eitaa logo
پیام کوثر
757 دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
7.5هزار ویدیو
167 فایل
برنامه های ثابت کانال پیام کوثر : #امام_زمانم ، #یاران_آسمانی، #سبک_زندگی_اسلامی ، #جهاد_تبیین ، #فرزندآوری ، #تربیت_فرزند ، #داستانک ، #مسابقه ، #تلنگر ، #پندانه ، #گزارش و... ارتباط با ما : @Hkosar
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 💠 همیشه افراد و نیروهای در میدان جنگ، محبوبیّت و عزّت خاصّی دارند و مورد و تشویق ویژه‌ی فرماندهان و جامعه قرار می‌گیرند. داوطلب یعنی کسی که بدون اجبار و با پیشی گرفتن بر دیگران کاری را انجام می‌دهد و رفتارش موجب تعجّب دیگران می‌شود چرا که بدون هیچ چشم‌داشتی، فداکارانه، مسئولانه و پیش‌قدم می‌گردد. 💠 در زندگی مشترک یکی از تکنیکهایی که در محبوب شدن زن و مرد بسیار موثر است و آنها را بسیار می‌کند همسرداری داوطلبانه است. قبل از اینکه همسرتان بگوید فلان کار‌ را انجام بده یا نیاز خود را اعلام کند شما آن را تشخیص دهید و انجام دهید. از کارهای کوچک گرفته تا بزرگ اگر‌ با سیستم داوطلبانه انجام شود و عشق بین شما شعله‌ور شده و پایدار خواهد ماند. 💠 از برکات دیگر سبک همسرداری داوطلبانه، و توجه دائمی به نیازهای همسر و زندگی، احساس مسئولیّت، مبارزه با خودبینی و تقویت روحیه‌ی و معنویّت است. 💠 سبک همسرداری داوطلبانه، اکسیری دارد که عیوب و نقص‌های شما را تحت‌الشعاع قرار داده و محبوبیّت حاصل از آن ابراز گلایه‌ و توقّعات زیاد همسرتان می‌گردد. @payame_kosar
🔴 💠 یه شب بارونی بود و فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباس‌ها و ظرف‌ها. همین طور که داشتم لباس می.شستم دیدم حمید اومده پشت سرم وایساده. گفتم: «اینجا چیکار می‌کنی. مگه فردا امتحان نداری؟» دو زانو کنار حوض نشست و دست‌های یخ زده‌ام رو از توی تشت آورد بیرون و گفت: «ازت خجالت می‌کشم. من نتونستم اون زندگی‌ای که در شأن تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه پدرش با ماشین لباسشویی لباس می‌شسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه..». حرفش رو قطع کردم و گفتم: «من مجبور نیستم، با علاقه دارم کار می‌کنم. همین قدر که می‌کنی و می‌فهمی و قدرشناس هستی برام کافیه». شهید 📗 نشریه امتداد، ش ۱۱ @payame_kosar
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ساعت قرار فرا رسید.🌳⛲️🕔 یک ربع زودتر رسیدم اما محمد قبل از من آمده بود. از دور میدیدمش. نزدیک تر رفتم و بعد از سلام گفتم : _کی اومدی؟ هنوز یه ربع مونده.😊 + ما اینیم دیگه. میخوای برم یه ربع دیگه بیام؟😉 خندیدم و گفتم : _ نه. ساعتمو یه ربع میکشم جلو فکر میکنم سر موقع رسیدی.سرماخوردگیت بهتر شده؟😁 + الحمدلله. خوبم.😇 همانطور که قدم زنان می رفتیم، پرسیدم : _میشه بگی چرا اون روز زنگ زدی گفتی بیام بهشت زهرا؟ پس از چند ثانیه سکوت گفت : + جواب این سوالتو بعد میگم. بقیه رو بپرس.😊 _ باشه. هرجور صلاح میدونی. قبل همه حرفا بگم که من نمیخوام چیزی رو زیر سوال ببرم هرچی میپرسم فقط برا اینه که دنبال جوابم. امیدوارم حرفام ناراحتت نکنه.👌 راستش اون روز که رفتم قطعه ی 24 قبر یه شهید👉 هم سن خودمو دیدم... خیلی فکر کردم🤔 ولی نفهمیدم چرا باید یه جوون بیست ساله زندگیشو بذاره بره جنگ و شهید شه. 🙁جلوتر که رفتم دیدم همه سن و سالی اونجا هستن. پیر و جوون نداره. یاد پدرت افتادم. پدرت حتما خانواده شو دوست داشت. حتما با شما زندگی خوبی داشت. پس چی باعث شد شمارو ول کنه و بره؟😕🤔 همانطور که با دقت به حرف هایم گوش میداد به نیمکت خالی اشاره کرد و نشستیم... محمد که به زمین خیره شده بود بعد از کمی سکوت گفت : + چقدر از روزای جنگ یادته ؟😊🌷 کمی فکر کردم،... بیشترین چیزی که یادم می آمد استرس شنیدن آژیر قرمز 🖲و پناه بردن به انباری زیر زمین🏃♀🏃 بود.... یادم هست روزی که جنگ تمام شد برای تعطیلات تابستانی شمال🌳🌊 بودیم. از رادیوی ویلای خاله مهناز خبر را شنیدیم. گاهی هم در محله خبر شهادت همسایه ها می آمد و مادرم برای تسلیت می رفت. گفتم : _ خانواده‌م سعی میکردن منو از فضای جنگ دور نگه دارن. چیز زیادی توی خاطراتم نیست. بیشتر همون استرس آژیر قرمز...😟 + وقتی صداشو میشنیدی خیلی میترسیدی؟😊 _ آره. مادرم سعی می کرد آرومم کنه و بگه چیز مهمی نیست. + فک میکنی اگه یه روز وقتی پدرت سر کار بود و شما نشسته بودین تو خونه یهو یکی با زور میومد تو چقدر میترسیدی؟ یا مادرت چه حالی می شد؟👌 منظورش را از این مثال فهمیدم. گفتم : _ من میدونم اونا رفتن تا جلوی خیلی از اتفاقات بدترو بگیرن.😊ولی نمیفهمم چی باعث شده از همه چی دل بکنن. منظورم اون . چون من حاضر نیستم چنین کاری کنم.😊 + میتونی بگی چی باعث شد با آرمین، رو شونم بزنی و بگی "از طرف دوستم ازت عذرخواهی میکنم." با اینکه به صورت منطقی ممکنه همه چی بینتون خراب شه. _ چون سکوتم .😇 + چرا؟ خب اگه سکوت میکردی الان دوستیتون بهم نخورده بود.😎 _ میگفت، خیلی زیاد بود. با سکوت من غرورش بیشتر میشد. اینجوری برا اونم بهتر شد که بدونه همیشه حق با خودش نیست.👌 + پس یه نیروی درونی باعث شد رو به قیمت از دست دادن دوستت انجام بدی. پدر منم رفت چون دید دارن ، با اونا نیست. با اینکه میدونست شاید بعد رفتنش همه چیز برای ما خراب شه. جوابش قانع کننده بود... ولی کجا و کجا؟ انگار ذهنم را خوانده بود، ادامه داد : + میدونم الان داری فکر میکنی از دست دادن زن و بچه و زندگی با از دست دادن یه دوست خیلی فرق داره. ولی اینو بدون، که بین تو با امثال پدر من وجود داشتم متفاوته. این مثال رو زدم تا بگم گاهی آدم حس میکنه بعضی چیزا ، به گردنشه. حتی اگه بدونی در قبال انجامش یه سری چیزا رو از دست میدی. و البته شاید بدست بیاری. سرم را به نشانه ی تایید حرف هایش تکان دادم و گفتم "میفهمم..."✌️ محمد ادامه داد : + بعضی چیزا . شاید هر چقدرم برات دلیل و آیه بیارم باز نتونی کار پدرمو درک کنی. مثل کاوه که شاید رفتار اون روز تورو نکنه. چند دقیقه ای به سکوت گذشت... تا به پیشنهاد محمد از پارک بیرون رفتیم و بستنی خوردیم. 🍨😋🍧هرچه اصرار کردم اجازه نداد پول بستنی را حساب کنم. ساکت بودم و به نیروی درونی که محمد درباره اش حرف میزد فکر می کردم... ادامه دارد... ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾ @payame_kosar
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت از وقتی با ماشینم💨🚙 به دانشگاه میرفتم بعضی از همکلاسی هایم تغییر کرده بود.... 🙄 مهربان تر شده بودند😕 و بیشتر از قبل تحویلم می گرفتند. محبت های ساختگی شان را دوست نداشتم. 😐 چیزی نگذشت که آرمین هم ماشین خرید!! ترجیح دادم دیگر به دانشگاه . احساس می کردم با این کار تصور می کنند تافته ی جدا بافته ام.😕 با اینکه رفت و آمد با تاکسی🚕 و اتوبوس🚎خیلی سخت بود اما روی تصمیمم ایستادم. 😊👌 محمد که از این کارم خوشش آمده بود آویز آیت الکرسی✨ زیبایی را برای ماشینم خرید و به من هدیه کرد.😊🎁 از محمد و رفت و آمدهایم پیش پدر و مادرم حرف نمی زدم. سعی می کردم نشوند.👌 . بیشتر شده بود. احساس می کردم حرف های گذشته ی محمد را میکنم...😇 نمیتوانستم با هیچ منطقی توضیح بدهم که چرا در چند دقیقه دلبسته ی دختری شدم که نمیدانم کیست.🙈💓 نمیتوانستم با هیچ دلیلی بگویم که چرا با نماز خواندن آرام تر می شوم.😇✨ آنچه را که با تمام وجودم احساس می کردم با هیچ منطقی نبود. بچه مذهبی های کلاس (که محمد هم شاملشان می شد) بیرون از دانشگاه باهم قرار میگذاشتند و برنامه های مختلفی داشتند. 👌 هر هفته تعداد صفحات مشخصی از یک کتاب📗 را مطالعه می کردند و بعد دور هم جمع می شدند و درباره اش بحث می کردند. 👥👥 گاهی هم درباره ی مشکلات اجتماعی حرف می زدند و مسائل جامعه را نقد می کردند.😊👌 حرف هایشان برایم جدید بود. با اشتیاق دنبال می کردم و سعی داشتم در جلساتشان شرکت کنم.😍😊 برای جشن قبولی کنکور «ساسان» ، پسر عمه ملیحه دعوت شده بودیم. واسطه ی ازدواج عمه ملیحه، دوستی شوهرش با «دایی مسعود» بود. به همین دلیل دایی مسعود و خاله مهناز هم دعوت بودند. آخر هفته بود... بعد از پایان دورهمی با بچه های دانشگاه به سمت خانه ی عمه ملیحه حرکت کردم. بخاطر ترافیک دیرتر از بقیه رسیدم. میز شام را چیده بودند.🍢🍛🍣🍮🍲 میدانستم طبق معمول در جمع فامیل چه خبر است. اما فکر نمیکردم از مشروب هم خبری باشد!🍷😑 وقتی چشمم به بطری نوشیدنی روی میز افتاد فهمیدم شب سختی خواهم داشت.😣 خندیدن و طعنه زدن های شاهین و دایی مسعود به همراهی شوهرخاله مهناز شروع شد... وقتی عمو مهرداد دلیل شوخی هایشان را پرسید با تمسخر خاطره ی سفر را تعریف کردند.😐 عمو مهرداد شخصیت مستبد ودیکتاتوری داشت. همیشه اعتقاداتش را به دیگران تحمیل می کرد و زور می گفت.😕 با آنکه پدر و مادرم به انتخاب خودشان اسمم را رضا گذاشته بودند😒 بعد از این همه سال هنوز گاهی آنها را بخاطر این انتخاب سرزنش می کرد وخرافه پرست می خواند.😔 وقتی از ماجرای سفر با خبر شد با اعتماد به نفس و خونسردی رو به جمع گفت : _" من درستش می کنم." دایی مسعود با خنده گفت : _" ما که هرچی زور زدیم نتونستیم درستش کنیم. ببینیم شما چه می کنی." از لودگی جمع کلافه شده بودم.😣 کردن و به خرج دادن بیفایده بود... ادامه دارد... ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌​​​​​~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~ @payame_kosar