش یه قبرو شستین... + بله... یادم اومد. _ ببخشید مزاحمتون شدم. شرمنده. امیدوارم درباره ی من فکر بدی نکنید. فقط میخواستم ببینم شما یادتون نمیاد ما همدیگرو کجا دیدیم؟ آخه چهره تون خیلی برام آشناست. از دفعه ی قبل همش دارم به ذهنم فشار میارم ولی چیزی یادم نمیاد. + فکر نمی کنم شمارو جایی دیده باشم. بجز دفعه ی پیش که همینجا دیدمتون. _ باشه... فکر کردم شاید منم برای شما آشنا باشم. صدایش ملایم و دلنشین بود.... کلمات را شمرده و با صلابت ادا می کرد. نمیدانستم چطور این مکالمه را سر و سامان دهم. کمی هول کرده بودم.💓🙊 دلم نمیخواست خداحافظی کنم اما چیزی برای گفتن نداشتم. پشت کردم و آهسته چند قدم دور شدم. دلهره داشتم. دوست نداشتم دورتر شوم. دلم را به دریا زدم و برگشتم و گفتم : _ اشکالی نداره یه سوالی بپرسم؟ با جدیت اخم هایش را گره کرد و گفت : + چه سوالی؟ _ چرا میاین اینجا؟ انگار توقع شنیدن این جمله را نداشت. فکر کرده بود مزاحم خیابانی ام. کمی اخمش را باز کرد و جواب داد : + بخاطر دلم. برای تسکین دردهام. اکثر آدم هایی که میان اینجا یه ای دارن... بقیه ی حرفش را خورد و گفت: _"ببخشید آقا من باید برم. خدانگهدار." اجازه نداد خداحافظی کنم. به سرعت دور شد... در همان نقطه ایستادم و دور شدنش را دیدم. صدایش، جملاتش، مدام در گوشم می پیچید. احساس می کردم با دور شدنش عزیزی را از دست می دهم. اما بهانه ای برای نگه داشتنش نداشتم. غریبه ی آشنای من دور می شد و بی اختیار پشت قدم هایش اشک می ریختم.😢 در چند دقیقه و با چند جمله دچار احساسی شدم که تا آن روز تجربه نکرده بودم. دچار دختر دلنشینی که هیچ ای از او نداشتم... همانجا نشستم... و از آن خواستم کمک کند تا دوباره او را ببینم... اما نمیدانستم که این اتفاق هرگز نمی افتد و دیگر او را در 🌷قطعه ی شهدا🌷 نخواهم دید... ادامه دارد... ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾ @payame_kosar