♥⊱╮꧁ خواســتـگـاری ꧂╭⊱♥
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
... ادامه :
بعد از دیدار با دلبرجان❤🥲
رفتم دانشکدم
کلاسا یه جور جذابی داشت پیش میرفت ...
نور بود و رنگ🌈
اسم جذابش و چهرهی ماهش ...🥺😍
چشم و گوشم بود که داشت ؛
پلان به پلان
سکانس به سکانس رو
اِسلو پیش میبرد ...
از هلال ماهش که ازش داشت خون میچکید
تا تن صدای سوپرانو بهشتیش
قلبمو از جا میکند💕🥺
دیگه کی با برهان و حرکت و تجربه و جوهر و علت و معلول و عوالم و ... کار داشت
هر چی بود اتحاد بود
اتحاد عاشق و معشوق
هر چی بود اجتماع بود
اجتماع و حرکت عاشق به سوی معشوق و بالعکس
خیر مطلق بود که به من رو کرده بود
عشق به سرنوشت بودنش، منو به جوش و خروش انداخته بود
نفهمیدم چطور کلاسا تموم شدن
فقط حالِ خوب و تیپ مجلسی که زده بودم داشت تو دانشکده جلب توجه میکرد
و پِچ پِچهای ریز ریزِ دختر پسرای همکلاسیم که با نگاهای دزدکیشون زیر و روم میکردن ...
. . .
کتمو در آوردم گذاشتم رو جالباسی ماشین ،
سوار ماشین شدم
ماشینو روشن کردم بخاری رو زدم تا ماشین گرم شه
تو فکر این بودم که چطور حالا این قضیه رو برم به خانواده بگم...!؟؟!🤔🙃😅
نه اینکه گفتنش سخت باشه و نشه گفت ، نه ...
خب به هر حال یه موضوع مهم واسه شازدس😊😇😅
و نیاز به سوپرایز داره👌🤌 چیزی که من تو رسوندن خبرا و اتفاقای خوب خیلی دوست داشتم به بهترین نحوِ ممکن انجام بدم و خب یه ریزه هم شیطنت داشتم
حالا فک کن من ...
منی که دم به تله نمیدادم
پسر سر به زیر دانشکده ، خانواده و محله بودم ،
سرم قسم میخوردن ...
حالا بیان ببینن خاطر خواه دختر شاهِ پریون شدم ...🥲😁🤪🙃😆😅🤗🥰🥰🥰🥰
قربونش برم من، فدای اون دو تا مروارید سیاه صورت ماهش بشم😍🥲
پیش مرگ تو شدن آرزوی من بود ...
دلآرام قلب نا آرامم
دوستت دارم جنونِ عاقلانهیِ من❤💘
نازنینترین نازِ نیازِ من
راه افتادم ...🚘
باید یه چیز خاص برای یه اتفاق خاص میگرفتم💖
رفتم دانژه ...
چون قبلا امتحانشو پس داده بود
برای آبجی خانم ماکارون رنگارنگ و برای حاج آقا و حاج خانم هم کیک رژیمی گرفتم ...
تو راه خونه بودم ، تو خیابون و اتوبان ، تو ترافیک پشت چراغ ولی رو هوا
یه موزیک لایت
اصلا نگم براتون ...🥰🙂💓💗
سر چهارراه نزدیک خونمون بودم گلفروشی رفیقم امیر زدم بغل ، پیاده شدم یه گلدون پتوس گرفتم ...
رسیدم خونه و در رو باز کردم
و شروع کردم به شلوغ کردن ...😅🤗
سلاااآآآآااامم
کسسییی خونه نیییسسست؟؟
بیایید کمکککک.. ..😝😜🤪
خونت آبااااااد ،
بیا و ببین چخبرهههه😅😆🤪
بیا و ببین چکرررررده😅🤣🤭
آقا (....) چکررردده. ...😅🤣
حاج خانم جااااان ، کجایید؟
حاج خانم شتابزده از اتاق در اومدن بیرون که ببینن چه شده این همه سر و صدا راه انداختم !؟🤔😅
نخل موهای بیسکوئیتی رنگش و
سایه روشن دو چشمون زاغش و
تیشرت سفید با گلهای یَشمی و
شلوار پارچهای کرم رنگ و
صندل طبی ،
گوهر نایاب مادرجان بود که میدرخشید ...😍🤩
پنجهی آفتابیه بزنم به تخته🧿🌞🧿
سلام علیک کردم با مادرجان ...
حاج خانم نمیخوای گل پسرتو تحویل بگیری ...🤪🥲😅🤗
حاج خانم :
گل پسرم اگر اَمون بده چرا که نه ...😍🙃😁
سلام (....)م رسیدن به خیر
چخبره ، چی شده؟ خونه رو گذاشتی رو سرت!🤔🤭
جعبه شیرینی رو تحویل دادم خدمت مادر عزیز ؛
بفرمایید خدمت شما
مادرجان که همینجوری داشتن متعجبانه نگام میکردن
میگفتن این چیه؟ منم گفتم شیرینی 👌🍰 با چایی بدجور میچسبه ...🤤🥲😅🤣😂😆
حاج خانم خندشون گرفت، در جعبه رو باز کردن و با نگاه زیرکانشون که چشماشون جمع و کشیده شده بود و تبسمی بر لب داشتن گفتن :
آقا (....) الان نه عیده نه مراسمیه نه اتفاقی...!!!!؟؟😐
نکنه خبریه ...؟؟؟🧐😳🤔
من :
تا دیدم انقدر زود دارن پیش میرن ، گفتم : چخبری؟
خبری نیست که ...!
سلامتی شما نازنین😍😅
رفتم از بغلِ درِ ورودی گلدون رو برداشتم آوردم
گرفتم سمت مادر جان و بهشون گفتم :
گل برای گل ، عمرتون مثل عمر گل نباشه ...😍😇😊🤭🪴
خب چون مادرن و منو میشناختن گفتن :
دیگه واقعا خبریههه ، کارات عجیبه ...
( من نمیدونم چرا یه کاری رو نمیتونم بدون تابلو شدن انجام بدم!؟ شاید بخاطر هیجانی که داشتم اینقدر سه شد ....🙆♂️🤷♂️ )
چون قبلا هم یه حدسایی میزدن ولی خب خودشون هم در همون اندازهیِ حس شیشم مونده بودن ، منم که زیر بار نمیرفتم و خودشون هم چیزی تو اندازه علامت سوال مونده بودن؟؟؟ ، اما الان بیشتر شک کرده بودن ... منم گفتم : چیش عجیبه یه گلدون و یه جعبه شیرینیه دیگه 🤗 چخبری بهتر از حال خوبمون ...😊
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
گفتن : گل پسر حالِ خوب دلیل میخواد ، تو بگو دلیلِ حالِ خوبت چیه ...؟ علت اینکارات چیه ...؟😏🤔😉
اوفففف ، دیگه واقعا میخواستن کُلِ ابهامایِ این چند وقتَ رو ازش سر در بیارن ...
من : حالِ خوبِ من شمایی
حالِ خوبِ من پدر جانن
حالِ خوبِ من همشیرست
حالِ خوبِ من ...🥺😖😭 (♡ ببخشید ...🥺😭💔 )
سکوتِ توام با مکث و بغضِ پنهانم ... بیقراری حالم ،
برگشتم که تصویری ناراحت از خودم نشون ندم ...
ولی خب باید که میگفتم ، میگفتم ولی یه کوچولو زود بود باید همه خانواده دور هم جمع میشدن ...
برگشتم برم سمت اتاقم ، دکمههای لباسمو باز میکردم و گفتم :
بی زحمت شیرینیها رو بذارید یخچال ...
خودمو زدم به اون راه و گفتم :
فاطمه ریحان و پدر کجان؟
حاجخانم با اینکه سوالشون بیجواب مونده بود و اونچیزی که میخواستن بشنون رو از زبانم نشنیدن ... ، با حالِ بیرمق و دلخوری گفتن : آبجیت کلاسه ، دیگه باید بیاد . پدرت هم بیرون کار داشت ...
تو اتاق لباسامو در آوردم و هاوایی و شلوار پوشیدم
جلو آینه به خودم رو کردم گفتم تو که بالاخره باید بگی دیگه ...
چرا اینقدر تعلل میکنی پسر ...؟!؟؟🤨
رفتم سرویس و وضو گرفتم و آبی به دست و روم زدم ...
شدت دوست داشتن و عشقش اشکمو در آورده بود🥺😭❤، داشتم اشکِ چشمامو با آب، ایهامدار میکردم ...
خب دلِ دیگه هواشو کرده .... دلتنگشم
دوستش دارم ... به کسی چه ، این دلِ لامصب هوایی شده ، هوایِ عشقشو کرده ، هوایِ تن و جونشو کرده ، هوایِ بغلِ گرمشو ....
دست و روم رو خشک کردم
عطر کِرید اونتوس رو زدمو نمازمو خوندم و از اتاقم اومدم بیرون و
رفتم سمت آشپزخونه ، مادرجان داشتن به پتوس رسیدگی میکردن ، گفتم چطورید شما مادرِ دلم؟🤗 خوبید عزیزِ دل؟
داشتن برگای گل رو تمیز میکردن
نگام کردن و جوری که با کنایه باشه گفتن خوبیِ من از خوبیِ شماست ...😉 ( یعنی که آره خوب بودن و این داستاناااا😅🙃 ) خندیدمو دو تا فنجون چایی ریختم و با کیک و چنگال و پیش دستی بردم گذاشتم رو میز ، دست مادر جان رو گرفتم و گفتم اجازه میدید؟
با نگاه معصومانه و تبسم همیشه بر لبشون گفتن :
چه اجازهای ...؟!🙂
گفتم بفرمایید خستگیتون رو در کنید تاجِ سرم ...🤗😍🥲❤
دستشون رو گرفته بودم و دست دیگم پشت کمرشون، همراهیشون کردم سمتِ پذیرایی و نشوندمشون روی کاناپه و خودمم با کمی فاصله نشستم ...
چایی کیک تعارف کردم و گفتم از بهترین جاها گرفتم برای شما ، میل کنید ، کارشون بیستِ و خوشمزه💯🤤 و تعریفاتی که پس و پیش داشتم میکردم و از بیرون و وقتی که گذاشتم بخرمشون میگفتم ...😁😅
همینجوری که مهربانانه نگام میکردن گفتن :
دستت درد نکنه ... ولی ...
بگو ببینم که داستان چیه ، چی شده (....)م
قضیه چیه...؟
دلواپسیهات برای چیه عزیز دلم؟
من این چند وقت حواسم بهت بوده ، میدونم حالت نا آروم هست
میدونم تا دیر وقت بیداری، چراغ اتاقت روشن میمونه ، میام خاموشش کنم ...
میبینم نوشتههایی که اطرافت هستن
قلم دستته و به خواب رفتی ...
یه بار هم ناخواسته چشمم به متنی که نوشته بودی خورد😏
قشنگ بود ولی شِکوِه از دردی داشت ...
نوشتههات ، اشعارت ... غمِ راز داری رو داشتن به دوش میکشیدن
که معلوم نبود چیه..!؟؟
دلم میخواست بهم بگی
و میدونم کاری رو که باب میلت نباشه انجام نمیدی
نمیخوام اصرار کنم بهت
ولی اگر دوست داری
اگر حرفی تو دلت سنگینی میکنه که با گفتنش به مادرت کمی از رنج و ناراحتیت کم میکنه
به من بگو
بگو دردت به جونم ...🥺
این حرفایِ مادرجان باعث میشد من احساس آرامش کنم
باعث میشد که وجودِ کسی بعد از خدا برام نوربخش باشه
اینکه معنی وجودِ خورشید رو با دل و جون تو زندگی درک کنم
و حس اینکه کسی رو داری که میتونی کمی از حرفای دلت رو بهش بزنی
باعث خوشحالیم بود
و دیگه صبر نکردم برای اینکه همه جمع شن و بعد این موضوع رو مطرح کنم
...
حال دلم عوض شد💖
یه نفس راحت کشیدم
پردهی سِرّ این چند وقته رو زدم کنار و حرف دلم رو راحت گفتم :
قضیه اینِ که من به کسی علاقمند شدم😊😌 ...
نگام از خجالت پایین بود😌
مادر جان همینجور که چشماشون تَر بود ، دلشون باز شد و تبسم به لبشون نشست و نگاهشون شاد شد
پرسیدن : خب بعدش ...؟😀
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
من : بعد نداره که ، علاقمند شدم دیگه 😒
یعنی این راز داریم جون به لب کننده بوداااا😅
مادرجان با حالت علامت سوال و متعجبانه گفتن : یعنی چی علاقمند شدی؟ چرا سر بسته حرف میزنی مادر ؟!!! خب توضیح بده ، کی هست؟ کجا هست؟ کجا دیدیش ...؟!؟ همییین علاقمند شدم ...😬🤔یعنی همین که علاقمند شدی این همه مدت داغونت کرده....!!!؟
دیدم وقتی کفری شدن و خیلی کنجکاون و طاقتی ندارن ، الانِ که موهامو بکشن 😁 حرفامو ادامه دادم :
نه فقط علاقمندی نیست ...😁
( اینجا چشماشون گرد شد و میخواستن حرف بزنن و خب صبر کردن ببینن ادامه حرفام به کجا میکشه ؛ فک کنم تو ذهنشون گذشت که فقط علاقمندی نیست یعنی چی؟؟؟! یعنی دیگه چی هست؟! ......😆🤣🙃🔞😉 )
چند وقتی میدیدمش و زیر نظر داشتمش
باهاش حرف زدم ، نگاهش کردم ...
به دلم نشسته❤
( اینا رو گفتم ولی واقعیتی رو نگفتم ؛ اون واقعیت اینِ که من اولین باری که دیدمش عاشقش شدم ،
عاشقِ اونی که یه عمر دنبالش بودم و نیمهی سیب وجودم بود🍎 ، عاشقش شدمو دروازهی کاخ دلمو روش باز کردم و شاه نشین قلبمو بهش دادم ، نشست و جا خوش کرد و تا الان دیوونشم این شاپرک خانمو😍❤🥰 )
اشک تو چشمام جمع شد و قطرهای افتاد😢
حاج خانم وقتی منو اینجوری دیدن
دست راستشونو کشیدن روی صورتم و اشکمو پاک کردن ، گرمای دستشونو کشیدن کنار گردنم و
گفتن :
نبینم اشکتو عزیزدلم🥺❤
اینجور که دلِ تو برای این دخترِ لرزیده معلومه که خیلی خانمه ...🙂
حالا بگو ببینم اونی که دلت پیشش گیر کرده کیه کجا دیدیش؟ همکلاسیته؟
خودمو کنترل کردمو گفتم : تو راه دانشگاه دیدمش ،
همکلاسیم نیست
هم دانشگاهیمم نیست
پزشکه ... در واقع دندانپزشکه
مادرجان : تو که این چند وقته دندونپزشکی نرفتی!🤔
مطبش کجاست؟
من : دانشجوی دانشکدهی دندانه نزدیکمونه
مادرجان با شوق گفتن : حالا عکس این ماهچهره رو داری؟😀
من : نه
ماهچهره ؟؟؟
مادرجان : خب معلومه اونی که تو انتخاب کردی یه پا خانمه ، ماهه که افتاده تو دلت و دلتو انقدر برده ...🤩
من با نیشِ خندان گفتم : بله حدستون درسته ، یه دخترِ مذهبیِ معصوم که هر چی از خوبیش و خانومیش بگم کمه ، فقط باید ببینیدش ...
امروز باهاش ملاقات کردم و حسمو بهش گفتم ...
میخواستم ببینم نظرش چیه ، قبل از اینکه به شما بگم
مادرجان با لبخند ملیحی گفتن : خب اون چی گفت؟😊😀
منم با ذوق گفتم : اولش نمیخواست شماره بده ولی وقتی دید موجه برخورد کردم ، شمارهی مادرشو داد ...
مادرجان : اسمش چیه ؟
من با تبسم و شعف گفتم : زهرا🙂🥰😍( گفتم زهرا ولی نگفتم حسمو که این اسم دلمو میلرزونه و آشفتم میکنه ، یه اقیانوس احساس تو دلم موج میزنه وقتی اسمشو میارم 🥺😢😭❤💚 )
همین که اسمشو گفتم ، پاشدم دوئیدم سمت اتاقم
مادرجان گفتن کجااااا رفتی؟😐🤔
زودی برگشتم و کاغذ شمارشو آوردم دادم به مادرم گفتم : اینم شمارهی مادرش و اسم و فامیلیشون ، فقط گفتش وقتی زنگ زدید بگید از طرف دانشگاه تماس گرفتید و معرفی کردن
مادرجان : چراااا اونوقت ؟🤔
من : نمیدونم ، شاید بخاطر اینکه روش نمیشه
. . .
تو همین صحبتا بودیم که همشیره کلید انداخت اومد خونه ( چادر قجری و روسری لمه ذغالی رنگ و مانتو و شلوار مشکی ، کیف چرم مشکی اداری ؛ فرشته کوچولوی زندگی خودمی ریحانم🥺 )
وقتی من و حاجخانم رو کنار هم دید گرم گرفتیم گفت :
به به مادر و پسر خوب چشم منو و حاجی رو دور دید
و خلوت کردیداااا😉🙂(چشمکی به مادرجان زد)
کیف رو گذاشت زمین ، چادر قجری رو در آورد و گذاشت روی صندلی
مادر جان : خوبه خوبه حالا یه کوچولو هم نمیتونم با عزیزدلم تنها سر کنم😊 برو چایی بریز بیا با کیکی که داداشت گرفته بخور
منم سریع گفتم : نه من برای فاطمه ریحان جدا خریدم ، برو تو جعبه تو یخچاله ...
رفت جعبه رو که باز کرد یه جیغ ریز زد و صداشو لوس و کشیده کرد و گفت : واااااای داداااااش تو چقدررررر...
گفتم : چقدر چییی ؟؟؟
یه دونه شیرینی درسته گذاشت تو دهنشو با دهنِ پر گفت : چقدر ماهی تو داداش ، تو چقدر نامبروانی
چقدر بیستی بیست یعنی عاشقتم😍🤩
ماگ فانتزیشو چایی پر کردو با جعبه اومد تو پذیرایی
با دهن پُر منو یه ماچِ شیرینی کرد که نگم براتون😘😶🥴😅
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
حاج خانم گفتن : یواش از دستت نگرفتن که همش واسه خودته دختر ، کاه که از خودت نیست کاه دون که از خودت هست ، کم کم بخور چاق نشی ، ناهارم داریماااا ...
همشیره با خنده و همینجور که داشت یکی یکی ماکارونارو مثل نقل و نبات داشت میخورد گفت : نترس مامانی ، فردا باشگاه میرم آب میشه ، مگه میشه شیرینی مورد علاقمو (....)م بگیره و من بشینم نگاش کنم ، دارم میمیرم از خوشمزگیشوووون🤤🥰🥲😍😋
من با خوشحالی گفتم : نوش جونت عزیزدلم😍
میدونستم اینقدر ذوق میکنی چندتا جعبه میگرفتم🤭
همشیره یه لحظه تو فکر رفت و با تعجب به من و مامان نگاه کرد و گفت : حالا این شیرینیو کیک مناسبتش چیه؟🤔😐
مادرجان خندش گرفت گفت :
اینقدر هولی دختر که نمیدونی داری شیرینیِ خواستگاری خان داداشتو میخوری😁👊
اینو که نگفت محبوبه جان ، یعنی چشمای فاطمه ریحان گِرد شد ، شیرینی پرید تو گلوش و باقی شیرینی تو دهنش پاچید بیرون ، کلا یه وضعی شد🙆♂️🤦♂️، من و مادرجان پریدیم سمتش، پشتش میزدیم دیدم سرفه کردو اون ذره شیرین پرید بیرون ، سریع از آشپزخونه آب آوردم دادم بهش
به حاج خانم با خنده گفتم : این دومین مورد تَلَفاتیمون بودااا دفعهی قبل پدرجان با حرف من غذا پرید تو گلوشون ، این دفعه با حرف شما ، فاطمه ریحان داشت از دست میرفت ...😄
مادرجان با تبسم همراه با پشیمونی فاطمه ریحانو نیشگون نرم گرفتن و گفتن : بهت میگم هولی همینه ، دنبالت نکردن که دختر ، داشتی کار دستمون میدادی
، سر فدای شیکم ...🤨😬😄
فاطمه ریحان با چشمای تَر و صورت قرمز از سرفه و غذایی که پریده بود تو گلوش ، ریز ریز زد زیرِ خنده (با اینکه سرفه میکرد)😆🤣😂
حاج خانم و من خندمون گرفتِ بود از خندش😄😁😆🤣
نفس ریحانجان که جا اومد خندههای ریزش تبدیل شد به قهقه ؛ هر وقت اتفاق خوبی میافتاد تیکِ خندش میگرفت و اشک شوقش جاری میشد ...😂😅
همشیره خندههاش یواش شد و نگاهی به مادرجان انداخت و پرسید دختره کی هست که داداش خواستگاری کرده ازش؟ نگاهی به من کرد و گفت : عکسشو داری (....)؟🙂
اومدم نطق کنم که مادر جان گویِ سبقتو گرفتن، گفتن :
چی میگی ریحانجان خواستگاری کجا بود ، دختر خانم دلِ آقا داداشتو برده ، آقازاده گلوش پیشش گیر کرده ...😉🤭😆
حاج خانم یه چشمک و تایید سر و دست هم ضمیمهیِ حرفشون کردن😅😄
آبجی جان چشمایِ گِرد ذوق زدشو سمتِ من قفل کرد و گفت : نه باباااااا؟؟!!!😃😃 داداش راست میگه مامانی؟؟
چرا به من نگفتی زودتر ...؟ میگم این آقا پسر چند وقتیه سرش تو لاکِ خودشه ، آسه میره آسه میاد نگو آقا داداش عاشق شده صداشو در نمیاره و چیزی به من نمیگه ، حالا عاشق کی شده؟ عروس خانم اسمش چیه؟ .... بعدش زد زیر خنده 🤣😆
من دستمو گذاشتم رو پای مادرجان و آروم فشار دادم گفتم اینجوری پیش بریم پدرجان بیان پس میوفتنااا ...😅
مادرجان با خنده رو به من گفتن ، حمیدجان خودش یه پا آمیتاب باچانِ ...😄😅
بعد هم لفظ اومدن که آره بابااااا😁😂کجاشووو دیدی😉 عروس خانم دکتره ، آقا(....) چند وقتیه که زیرِ سر داشتَتِش خانمووو😀 ما خبر نداشتیم
همشیره با خوشحالی و خنده رو به من گفت : اسمش چیه داداش نکنه از این اسمای جدید داره ...؟😀😁
من با خنده گفتم : نه عزیزم🤗 اسم که جدید قدیم نداره ، انتخاب داداشت یکه ، اسمش زهراست🥰 دکتر هست ولی دندانپزشکیِ بهشتیه😊😁😆
آبجی جان ادامه داد گفت : ععععههه پس دیر میومدی، میرفتی اونجاااا شیطوووون ... 😉🙂😅
سر به سرم میذاشت
من : 😐🤨😶
سریع گفت : شوخی کردم بابااا
صدای زنگ اومد
من سریع گفتم یا خدا دیگه حاج آقا اومدن دیگه باقیش با خودتون همین که فاطمه ریحان رو سورپرایز کردم واسه هفت پشتم بسه ( خندیدم😁😅 )
پاشدم برم اتاق که مادرجان با خنده گفتن : کجا میری اصل کاری پدرته که باید سورپرایزش کنی😉😄
فاطمه ریحان رفت سمت دربازکن
برگشتم رو به مادرجان گفتم شما قضیه رو مطرح کنید به موقعش صدام کنید میام 🤗
من رفتم اتاق و آبجیجان در رو باز کرد ،
حاج آقا که اومدن داخل و مادرجان رفتن به استقبالشون و فاطمه ریحان هم رفت اتاقش ،
پدرجان رو میزو که دیدن به حاج خانم گفتن :
محبوبه جان، خبریه؟ مهمون داشتیم؟!
حاج خانم با خنده گفتن : مهمان که هستن ولی یه روز میرن سر خونه زندگیشون ...😊
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
پدرجان دبل تعجب کردن و گفتن : متوجه نشدم عزیزم🤔 یعنی الان مهمون تو خونست؟ دوستای فاطمه ریحان هستن ، بگو بیان خجالت نکشن ، من میرم اتاق راحت باشن
مادرجان که دیدن پدرجان دوزاریش نیوفتاد گفتن(البته بنده خدا پدر هم حق داشتن حاجخانم خیلی مبهم گفتن دیگه پدرجان که غیبگو که نیستن😅) :
بچههارو میگم حمید جان🤭
تا من چایی میریزم ، لباساتو عوض کن، دست و روتو آب بزن بیا بشین تا بگم برات
پدرجان که تو فکر رفته بودن و حرف مادرجان سوال شده بود براشون ، رفتن لباساشونو عوض کردن ، ربدوشامبر ابریشمی زرشکی پوشیدن و رفتن سرویس ، عطر تامفوردگریوتیور زدن اومدن رو کاناپه نشستن رو کردن به مادرجان گفتن : خب محبوبهجان بگو ببینم کی مهمونه ، کی میخواد بره ، کی میخواد بیاد؟؟؟ داستان این چایی و شیرینی چیه؟
مادرجان با لحن شیرین داستانسُرایانشون و صدای گرمشون قضیه رو مفصل تعریف کردن ...
بین حرفاشون همشیره که لباساشو عوض کرده بود اومد بیرون گفت : سلام باباجون😊🤗 خوبید ؟
حاج آقا : سلام دخترم به خوبی تو عزیزِ دلِ بابا ...😍
بعد به فاطمه ریحان گفتن داداشتو صدا کن بیاد
داشتم مطالعه میکردم البته صداها کم و بیش میومد
همشیره اومد در زد گفتم بیاد تو،
گفت : باباجون صدات میکنه داداش😉
لبخند زدم بلند شدم رفتم پذیرایی ، سلام دادم و حال و احوال کردیم ، پدرجان گفتن (....)جان بفرما بشین ، رفتم نشستم روبروشون
بعدش گفتن : نه خوشم اومد ، نهههه خوشم اومد🤗 مبارکا باشه ، آفرین نشون دادی پسر خودمی😅😁
نشون دادی هنوز نسلِ مجنون رو زمین ادامه داره ...
اینو گفتنو فاطمه ریحان زدن زیرِ خنده🤣
بعد گفتم حاج آقا به پای شما و حاج خانم که نمیرسیم🤭
پدرجان و مادرجان هم خندشون گرفت ...😄
. . .
یکم استراحت کردم خستگیم که در رفت، قبل از رفتن سر کارم به حاج خانم گفتم کی زنگ میزنید برای خواستگاری؟
حاج خانم هم با خنده گفتن خیلی عجله داریااااا😄
گفتم : پس چی تا همین الانشم دیر شده دست نجنبیم ....
گفتن : امشب زنگ میزنم خبرشو بهت میدم ،
برو خیالت جمع پسرم ...😊
مادرجان رو بوسیدم و با پدرجان و مادرجان و آبجیجان خداحافظی کردم رفتم ...😘
شب سر کار بودم و کتاب به دست سرکشی و مطالعه میکردم
گوشیم زنگ زد ، شماره همشیره بود
سریع جواب دادم
سلام آبجی گل ، خوبی فِنچَم، چخبراااا؟
آبجی: سلام داداشی چطوری؟
. . .
بعد از احوالپرسی، پرسیدم که چی شد مادرجان زنگ زدن؟
گفتش آره زنگ زد و گفتش که از دانشگاه معرفی کردن و همه چی خوب پیش رفت ، مشخصات و معیارای اولیه رو گفتیم ، قرار شد فردا مامان زنگ بزنِ جوابشون رو بدن ...
همین صحبتارو کردیم و تماس تموم شد
منم که آروم و قرار نداشتم تا خود صبح بیشتر سر پا بودم قدم میزدم ...🙆♂️🚶♂️
بعد از ظهر روز بعد
به حاج خانم گفتم زنگ نمیزنید دیر میشههااا😅
حاج خانم هم گفتن اینجوری که تو پیش میری ، خواستگاری و بله برون و نامزدی و عقد کنونو جهاز برونو عروسی و ماه عسل رو باید یه روزه بگیریم😄😃😂
من و آبجی خندمون گرفت😄😅
همشیره گفتش : داداش بد جور گلوش گیر کرده باید زودتر دست عروس خانم رو بذاریم تو دستش تا مرغ از قفس نپریده👰♀️🕊
من : زبونتو گاز بگیر خدا اون روزو نیاره😢💔
حاج خانم رفت سمت تلفن و گفتن خب بذارید الان زنگ میزنم
با مادر دلبرجانم تماس گرفتن❤
بعد از احوالپرسی
جوابشون ...
مثبت بود یا نبود؟🤔😉
جوابشون مگه میشه منفی باشه 😁🤗🤭🙂😍🥰
جوابشون مثبتِ گَرم بود🔥➕
خدایا ممنونِتم🥺
از این عشقِ نازنین که به دلم انداختی💞
تلفن حاجخانم که تموم شد ،
خونه ترکید💥
من وایساده بودم🤯
آخ جوووون، یوهوووو....🥳
فاطمه ریحان جیغ و کف و رقص ...👏🥳💃
اومد تو بغلم🥰 و بوسه بارونم کرد😘 ، بالا و پایین میپرید ، دستمو گرفت و گفت ایشاالله مبارکش باد ... ، چشم و حسود و بخیل ازش دور ... با دو تا دستای کوچیکش گردنمو گرفته بودو گفتش : باید یکی مثل عشق تو هم قسمت من بشه ... ( ذوق و هیجان تو چشم و حرفاش و گرما و تَری و ویبرهی《لرزش》دستاش رو گردنم به خوبی احساس میشد ، خواهرِ مجنون امشب هوایِ عاشقی زده به سرش ، دل من میسوزه برای دل گنجیشک خواهر دُردُنم😍🥰💗 )
من : 😶😐😑🙄🤔😳
حاج خانم : 😒🤨🤣
پدرجان تو اتاق داشتن مطالعهی قرآنی میکردن پریدن بیرون عینک به دستشون بود و به حاج خانم گفتن : محبوبه جان چی شده ، چخبر شده ...؟😦😐😳🧐
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
فاطمه ریحان ساکت شد و زودی نشست رو مبل و ریز ریز میخندیدو لُپاش گُل انداخته بود ...😊
محبوبهجانش گفت : هیچی، عزیز دلت ذوق مرگ شده از جواب مثبت خانواده عروس ...😊😁
پدرجان عینکشونو درآوردن و اومدن گفتن خب به سلامتی ، چشمتون روشن ...☺😏😄
فاطمه ریحان دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و بلند زد زیرِ خنده ...🤣😂😆
حاجخانم : خوبه خانداداشت میخواد بره خواستگاری و حرف ازدواجِ (....ِ) ، تو چی میگی دختر😏 داداشتو چه زود زنش دادی ...😏😒
من با تبسم : راست میگن مادرجان ، تو الان خواهر شوهری ، باید سر سنگین باشی ...🤭
فاطمه ریحان با همون خندش : نه خیرم ، من ازوناش نیستم ، زن داداشم خواهریِ خودمه🤗 ، خان داداش چپ نگاش کنی با من طرفی (خیلی جدی هم گفتش)...
من دستامو به نشانهی تسلیم بردم بالا گفتم 🙌 :
حالا کی خواست به زن داداش شما چپ نگا کنه ، آبجی کوچیکه😊😍
حاج خانم هم با همشیره همراهی کردن و گفتن :
آبجیت راست میگه (....)م ، من هیچوقت نمیپسندم با عروس مثل غریبهها رفتار بشه و من هیچوقت بنای اینکارم ندارم ، عروس هم مثل دخترِ خودِ آدم میمونه ، با هزار و یک آرزو قدم تو زندگیِ مشترک پسرت میگذاره بعد زندگی رو با رفتارا و کارهامون به کامش تلخ کنیم که چی بشه؟! خدا رو خوش میاد؟ اون دنیا جوابِ خدا رو چی میخوایم بدیم؟ گرچه همین دنیا هم چوبشو بد میخوریم ...
بعد ادامه دادن ؛ خدا بیامرزه مادربزرگتو (مادر پدر جان) نور به قبرش بباره ، از همون اول مثل مادر باهام تا کرد ، همیشه هوامو داشت از شب خواستگاری و عروسی تا چه وقتی که سر تو و آبجیت حامله بودم ...
اینجای حرفشون اشک تو چشماشون جمع شد و نشستن رو مبل ، آبجی رفت کنارشون نشست دست انداخت پشت مادرجان و دلداریش میداد ...
حاج خانم :
خدا بیامرز شب عروسی ، سینهریز و انگشتر و گوشواره مادرش رو که عتیقس بهم هدیه داد، ارزش معنویش خیلی براش زیاد بود ...
(....)م وقتی سر تو حامله بودم از خورد و خوراک و دوا و دکتر چقدر مراقبم بود ، چقدر به حمیدجانم بابات سفارش میکرد که حواسش بیشتر به من باشه
موقعهای که میخواستم تو رو به دنیا بیارم مادربزرگت و عمههات مثل پروانه دورم میچرخیدن ...
وقتی هم که به دنیا اومدی ، ماه شب چهارده بودی ، مادر بزرگت به من گفت : چشمت روشن عروس گلم ، دخترم این چشم روشنیِ شیر بچهای که به دنیا آوردی ...😢😍 یه کیسه پارچهای کوچیک قدیمی بود توش چندتا سکه طلای قجری و عباسی و انگشتر زمرد و گوشوارهی یاقوت بود ... وقتی هم که از بیمارستان مرخص شدم پدر بزرگت گاو و گوسفند قربونی کردن ...
پدرجان اومدن جلو و دست مادرجان رو گرفتن و بوسهی گرمی بهش زدن و نشستن کنارشون گفتن : ممنون شما عروس خانم هستم که در همهی مراحل زندگی کنار و همراهم بودی و دو تا دستهی گل ثمرهی عشقمون رو خوب تربیت و بزرگ کردی ...
دل مادرجان عجب غَنجی میرفت🥰😜
حاجخانم دست انداختن گردن حاجآقا و یه بوسهی آبدار عاشقانه به صورتشون انداختن😍🤩
جای گل رژ رو صورت حاجآقا کاشته شد💋😅😁
منم که دیدم کلا بحث از دایرهی من خارج شده گفتم :
خب حالا کی قرار میگذاریم بریم خواستگاری؟
حاج خانم نگاه به پدرجان کردن گفتن: حمیدجان شما کی هستید؟
پدرجان هم گفتن شما جلسات اول رو برید صحبتهای اول رو بکنید ، ان شا الله جلسات بعدی منم میام ، چند روزی هم با رفقا و اهل مسجد و حاجآقا طهرانی جلسات قرآن پژوهی و تفسیر نهج البلاغه داریم ...
حاجخانم رو به من گفتن خب پنجشنبه خوبه؟
من : پنجشنبه خوبه ولی جمعه بهتره؟
حاجخانم قبول کردن گفتن باشه
فاطمه ریحان پرید وسط حرفامونو گفتش :
عههه پس من چی ...؟ یعنی من هویچم؟
پدرجان که پا شدن برن اتاق دستی رو سر آبجی کشیدن و بوسیدنشو گفتن : تو فِنچ منی دخترم😊🙂
فاطمه ریحان خندید و گفت :
خب من چی بپوشم ...؟! بدون هماهنگی برنامهریزی میکنید ، خب من چیکار کنم ...؟؟!
حاج خانم با خندهای که آبجی با این حرفش لجشون رو در آورده بود بهش گفتن :
بیا لباسای منو بپوش ...😬🥴
من : 😆🤣😂
حاجخانم : والا این همه لباس رنگارنگ اینور اونور میخری ، هدیه میگیری خب یکیشو بپوش دخترررر😬
فاطمه ریحان وقتی دید مادرجان این حرفو زدن گفتش : نه خب میدونم ، میخواستم ببینم کدومو بپوشم ...😊
منم گفتم تو همه جوره خوبی هر چی بپوشی بِه تنت خوب میشینه آبجی خانم ...🤗😉😘😍🤩
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
بعد حاجخانم یهو به فکرشون خطور کرد که :
ای بابا من میگم یه چیزی یادم رفته ؛ بگو چیه؟
منم گفتم : خب بفرمایید چیه؟🤔
گفتن : جمعه شب خونهی داییت مهمونیم
من سگرمههام تو هم رفت و گفتم🤨 :
عیبی نداره شب قراره اونجا برید ، روزش میریم خواستگاری ...
حاجخانم گفتن :
بررریییید؟!! ؛ یعنی شما نمیخوای بیای؟!
من با حالت بی رغبتی گفتم : نه ، شما برید ، شب من میرم سر کار ...😔
حاجخانم گفتن : زشته ، تو که میدونی داییت چقدر تو رو دوست داره ، اگه بپرسه (....) کجاست چی بگم ؟
من که روم نمیشه چیزی بگم ...
من : زشت نیست خب بگید فرداش کلاس داره و شبم سر کاره چه عیبی داره خب؟!
حاجخانم : رو به همشیره کردن گفتن :
یه حرفی میزنه داداشتااااا!؟
یعنی چی که درس داره و کار داره ...؟!
من نمیدونم جواب داییتو خودت باید بدی ...
. . .
جمعه شد و دل تو دلم نبود
آخ که نفسم میرفت براش
برایِ نازِ چشماش
اونِ که عشقِ منِ
نفس و جونِ منِ
بگو کیه؟ بگو کجاست؟
عزیزم دلِ دیونه طاقت نداره
عزیزم یه نفس منو مهمونِ آغوشت کن
کی غیرِ تو عزیزم ، عزیزِ این دلِ
دوست دارم دلم میره بیهوا
عشقت کار خدا بوده
مهرت به دلم افتاده
. . .
پر انرژی بعد از نماز صبح لباس گرمکن ورزشی پوشیدم رفتم پارک ورزش کردم و بعدش یه حلیم اساسی خریدم با بربری خاشخاشی😋🥰😍😘
برگشتم خونه
چایی دم گذاشتم
میز صبحونه رو چیدم
حلیمارو کشیدم تو کاسه چینیا
حاج آقا و حاج خانم رو صدا کردم بیان صبحونه حاضره
به حاج خانم گفتم پس آبجی کو ؟ گفتن خوابیده .!.!.؟
من : 😶😐 خوابیده چیه مگه دست خودشه ، حالا خوبه وقتی قضیه رو فهمیده بود ، سر از پا نمیشناخت ... چی شده حالا خوابیده ؟!
رفتم اتاقش در زدم دیدم صدایی ازش در نمیاد !
در رو باز کردم دیدم پتو تا کله کشیده سرش تخت خوابیده🤨😶
رفتم تو اتاق یواش صداش کردم گفتم :
فاطمه ریحان ...
ریحان جان ...
ریحان ...
عزیزم ...
😐😑😑
انگار نه انگار ...
موهای بلندش پریشون شده بود
اومدم یواش پتوشو بزنم کنار ، دیدم انگار با لباس خواب خوابیده ...😶😑😑 دوباره پتو رو کشیدم روش🤭🤫😅
صدامو بلندتر کردم : عجب خوابیدی انگار من بودم تا دیشب ذوق خواستگاری رو داشتم
دلم نیومد تکونش بدم ، از اتاق اومدم بیرون در رو بستم
به مادرجان گفتم یه جور خوابیده توپم تکونش نمیده😐😄
صبحونه رو خوردیم
به کارام رسیدم
لباسای مورد نظرمو آماده کردم
رفتم آرایشگاه 🙎♂️
وقتی آرایشگر داشت موهامو مرتب میکرد ؛ تو آینه خودمو تو لباس دامادی میدیدم
خودمو توی دستای عشقم میدیدم🥰😍
خودمو تو بوسههای نازگلم میدیدم
خودمو تو بغل گرم گل بهارنارنجم
خودمو تو چشم و ابروی مشکی لوندش میدیدم
پنجه تو پنجه ، تَری دستاشو با تمام وجودم جذب میکردم
تشنهی بغل کردنش لحظهای که از سالن آرایش میاد بیرون بودم
دنیا دنیا تشنهی لمس و بوسهی دنیام بودم
. . .
اصلاحم تموم شد اومدم خونه
رفتم حموم
زیر دوش ، جلوی آینه قدی موهامو شونه میکردمو
یاد خاطرات دور ...🥺
یاد دلم ...❤💘
یاد قلبم ...💔
یاد نفسهای سردم ...😭
یاد هواهای سردی که حُرم نفسهاش رو کم داشت افتادم و به خودم گفتم ؛ دیگه از دستش نمیدم
نفسم سنگین شد، فشارم بالا رفت، صورت و گردن و سینم سرخ شد ...
تب عشقش ، تابمو بند آورده بود🥺🤒😭❤
اشک جاری میشد و دلم میلرزید و به این فکر میکردم که اگر روزی از دستش بدم چه کنم ...🥺😭💔
لحظه لحظه پرِ یاد طُام عشقم ... آه آه آههههه ...🥺😭💔
با حوله حموم اومدم بیرون رفتم اتاقم ، خودمو خشک کردم و لباسامو پوشیدم ، بادی اسپلش زدم ...
در اتاق فاطمه ریحان باز شد اومد بیرون گفت : وای خاک به سرم دیرم شد😧😥
من : دور از جونت فِنچَک ، فدای سرت ایشالله جلسهی بعدی شمارم میبریم ...😁😅🤪
یعنی لجشو با این جمله بد جور در آوردمااا، روز قبلش با حاجخانم رفته بودن آرایشگاه چقدر به خودش رسیده بود فِنچَم ، حالا بخواد نیااااد....!!!😅 خودِ ظلم بود در حقش😬
اعصابش خورد شد ، ناراحت و غمگین برگشت رفت اتاقش، درم بست😫😭
فک کنم ایام مناسبی رو برای سر به سر گذاشتنش انتخاب نکرده بودم 🤫 ؛ خب چه کنم تمام هوش و حواسم پیش عشقم بود دیگه نمیتونستم حال و اوضاع بقیه رو بسنجم ، زمان و ایام از دستم رفته بود ...🤫🤔
جلو آینه قدی اتاقم داشتم با سشوار موهامو حالت میدادم و خشک میکردم ، دیدم باز دلم لگد میزنه ؛ میگه برو سراغش دلداریش بده آمادش کن بیاد ...💓💞💕
حاجخانم گفتن چیکارش داری دخترمو😒.
منم که دیدم خراب کردم😁 و اما بلد بودم چجوری درستش کنم و از دلش دربیارم گفتم : بذارید الان درستش میکنم😉😊
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
رفتم در اتاقشو زدم دیدم جواب نمیده🥲
در رو باز کردم دیدم رو تختش پتوشو بغل کرده ریز ریز اشک میریزه😢😭
رفتم تو اتاق در رو بستم
جلو رفتم و گفتم ببخشید خب؟🤗 من که چیزی نگفتم ریحانم💓 ...
دیدم اِفاقه نداره حرفام
کنارش رو تخت نشستم دستشو با نوازش گرفتم بوسیدم گفتم : حالت خوبِ مشکلی داری بگو به داداشت کمکی ازم برمیاد به من بگو ...😘😘
دستمو کشیدم رو سرش ، انگشتامو بردم تو موهای بلند خرماییش و گفتم : گریه نکن گریههات داداشتو اذیت میکنه ، با انگشتام گولهی اشکاشو پاک کردم و پیشونی و گونشو بوسیدمو گفتم : داداشت بمیره اشکتو نبینه خوشگلم ...😢💔
گریش قطع شد گفت : خدا نکنه جونم عمرم ...🥺
بهش گفتم عزیزم فِنچِ پدرجان، دلت میاد داداشیت امروز تنهایی بره خواستگاری ...؟ اصلا اگه تو نیای منم نمیرم ، بذار حاج خانم تنهایی بره ...
نفس داداش ، داداشی رو میبخشی؟
هِق هِق اشکاش بند اومدو گفت : داداش قول بده هیچوقت تنهام نذاری، قول بده همیشه کنارم باشی؟؟🥺
( خدایی دل نازکی این دختر منو به گریه انداخته بود ولی خب قرص و محکمیم اجازه نمیداد به روی خودم بیارم )🥺😢
دست انداختم دورِ کمرش محکم بغلش کردم و در گوشش گفتم : هیچوقت تنهات نمیذارم ، ماهی قرمزِ دل داداش عروسکِ دلبندم ، نفس داداشت به نفسات به خندههای روی ماه تو بندِ ، بخند خوشگلِ داداش بخند شکرپنیرم بخند پولکیِ من ، زندگی بدون تو به کامِ من تلخه بخند قربونت بشم بخند فدات بشم بخند...🥺
ریحان جانم تبسم به لباش نشست و گفت : خدا نکنه عمرم ، خدا بهت عمر و سلامتی بده عروسیتو ببینم ، ثمرهیِ عشقتونو ببینم ... گوششو گذاشت رو سینمو گفت : خدایا صدایِ قلب (....)م آهنگِ زندگیمه ، ازم نگیرش ، همیشه خوشیشو ببینم ❤😢🥺 نفسمه😘🥰💞
ریز قلقلکش دادم خندش گرفت😀
دستشو گرفتم گفتم بلندشو عزیزم دست و صورتتو بشور صبحونتو بخور گلم
برای تو حلیم خریدم بخوری با بربری😋 جون بگیری🙂
ریحانجان رفت دست و صورتشو شست اومد حلیم کشیده بودم ، گفتش یکم میخورم دو سه قاشق خورد ، فهمیدم به خاطر حالش نمیتونه بخوره...🤫
گفت میرم حموم...
تا دیدم اینجوریِ ، یه پیمونه جو دو سر پَرَک با آب گذاشتم آبپز بشه بعد دو لیوان شیر ریختم روش گذاشتم قوام بیاد... قوری رو برداشتم یه قاشق بابونه و رازیانه یه کوچولو زنجفیل ریختم توش با دو لیوان آب گذاشتم رو گاز دم بکشه... برای حال و بدنش خوبه...
اولین دیدار خانوادهها
پیراهنِ سفیدِ یقهِ فرنچی
کت و شلوارِ نوک مدادی
جورابِ مچیِ مشکی
کفشِ کالجِ پوست ماری
عطرِ تلخِ شیرینِ مست کنندهیِ تروساردی بعد از حمام
که کلی نفس رو جمع میکنه تو سینه
و رُخِ کار؛ موهایی لَخت که نصف بیشتر صورتم رو میگرفت؛ عقب شونه کردم
باد ، موجی خروشان و رها ازشون رو سمت چپ آبشار کرده بود🥰
حاج خانم هم با کت شلوار سفید طرحدار و روسری حریر و چادر مشکی کنکن و کفش پاشنه بلند شده بودن مادمازل😍
فاطمه ریحانم که کت دامنِ سبزِ کمرنگ و جوراب مشکی، روسری سفید گُلدار مدل ترکیهای بسته بود با چادر مشکی حریر و کفش پاشنه بلند، منتول نفسهام شده بود عزیزِدلم🥰😍😘
جفتشون شده بودن سوپر مدل💫😍
خلاصه...😅😊
جلسه خواستگاری بعد از ظهرِ یه جمعهی نیمه ابری بود
با حاجخانم و همشیره راهی شدیم
بخاطر عید ترافیک بود ولی خب روان
و این یه کوچولو استرس رو بیشتر میکرد
بخاطر تهیه گل و شیرینی🌹 و 🍰
گل رو از امیر رفیق گلفروشم با کلی تخفیف خفن گرفتم😅😁🤣😘
یه دسته گل شیک و پیک💐🤩😍
فقط شیرینی موند که فرصت نشد از جایی که میخواستم بگیرم ،
بین راه چند تا شیرینی فروشی دیدم ولی خب به دلم ننشستن ؛ هم مغازهها و هم شیرینیهاشون
میخواستم از یه جای یونیک و خاص و با کیفیت خرید کنم
مسیر رو ادامه دادیم تا اینکه
چشمم افتاد به یه جای آس🤩 نزدیک خونشون
خیابون اصلی محلشون
شیرینیسرای بزرگی بود با تابلویی طلایی و شیک که روش نوشته بود...
زدم بغل
به حاجخانم و همشیره گفتم پیاده بشن برن داخل تا من ماشین رو پارک کنم بیام...
داخل شیرینی سرا رفتم دیدم حاجخانم و همشیره دارن شیرینیهارو تماشا میکنن
یه راست رفته بودن پشت ویترین شیرینی تَرااا😋🍰
سه تا یخچال بزرگ شیرینی تَرِ رنگارنگ و جورواجور
هر کدوممون یه نظری میدادیم😅
به من بود میگفتم از همه بکشن؛ یه سه چهار جعبه حداقل میگرفتم
ولی خب نظرمون رو بیشتر شیرینیهای خوش چشمی جلب کردن که باب مجالسِ خاص بودن😍🤌
شیرینی رو گرفتیم اومدیم سوار ماشین شدیم
چند دقیقهی دیگه رسیدیم منزلشون پلاک...
ساختمان شمالی نوساز با سنگ نمای روشن و در...
یه باغچهی قشنگ و دلباز با بنفشههایی که زیبایی و چشمگیریش رو دو چندان کرده بود
ماشین رو پارک کردم، پیاده شدیم
همین حین که کت رو تنم میکردم
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
حاجخانم زنگشون رو زدن
گل دست منو شیرینی هم در دستانِ فاطمه ریحان جان
بعد از لحظاتی جواب دادن
سلام علیک و خوش آمدگویی و تعارف ...
درو باز کردن
وارد شدیم
جلوتر رفتم که دکمه آسانسور رو بزنم
آسانسور اومد همکف
سوار شدیم
طبقه پنجم رو زدم5️⃣
تو آینهی طلایی کابین آسانسور موهامو مرتب میکردم و یه دستی به ته ریش و محاسن و سبیلم کشیدم👌 فاطمه ریحانم میخندید و قربون صدقم میرفت🙂😊
🎶طبقهی پنجم🔉
حاج خانم و همشیره جلو و من پشت سرشون
در باز بود
مادرِ عزیزِ دلم جلوی در😍🤗🥲
سلام علیک و پیشاپیش تبریک عید و احوالپرسی ...
راهنمایی کردن سمت مبلها
دسته گل و شیرینی رو خدمتشون دادیم
و نشستیم
شروع احوالپرسی و صحبتهاااا ...
آشپزخونه تو دید نبود👀 کنار اتاقا
دلبرم از اتاقش اومده بود اونجا
چند قدم فاصله بود بینمون ، دلم تنگِ اومدنش بود
میخواستم بدوئم برم آشپزخونه ببینمش🥲😍
کمی بعد از صحبتهای حاجخانم و مادرش و آبجی خانم
مادرش پا شد رفت سمت آشپزخونه
فاطمه ریحان پِچ پِچ میکرد که چرا عروس خانم نمیاد ببینیمش ، دیگه صبرم تموم شده ، پاشم برم آشپزخونه خودم ببینمش ...😅😆
حاجخانم هم گفتن ؛ دختر آبرومونو نبر الان ماه از پشت ابر بیرون میاد😊
مادرش دسته گل رو داخل گلدون گذاشتن آوردن روی میز گذاشتن ، خودشون نشستن
حاجخانم با تبسم گفتن : عروس خانم تشریف نمیارن روی ماهشونو ببینیم😊
مادر مهربونش هم گفتن : بله چرا که نه ، زهراجان دخترم چایی رو بیار
نفسا و نگاها حبس شده بود
فقط نگاهای فاطمه ریحان 👀 ... 😆🤭😅
و بعد سینی چایی که عروس شاه پریون آورد❤😍
قلبم تند تند میزد و دستام عرق کرده بودن
سرم پایین بود که با سلامش
حاجخانم و همشیره سلام کردن و به احترامش بلند شدن
برق خوشحالی و رضایت رو تو چشمای حاجخانم و آبجیم میدیدم ،
و دلبرجان که با خجالت خاص خودش میگفت : بفرمایید ، بفرمایید خواهش میکنم ...😌😊😇
منم بلند شدم
سرمو بلند کردم
چشمم بهش افتاد
به چشماش😍
به چشمایی که یک لحظه به من نگاه کردنو خودشونو ازم میدزدیدن و فرار میکردن ...
و من سوار بر اسب سیاه به تاخت دنبالشون بودم😍
سرخ و سفید رخسارش، رقص نور مجلس شده بود ...
نفسم ، نفس نفس میزنی واسه چی🥺
یه بغل بیشتر که ندارم ، اونم واسه طُ
تبِ گرمِ لبات ، جوش میزنه واسه چی
خنکایِ تنم نسیمِ شمالی ، اونم واسه طُ
گلبرگِ تنتو آبی بزن تو برکهیِ وجودم عزیزم
نفسی تازه کن ، کامی تازه کن از جرعهی عشقم❤
چشمم بهش افتاد
به خانومیش
به چادر سفید و گل گلیش
به روسریِ حریرِ طرحدارِ سفید گلیش
به پیرهنِ سفید با گُلایِ یاسیِ بند انگشتی
به دامنِ شیری رنگ و جورابایِ رنگِ پاش
یه عروسکی شده بود ساراتر از سارا ...
یکپارچه خانوم شده بود😍
یکپارچه عسل که به کندویِ دلم نشست🥰
یکپارچه ماهِ شبِ چهارده در شبِ تارِ من
نفسم حبس شده بود و لبخندی که پشتِ ته ریش و محاسنم استتار کرده بود🧔
بند بندِ دلم داشت باز میشد از اینکه پروانمو دارم تو ابریشمِ رویاهام میبینم
چشمام بود که میخندید😍
رفتم جلو سینی چایی رو ازش گرفتم گذاشتم رو میز
برگشتم مثل برق بغلش کردم😍🥰
سینمو خالی کردم از تمام عطر و هوای قبل از اون
سرمو آوردم پایین
صورتمو کشیدم سمتِ دامنهیِ گردنش
ریههامو مثل کپسول اکسیژن پر از عطر و نفسهای وجودش کردم
تمومی نداشت اتمسفرِ تنش🥰
دستامو حلقه کرده بودم به دورِ کمونِ کمرش
انگار یه دسته گلِ نرگس تو حصارِ دستام گیر افتاده باشن😍🥰
اونم داشت از خجالت قطره قطره عصاره گیری میشد😅 بدون هیچ تقلایی تک آهویِ رامِ دشتِ سینهام شده بود
مُشکِ وجودش ، آخ مُشکِ وجودش ، آخ ...🥺😔🥰
چشماش حلقه زدن انگارحواسش به خانوادم و مادرش بود ...
زمان ایستاده بود که ...
با صدای آقا (....) به خودم اومدم ...
تو یه چشم به هم زدن گذشت این رویایِ دورِ نزدیک
حاج خانم اشاره کردن که شاخهِ گلم داره چایی تعارف میکنه😍😘
و من با سرخِ رُزِ خجالتیش🌹 فنجون چایی رو برداشتم و تشکر کردم همینجور داشتم صورت ماهشو دقیق رصد میکردم😍🤩🥰👌💘
فکر کنم همه فهمیدن تو چشمام نیمه شعبان شده بود😅😁
تو چشمام طاقِ نصرتی بنا شده بود و کوچه به کوچهی دلم شربت و شیرینی پخش میکردن ...🥲🤗🥰💖
...
فضا رو عطرِ تلخم و عطرِ گلها و عطرِ خیار عجیب مجلسی کرده بود ...🥺🥰
بعد از صحبتهایی که شد ...
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
با اجازهی مادرِ دلبرجان رفتیم اتاق صحبت کنیم
مثلِ ستارهیِ دنباله دار بلند شد🌠
پشت سرش راه افتادم ، عطرِ نفسهاشو به دنیایِ درونم میکشیدم
داخلِ اتاق چراغ رو روشن کرد
صندلیِ میز مطالعشو آورد جلو تعارف زد که بفرمایید بنشینید و خودش رویِ صندلیِ آینه کنسول نشست
سرمون پایین بودو الاکلنگی به همدیگه نگاه میکردیم😍
شروع صحبتها با من بود
به صورت ماهش نگاه کردم گفتم : خوبید شما؟
با طنازی که خاصِ خودش بود گفت :
ممنونم به لطف شما خوبم
نگاهش پایین بود
و منی که محوِ در تماشایِ صورتِ ماهش که بوم نقاشیِ خدا بود ...
صحبت میکردیم ...
و برای اینکه از خجالت آب نشه
نگاهمو میگرفتم😌
ولی طلایِ وجودش مغناطیسمِ چشمامو دوباره سمت خودش جذب میکرد👀😍🤩
فقط دو سه قدم فاصله داشتم باهاش
دیگه طاقتم سر اومده بود ...
پاشُدم رفتم دستایِ لطیفِ کوچیکشو تو دستام گرفتم بهش گفتم :
قرار نیست از نگاهِ من فرار کنی😍
قرار نیست کسی غیرِ من نگاهش به نگاهت گره بخوره
خواست بگه: ولی ...
که انگشتامو بردم رویِ لباش گذاشتم
گفتم بهش :
ببین حالم چقدر خوبه چقدر عالیه ،
لبخند طوعه که باعث خوشحالیمه ،
لب تو لب قندون لب فنجون تلخم
تو بخند با سرخ لب غروبت عسلم
.....
با ط پر از دلخوشییم
لحظه لحظه بودن طوعه که آرزومه😍🥰
تموم دنیام طویی ،
اونی که از این زندگی میخوام طویی
عشق منی همه کسم ،
آرزوم بوده که به طُ برسم
معلومه که هیچکی جاتو نمیگیره ،
طُ باشی غم دنیا یادم میره
خواست که دوباره چیزی بگه
که پریدم وسط حرفش گفتم :
منو تبعید کن به عمقِ چشمات ....😍💘🥰
همین حین بود که به چشماش زُل زده بودم
دیدم چشماش دوباره حلقه زد🥺💘
تو دلم به خدا گفتم :
این دختر چقدر لطیفه ،
چقدر مظلومه ،
چقدر با همه فرق داره
خدا خودت میدونی که این ریحانتو میخوام🌹
قلبمو مهریهاش میکنم منو به وصالش برسون
منو نگهبانِ قلبِ پاکش کن ، اونو ملکهیِ قلبم کن❤
گرمای دستشو داشتم با ریشهیِ وجودم جذب میکردم که صدایی مبهم تو گوشم پیچید ...
صدا واضحتر شد
آقا (....)
به خودم اومدم دیدم
خودشه ، عشقم💘 نفسم عمرم ؛
همونی که یک عمر دنبالش بودم
و از خدا طلب میکردم😭😭
چقدر اسمم با صدای آرامش بخش اون جذاب و قشنگ و خواستنیتر بود
داشت میگفت شما دیگه سوالی صحبتی ندارید؟
من هنوز گُنگ بودم هنوز رویایِ دستاش گرمابخش وجودم بود که گفتم : نه .....
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه