eitaa logo
پیام کوثر
878 دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
10.3هزار ویدیو
186 فایل
برنامه های ثابت کانال پیام کوثر : #امام_زمانم ، #یاران_آسمانی، #سبک_زندگی_اسلامی ، #جهاد_تبیین ، #فرزندآوری ، #تربیت_فرزند ، #داستانک ، #مسابقه ، #تلنگر ، #پندانه ، #گزارش و... ارتباط با ما : @Hkosar
مشاهده در ایتا
دانلود
📿 مؤمن بودن جسارت می خواهد! 🍃🌸🍃🌸🍃 🌸 اینڪه وسط یه عدہ بی نماز، نماز بخوانی! 🍃🌸🍃🌸🍃 🌸 اینڪه وسط یه عدہ بی حجاب تو گرمای تابستون داشته باشی! 🍃🌸🍃🌸🍃 🌸 اینڪه حد و حدود محرم و نامحرم و رعایت کنی! 🍃🌸🍃🌸🍃 🌸 ناراحت نباش خواهر و برادرم، دورہ آخر الزمان است، به خودت افتخار کن... تو شیعه علی(ع) هستی... تو منتظر و آماده برای ظهور هستی... نه اُمُّل... 🍃🌸🍃🌸🍃 🌸 بگذار تمام دنیا بد و بیراه بگویند! به خودت... به محاسنت... به چادرت... به عزاداریت... به سیاہ پوش بودنت برای اهل بیت... 🍃🌸🍃🌸🍃 🌸 می ارزد به یک لبخند رضایت مهدی فاطمه (عج) 🍃🌸🍃🌸🍃 مومنانه @ payam_kosar
🖼 لوح | دو روز است... 💠 بعد از هر سربالایی، سرازیری نیز وجود دارد و بعد از هر راحتی در راه است و بدون شک برای تمامی افراد و ها این مورد قابل لمس بوده است. 💠 به گفته (علیه السلام) : ✍ دنیا دو روز است؛ یک روز به سود توست و یک روز به زیان تو... ؛ پس روزی که به سود توست نکن و روزی که علیه توست صبور باش و به یاد داشته باش که هر دو پایان پذیرند.‌ @payame_kosar
⚠️ اولین قانونی که همسران در تلخ‌ترین لحظات زندگی مشترکشان باید به آن پایبند باشند، «منع توهین» است. 🚫نه شما و نه شریک زندگی‌تان، حتی در بدترین لحظات و در اوج عصبانیت هم حق ندارید به خانواده هم کنید و از بدگویی به خانواده هم به عنوان راهی برای کنترل شریک یا انتقام گرفتن از او استفاده کنید. 🚫اگر همسرتان با شما بد حرف زده، چرا باید همه حرف‌های ناخوشایندی که مادرش قبلا به شما زده بود را به رخش بکشید و در آخر هم بگویید «تو هم بچه همان مادری!»، مگر در همه روزهایی که شریک زندگی‌تان خوشایند‌ترین جملات را در مقابل‌تان به زبان می‌آورد به او یادآوری می‌کنید که خوب حرف زدن و مهربانی کردن را از چه کسی یاد گرفته است⁉️ ⭕️پس به‌خاطر ، حرفی را نزنیم که حرمت‌ها را از بین ببرد و شکافی را میان شما ایجاد کند که بعدا از پس ترمیم کردنش برنیاییم @payame_kosar
39.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍 🔸نماهنگ 💠کاری از: 📌 🎶اجرا شده توسط: 📌 🔺سرپرست گروه: حسین غلامی 🔻فیلمبرداری،تدوین: سید میلاد شاکر-امیر حسین‌ جوان 🔺ضبط،میکس: ‌ استودیو دشتی یزد 🔻تهیه شده در: حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهدا اردکان ⚜ اجرا در: مسجد حاج محمد حسین اردکان پارک شهر و حرم شهدای گمنام ترک آباد 📌 برای مشاهده کیفیت های بهتر به آدرس زیر در آپارات مراجعه کنید https://www.aparat.com/nasl_e_soleymani 🔹شما میتوانید در نشر این کار سهیم باشید! 🆔 | @nasl_e_soleymani |
در سمت توام... دلم ... دستم باران... دهانم باران... چشمم باران! روزم را با بندگی تو پاگشا می‌کنم! هر اذانی که می‌وزد... پنجره‌ها باز می‌شوند! یاد کوران می‌کند؛ هر اسم تو را که صدا می‌زنم... ماه در دهانم هزار تکه می‌شود! کاش من... همه بودم! با همه‌ دهان‌ها... تو را صدا می‌زدم! کفش‌های را به پا کرده‌ام؛ دوباره عازم توام؛ تا بوی زلف یار در آبادی من است... هر لب که خنده‌ای کند... از من است! باتوست؛ زندگی همین حالاست! @payame_kosar
🌿🔹 🔶 دﻭ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ توی ﻣﺤﻞ ﮐﺎﺭﺷﻮﻥ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻧﺪ. 💠 ﺍﻭﻟﯽ: «ﺩﯾﺸﺐ، برای ما ﺷﺐ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ. به شما ﭼﻪ ﻃﻮﺭ گذشت؟» 💠 ﺩﻭﻣﯽ: «ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻓﺎﺟﻌﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ، ﻇﺮﻑ ﺳﻪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺷﺎﻡ ﺧﻮﺭﺩ؛ بعدش هم فوری ﺭﻓﺖ افتاد رو تخت ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟» 💠 ﺍﻭﻟﯽ: «ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺎﻋﺮﺍﻧﻪ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ، گفت ﺗﺎ ﻣﻦ ﺩﻭﺵ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﻡ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻟﺒﺎﺳﺎﺗﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﻦ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ و دونفری قدم زدیم. ﻭﻗﺘﯽ هم ﺭﺳﯿﺪیم خونه، ﺷﻮﻫﺮﻡ چند تا شمع روشن کرد و شب‌مون حسابی ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ شد.» 🔶 همسران این دو خانم نیز همکار هم بودند و داشتند درباره دیشب صحبت می‌کردند. 💠 ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: «ﺩﯾﺮﻭﺯﺕ ﭼﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟» 💠 ﺷﻮﻫﺮ ﺩﻭﻣﯽ: « ﻋﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ، ﺷﺎﻡ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ. ﺗﻮ چطور؟» 💠 ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: «ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺎﻡ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ. ﺑﺮﻕ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﭼﻮﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﺣﺴﺎﺑﺸﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ. غذا خیلی ﮔﺮﻭﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ. ﻭﻗﺘﯽ هم ﺭﺳﯿﺪیﻡ ﺧﻮﻧﻪ، ﯾﺎﺩﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﻕ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﺷﻦ کنم تا بشه زندگی کرد!» 🌿🔹 ظاهر و باطن زندگی خودمون و دیگران می‌تونه خیلی متفاوت باشه با اون چیزی که فکر می‌کنیم. دل بدیم به زندگی خودمون؛ مقایسه نکنیم؛ حسرت نخوریم؛ بلندپرواز نباشیم؛ راحت و ساده کنیم و لذت ببریم. ☺️ 👌🏻👌🏻👌🏻 @payame_kosar
1.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•🖤🕊• میکنم تو فقط یه بار سر دوراهی قرار بگیرین ! اونم که ندونی؛ پیش زانو بزنی یا ... 🏴 قبول حق... 🏴 ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎@payame_kosar
💎⃟🦋 تو‌ خدا‌یی‌ داری‌ که‌ با بودنش‌ ناامیدی‌ معنی‌ نداره☝️🏻 خدا‌یی‌ که‌ با یه‌ بغل‌ معجزه‌‌ منتظره تا تو درست‌ وقتی‌‌ که‌ باید ناامید بشی‌.. امیدوارتر از همیشه‌ به‌ خودش‌ تکیه‌ کنی تا اتفاقات‌ قشنگ‌ روونه‌ زندگیت‌ کنه♥️ 💓⃟🌸¦⇢ 💓⃟🌸¦⇢ 💓⃟🌸¦⇢ @payame_kosar
14.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺«، ، اصلی برکات است» 🎥حسین طاهری مداح اهل بیت (ع) در میدان ولیعصر (عج) تهران، شعرخوانی با عنوان «زن، زندگی، آزادی اصلی برکات است» 💓⃟🌸¦⇢ @payame_kosar
‏بعضی ‎ ها معنای ‎ و ‎ هستن و گاهی به وسعت یک وطن مادری بلدن.. 📌مادر شهیدان خالقی‌پور که پیراهن شماره ۷تیم‌ملی را هدیه گرفته بود در بدرقه آنها به جام جهانی اظهار داشت: این لباس که با آن میخواهید آبرو کسب کنید را روی کفنم میگذارم..🥲 تک تک شما فرزندان من هستید.. ‏دلم برای تک تک شما می‌تپد. اگر اجازه بدهند دستان‌تان را می‌بوسم. زیرا همه شما فرزندان و چشم و چراغ این ملت هستید. به من قول بدهید که همانطور که زیبا بازی میکنید، با اخلاق ورزشی پرچم ایران را به دنیا بشناسانید. در یک خانواده ممکن است تنش ایجاد شود هر خانواده کمبود دارد اما ‏اعضای خانواده مشکلات را در بیرون نشان نمی‌دهند. به عنوان یک خانواده میخواهم قول بدهید هر کاری از دستتان بر می‌آید برای ایران انجام دهید.. بلد نیستم کلاس بگذارم می‌خواستم بیایم و برای شما اسفند دود کرده و نوازشتان کنم... برای سلامتیشون صلوات بفرستیم... ┅═✧❁🌟🇮🇷🌟❁✧═┅        @payame_kosar
رمان عاشقانه شهدایی 🦋جلد سوم؛ 🎋جلد اول رمان؛ "از روزی که رفتی" 🎋جلد دوم؛ "شکسته هایم بعد تو" دلش غذای مادر میخواست. دلش میخواست با مادرش کند، نه هم زیستی. سال‌ها در این خانه بدون هیچ حس زندگی کردند. بدون صبحانه ای مشترک، بدون نهاری مشترک... اصلا دلش میخواست شیدا هم مثل رهایی‌اش بود. رهایی را بلد بود. رهایی به کودکانش را بلد بود. رهایی را بلد بود. مگر مهدی و محسن خودشان لباسهایشان را نمیشستند و اتو نمیکردند؟ آنها هم بلد بودند، مثل خودش اما، این برای کمک به مادر بود، نه برای آنکه مادرش لباس‌های چرک و عرق کرده پسر ده ساله‌اش را مشمئز کننده میدانست. بارها دیده بود که رهایی چطور با عشق به بازی کردن پسرهایش در حیاط خانه نگاه میکند، دیده بود که با زمین خوردنشان بیتاب میشد اما خودش، دوران کودکی‌اش را با وسواس‌های مریض گونه شیدا گذرانده بود. دلش زندگی میخواست. کاش میشد امشب را هم در خانه عمو صدرا بگذراند. چقدر خانه ساده آنها را بیشتر دوست داشت. دلش زندگی با عشق میخواست نه اجبار. احسان چشمهایش را بست ، و غرق در حسرت هایش همانجا، روی مبل، به خواب رفت. ******** آیه مشغول تمیز کردن کمد درون اتاق ارمیا بود. حاج علی و زهرا خانم به جمکران رفته بودند و تا صبح همانجا میماندند. زینب سادات مغموم و ناراحت گوشه اتاق نشسته بود و به ارمیا نگاه میکرد که ایلیا مغزش را با حرف‌هایش میخورد. دلش میخواست به سمت ارمیا برود و پدر داشتن را حس کند. گاهی آنقدر بدجنس میشد که میگفت کاش ایلیا هیچوقت نبود. اما بعد زبانش را گاز میگرفت. آیه جعبه‌ای از کمد درآورد و آن را باز کرد. لبخند زد و گفت: _ایلیا بیا، آلبومت پیدا شد. همه آلبوم ها اینجاست. زینب سادات آرام گفت: _مال منم هست؟ آیه با لبخند سر تکان داد و آلبوم‌هایشان را به دستشان داد. برخلاف تصور آیه، هر دو کنارش نشستند و داخل جعبه را نگاه کردند و آلبوم بعدی را برداشتند. آلبوم کودکی های آیه بود. با خنده و شوخی کنار ارمیا نشستند و ورق زدند. آیه خاطره بعضی از عکس‌ها را برایشان میگفت و میخندیدند. ایلیا به سمت جعبه رفت و آلبوم دیگری برداشت و به سمتشان آمد. ارمیا با دیدن آلبوم لبخند زد و به یاد آورد... دومین سالگرد ازدواجشان بود. هیچ چیز ارمیا را نمیتوانست شادتر از این کند اما شاید داشت اشتباه میکرد! آیه شادترش کرد، خیلی شادتر! آن روزی که به خانه آمد و دید به جای آیه، صدرا و مسیح و حاج علی هستند. تعجب کرد اما با روی باز به استقبالشان رفت. نزدیک غروب بود و آیه هنوز به خانه بازنگشته بود. نگران بود، خواست تماس بگیرد که صدرا گفت: _رفتن زنونه خوش بگذرونن، پاشید ما هم بریم. ارمیا را بزور راضی کرده و کت و شلوار تنش کردند. هر چه نق میزد که کت و شلوار نمیخواهد، از آنها اصرار و از ارمیا انکار. عاقبت دید همه با لباسهای رسمی قصد بیرون رفتن دارند. او هم به اجبار تن داد. یادش نمیرود وقتی جلوی آتلیه ایستادند ، و او را به داخل برده و داخل سالن عکسبرداری پرت کرده و در را پشت سرش بستند چه حسی داشت. نگاهش به عروس مقابلش افتاد و قبل از نگاه به صورت عروس، سرش را پایین انداخت و به سمت در برگشت: _ببخشید خانوم. اشتباه شد. بعد به در کوبید و گفت: _باز کن صدرا، اینجا یک خانوم هست. باز کن. از پشت در صدای خنده می‌آمد و ارمیا غرق در خجالت، عرق میریخت که صدایی باعث شد لحظه ای خشکش بزند: _ارمیا صدای آیه بود. زیر لب زمزمه کرد: _آیه! دوباره از پشت سرش شنید: _برگرد، منم! ارمیا با شک و تردید به عقب برگشت و آیه‌اش را دید، در لباس سپید ساده، با دسته گل و تاج و تور. لبخند روی لبهایش نشست. آن روز کلی عکس گرفتند، شب را در خانه محبوبه خانوم جشن گرفتند. آن روز یکی از ده روز برتر زندگی ارمیا شد. ایلیا آلبوم را نگاه میکرد و از مادرش تعریف میکرد. به قامت پدر افتخار میکرد. از خوشگلی و خوشتیپی پدر و مادرش تعریف میکرد. اما ارمیا نگاه غم گرفته زینبش را میدید. نگاه حسرت بارش را. رو به دخترکش گفت: _زینب بابا چی شده؟ زینب سرش را به چپ و راست تکان داد: _هیچی. ارمیا دستش را گرفت: _بهم بگو آیه نگران نگاهشان میکرد. دلش شور میزد. دلش برای دل ارمیا شور میزد. دلش برای خواسته‌ی لب‌های زینبش شور میزد. گاهی باید به دلت بگویی : (آرام بگیر، این قدر شور نزن! آنقدر شور و شیرین میزنی که بر سرم می آید.) بر سرش آمد همان دلشوره اش. نگاه ارمیا خاموش شد..... ادامه دارد... . 📝نویسنده؛ سنیه منصوری @payame_kosar ╰━━❤️🕊🌼🕊❤️━━╯ «»