🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #بیست_وهشتم
پشت سر فاطمه حرکت کردم..🚶💓
وارد اتاق مطالعه شدیم و با فاصله ی زیادی روی زمین نشستیم.
تا آن لحظه نگاهش نکرده بودم. سرم را بلند کردم، مثل همیشه 👑رویش را گرفته بود.👑گفتم :
_ نمیدونم چقدر منو میشناسین ولی من از همون اولین باری که شما رو دیدم انگار سالها بود میشناختمتون. 😊احتمالا از اتفاقاتی که بعد از ملاقاتمون توی بهشت زهرا برام افتاده بی خبرید.😌
+ نه، بی خبر نیستم. محمد همه چیز رو برام تعریف کرد.👌
_ پس میدونین من چه روزای سختی رو پشت سر گذاشتم.👌 و البته خودم میدونم روزای سخت تری رو پیش رو دارم. الانم همه ی دنیا دارن سعی میکنن منو از تصمیمم منصرف کنن. ولی من کوتاه نیومدم... و نمیام...☺️☝️
+ چرا انقدر پافشاری می کنید؟ شما که اصلا منو نمیشناسید!😟
_ شاید شمارو خوب نشناسم ولی محمد رو که میشناسم. 😇میدونم #مادرتون حتما شما رو هم مثل محمد خوب #تربیت کردن. بعلاوه اینکه توی همون چند برخورد از #نجابت و #رفتارتون به خیلی چیزا پی بردم. 😌البته شاید پیش خودتون فکر کنین اینا همش توجیه و بهانه ست ولی به قول محمد «بعضی چیزا توضیح نداره، حس کردنیه...»😊
+ متوجهم.
تمام مدت زمین را نگاه می کرد و سعی داشت مختصر حرف بزند. چیزی نگفت و هردو سکوت کردیم. کمی گذشت، گفتم :
_ خانواده ی من #اصلا مذهبی نیستن. به همین دلیلم وقتی فهمیدن من چه کسی رو انتخاب کردم باهام #مخالفت کردن. بزرگترین دلیل محمدم برای مخالفتش همینه. من تمام تلاشمو می کنم راضیشون کنم ولی اگر هم نشد مطمئن باشید #نمیذارم کوچکترین آسیبی به شما وارد بشه.☝️ من به همه گفتم که از این #تصمیم کوتاه نمیام 😊✋ ولی مهمترین چیز برای اینکه بتونم ادامه بدم #نظرشماست. شما هم مثل همه میخواین با من مخالفت کنین یا... با من همراه میشین؟
+ مخالفت محمد و مادرم بخاطر اینه که دوست ندارن بین شما و خانوادتون #فاصله بیفته، نگرانیشونم بخاطر منه که مبادا بعدها از سمت خانواده ی شما تحت فشار قرار بگیرم.👌 ولی من هیچ شناختی از شما ندارم. البته حرف های محمد برای من همیشه #حجت بوده و هست. ولی برای اینکه بخوام جواب مشخصی به سوالتون بدم کافی نیست.
_ هرکاری که فکر می کنید لازمه بگید تا انجام بدم.😊☝️
+ مدتی صبر کنید.
_ چشم.🙈
همین که جواب منفی نداده بود جای شکر داشت.☺️ کمی فضا را عوض کردم و گفتم :
_ راستی نوشته هاتون خیلی قشنگه. من اتفاقی چند خطشو خوندم.😅
+ بله محمد برام تعریف کرد. لطف دارید.
محمد همه چیز را کف دستش گذاشته بود. فهمیدم رابطه شان نزدیک تر از چیزی است که فکر می کردم. با لبخند گفتم :
_ خب خدا رو شکر محمد حرف نگفته ای باقی نذاشته.😁
با احتیاط لبخند ملایمی زد و گفت :
+ اگه سوال و حرف دیگه ای نمونده بریم بیرون.🙂
_ نه، حرفی نیست. منم به #احترام حرمتی که برای تصمیمتون قائلم صبر می کنم، اما بدونین برای رسیدن به هدفم از هیچ تلاشی دریغ نمی کنم.😇✌️
+ ممنون برای احترامی که به تصمیمم گذاشتید.
بعد از کمی تعارف از اتاق خارج شدیم. پس از اینکه دقایقی در جمع نشستیم اجازه ی مرخصی گرفتم..
و با بدرقه ی محمد از در خانه بیرون آمدم...😇😍❣
ادامه دارد....
🌍🌼@payame_kosar🌼🌍