#تلنگر
⭕️ یادمون باشه که #نفس_اماره، همیشه
راحت طلب هست❗
📌وقتی زمان#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر میرسه، ما میبینیم یک کسی داره #حرامی رو انجام میده، یک کسی کار #واجبی رو ترک کرده... 👇
👺"نفس اماره" چیکار میکنه؟
میگه «ولش کن، بی خیال، به ما چه!»
و از این طور #شبهات میندازه تو ذهن و زبونمون❗️
خواهران و برادران عزیز❗👇
❌ وقتی میبینیم نفس اماره ما (قطبنمایی که همیشه به سمت بدی امر میکنه) #امر میکنه به این که «ولش کن، #بی_تفاوت باش، بیخیال باش، به ما چه!؟» 👇
✅ برای #مخالفت با نفس اماره،
باید«امر به معروف و نهی از منکر» کرد❗
✍ استاد علی تقوی
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
@payame_kosar
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #پانزدهم
به ایران برگشتیم اما جر و بحث ها همچنان ادامه داشت....😕😒
پدر ومادرم متوجه شدند من #رضای_سابق نیستم و #تغییر کرده ام.
#آرام بودم ، آرام تر از همیشه. اما برای خانواده ام تبدیل به فرزندی #سرکش شده بودم که با همه ی قوانین #مخالفت می کند....✋
تابستان سپری می شد....
برخلاف سال قبل که سخت مشغول درس و کنکور بودم بیشتر اوقاتم به بیکاری می گذشت...
یک روز با تماس تلفنی📲 کاوه غافلگیر شدم. 😟
ظهر همان روز برای نهار در رستوران قرار گذاشتیم. از اینکه مجبور شده بود بعد از دعوا دوستیمان را قطع کند اظهار شرمندگی می کرد...
آن روز درد و دل مفصلی برایم کرد و گفت بر خلاف رضایت قلبی اش توی رودربایستی با آرمین مانده و هنوز هم اخلاق های آزار دهنده ی او ناراحتش می کند. درکش می کردم. سعی کردم دلداری اش بدهم. بعد از نهار به یاد گذشته کمی در خیابان ها قدم زدیم و بعد جدا شدیم.
حدودا ساعت چهار عصر بود...🕓
بیکار بودم. با اینکه چند روز قبل به بهشت زهرا رفته بودم #تصمیم گرفتم دوباره بروم... 😊
در #خلوت و #سکوت آنجا راحت تر فکر می کردم. وارد قطعه ی🌷شهدای گمنام🌷 شدم و کمی بین قبرها قدم زدم.
ناگهان توجهم به کسی که جلوتر روی یک قبر نشسته بود جلب شد.
کمی نزدیک تر رفتم و نگاه کردم.👀
همان دختر دلنشین💎 با همان کتاب کوچک📖 مشغول دعا خواندن بود.
بعد از چند دقیقه سرش را روی قبر گذاشت و اشک هایش جاری شد...
انگار دلش پر بود.
با آنکه نه تصویر واضحی از چهره اش دیده بودم و نه به درستی میشناختمش اما با دیدن اشکهایش دلم لرزید...💓
کمی نزدیک تر شدم...
احساس کردم هرچیزی بگویم ممکن است بی ادبی تلقی شود.
چند دقیقه ای جملاتم را بالا و پایین کردم. صدایم را صاف کردم و گفتم :
_ سلام.
سرش را بلند کرد، به سرعت اشکهایش را پاک کرد و 💎رویش را گرفت.💎 ابروهایش را با روسری پوشانده بود اما بازهم صورتش مثل ماه می درخشید.
سعی می کرد نگاهم نکند....
باد ملایمی چادرش را تکان می داد و دل من هم تاب می خورد.💓💎
جواب سلامم را داد. گفتم :
_ منو یادتون میاد؟
+ نخیر.
_ چند هفته ی پیش در یه شیشه گلاب رو براتون باز کردم. بعد شما باهاش یه قبرو شستین...
+ بله... یادم اومد.
_ ببخشید مزاحمتون شدم. شرمنده. امیدوارم درباره ی من فکر بدی نکنید. فقط میخواستم ببینم شما یادتون نمیاد ما همدیگرو کجا دیدیم؟ آخه چهره تون خیلی برام آشناست. از دفعه ی قبل همش دارم به ذهنم فشار میارم ولی چیزی یادم نمیاد.
+ فکر نمی کنم شمارو جایی دیده باشم. بجز دفعه ی پیش که همینجا دیدمتون.
_ باشه... فکر کردم شاید منم برای شما آشنا باشم.
صدایش ملایم و دلنشین بود....
کلمات را شمرده و با صلابت ادا می کرد. نمیدانستم چطور این مکالمه را سر و سامان دهم.
کمی هول کرده بودم.💓🙊
دلم نمیخواست خداحافظی کنم اما چیزی برای گفتن نداشتم.
پشت کردم و آهسته چند قدم دور شدم. دلهره داشتم.
دوست نداشتم دورتر شوم. دلم را به دریا زدم و برگشتم و گفتم :
_ اشکالی نداره یه سوالی بپرسم؟
با جدیت اخم هایش را گره کرد و گفت :
+ چه سوالی؟
_ چرا میاین اینجا؟
انگار توقع شنیدن این جمله را نداشت. فکر کرده بود مزاحم خیابانی ام. کمی اخمش را باز کرد و جواب داد :
+ بخاطر دلم. برای تسکین دردهام. اکثر آدم هایی که میان اینجا یه #گمشده ای دارن...
بقیه ی حرفش را خورد و گفت:
_"ببخشید آقا من باید برم. خدانگهدار."
اجازه نداد خداحافظی کنم.
به سرعت دور شد...
در همان نقطه ایستادم و دور شدنش را دیدم. صدایش، جملاتش، مدام در گوشم می پیچید.
احساس می کردم با دور شدنش عزیزی را از دست می دهم. اما بهانه ای برای نگه داشتنش نداشتم.
غریبه ی آشنای من دور می شد و بی اختیار پشت قدم هایش اشک می ریختم.😢
در چند دقیقه و با چند جمله دچار احساسی شدم که تا آن روز تجربه نکرده بودم.
دچار دختر دلنشینی که هیچ #نشانه ای از او نداشتم...
همانجا نشستم...
و از آن #شهید خواستم کمک کند تا دوباره او را ببینم...
اما نمیدانستم که این اتفاق هرگز نمی افتد و دیگر او را در 🌷قطعه ی شهدا🌷 نخواهم دید...
ادامه دارد...
✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾
@payame_kosar
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #هفدهم
انگار هربار که قامت میبستم بار غصه برای دقایقی از شانه ام برداشته می شد. اما هنوز دلم بی تاب بود و مرتب به بهشت زهرا می رفتم...💓🚶🌷
پدر و مادرم #متوجه نماز خواندنم شدند...
پدرم که تا آن روز کمتر درمورد تصمیماتم اظهار نظر می کرد یک شب صدایم زد و گفت :
_ بیا چند دقیقه بشین اینجا من و مادرت میخوایم باهات صحبت کنیم.😐
مادرم با طعنه گفت :
+ آقا افتخار نمیدن که. الان خلوتشون بهم میخوره.😏
پدرم نگاه سنگینی به مادرم کرد و ادامه داد :
_ ببین رضا، من و مادرت خیلی مدته متوجه شدیم تو اون #آدم_سابق نیستی. خیلی مدته میخوایم باهات حرف بزنیم. ولی مراعات حالتو می کنیم. ببین پسرم تو دیگه مرد شدی، بزرگ شدی، مهندس شدی. ما نمیدونیم چی باعث شده تو انقدر بهم بریزی و با هرچیزی که ما میگیم #مخالفت کنی ولی دوست نداریم تو این حال و روز ببینیمت. خودت بهتر از هر کسی میدونی من و مادرت هرکاری توی این زندگی میکنیم برای رفاه توئه. پس سعی نکن انقدر تو روی ما وایسی و با رفتارات پیش غریبه و آشنا سرشکسته مون کنی. من هیچوقت نخواستم توی کارها و تصمیماتت دخالت کنم یا مجبورت کنم طوری رفتار کنی که باب میل منه. با اینکه گاهی گستاخی ها و سرکشی هات از حد گذشت. مثل شب آخر سفر ترکیه. اون کاری که توی رستوران کردی🏤🍾 من و مادرت رو پیش جمع کوچیک کرد. همه تصور کردن تو یه بچه ی ترسو و بی دست و پایی. الانم مثلا برای ما نمازخون شدی.نمیخوام اجبارت کنم نخونی، ولی میدونم دو روز دیگه میخوای توی جمع بگی وقت نمازه من نمیام، وقت نمازه من نمیرم، وقت نمازه فلان کارو نمی کنم.
مادرم بغض کرده بود و سردرد گرفته بود. با صدای لرزان گفت :
+ مگه من بجز تو که یه دونه بچهمی کی رو دارم توی این دنیا؟ مگه ما برات چی کم گذاشتیم که باهامون اینجوری میکنی؟
نتوانست ادامه دهد و اشکهایش سرازیر شد...
پدر جعبه ی دستمال کاغذی را برایش نگه داشت. از #دیدن_اشک_های_مادرم تحت تاثیر قرار گرفته بودم.
از اینکه دیدم پدر و مادرم بخاطر من این همه #غصه خوردند قلبم به درد آمده بود. #روی_پای_مادرم_افتادم و #پایش را #بوسیدم و گفتم :
_" غلط کردم. باور کنین من هیچوقت نخواستم شمارو اذیت کنم..." 😭
گریه ی مادر شدید تر شد...😭
مرا در آغوش گرفت و باهم اشک ریختیم. بعد از آنکه کمی قربان صدقه ام رفت و آرام شد قول دادم #بیشتر #مراعات حالشان را بکنم.
اواخر تابستان بود...
طبق هرسال برای زیارت به مشهد🕌 رفتیم. این سفر برایم #فرق می کرد. با دلی اندوهگین و لبریز از #نیاز رفته بودم.😔🙏
همیشه سفر ما زیارتی و سیاحتی بود. اما این بار دلم میخواست #فقط_درحرم بمانم و دعا کنم.😢
میدانستم اگر بازهم در گردش و تفریح همراه پدرو مادر نروم باعث ناراحتیشان می شود. 😒
به ناچار همراهشان می رفتم. وانمود می کردم حالم خوب است اما هربار که از حرم برمیگشتم چشم های قرمزم حال دلم را لو می داد.
روز آخر قبل خداحافظی روبروی حرم نشستم و گفتم :
_" من حرف زدن بلد نیستم. تا الان که 21 سالمه هر سال اومدم اینجا اما هیچوقت ازتون چیزی نخواستم.😔میگن شما هر دردی رو شفا میدی، هر گره ای رو باز می کنی، 🙏هر زخمی رو مرهم میذاری، هر پریشون حالی رو آروم می کنی.👈 ازت میخوام یا این محبتی که به دلم افتاده رو #ازم_بگیری یا #کمکم کنی پیداش کنم. امام رضا... گرفتارم... "
بعد از درد و دل کردن #نماز خواندم و خداحافظی کردم...😊✋
پس از آن سفر احساس #آرامش_بیشتری می کردم. 😇با آنکه بعد از چند ماه
حاجتم را نگرفته بودم اما نماز خواندن را #ادامه_دادم.
یک روز محمد پرسید
_چرا هنوز نماز می خوانم؟😊
من هم بدون مکث گفتم :
_"فقط برای آرامش"...😇✨
ادامه دارد...
┏━----🍃🌻🍂----━┓
@payame_kosar
┗━----🍂🌻🍃----━┛
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #بیست_وشش
به خانه برگشتم...
با اینکه رفتار محمد مودبانه بود اما از فهمیدن مخالفتش حالم گرفته شد.😞 تصمیم گرفتم وقتی کمی بهتر شدم با خانواده ام صحبت کنم.👌
میدانستم مخالفت پدر و مادرم از محمد بیشتر و شدیدتر است. خودم را برای هر عکس العملی #آماده کردم.
چند روز بعد آنها را صدا زدم تا صحبت کنیم. پدرم هنوز بخاطر ماجرای عمو مهرداد سر سنگین بود. پس از کلی مقدمه چینی گفتم :
_من یه تصمیم بزرگ گرفتم.😊
مادرم گفت :
+ چه تصمیمی؟😍
_ میدونم شما هنوز منو به چشم یه بچه می بینید.😕 میدونم ممکن از شنیدن این حرفم شوکه بشین. ولی بالاخره باید بهتون میگفتم. من میخوام ازدواج کنم!😊
پدرم بی اختیار خنده اش گرفت😂 و مادرم ذوق زده شد.😍
+ خب دورت بگردم این همه مقدمه چینی نمیخواست که. زودتر میگفتی دیگه مامان جان. خودم برات دختر پیدا می کنم مثل ماه.
پدرم با تندی گفت :
_چی چیو برات دختر پیدا می کنم خانم؟ این نه سربازی رفته، نه درسش تموم شده، نه کار داره. کی بهش دختر میده ؟
+ وااااا... دلشونم بخواد. پسر به این خوش قد و بالایی، به این آقایی. پسرم مهندسه. باید از خداشونم باشه. اتفاقا از وقتی رضا دانشگاه قبول شد خودم فهمیدم چند نفری غیر مستقیم میخواستن دخترشونو نشون کنن برا بچم. هی مهندس مهندس می کردن. اتفاقا دختر یکیشونم خوبه، با نمکه، با کمالاته. حالا بهت میگم کیه.
وسط حرفش پریدم :
_ ببخشید مامان ولی... من انتخابمو کردم.😊
پدرم خنده ی تمسخرآمیزی به مادرم زد و گفت :
_هه... بیا... تحویل بگیر
مادرم همانطور که چپ چپ نگاهش می کرد پرسید :
+ خب کیه؟ ما میشناسیمش؟
_ نه مامان. شما نمیشناسین. تا بحال ندیدینش. میدونم اگه بگم کیه ممکنه مخالفت کنین. ولی من تصمیم خودمو گرفتم.
دوباره شروع شد...
ادامه دادم :
_ من اتفاقی جایی دیدمش ولی بعدا فهمیدم خواهر دوستمه. الانم تنها انتخاب من برای ازدواج اونه.😊❤️👌
مادرم نگذاشت جمله ام تمام شود. گفت :
+ بخدا قسم برگردی بگی خواهر اون پسره محمده شیرمو حلالت نمیکنم رضا!
سرم را زمین انداختم.
مادرم که فهمیده بود به هدف زده عصبانی شد و صدایش را بالا برد :
+ ای خدا... من چیکار کردم که انقدر باید از دست این پسر و کاراش حرص و جوش بخورم. ببین رضا چشماتو وا کن منو نگاه کن، برای اولین بار و آخرین بار دارم میگم این پنبه رو از گوشت در بیار که ما به این ازدواج رضایت بدیم. والسلام.😠✋
بلند شد و از اتاقم بیرون رفت...
پدر هم بعد از اینکه پوزخندی زد😏 اتاقم را ترک کرد.
بغضم گرفته بود.😞😢
میدانستم تلاشم برای #جلب_رضایت آنها بی فایده است. شمشیر را از رو بسته بودند.
انگار #همه_ی_دنیا دست به دست هم داده بودند...
تا با انتخابم #مخالفت کنند...😣
ادامه دارد....
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@payame_kosar
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #بیست_وهشتم
پشت سر فاطمه حرکت کردم..🚶💓
وارد اتاق مطالعه شدیم و با فاصله ی زیادی روی زمین نشستیم.
تا آن لحظه نگاهش نکرده بودم. سرم را بلند کردم، مثل همیشه 👑رویش را گرفته بود.👑گفتم :
_ نمیدونم چقدر منو میشناسین ولی من از همون اولین باری که شما رو دیدم انگار سالها بود میشناختمتون. 😊احتمالا از اتفاقاتی که بعد از ملاقاتمون توی بهشت زهرا برام افتاده بی خبرید.😌
+ نه، بی خبر نیستم. محمد همه چیز رو برام تعریف کرد.👌
_ پس میدونین من چه روزای سختی رو پشت سر گذاشتم.👌 و البته خودم میدونم روزای سخت تری رو پیش رو دارم. الانم همه ی دنیا دارن سعی میکنن منو از تصمیمم منصرف کنن. ولی من کوتاه نیومدم... و نمیام...☺️☝️
+ چرا انقدر پافشاری می کنید؟ شما که اصلا منو نمیشناسید!😟
_ شاید شمارو خوب نشناسم ولی محمد رو که میشناسم. 😇میدونم #مادرتون حتما شما رو هم مثل محمد خوب #تربیت کردن. بعلاوه اینکه توی همون چند برخورد از #نجابت و #رفتارتون به خیلی چیزا پی بردم. 😌البته شاید پیش خودتون فکر کنین اینا همش توجیه و بهانه ست ولی به قول محمد «بعضی چیزا توضیح نداره، حس کردنیه...»😊
+ متوجهم.
تمام مدت زمین را نگاه می کرد و سعی داشت مختصر حرف بزند. چیزی نگفت و هردو سکوت کردیم. کمی گذشت، گفتم :
_ خانواده ی من #اصلا مذهبی نیستن. به همین دلیلم وقتی فهمیدن من چه کسی رو انتخاب کردم باهام #مخالفت کردن. بزرگترین دلیل محمدم برای مخالفتش همینه. من تمام تلاشمو می کنم راضیشون کنم ولی اگر هم نشد مطمئن باشید #نمیذارم کوچکترین آسیبی به شما وارد بشه.☝️ من به همه گفتم که از این #تصمیم کوتاه نمیام 😊✋ ولی مهمترین چیز برای اینکه بتونم ادامه بدم #نظرشماست. شما هم مثل همه میخواین با من مخالفت کنین یا... با من همراه میشین؟
+ مخالفت محمد و مادرم بخاطر اینه که دوست ندارن بین شما و خانوادتون #فاصله بیفته، نگرانیشونم بخاطر منه که مبادا بعدها از سمت خانواده ی شما تحت فشار قرار بگیرم.👌 ولی من هیچ شناختی از شما ندارم. البته حرف های محمد برای من همیشه #حجت بوده و هست. ولی برای اینکه بخوام جواب مشخصی به سوالتون بدم کافی نیست.
_ هرکاری که فکر می کنید لازمه بگید تا انجام بدم.😊☝️
+ مدتی صبر کنید.
_ چشم.🙈
همین که جواب منفی نداده بود جای شکر داشت.☺️ کمی فضا را عوض کردم و گفتم :
_ راستی نوشته هاتون خیلی قشنگه. من اتفاقی چند خطشو خوندم.😅
+ بله محمد برام تعریف کرد. لطف دارید.
محمد همه چیز را کف دستش گذاشته بود. فهمیدم رابطه شان نزدیک تر از چیزی است که فکر می کردم. با لبخند گفتم :
_ خب خدا رو شکر محمد حرف نگفته ای باقی نذاشته.😁
با احتیاط لبخند ملایمی زد و گفت :
+ اگه سوال و حرف دیگه ای نمونده بریم بیرون.🙂
_ نه، حرفی نیست. منم به #احترام حرمتی که برای تصمیمتون قائلم صبر می کنم، اما بدونین برای رسیدن به هدفم از هیچ تلاشی دریغ نمی کنم.😇✌️
+ ممنون برای احترامی که به تصمیمم گذاشتید.
بعد از کمی تعارف از اتاق خارج شدیم. پس از اینکه دقایقی در جمع نشستیم اجازه ی مرخصی گرفتم..
و با بدرقه ی محمد از در خانه بیرون آمدم...😇😍❣
ادامه دارد....
🌍🌼@payame_kosar🌼🌍