#گزارش_تصویری
يارب به كوه طور نرفتيم، چون تو را
در روضه ي رقيه ملاقات كرده ايم
🥀🥀🥀
🔷 به همت گروه جهادی شهیدحججی
در روز شهادت دردانه ی اباعبدالله الحسین (ع) ، حضرت رقیه (س) مراسم عزاداری با حضور پرشور و بی نظیر عزاداران حسینی و زیارت پرچم متبرک حضرت ابوالفضل (ع) در بقعه ی متبرک سیدهاشم برگزارشد.
#شهادتحضرترقیهس
#پایگاهحضرتعلیبنابیطالبع
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
𖠇𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═┅───
@payame_kosar
#گزارش_تصویری
🏴 برپایی مراسم شهادت حضرت رقیه (س)
به همت خواهران بسیجی و گروه جهادی شهید عباس مظفری
#رزمایش_جهادگران_فاطمی۴
#گروه_جهادی_شهید_مظفری
#پایگاه_ثامن_الائمه_رباط_پشت_بادام
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
╭┅─•❀♡❀♡•─┅╮
@payame_kosar
╰┅─•❀♡❀♡•─┅╯
#گزارش_تصویری
✨ برگزاری دعای کمیل و سفره صلوات با همکاری پایگاه بسیج جوادالائمه(ع) بر سر قبور شهداء به همت گروه جهادی شهید حیدرپور
#رزمایش_جهادگران_فاطمی۴
#گروه_جهادی_شهید_حیدرپور_خرانق
#پایگاه_فردوس_خرانق
#پایگاه_جوادالائمه_خرانق
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
𖠇𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═┅───
@payame_kosar
#گزارش_تصویری
🔶 اعضای شورای پایگاه و گروه جهادی حضرت معصومه(س) به دیدار خانواده شهید انتظاریان رفتند و پای خاطره های همسر شهید نشستند ، و با قرائت فاتحه یاد و خاطره این شهید بزرگوار را گرامی داشتند.
#رزمایش_جهادگران_فاطمی۴
#گروه_جهادی_حضرت_معصومه_س
#پایگاه_حضرت_معصومه_س
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
@payame_kosar
╰━⊰🍂🌺🌺🍂⊱═╯
#گزارش_تصویری
🥀 جمع آوری مبلغی پول برای تهیه تعدادی بسته آب معدنی برای زائران کربلا و کاروان مسجد علوی
#گروه_جهادی_حضرت_معصومه(س)
#رزمایش_جهادگران_فاطمی_۴
#حوزه_مقاومت_کوثر_اردکان
@payame_kosar
╰━⊰🍂🌺🌺🍂⊱═╯
#گزارش_تصویری
🏴 به مناسبت شهادت حضرت رقیه(س)، همایش سه ساله های حسینی برگزارشد.
این مراسم که ویژه دختران ۳ تا ۹ ساله بود ، با اجرای حجه الاسلام مسلم زارع و مداحی برادر مجتبی کمالی همراه بود.
💔 دختران حسینی در همدلی و همدردی با کودکان غزه سرود "آه غزه" را به صورت دسته جمعی و با همکاری ۱۰ گروه سرود با حضور ۱۶۰ نفری اجرا کردند.
🖤 ایستگاه نقاشی و رنگ آمیزی ، ایستگاه کتاب ، سیر نمایشگاهی "ایران جوان" و اهدای هدایایی به دخترانی که نام زیبای رقیه را داشتند، از دیگر قسمت های این برنامه بود.
#شهادت_حضرت_رقیه_س
#گروه_جهادی_شهیده_طیبه_واعظی
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
╭┅─•❀♡❀♡•─┅╮
@payame_kosar
╰┅─•❀♡❀♡•─┅╯
#گزارش_تصویری
🥀 به مناسبت شهادت سه ساله امام حسین(ع) ، حضرت رقیه خاتون (س) ، گروه جهادی شهیده طیبه واعظی از کودکان بخش اطفال بیمارستان ضیایی اردکان عیادت کردند و با تقدیم هدیه و بسته تبرکی از این عزیزان دلجویی کردند.
#شهادت_حضرت_رقیه_س
#رزمایش_جهادگران_فاطمی۴
#گروه_جهادی_شهیده_طیبه_واعظی
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
@payame_kosar
╰━⊰🍂🌺🌺🍂⊱═╯
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #پانزدهم
به ایران برگشتیم اما جر و بحث ها همچنان ادامه داشت....😕😒
پدر ومادرم متوجه شدند من #رضای_سابق نیستم و #تغییر کرده ام.
#آرام بودم ، آرام تر از همیشه. اما برای خانواده ام تبدیل به فرزندی #سرکش شده بودم که با همه ی قوانین #مخالفت می کند....✋
تابستان سپری می شد....
برخلاف سال قبل که سخت مشغول درس و کنکور بودم بیشتر اوقاتم به بیکاری می گذشت...
یک روز با تماس تلفنی📲 کاوه غافلگیر شدم. 😟
ظهر همان روز برای نهار در رستوران قرار گذاشتیم. از اینکه مجبور شده بود بعد از دعوا دوستیمان را قطع کند اظهار شرمندگی می کرد...
آن روز درد و دل مفصلی برایم کرد و گفت بر خلاف رضایت قلبی اش توی رودربایستی با آرمین مانده و هنوز هم اخلاق های آزار دهنده ی او ناراحتش می کند. درکش می کردم. سعی کردم دلداری اش بدهم. بعد از نهار به یاد گذشته کمی در خیابان ها قدم زدیم و بعد جدا شدیم.
حدودا ساعت چهار عصر بود...🕓
بیکار بودم. با اینکه چند روز قبل به بهشت زهرا رفته بودم #تصمیم گرفتم دوباره بروم... 😊
در #خلوت و #سکوت آنجا راحت تر فکر می کردم. وارد قطعه ی🌷شهدای گمنام🌷 شدم و کمی بین قبرها قدم زدم.
ناگهان توجهم به کسی که جلوتر روی یک قبر نشسته بود جلب شد.
کمی نزدیک تر رفتم و نگاه کردم.👀
همان دختر دلنشین💎 با همان کتاب کوچک📖 مشغول دعا خواندن بود.
بعد از چند دقیقه سرش را روی قبر گذاشت و اشک هایش جاری شد...
انگار دلش پر بود.
با آنکه نه تصویر واضحی از چهره اش دیده بودم و نه به درستی میشناختمش اما با دیدن اشکهایش دلم لرزید...💓
کمی نزدیک تر شدم...
احساس کردم هرچیزی بگویم ممکن است بی ادبی تلقی شود.
چند دقیقه ای جملاتم را بالا و پایین کردم. صدایم را صاف کردم و گفتم :
_ سلام.
سرش را بلند کرد، به سرعت اشکهایش را پاک کرد و 💎رویش را گرفت.💎 ابروهایش را با روسری پوشانده بود اما بازهم صورتش مثل ماه می درخشید.
سعی می کرد نگاهم نکند....
باد ملایمی چادرش را تکان می داد و دل من هم تاب می خورد.💓💎
جواب سلامم را داد. گفتم :
_ منو یادتون میاد؟
+ نخیر.
_ چند هفته ی پیش در یه شیشه گلاب رو براتون باز کردم. بعد شما باهاش یه قبرو شستین...
+ بله... یادم اومد.
_ ببخشید مزاحمتون شدم. شرمنده. امیدوارم درباره ی من فکر بدی نکنید. فقط میخواستم ببینم شما یادتون نمیاد ما همدیگرو کجا دیدیم؟ آخه چهره تون خیلی برام آشناست. از دفعه ی قبل همش دارم به ذهنم فشار میارم ولی چیزی یادم نمیاد.
+ فکر نمی کنم شمارو جایی دیده باشم. بجز دفعه ی پیش که همینجا دیدمتون.
_ باشه... فکر کردم شاید منم برای شما آشنا باشم.
صدایش ملایم و دلنشین بود....
کلمات را شمرده و با صلابت ادا می کرد. نمیدانستم چطور این مکالمه را سر و سامان دهم.
کمی هول کرده بودم.💓🙊
دلم نمیخواست خداحافظی کنم اما چیزی برای گفتن نداشتم.
پشت کردم و آهسته چند قدم دور شدم. دلهره داشتم.
دوست نداشتم دورتر شوم. دلم را به دریا زدم و برگشتم و گفتم :
_ اشکالی نداره یه سوالی بپرسم؟
با جدیت اخم هایش را گره کرد و گفت :
+ چه سوالی؟
_ چرا میاین اینجا؟
انگار توقع شنیدن این جمله را نداشت. فکر کرده بود مزاحم خیابانی ام. کمی اخمش را باز کرد و جواب داد :
+ بخاطر دلم. برای تسکین دردهام. اکثر آدم هایی که میان اینجا یه #گمشده ای دارن...
بقیه ی حرفش را خورد و گفت:
_"ببخشید آقا من باید برم. خدانگهدار."
اجازه نداد خداحافظی کنم.
به سرعت دور شد...
در همان نقطه ایستادم و دور شدنش را دیدم. صدایش، جملاتش، مدام در گوشم می پیچید.
احساس می کردم با دور شدنش عزیزی را از دست می دهم. اما بهانه ای برای نگه داشتنش نداشتم.
غریبه ی آشنای من دور می شد و بی اختیار پشت قدم هایش اشک می ریختم.😢
در چند دقیقه و با چند جمله دچار احساسی شدم که تا آن روز تجربه نکرده بودم.
دچار دختر دلنشینی که هیچ #نشانه ای از او نداشتم...
همانجا نشستم...
و از آن #شهید خواستم کمک کند تا دوباره او را ببینم...
اما نمیدانستم که این اتفاق هرگز نمی افتد و دیگر او را در 🌷قطعه ی شهدا🌷 نخواهم دید...
ادامه دارد...
✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾
@payame_kosar