eitaa logo
پدر فانتزی خاورمیانه🥰
160 دنبال‌کننده
19 عکس
3 ویدیو
0 فایل
『پدر فانتزۍ خاورمیانـھ🌱!』 ↜مومنم کردۍ به عشقُ و جا زدۍ تکلیف چیست ؛ بر مسلمانۍ که کافر مۍ‌شود پیغمبرش ... کۍ مۍرسد آن صبح که من صدایت بزنم تو بگویۍ جانا♥️🌱↝ 📧 : @pedarfkhn پیام ناشناس داری بفرست اینجا👇 ✉ : https://abzarek.ir/service-p/msg/1053257
مشاهده در ایتا
دانلود
در یک جهان🌍 پر از میلیاردها نفر ط ... ط تنها کسی هستی که ، که بهش نیاز دارم🥺💞 ط یعنی بهار من🥰 و عشق تجلی نام طوست❤ 🆔️ @pedarfkh 🔞 https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7 پدر_فانتزی_خاورمیانه پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
🤵‍♂️ : دلبرجان❤ 👰‍♀️ : جان🥰 ط باعث میشی هر بار فکر کنم هنوزم زندگی قشنگیاشو داره و یکی از قشنگیاش قطعا طویی😍 پ ن : واکنش دلبرجان : 🥲🥺😭💞 (قلبش اکلیلی شد💖) واکنش جان😅 : 😘🤗 و عشق تجلی نام طوست❤ 🆔️ @pedarfkh 🔞 https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7 پدر_فانتزی_خاورمیانه پدر_فانتزی‌های_خاورمیانه
صدای نفس کشیدن ط بهترین صدای زندگی من است😍 کات ... 🎬 همه‌ی دنیا ساکت🤫 عشقم داره نفس می‌کشه🥺😻 می‌خوام صداشو بشنوم ، بزنید کنار😠😤 و عشق تجلی نام طوست❤ 🆔️ @pedarfkh 🔞 https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
باورم نمیشھ... باورم نمیشه یه دختر تو شهر دلم آشوب به پا کرده :) یه دختر که تا همین چند وقت پیش هیچوقت و هیچ کجا ندیده بودمش و هیچ اهمیتۍ تو زندگیم نداشت و نبودش برام مهم نبود ؛ حتۍ اسمشو نمیدونستم؟! نمیدونستم اهل کجاست؟ - ولۍ الان.. ولۍالان شدھ تمام وجودم :)♥️ - رمان‌هاۍ عاشقانه به قلم ؛ پدر فانتزۍ خاورمیانه🌱! 📚 ادامه در کانال ؛ پدر فانتزۍ خاورمیانه🧝🏻‍♀🌸. کلیک کنید😻♥️😭👇🏼. ➜https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
📕 فصل اول : ایستگاه اتوبوس عِییییییییییی تیپ سیییی🚍 داشتم چرت میزدم تو ایستگاه اتوبوس که با صدای ترمز اتوبوس هوشیار شدم بالاخره اتوبوس با تاخیر به پارک وی رسید یه ده نفری مسافر منتظر بودیم بلند شدم که زودتر سوار شم، جا بگیرم آهسته داشتم می‌رفتم سمت در بی‌آرتی سرم پایین بود با چشمای خمار نیمه باز هم نگاه میکردم😌 مسافرا تقریبا پیاده شدن در حین عبور از در جلویی اتوبوس بودم یهو بصورت غافلگیرانه یه مسافر که داشت پیاده میشد زیر پاش خالی شد😯😟 دستش به میله‌ی در بود ولی انگار توانش نبود که خودش رو نگه داره و داشت با صورت از اتوبوس میافتاد روی زمین... هوشیارانه متوجه این اتفاق شدم ناخودآگاه خودمو بردم جلو شونمو حائل کردم و با دستام بغل گرفتمش... همه مسافرا نگران شدن و توجهشون جلب شد مثل یه تیکه گوشت بی روح و سرد و ناتوان در آغوشم قرار گرفت از بازو و بغل گرفتمش بلندش کردم و با کمک دو خانم مسافر بردیمش تو ایستگاه، نشوندنش روی صندلی از حال رفته بود دختره‌ی معصوم😫😢 کیف چرم عسلیش افتاده بود زمین برداشتمش زنگ زدم اورژانس🚑 و رفتم از راننده اتوبوس آب قند گرفتم براش آوردم دادم خانما که بدن بخوره رنگش پریده بود😕😟 صورتش آب پاشیدن تا به حال بیاد خانم دست چپیش دو سه تا سیلی بهش زد به هوش اومد خانمه گفت صورتش یخه فشارش افتاده🥶 آب قند رو بهش دادن خورد اورژانس پنج شیش دقیقه‌ای رسید🚑 معاینش کردن و فشارشو گرفتن🩺 گفتن چیز خاصی نیست فشارش افتاده و فشار عصبی بهش وارد شده....🤔😲 بهش سُرُم زدن و آمپول تقویتی....💉 گفتن اگه میخوای برای آزمایش و اطلاعات دقیق‌تر ببریمت بیمارستان...؟ با صدای خسته و خفیف و گرفتش گفت : نه ، نیازی نیست خوبم بهتر میشم... ، اینجا بود که بغضش گرفت و اشک گوشه‌ی چشمش جاری شد... ، سفیدی چشماش از بدحالی و فشار و خستگی صورتی قرمز بودن و زیر چشماش به سیاهی میخورد رنگش به زردی میزد بی‌تابی تو وجودش موج میزد! مسافرا سوار اتوبوس شدن و رفتن پی کار و زندگیشون ولی من همچنان کیف چرم عسلیش دستم بود ، نشستم روی سکو تا حالش جا بیاد و سُرُمش تموم شه، از اورژانس پد الکلی و چسب زخم رو گرفتم و پرسنل اورژانس وقتی دیدن دخترخانم مقاومت می‌کنه برای رفتن به بیمارستان ، مرخص شدن به دخترخانم گفتم کسی رو دارید باهاش تماس بگیرید بیاد دنبالتون؟ با صدای گرفتش گفت : نه نیاز نیست الکی نگرانشون کنم ... پریدم وسط حرفش گفتم : آخه حالتون مساعد نیست بهتره یکی همراهتون باشه، شما نیاز به استراحت دارید ... گفتش : نه الان بهترم یکم خستم و بی‌خوابی باعث شد ضعف کنم ... تا اینو گفت یادم اومد حاج‌خانم (مادر عزیزم) دیروز تو کوله‌پشتیم یه تیکه کیک گذاشته🥮 و من نخوردمشون ، زیپ کیفم رو باز کردم کیکو در آوردم ، تو جیب کاپشنم هم یه مقدار مویز و گردو تو کیسه فریزر داشتم جفتشونو باز کردم دادمشون بهش بخوره جون بگیره طفلک ، پریدم آب معدنی هم گرفتم براش... به زور تعارف گرفتشون😅😊 تکه‌ای از کیک و چند دونه مویز و گردو رو خورد چند دقیقه‌ای گذشت گفت میشه یه خواهشی کنم گفتم : بله بفرمایید در خدمتم... گفت : یه ماشین برام می‌گیرید گفتم : بله حتما ولی حالتون بهتره ، اگر جایی می‌خواید برید همراهتون بیام؟ گفت : نه ممنون بهترم ، این سُرُم هم آخراشه ، حالم خوبتره، امروز امتحان دارم باید حتما خودمو برسونم برای امتحان ترم ... گفتم : باشه هر جور مایلید، تاکسی برای کجا می‌خواید؟ مقصدتون کجاست؟ گفت : دانشکده دندانپزشکی شهید بهشتی، نزدیکه ... یه تاکسی اینترنتی گرفتم، نزدیک بود دو سه دقیقه‌ای اومد سُرُمش هم کمی مونده بود تموم بشه رفتم کمکش کنم درش بیاره ، پد الکلی رو گذاشتم، آنژیوکت رو کشیدم چسب زخم رو زدم روش حالش بهتر شده بود رنگش برگشته بود🙂 چادرشو مرتب کرد و خودشو جمع و جور کرد چادرشو محکم گرفته بود دستش رو به دیواره ایستگاه گرفت، بلند شد دو سه قدمیش وایساده بودم نگران اینکه نکنه بازم بیافته...😟 وقتی دیدم رو به راهه رفتم در ماشین رو باز کردم ، با خجالت خاصی اومد تشکر کرد سوار ماشین شد کیفشو دادم بهش منم نشستم جلو متعجب شد گفت : شما هم میاید؟ گفتم : بله با رودربایستی و خجالت گفت : شما زحمت نکشید مسیر نزدیکه خودم میرم مشکلی نیست ... . . . ادامه 👇 کپی با ذکر منبع و لینک 💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
منم گفتم : خواهرم چه مسیری باشه چه مسیری نباشه، مشکلی باشه یا نه، شما خواهر دینی من هستید ، غیرت و وجدانم قبول نمی‌کنه ناموس مردم با این حال و اوضاع تنها تو شهر رها بشه می‌رسونمتون به دانشگاه بعدش با همین ماشین خونه میرم ، اینجوری فکرم راحته‌ ... بعد این نطقم که با لحن محکم و محترمانه‌ای هم بیانشون کردم ، دیگه حرفی رو حرفم نیاورد و سکوت کرد ... ماشین که حرکت کرد زنگ زدم منزل به مادرم که کمی دیر میرسم ... بعد چند دقیقه... رسیدیم دانشکده تشکر کرد در رو باز کرد منم در رو باز کردم پیاده شدم خواست کرایه تاکسی رو حساب کنه گفتم : اصلا و ابدا ... مگه من مرده باشم خواهرم ... امروز مهمون منید ... شما بفرمایید به امتحانتون برسید ... قضا و قدری بوده امروز این اتفاق بیوفته حکمتی داشته... دست کردم جیبم یه دهی در اومد تو دستم صدقه دادم براش🙂😌 وقتی اصرار و پافشاریمو دید و اینکه محکم پای حرفم هستم ؛ با روی گشاده و لبخند بر لب تشکر کرد...🤗 خداحافظی کردیم و به دانشکده رفت وایسادم نگاه کردم تا بره داخل خیالم راحت شد و فکرم آسوده ( چرا دروغ بگم هنوز تو فکرش بودم و دلم ناآرام و طوفانی، که این دختر کی بود و چِش بود و....؟؟ ) یه نفس عمیق هوای سرد رو کشیدم تو سینم حبس کردم و از دهن دادم بیرون سوار ماشین شدم برگشتم خونه ادامه دارد ... کپی با ذکر منبع و لینک👇 💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
ای مرد زن اگه شیطنت نکنه🤗🤪 اگه برای گریه به آغوشت پناه نیاره🥲🙈 اگه تمام حرفهاش رو برای تو نگه💌 اگه حسادتش رو از روی بزرگی عشقش نبینی😒💞 اگه صداش و بوی تنش دلت رو نلرزونه😍🥰 ، که زن نیست!🤔 زن سراسر نازه و نیاز🤗☺ و تو مرد تو اسطوره زندگی زنی😇🥰 پس مرد باش🤩😊 و از هدیه خدا خوب مراقبت کن💖💝 ༺ و عشق تجلے نام طوست❤ ༻ 💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
ســــــــلام عـــرض ادبـــــ♡ و احـتــرıllıllıم خدمــتــــ✯ مخاطبـیــــن فرهیـــختــــღ ممنـــون میشم نقطه نظــرات ، دیــدگاه‌ها و تصـــورات و پیـش بینیتـون از آینــده داستان رو با نویســنده در میان بگذارید✿♡✿ ❤ پـــدر فانتـــزی خاورمیـــانه ❤ (نظرات رو در کانال به اشتراک می‌گذارم) 👈 قسمت جدید رمان بزودی ... حضــور گرمـــابخشـتون رو به من هدیــه دادیــد و مــن این گرمـــا رو با نــور خـ♡ــدا به شمـا هدیــه میدم🤗💖 دلتـــون شـــاد و لبـتـــون خنـــدون💐 با سپـــاس فـرıllıllıوıllıllıن🙏 @pedarfkhn : پـــدر فانتـــزی خاورمیـــانه 💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
فصل اول : ஜ۩۞۩ஜ مســجـב ஜ۩۞۩ஜ به قلم : پـــدر فانتـــزی خاورمیـــانه 💌 : کپی با ذکر منبع و لینک https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7 📚
... ادامه : چند وقت بعد ... پنجشنبه شب یک ساعت به اذان مغرب بود وضو گرفتم جوراب سفیدامو پوشیدم رفتم جلو کمدم شلوار کتان زیتونی‌ِسیر رو پام کردم کمربند چرم قهوه‌ای رو بستم پیرهن چهار خونه مغز پسته‌ای روشن رو از کاور برداشتم پوشیدم و پایینشو گذاشتم داخل شلوار از تو کشو دو تا انگشتر عقیق کبود (یاسی) با ذکر یا زهرا و فیروزه رو برداشتم دستم کردم اورکت نسکافه‌ای رو برداشتم انداختم رو دستم موهامو با برس به عقب شونه کردم دو تا پاف لالیک انکر نویر به یقه و یه پاف هم رو پوست دست چپم زیر ساعت مچی زدم جلو در کتونیای قهو‌ه‌ایمو برداشتم پوشیدم با حاج‌خانم و حاج‌آقا (پدر جان) خداحافظی کردم رفتم مسجد محل برای نماز جماعت بعد هم جلسه با رفقای پایگاه بسیج مسجد که هر هفته برگزار میشه پایگاه مقاومت بسیج ..... که از اول انقلاب شکل گرفته بود و من و رفقا از کوچیکی عضوش بودیم تو رشد و رونقش تلاش کردیم، کمک کردیم مسجد و پایگاه مثل خونه‌ی دوممون بود شیطنتهای بچگیمون و شروع رشد شخصیتی و معنویمون از مسجد و پایگاه کلید خورده بود و در کنار هم رشد کردیم تا الانم که بزرگ شدیم جایگاه خاصی تو زندگیمون داره، با رفقا مسئول اداره کردنشون هستیم دستی در کارهای فرهنگی مسجد هم داریم، جذب کودک و نوجوان و جوان‌ها در اولویتهای نظری و عملی ماست فعالیتهای مسجد و پایگاهمون در محله و استان و کشور نمونست و حرف اول رو می‌زنه؛ مقام‌های قرآنی و مداحی و ورزشی و علمی زیادی داره.... خلاصه ... با رفقا و بچه‌ محلام گرم گرفتم و خوش و بش کردم بچه‌های پایگاه هم تا منو میبینن دست میندازن😂🤪 میگن تو مسجد میای مگه عروسی میای اینقدر تیپ میزنی، به خودت میرسی؟ یه کرواتت کمه بچه خوشگل ...😅😁 منم جوابشون رو اینجوری میدم : در سیره امام حسن مجتبی (ع) اومده : وقتی به نماز برمی‌خاست بهترین لباسهای خود را می‌پوشید. به او گفتند : اى فرزند رسول خدا ، چـرا بهترین لباسهایت را مى‌پوشى؟ می‌فرمودند : {فَقَالَ إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى جَمِیلٌ یُحِبُّ الْجَمَالَ فَأَتَجَمَّلُ لِرَبِّی وَ هُوَ یَقُولُ : "خُذُوا زِینَتَکُمْ عِنْدَ کُلِّ مَسْجِدٍ"  فَأُحِبُّ أَنْ أَلْبَسَ أَجْوَدَ ثِیَابِی} ؛ خداوند زیباست و زیبایى را دوست دارد و من نیز خود را براى پروردگارم مى‌آرایم🥰❤، چه خداى تعالى فرماید : زینت خود را به هنگام عبادت در مسجد برگیرید . بنابراین ، دوست دارم که بهترین لباسم را بپوشم . قرآن کریم در آیه ۳۱ سوره مبارکه (اعراف) می‌فرماید : (یَا بَنِی آدَمَ خُذُواْ زِینَتَکُمْ عِندَ کُلِّ مَسْجِدٍ وکُلُواْ وَاشْرَبُواْ وَلاَ تُسْرِفُواْ إِنَّهُ لاَ یُحِبُّ الْمُسْرِفِینَ) ؛   اى فرزندان آدم! نزد هر مسجد (به هنگام نماز،لباس و) زینت‏هاى خود را برگیرید و بخورید و بیاشامید و اسراف نکنید، همانا خداوند اسرافکاران را دوست ندارد. حرفهام تاثیرگذار بود😊 البته رفقا به شوخی میگن و منم همیشه در جواب آیه و روایت میارم😇😊 میون گپ و گفتمون بود که حاج آقا طهرانی امام جماعت مسجد، استاد اخلاق و از شاگردای آیت الله بهجت اومدن مثل یک پدر مهربان بودن و برای اهل محل و حلال مشکلات مردم وجودشون باعث خیرات و برکات زیادی بوده و هست، از کوچیکی زیر نظر و آموزه‌های ایشون تربیت و بزرگ شدیم، والدینم از کوچیکی دست منو تو دست ایشون گذاشتن که به حق بهترین انتخاب و کار رو کردن ... ایشون هم من رو مثل برادر شهیدشون دوست دارن و هر وقت که منو می‌بینن میگن تو منو یاد حسین برادر شهیدم میندازی🥺، عنایت ویژه‌ای نسبت به من دارند ... سلام علیک گرمی کردیم و به نشانه احترام ویژه‌ی قلبی که به ایشون داشتم،❤ یواشکی دستشون رو بوسیدم😘 حاج آقا طهرانی گفتن که مسجد کم پیدایی و نماز جماعتها نیستی؟ عرض کردم بخاطر شغل جدیدیِ که استخدام شدم و ساعت کاریش ایجاب می‌کنه نتونم اینجا مسجد بیام تا بیشتر و بهتر درک محضرتون رو کنم .... حاج آقا طهرانی گفتن : پسرم واجبات رو عقب نندازی ، حواست باشه یک قدم سمت خدا برداری خدا ده قدم سمت تو میاد ، خدا اولویتت باشه ... پسرم ، آقا امیرالمومنین علی علیه السلام می‌فرماید : آدم در سه جا عوض میشود ؛ یک ، در نزدیکی صاحبان قدرت دو ، در مسئولیت گرفتن و زمامداری سه ، در ثروت بعد از فقر ... مراقب خودت باش پسرم ... با تعجب تو فکر حرفهای حاج آقا طهرانی فرو رفتم... ادامه دارد ... کپی با ذکر منبع و لینک👇 💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7