ای مرد
زن اگه شیطنت نکنه🤗🤪
اگه برای گریه به آغوشت پناه نیاره🥲🙈
اگه تمام حرفهاش رو برای تو نگه💌
اگه حسادتش رو از روی بزرگی عشقش نبینی😒💞
اگه صداش و بوی تنش دلت رو نلرزونه😍🥰 ،
که زن نیست!🤔
زن سراسر نازه و نیاز🤗☺
و تو مرد
تو اسطوره زندگی زنی😇🥰
پس مرد باش🤩😊
و از هدیه خدا خوب مراقبت کن💖💝
༺ و عشق تجلے نام طوست❤ ༻
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
ســــــــلام
عـــرض ادبـــــ♡ و احـتــرıllıllıم
خدمــتــــ✯ مخاطبـیــــن فرهیـــختــــღ
ممنـــون میشم نقطه نظــرات ، دیــدگاهها و
تصـــورات و پیـش بینیتـون از آینــده داستان رو
با نویســنده در میان بگذارید✿♡✿
❤ پـــدر فانتـــزی خاورمیـــانه ❤
(نظرات رو در کانال به اشتراک میگذارم)
👈 قسمت جدید رمان بزودی ...
حضــور گرمـــابخشـتون رو به من هدیــه دادیــد و مــن این گرمـــا رو با نــور خـ♡ــدا به شمـا هدیــه میدم🤗💖
دلتـــون شـــاد و لبـتـــون خنـــدون💐
با سپـــاس فـرıllıllıوıllıllıن🙏
@pedarfkhn : پـــدر فانتـــزی خاورمیـــانه
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
فصل اول :
ஜ۩۞۩ஜ مســجـב ஜ۩۞۩ஜ
به قلم : پـــدر فانتـــزی خاورمیـــانه
💌 : کپی با ذکر منبع و لینک https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
📚 #گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
... ادامه :
چند وقت بعد ...
پنجشنبه شب
یک ساعت به اذان مغرب بود
وضو گرفتم
جوراب سفیدامو پوشیدم
رفتم جلو کمدم
شلوار کتان زیتونیِسیر رو پام کردم
کمربند چرم قهوهای رو بستم
پیرهن چهار خونه مغز پستهای روشن رو از کاور برداشتم پوشیدم و پایینشو گذاشتم داخل شلوار
از تو کشو دو تا انگشتر عقیق کبود (یاسی) با ذکر یا زهرا و فیروزه رو برداشتم دستم کردم
اورکت نسکافهای رو برداشتم انداختم رو دستم
موهامو با برس به عقب شونه کردم
دو تا پاف لالیک انکر نویر به یقه و یه پاف هم رو پوست دست چپم زیر ساعت مچی زدم
جلو در کتونیای قهوهایمو برداشتم پوشیدم
با حاجخانم و حاجآقا (پدر جان) خداحافظی کردم
رفتم مسجد محل برای نماز جماعت بعد هم جلسه با رفقای پایگاه بسیج مسجد که هر هفته برگزار میشه
پایگاه مقاومت بسیج .....
که از اول انقلاب شکل گرفته بود و من و رفقا از کوچیکی عضوش بودیم
تو رشد و رونقش تلاش کردیم، کمک کردیم
مسجد و پایگاه مثل خونهی دوممون بود
شیطنتهای بچگیمون و شروع رشد شخصیتی و معنویمون
از مسجد و پایگاه کلید خورده بود و
در کنار هم رشد کردیم
تا الانم که بزرگ شدیم جایگاه خاصی تو زندگیمون داره،
با رفقا مسئول اداره کردنشون هستیم
دستی در کارهای فرهنگی مسجد هم داریم،
جذب کودک و نوجوان و جوانها
در اولویتهای نظری و عملی ماست
فعالیتهای مسجد و پایگاهمون در محله و استان و کشور نمونست و حرف اول رو میزنه؛
مقامهای قرآنی و مداحی و ورزشی و علمی زیادی داره....
خلاصه ...
با رفقا و بچه محلام گرم گرفتم و خوش و بش کردم
بچههای پایگاه هم تا منو میبینن دست میندازن😂🤪
میگن تو مسجد میای مگه عروسی میای اینقدر تیپ میزنی، به خودت میرسی؟ یه کرواتت کمه بچه خوشگل ...😅😁
منم جوابشون رو اینجوری میدم :
در سیره امام حسن مجتبی (ع) اومده :
وقتی به نماز برمیخاست بهترین لباسهای خود را میپوشید.
به او گفتند : اى فرزند رسول خدا ، چـرا بهترین لباسهایت را مىپوشى؟
میفرمودند :
{فَقَالَ إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى جَمِیلٌ یُحِبُّ الْجَمَالَ فَأَتَجَمَّلُ لِرَبِّی وَ هُوَ یَقُولُ : "خُذُوا زِینَتَکُمْ عِنْدَ کُلِّ مَسْجِدٍ" فَأُحِبُّ أَنْ أَلْبَسَ أَجْوَدَ ثِیَابِی} ؛
خداوند زیباست و زیبایى را دوست دارد و من نیز خود را براى پروردگارم مىآرایم🥰❤، چه خداى تعالى فرماید : زینت خود را به هنگام عبادت در مسجد برگیرید .
بنابراین ، دوست دارم که بهترین لباسم را بپوشم .
قرآن کریم در آیه ۳۱ سوره مبارکه (اعراف) میفرماید :
(یَا بَنِی آدَمَ خُذُواْ زِینَتَکُمْ عِندَ کُلِّ مَسْجِدٍ وکُلُواْ وَاشْرَبُواْ وَلاَ تُسْرِفُواْ إِنَّهُ لاَ یُحِبُّ الْمُسْرِفِینَ) ؛
اى فرزندان آدم! نزد هر مسجد (به هنگام نماز،لباس و) زینتهاى خود را برگیرید و بخورید و بیاشامید و اسراف نکنید، همانا خداوند اسرافکاران را دوست ندارد.
حرفهام تاثیرگذار بود😊
البته رفقا به شوخی میگن و منم همیشه در جواب آیه و روایت میارم😇😊
میون گپ و گفتمون بود که حاج آقا طهرانی امام جماعت مسجد، استاد اخلاق و از شاگردای آیت الله بهجت اومدن
مثل یک پدر مهربان بودن و برای اهل محل و حلال مشکلات مردم
وجودشون باعث خیرات و برکات زیادی بوده و هست،
از کوچیکی زیر نظر و آموزههای ایشون تربیت و بزرگ شدیم، والدینم از کوچیکی دست منو تو دست ایشون گذاشتن که به حق بهترین انتخاب و کار رو کردن ...
ایشون هم من رو مثل برادر شهیدشون دوست دارن و هر وقت که منو میبینن میگن تو منو یاد حسین برادر شهیدم میندازی🥺، عنایت ویژهای نسبت به من دارند ...
سلام علیک گرمی کردیم و به نشانه احترام ویژهی قلبی که به ایشون داشتم،❤
یواشکی دستشون رو بوسیدم😘
حاج آقا طهرانی گفتن که مسجد کم پیدایی و نماز جماعتها نیستی؟
عرض کردم بخاطر شغل جدیدیِ که استخدام شدم و ساعت کاریش ایجاب میکنه نتونم اینجا مسجد بیام تا بیشتر و بهتر درک محضرتون رو کنم ....
حاج آقا طهرانی گفتن : پسرم واجبات رو عقب نندازی ، حواست باشه یک قدم سمت خدا برداری خدا ده قدم سمت تو میاد ، خدا اولویتت باشه ...
پسرم ، آقا امیرالمومنین علی علیه السلام میفرماید :
آدم در سه جا عوض میشود ؛
یک ، در نزدیکی صاحبان قدرت
دو ، در مسئولیت گرفتن و زمامداری
سه ، در ثروت بعد از فقر
...
مراقب خودت باش پسرم ...
با تعجب تو فکر حرفهای حاج آقا طهرانی فرو رفتم...
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
اگه قسمت اول رو نخوندی ایناهاش👆
روند داستان رو از دست نده ؛
ترس ، عشق ، تنهایی ، خشم و ....😰😱😈😍
فصل اول :
✼ ҉ ـבانشــــــــگاه ҉ ✼
به قلم : پـــدر فانتـــزی خاورمیـــانه
💌 : کپی با ذکر منبع و لینک https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
📚 #گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
... ادامه :
نماز جماعت برگزار شد
بعد از نماز و تعقیبات
رفتم جلسه پایگاه
صحبتها و برنامهریزیها رو انجام دادیم
جلسه که تموم شد با بچهها خداحافظی کردم و زودتر برگشتم خونه ...
روز بعد، جمعه شب رفتم سر کار
بخاطر قدم که صد و هشتاد و پنجِ و دان یک تکواندویی که داشتم
سکوریتی شبانه یه مجتمع تجاری لوکس به اسم ........... در شمال تهران (متلعق به دایی جانم) بودم
تایمش و درآمدش خوب بود
و خب از تایم سکوت شبانش استفاده میکردم برای مطالعه و خلوت با خودم و تفکر شبانه ...
روزایی هم که کلاس داشتم یه راست از محل کار میرفتم دانشگاه، بعد هم خونه
داتشجوی ارشد فلسفه دانشگاه شهید بهشتی که با
کارشناسی معماری دانشگاه تهران
وارد این رشته شدم ...
صبح شنبه شد تایم کاریم تموم شد
سوار تاکسی خطی شدم برم دانشگاه
صندلی عقب نشستم
همینجوری که از پنجره ماشین داشتم بیرون رو نگاه میکردم
متوجه شدم خانم چادری که صندلی جلو نشسته چهرش آشناست!
حالت فرم صورتش الماسی
پوست گندمی روشن
با ابروهای کمانی شکلاتی رنگ
چشمای مشکیش
....
در کسری از ثانیه متوجه شدم
همون دخترخانمیِ که چند وقت پیش حالش بد شده بود و کمکش کردم👌
تاکسی رسید جلو در دانشگاه قبل اینکه میخواست کرایه رو حساب کنه
من کرایهی دو تامون رو حساب کردم 🙂😁
به راننده گفتم :
آقای راننده کرایه من و خانم هست
راننده پولو گرفت و
با تعجب از آینه وسط به من نگاه کرد! 🤔😐🙄
من هم از تو زیر پوستی خندم گرفت😅🤣😉
دخترخانم با تعجب و صورت در هم رفته برگشت نگاه کرد!! 🤨
اولش متوجه نشد😶🥲
بعد با یه مکث دوزاریش افتاد😀🤗
یهو متوجه شد و سلام علیک کرد و جواب دادم ...
عه شما هستید !
ممنونم از محبتتون ، خودم حساب میکنم ...
به راننده گفت پولمو پس بده که من ممانعت کردم و به راننده گفتم من برای ایشونو حساب میکنم ...👌😌
دخترخانم گفت : آخه اینجوری نمیشه که خجالتم میدید خودم کرایمو حساب میکنم ...
به راننده هم گفت : اصلا برای ایشون رو هم من حساب میکنم ...
منم گفتم : نه خواهش میکنم ، قابل شما رو نداره امروز مهمون من هستید
و رانندهای که میون تعارفهای ما مونده بود و خندش گرفته بود😬😁
در ماشین رو باز کردم پیاده شدم و کوله پشتیمو انداختم پشتم و در رو بستم
دخترخانم هاج و واج داشت نگاه میکرد و نمیدونست دیگه چی بگه که
در جلویی رو باز کردم گفتم :
بفرمایید خواهش میکنم...
با سرخِ رُزِ خجالتیش تبسمی کرد و پیاده شد😊🌹
در رو بستم
تاکسی رفت
سرش پایین بود و
چشماش داشت رو زمین میدوئید
با لحن ملیحی تشکر کرد ... 🥰
احوالپرسی کردم ازش، جویای حالش شدم
گفتم :
الحمد الله شما خوب هستید؟
حالتون بهتره از اون موقع؟
گفت :
ممنونم ،
به لطف شما بله خیلی بهترم🙃🙂
زحمتتون دادم ، باعث دردسرتون شدم😔،
شرمنده از کار و زندگیتون افتادید ...
گفتم :
نه خواهش میکنم
دردسری نبود ، وظیفه بود🤗🥰
شما هم مثل خواهر خودم😉
گفت :
بله، نظر لطفتونه
خیلی ممنونم،
...
تشکر کرد ، عذر خواهی کرد که عجله داره باید بره کلاسش دیر نشه
منم دیدم اینجوریه گفتم :
بله منم ساعت نه کلاس دارم😅😁
با تعجب پرسید که شما هم دندون میخونید؟
گفتم : دندون؟!🤔🦷👀
با تبسم گفت :
ببخشید منظورم دندانپزشکیِ ( فک کنم فهمید دندونی نیستم 😅😂😁 )🤦
گفتم : نه ، من تو کار مغزم 💁👨⚕️🧠🤥😆
با تعجب و جا خوردن گفت :
عععه جراحی مغز و اعصاب میخونید ....؟😶
گفتم : خیر 😁 کار ما با جسم نیست ...
بیشتر تعجب کرد ...😬😅🤪😁
بیشتر از این معطل و اذیتش نکردم گفتم :
ارشد فلسفه میخونم همین دانشکده بغل👌😌💁🤦
لبخند زد مثل اینکه خوشش اومد😅🤣😆🤪
بعد چند کلام صحبت دربارهی رشته و دانشگاه ...
برای هم آرزوی موفقیت کردیم...
تشکر و خداحافظی کردیم و رفت
من هم آروم چند قدم پشت سرش رفتم،
اومدم کنار پیادهرو وایسادم و
نگاهش کردم👀...
راه رفتنش رو
قد و بالاشو🥰😍😅
اون میرفت و دلمو با خودش میبرد💕
چشمام سیاهی میرفت با دیدن چادر سنتی حریر اَسودش😍🥰🤩❤
قاب چشماش جلوی چشمم بود😍
فکر ابروی کمونش بود ؛
که دقیقه به دقیقه تیر به قلبم میزد💘💫
حال دلم گرگ و میش بود ...
بین یه احساسی ناشناخته که تا الان درکش نکرده بودم،
تا این سن هیچ روزی نبوده که اینجوری بشم!😧🤯
. . .
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
اگه قسمت اول رو نخوندی ایناهاش👆
روند داستان رو از دست نده ؛
ترس ، عشق ، تنهایی ، خشم و ....😰😱😈😍
فصل اول :
¯°• آآآıllıllıشــــــوبــ٨ـﮩـ۸ـﮩღـ •°¯
به قلم : پـــدر فانتـــزی خاورمیـــانه
💌 : کپی با ذکر منبع و لینک https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
📚 #گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
... ادامه :
برگشتم رفتم سمت دانشکدم
تو فکر بودم...
مرور صورت ماهش ثانیه به ثانیه طپش قلبمو بیشتر میکرد ...💓
قلبم درد گرفت ،
به خودم گفتم باید بعد کلاسا برم دکتر
سر کلاس گیج و ویج میزدم
متوجه محیط نبودمو تو خودم فرو رفته بودم
سر کلاس بودم ولی روحم ، فکرم بیرون بود ،
بیرون و سرگردون ...😥
آزاد و رها ... 🕊
چهرهها و آدما از جلو چشمم عبور میکردن؛
تو خیابون، تو کوچه، خونه ...
ضربهی نبضم به روی پوستم در عبور متشنج زمان نمایان ...
آنی ترس وجودمو گرفت😱
دستام عرق کردن
هوا گرم بود
گردن و سینم
پشت و پهلوم خیس عرق شده بود😰
بین کلاسا بیرون میرفتم ...
میرفتم سرویس بهداشتی آبی دست و روم میزدم
از آب سرد کن، آب سرد خوردم شاید بهتر بشم
ولی نه😰
انگار نه انگار
کورهی آتیش شده بودم🔥
تو وجودم بخاری روشن بود🥵
حالم شبیه اون موقعش شده بود
با این تفاوت که اون سرد شده بود و من داشتم میسوختم ...
با اینکه در ظاهر رو پا بودم ولی تو خودم از حال میرفتم
و به روی خودم نمیاوردم
این خصلت منه که درد و رنجهام ، غم و غصههام و حال بدم رو تو خودم زنده به گور میکنم ...😖😭
و کسی متوجه نمیشد درونم چه آشوبیِ ...😓😢😫
باورم نمیشه ...
باورم نمیشه یه دختر تو شهر دلم آشوب به پا کرده!
یه دختر که تا همین چند وقت پیش هیچوقت و هیچ کجا ندیده بودمش و هیچ اهمیتی تو زندگیم نداشت و نبودش برام مهم نبود ، حتی اسمشو نمیدونستم؟!
نمیدونستم اهل کجاست؟
. . .
ولی الان...
ولی الان شده تمام وجودم ...❤
شده تمام فکر و ذکر و زندگیم
شده افق چشمای من، هر طرف که نگاه میکنم😢🥺
چطور میشه؟
از کجا و چطورشو نمیدونم
نمیتونم سرنخ این عشق رو پیدا کنم!
حتی تردید دارم بگم عشق!
نکنه دارم تند میرم؟!
شاید این حس ...
دروغیِ که من دارم به خودم میگم
چرا تو این شهر؟
چرا این دختر؟
نکنه دارم کابوس میبینم!😰
چند تا سیلی به خودم زدم
نه انگار بیدارم😰
گوشه و کنار این دل آتیش عشقِ که زبانه میکشه🔥
ناچارا برگشتم کلاس
نفسم سنگینه
فکرشو کن تو کلاس فلسفه که نیاز به تمرکز و فکر دارم
من تمام افکارم مشوش شدن 🤯😬😥
دیگه نمیکشیدم ...
کلاس آخر رو از استاد اجازه گرفتم
زودتر از هوای خفهی کلاس زدم بیرون...
درمونده شده بودم و با اینکه زمستون بود داشتم گُر میگرفتم🔥
نم برف میزد روی آتیش وجودمو آب میشد❄
گوشههای چشمم رو بارون زده بود و با انگشتام رد نم بارون رو پاک میکردم قبل از اینکه رهگذری بهم برسه ...😭😭
کاپشنمو در آوردم
پیاده رفتم سمت ایستگاه بیآرتی که برم خونه
رسیدم خونه لباسامو در آوردم
رفتم حموم
آب سرد رو باز کردم
رفتم زیر دوش
نشستم
تا افکارمو
این حال نا آشنامو !
آب سرد زلال بشوره ببره و این کوره آتیش رو خاموش کنه
ولی بدتر ...
ولی بدتر و بدتر ،
افکار و احساساتم بر میگشتن و
با قطرههای آب، آوار میشدن رو سرم ...
. . .
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه