تقدیم به دختران همچو گل سر زمینم 🌹 :
دخـتــــر یعنـی لـبـخـند در هـجـــوم گریــهها 🙂،
آرامــش وقـتــــ٨ـﮩـ۸ـﮩـبیقـراıllıllıریهــا 🌱😌،
عـاشــقـانـهای هـنـگـام غـروبــــ♡ 😍🥰،
دخـتــر یـعنـی تـفســیـر جـملـهی ✿دوستـتـــ♡دارم✿❤
یـعنـی خدا هـم زیـبـاسـت 🥲،
عجـب نقـاشـی خـوبی است🤩
دخـتـر یـعنـی ؛
دوسـت داشـتـن پـروانـه شمع را🧚♂️🕯
دخـتـر یـعنـی ؛
بـوسـهی غـنـچـه کـنـار پنـجره😘🌹
دخـتـر یـعنـی ؛
عـطــر مـسـتـانـهی مـریـم🤤
دخـتـر یـعنـی ؛
تکرار دخـتـرانهی بــهـار 🍃،
دخـتـر یـعنـی
ماıllıllıدرانهای عــاشــق و سبز 🌳،
دخـتـر یـعنـی ؛
مـعصومیـت تا بینهاıllıllıیت…🥲🥺😢❤
دخـتــرا مـظهر خـوبـیـها هـسـتـن بیـشـتـر از ایـن نمـیشـღ با کـلمـات بیانشون کـرد
اونـهـارو فـقـط
با تـابـش نـور🌟
با روشـنـی روز
با گـرمـای آتـیـش🔥
با لـطـافـتــ༻ ابـر
با نـوازش نسـیـمஜ
با لبـخـنـد مـاه🌒
با زلالـی آب
با سـبـزی دشـت🍃
و ...
میـشه تـفسـیر کرد
باید با روحت لمس کنی این احساس لطیف درخشــان رو ...
(با آرزوی دختر دار شدن برای همگی تا طعم شیرین زندگی رو بچشین🥰)
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
تقدیم به پسران پاکِ سر زمینم🤗 :
وقتی بزرگ میشی قدت کوتاه میشه👨🦽
آسمون بالا میره و تو
دیگه دستت به ابرها نمیرسه و
برات مهم نیست😔
که توی کوچه پس کوچههای پشت ابرها ،
ستارهها چطور بازی میکنن😞
اونها اونقدر دورند
که تو حتی لبخندشون رو هم نمیبینی😥
و ماه ،🌛
همبازی قدیم تو اِنقدر کمرنگ میشه🌚
که اگر تمام شب رو هم دنبالش بگردی پیداش نمیکنی🌑☁️
پسرای گل🌺
حالا شما مرد شدید ...
حالا دیگه دامنی به نرمی گل رو احساس نمیکنید ،
تا سرتونو روش بذارید ...
دیگه آغوشی نیست که خودتونو غرق عاطفش کنید
آغوشی که بوی بهشت رو ازش بشنوید و
دست خدا رو روی سرتون احساس کنید و
گولهی برف غلتان چشماتون رو پاک کنه ...🥺😢
حالا دیگه مرد شدید
حالا با گوشهی پیرهنتون باید شبنم چشماتون رو پاک کنید
توی تنهاییهاتون صندوقچهی غم و بغضهاتون رو هِـــــق بزنید😭
بشکنید و بَند بزنید بُلور دلتون رو💔
ولی یادتون باشه بیرون اون تنهایی ممتد
شما مرد شناخته میشید🧔
وقتی از اون اتاق بیرون میاید ،
در رو روی پسر بچهی قصهی پر غصه ببندید
اونو زندانیش کنید ، به زنجیر بکشید و در جَبر انفرادی جهان محبوسش کنید
نگذارید ...
نگذارید که پا به دنیای بیرحم بگذاره ...
تنبیهش کنید
دستشو داغ کنید
که ...
ولی اگر روزی ستارهی دنبالهدار💫
دستی
آغوشی
شونهای رو ، از آسمون براتون هدیه آورد
حواستون باشه ؛
خدا اون فرشته رو نازل کرده که لحظه به لحظه با دیدنش به یادش بیوفتید و از خدا تشکر کنید
و خدا با این هدیهی نازنین ، مسئولیت سنگینی رو به روی دوش شما گذاشته؛
و اون محافظت با جون و دلتون از گلبرگ و تُنگ وجود اون فرشتهست🧚♀️
حالا ...
حالا دیگه دست لطیفی رو که میگیرید ،
باید گرم و محکم فشار بدید
حالا دیگه باید جلوی دریای بغضتون سد بزنید
باید تو راه خونه یا تاریکی شب بارون بزنید
باید درد و غمهاتون رو با یه فنجون قهوهی تلخ قورت بدید ...
باید دستتون رو دور قوس کمرش بند کنید
باید شونتون رو تکیهگاه دختر بچهی ستاره چین کنید
باید هاااای نفسهاتون رو تو مُشت کوچیک و ظریف دختر رنگین کمون بِدَمید
باید دستشو گرم و محکم فشار بدید
باید پشتش مثل کوه وایسید
باید ...
و تو ای فرشتهی امید
ای فرستادهی خــــــــدا
تو آمدی و شدهای ماه آسمان تاریک پسر قایقران
اومدی مَرهم و مَحرم قلبی باشی❤
اومدی ماه شب چهارده باشی
تو اومدی ماه شب چارهاش باشی
اومدی رخت شادی برای قلب مغمومش باشی
و ندای حق بر شما
که پشت به پشت هم بدید
و بسازید بهشتی رو که خدا بهتون وعده داده
بهشت هم باشید👫
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
فصل اول :
↬↬ حـــیــــــــراıllıllıنــــــی ↫↫
به قلم : پـــدر فانتـــزی خاورمیـــانه
💌 : کپی با ذکر منبع و لینک https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
📚 #گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
... ادامه :
چند وقتی گذشت
با هزار و یک فکر قطاروار🚃🚂
با حال داغون و زارم
میرفتم سر کار ، دانشگاه ، هیئت ، مسجد...
برای بیخیالی
با رفقا چند تا مسافرت رفتم
مشهد ، شمال و ...
فکرمو با خوندن کتاب مشغول میکردم
نمیتونستم با خودم خلوت کنم
که تصویر و خاطرش، نمک فکرم شده بود
فشار و ضربانم بالا میرفت و تنها تسکین حالِ بدم فرار از لحظههایی بود که هِی تکرار میشد
اگر تنهایی بِهم هجوم میاورد و راه چارهای نداشتم ، میزدم به خیابون و دیوانهوار رانندگی میکردم
فقط در این ایام که مسجد میرفتم ،
صحبتهای حاج آقا طهرانی بود که مرهم قلبم بود ؛ که میگفتن :
...
عالَم عشق است هر جا بنگرى از پَست و بالا
سایه عشقم که خود پیدا و پنهانى ندارم
هرچه گوید عشق گوید، هرچه سازد عشق سازد
من چه گویم، من چه سازم، من که فرمانى ندادم ...
عشق مَرکب راهوارى است که او را به محبوب مطلق میرساند و با گذر از فهم نیستهاى هست نما، خود را از قید و بند ما سِوى الله میرهاند
و از هرگونه کثرت طلبى و شرک رها میسازد و به حقیقت توحید رهنمون میشود.
و هنر انسان شدن در فهم این حقیقت است.
عین القضاة همدانى معتقد است که هرکس عاشق نیست، خود بین، پُرکین و خود رأى است و آرزو میکند که اى کاش همه جهانیان عاشق بودند تا همه زنده و با درد بودند ...
. . .
صبح روز جمعه
لباس ورزشیمو پوشیدم
پیاده رفتم پارک محل ورزش کنم
کمی دوئیدم و با وسایل ورزشی پارک تمرین کردم
ولی بیتمرکزیم انگیزه و انرژیمو گرفته بود
تمرین رو رها کردم
رفتم نونوایی دو تا بربری کنجدی گرفتم
برگشتم خونه
سر میز صبحونه
خسته و بیحوصله و بیمیل
سرم پایین بود و نگاهم به استکان
شکر ریختم تو استکان چایی،
با قاشق چاییخوری بِهَمش میزدم و
با گرداب شیرینش داشتم غرق چهرش میشدم🥺
غرق چهرهی ماهش😍
صورتمو بردم جلو صورت ماهش
گونمو گذاشتم روی خرمن گندم گونش🥰🥺
چشمامو بستم😌
صدای کوکش تو سرم اکو میشد
نت به نت🎶
اکتاو به اکتاو
نمیدونید حالم چه حالی بود
متوجه نمیشید ...
نمیدونید نمیدونید ...😭🔥
با دست راست چایی رو هَم میزدم
و نوک انگشتای دست چپم آروم و روان ،
سطح میز رو موج سواری میکردن
کلاویه به کلاویه
احساس لعنتیم
احساس بیوجدانم
شمشیر رو از رو بسته بود⚔
ساعتی نبود که به قلبم یورش نبره💘
کاخ قلبم بی ملکه داشت سرنگون میشد
بارش تیرهای احساسات بود که داشت
دیوار دژ قلبم رو فرو میریخت ،
احساساتی که نیاز به جواب داشتن📜
زندانی قصری بودم که بیحضور معشوق
سیاه چالم بود و داشت رو سرم آوار میشد
میکوبیدم خودمو به در و دیوار
میکوبیدم خودمو به زمین و زمان ...
پسرم (....)
(....) جانم ، بسه حل شد عزیزم
(....) جان ،پسرم
حاج خانم وقتی فهمیدن من حواسم نیست
دست گرمشون رو گذاشتن روی دستم
که ناگهان دستم وایساد
از رویا پریدم
چشمامو باز کردم
تو حال خودم نبودم
سرمو با تعجب بالا آوردم، مثل اینکه از خواب بیدار شده باشم
متوجه محیط نبودم
همه با تعجب نگام میکردن
مادر جان گفتن : خوبی (....) جانم؟
چاییتو ریختی عزیزم
نگاه کردم دیدم
انقدر تند هَم زدم که نصف چایی ریخته روی میز
قلبم انقدر تند میزد که میخواست وایسه😟😨
هنوز گُنگ بودم
معذرت خواهی کردم و گفتم الان تمیزش میکنم
خواستم پاشم که حاج خانم ممانعت کردن
گفتن : چیزی نشده، خودم تمیز میکنم، بشین صبحونتو بخور
یه چایی دیگه برام ریختن
و با دستمال میز رو تمیز کردن
یه چند لقمهای صبحونه خوردم
تشکر کردم
حاج خانم گفتن : چیزی نخوردی که عزیزم ، میخوای برات چیزی درست کنم؟
گفتم : نه ، سیر شدم ممنون ...
خواستن که بهم بیشتر تعارف کنن و نون ، پنیر ، کره و مربا رو کشیدن جلوم که گفتم :
نه واقعا سیر شدم میل ندارم ، خدا برکت بده به سفره حاج آقا ...
منی که ورزشکار بودم اشتهام نصف شده بود...
رفتم اتاق در رو بستم
فکرش زمزمهی ذره ذرهی وجودم شده بود؛
نشستم پست میز مطالعهام
زمان ایستاده بود
فضا زمان منو به خلسهای عجیب میکشه
بی اراده دست میبرم کشو رو باز میکنم و
یه برگ کاغذ بر میدارم📄
به یاد قدیم دست به قلم شدم...🖋
تو سرم جهانی دیگر جریان دارد
مینویسم جریان سرخ رود خروشانم را به روشنی نور بر سفیدی برف ؛
ط واسه من عشقی نفس❤
اصلا جز ط به کسی ،حسی ندارم
دلم به ط خوشه عزیزم😍❤
ط تا آخر عمر واسه منی خوشگلم💯
ط صاحب قلب و احساس منی💯
ط رو دوستت دارم عزیزِ جونم💯❤
با ط همهی روزا عالی میشن
بودنت باعث خوشحالیمِ جونم
ط رو دوستت دارم جونِ دلم
نمیتونم یه روز رو بی ط سر کنم
دلم میخواد ط رو عاشقتر کنم
میخوام ط فقط باشی باهام❤🌱
ط فقط باشی و باشی و باشی باهام...🥺💔😫
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
قلمو با تمام ناراحتی و غم گذاشتم روی کاغذ
بغضم ترکید
مثل سدی شکستم
زدم زیرِ گریه😭
دیگه واقعا باورم شده بود
که همون زمانی که اومد تو آغوشم ،
قلبمو از سینهام کنده با خودش برده💞💘
نمیدونم من فقط اینجوری شدم یا اونم اینجوری شده...؟!
یعنی اونم به من همین حس رو داره؟!
یعنی اونم دلش مثل من لرزیده؟!
یعنی اونم دنیا دور سرش میگرده؟!
یعنی ...
. . .
به خودم اومدم و نهیب زدم ؛
تو سرم داد زدم گفتم : چِت شده مَرررد؟؟؟!!😠
داشتم مقاومت میکردم و
همین باعث میشد تنها سرباز این جنگ
پادشاه دلم باشه،
کبود و زخمی و شکسته ...
و تنها دشمنم ؛
دختری بود که حالا شده ملکهی قلبم ...
گوشیم زنگ زد ولی توجهی نکردم
رفتم روی تخت دراز کشیدم
در اتاقم زده شد
گفتم : بله
حاج خانم بود گفتن : (....)م
گفتم : مادر جان بفرمایید
در اتاق رو باز کردن اومدن داخل در رو بستن
پاشدم گفتم : بفرمایید ؛ با دست اشاره کردم که روی صندلی بشینن
گفتن : راحت باش عزیزم، بشین
اومدن سمت کتابخونم و کتابامو ورنداز کردنو یه کتاب برداشتن
گفتن : چخبرا؟خوبی؟
گفتم : سلامتی شما تاج سر، تا بوده و هست سایه شما و حاج آقا بالایِ سر ما باشه نازنین ...
با تبسمی مادرانه گفتن : بمونی برام گل پسر ... 🥰
نشستن روی صندلی مطالعهام و همین طور که داشتن کتاب نظام حقوق زن در اسلام رو ورق میزدن ،
پرسیدن :
از کارت چه خبر؟ رو به راهه ، داییت خوبه؟
گفتم : همه چی خوبه ، دایی جان هم سلام میرسونن...
همینجور که سرشون تو کتاب بود گفتن :
خب از دانشگاهت چه خبر؟ کلاسات؟ مشکلی پیش نیومده؟ همه چی خوبه؟
گفتم : نه چه مشکلی مثلا؟ کلاسای ترم جدید به منوال سابق برقراره ...
وقتی فهمیدن گل پسرشون مثل همیشه توداره و حرفی ازش در نمیاد😅😊😇 ، لبهاشون کمی فشرده و کشیده شد ، گوشههای لبشون به سمت بالا زاویه گرفت ؛ تبسمی ریزی کردن و سرشون رو بالا آوردن
با چشمای کمی جمع شده و متمرکز ، از پشت عینک نگاه نافذی کردن؛ از اون نگاههایی که ته دل تاریکی رو هر مادری میبینه و میخونه ...😏
گفتن : هیچی ، پس به سلامتی ان شا الله ( اون لحظه نفهمیدم این جمله یعنی چی؛ ولی دستمو خونده بودن😅🥲😉🙃🤭🤣، منه خِنگ پیروزمندانه مثلا به روی خودم نمیاوردم چِمِه و کسی متوجه نشده😆😅😅) ... خیلی خب ... این کتاب پیش من باشه ...
حاج خانم بلند شدن به سمت در اتاق بیرون برن، منم بلند شدم
که برگشتن با حالت خاصی که مُرَدد بودن گفتن :
کاری با من نداری پسرم؟
گفتم : نه مادر جان، عرضی نیست منت گذاشتی سلامت باشید
در رو بستن
نشستم روی تخت
هوا رو از دهنم دادم بیرون
دراز کشیدم
دستمو گذاشتم رو پیشونی
باز گوشیم زنگ زد، بی اهمیت بودم
چشمامو بستم و خوابیدم ...
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
فصل اول :
💖💘 دلـ♡ـبــــاخـــتــــღ 💘💖
به قلم : پـــدر فانتـــزی خاورمیـــانه
💌 : کپی با ذکر منبع و لینک https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
📚 #گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
... ادامه :
یک ساعتی حدودا گذشت شایدم دو ساعت🤷
زمان از دستم در رفته بود🕙🏃♀️
در اتاقم زده شد
شیرینی خواب زیر زبونم بود که در اتاق باز شد
خواهرم بود
گفت : (....) جان دم در دوستت رضا منتظره
همینجور که داشتم زیر چشمی نگاه میکردم
گفت : میگه چند بار زنگ زده پیام داده بهت که جواب ندادی
با صدای بم و گرفته گفتم :
نگفت چی کار داره؟
گفت : نه ، گفتش کارت داره ...
گفتم : باشه ، بگو الان میاد ...
در رو نیمه باز گذاشتو رفت
با کرختی پاشدم نشستم رو تخت
گردن و دستامو به چپو راست کشیدم
آرنجم رو پام بود
سرم پایین ، با دست گردنمو ماساژ دادم
بلند شم وایسادم
دو تا حرکت کششی انجام دادم
رفتم از جا لباسی پیرهنمو برداشتم
تو راه پیرهنو پوشیدم در رو باز کردم
رفتم دمِ درِ کوچه، در رو باز کردم
دیدم بعلللله آقا رضا هست
خندید گفت : سلام آقا (....)
ساعت خواب؟! خسته نباشید لنگ ظهره، چرا گوشیو جواب نمیدی؟! ...🤨😶
حوصله جواب دادن نداشتم ولی رضا چون بچهی پیگیر(سیریش😅🤣) و خوب و شوخیه، چارهای جز خوش و بِش باهاشو نداشتم💁
وگرنه با یه خداحافظی خوشحالش میکردم😁
گفتم : جای شما داشتم کشیک میدادم تو خواب؛ روز جمعهای اگه بذارید استراحت کنیم😑😒😬
گفت : اووووف حالا کسی ندونه فک میکنه کوه میکنی دلاور😉🤪
تشکر ویژه که جای بنده کشیک خواب میدید برادر ولی کمه ...
با سرش به سمت راست که تو دیدم نبود اشاره کرد
سرمو آوردم بیرون دیدم 😶😐
بعلللللللللهههه
یه لشگر کشی اساسی کرده، سه تا ماشین پر ...
بر و بچ رفقا از تو ماشین دست تکون دادن
یکیشون سعید بود، با کله از پنجره اومد بیرون بلند گفت :
سلام حاج (....)🤗
دست تکون دادم و زیر لب گفتم :
سلام و زهره مار ...😆
برگشتم به رضا گفتم :
اینا اینجا چی میگن؟
با خنده گفت: داداش منتظر بلبل گروه بودن که تو خواب زمستونی فرو رفته،اومدیم بیدارش کنیم ببریم چِرااا...😐🤣
بِهِش گفتم بلبلو میبرن باغ، من خرسم تو خواب زمستونی یا گوسفندم، میبرینم چِرااا🤨😬😒
لعنتی داشت میخندید😆
متوجه شدید؟ داشت میخندید😬😡
حرصم گرفته بود از این شوخیهای بیجاش، آخه الان موقعشه تو این وضع و حال، حالا چی بهش بگم🤔
تو فکر بودم که گفت:
بپر بریم
با جدیت و تعجب گفتم: حالا باغ میبرید یا چِرااا؟!
گفت: جای شما رو تخم چشم ماست، حالا یا باغ یا چِرااا
بعد این جمله زد زیر خنده🤣
لامصب نخند حرصمو در نیااارااا
تا دید من عکسالعملی نشون نمیدم گفت:
نترس بابا، جای بدی نمیریم، فقط بجنب که دیر نشه...
جدیتر گفتم: کجا؟
اونم جدی گفت: برو ادا حال بدارو در نیار، لباساتو بپوش، داریم میریم دربند، یهویی شد، گفتیم بدون تو مزه نداره،
تلفنتم که جواب نمیدی؟!
با اکراه و بیحالی گفتم: رضا جان ان شا الله دفعهی بعد... امروزو نیستم...
از من مخالفت و از اون اصرار ، دیدم هیچ جوره راه نداره و دست بردار نیست...😬
گفتم پس واسا آماده شم بیام
با خنده گفت: داداش شما همینجوریشم خوشتیپی نیازی به آماده شدن نداری😆
خندیدم گفتم : باشه هر چی تو بگی ...😄
برگشتم خونه
رفتم اتاق
جوراب طوسیامو پام کردم
شلوار پارچهای خاکستری رنگمو پوشیدم
پیراهن یشمی روشن یقه پهن رو تنم کردم
دو پاف مارلی پگاسوس زدم
کاپشنمو برداشتم ...
از اتاق اومدم بیرون
حاج خانم پرسیدن : کجا (....) جان روز جمعهای؟
گفتم : بچهها اومدن داریم میریم کوه ...
تا اینو گفتم با دلسوزی مادرانه رفتن شال گردن و کلاهمو آوردن دادن بهم گفتن : هوا سرده سرما میخوری شال و کلاه بپوش
منم بدون هیچ مقاومتی قبول کردم و گرفتم
(چون رو تیپم حساسم ولی خب روی حرف پدر و مادر حرفی نمیزنم اگر مخالف حرف خدا نباشه)
گفتم : چشم حاج خانم ، امری ندارید؟
گفتن خدا پشت و پناهت مراقب خودت باش عزیزم ، تو راهی چیزی نمیخوای؟... گفتم: نه عزیز جان، با بچهها یه
دست مادر جان رو بوسیدم و ایشون هم بوسهای به سرم زدن
نیم بوت مشکیامو پوشیدم
خداحافظی کردم
اومدم کوچه نزدیک رفقا شدم
هر کی یه چی میگفت :
_ بچهها گلزار اومد ...😆😅
_ نه دادا خودِ آمیتاب باچانه ، فقط ریشوعه ...🤭😄
_ رضا از پشت فرمون گفت وایسید وایسید یه نگاه کرد گفت : خود ابراهیم هادیه ...😘🥰🥲
_ میذاشتید عروس خانم هم میومدن بعد تشریف فرما میشدید ،شادوماد...🤦😄
چندتا هم از ماشین اومده بودن بیرون ادای فیلمبردارارو در میاوردن و با گوشی فیلم میگرفتن...😆😅🤣😂
لعنتیا آبرومو بردن تو محل🤣
. . .
با خنده و جدی و هیس و پیس کردن گفتم :
آبرومو بردید تو محل، گمشید برید تو ماشین😬😅🤣
مثل اینکه دنبال جمع کردن مرغها باشم داشتم کیششون میکردم تو ماشین...🚘😆 🤣
خلاصه با همین مسخره بازیاشون منو سر کیف آوردن...
سوار ماشین شدیم راه افتادیم ...
نزدیک ظهر بود
رسیدیم میدون کوهنورد ...
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
ماشینارو پارک کردیم و پیاده حرکت کردیم ...
ناهارو بالا تو راه زدیم ...
تو راه رفقا با هم گپ و گفت داشتیم و خوش میگذرونیدیم...
یه جورایی از فکرم پاکش کرده بودم دخترهی آشوبگر رو ...😡😤
مسلط بودم به خودم...
حالم میزون بود...
. . .
نزدیکای شب بود که برگشتیم
تو مسیر و نزدیکای میدون بودیم
تو سکوت خودم بودم ...😔
از دور چشمم سرابی رو دید...!🧐😳
یعنی درست دیدم؟!
چشمام دید و ای کاش نمیدید...😟😢
ای کاش اون لحظه اونجا نبودم
ای کاش پام میشکستو امروز نمیومدم اونجا
منی که تو این ایام ،
تایم و مسیر رفت و آمدِ کار و دانشگاهمو
جوری تنظیم کرده بودم که اونو نبینم،
که دیگه روحم متشنج نشه
که دیگه قلبم از طپش واینسته
که دیگه بارون احساسات باریدن نگیره...❤
وایسادم
خودمو کشیدم یه گوشه
از دور نگاهش کردم😟😢
خودش بود
ناز و نجیب🥺
مظلوم و بیهمتا ...😢
مثل مروارید، تنهای تنها ؛⚪
افتاده تو صدفِ دلم، خدا خواسته
و تو رو قِل داده تو قلبم
چشمام سیاهی میرفت
توان راه رفتن نداشتم
قلبم تند میزد ، سنگ شده بود
رگای گردنم از فشار داشت میترکید
پاهام سنگین و شُل شدن
توان وایسادن نداشتم
نشستم...
خودمو باخته بودم...
خودش بود و نمیدونم همراهاش کیا بودن؟
خانوادش یا اقوامش...؟ ،داشتن میرفتن باغ بهشت...
رفقا بعد چند لحظه که حدودا چند متری جلوتر رفته بودن متوجه عدم حضورم شدن
برگشتن دیدن اوضامو...
برگشتن اومدن، گفتن چی شده (....)
زبونم بند اومده بود
پیش خودم گفتم: خودتو جمع کن پسر، داری تابلو میکنی...
به دلم گفتم کوتاه بیا بذار برای یه وقت دیگه
کم طاقتی نکن دردت به جونم🥺😭
من دست تنهام
به فکر تنهاییم باش ...
درد دنیا رو به دوش میکشم اما غم عشق خونه خرابم میکنه
نکن اینجوری با من عزیزم😭
نکن با من اینجوری دردت به جونم😣😭
تمام قدرتمو جمع کردم نفس عمیق کشیدم گفتم :
هیچی ، یه لحظه احساس خستگی کردم ...
ولی فکر نکنم همش همین بوده باشه تا بخوان حرفمو باور کنن ... چون ؛
چشمام برق غم خاصی گرفته بود ...🥺😔
رضا دستمو گرفت بلند کرد و با لحن شوخش گفت :
اگر میدونستیم اینقدر سوسولی مجبورت نمیکردیم بیای، جواب حاج خانوم رو چی بدیم ...
*میدونن حاج خانم روی من خیلی حساسه ...
دختره و همراهاش رفته بودن داخل ...
ما هم ادامه راه رو اومدیم پایین و رفتیم مسجد صاحب الزمان نماز مغرب رو اول وقت جماعت بخونیم
. . .
رسیدم خونه
با رفقا خداحافظی کردم ...
کلید انداختم اومدم داخل خونه
سلام دادم
حاج آقا تلویزیون خبر میدید : سلام پسرم ...
حاج خانوم آشپزخونه بودن : علیک سلام، رسیدن بخیر عزیزم، خوبی؟ ...
من : ممنونم مادر جان، عالی! ...😞💞
رفتم اتاق درو بستم، خسته و بی حال و داغون، افتادم روی تخت
دو تا چشماش اومد جلوی چشمام🥺
خواستم بگم دوستت دارم💞
خواستم بگم دچارتم💘
خواستم ببوسمش ...😘
غرق شدم ...
غرقِ گردابِ چشمایِ مشکیِ خمارش😍
. . .
با خواب غم با جسم عریان
این روح طوست شبها، همخوابمه
حسی که بر میگرده هرشب، تنها عشقِ طوعه
هیچ وقت نگفتم اشتباه شد، حتی یکبار
میخوامت من ط رو، تو جشنِ بارون
سلطانِ پاییز، بی سر زمین، تاجش طویی
لبهایِ سرخِ طُ، هلالِ ماه، تو شبهای منه
اسم طوعه مُهرِ سوگند کائنات
این سوزِ سوختنِ سازم، میسازتم
رفتی و رفتنت ، داغِ ، مذابِ
این مرد نگاهش تا ابد به راهه
کی فکرشو میکرد برگ زرد بُر بزنه
حاکم از این به بعد پاییزه، بیحد و حصر
آسمون بذار برات ببارم
ببین چه فصلی دارم
ببین چه بیقرارم
ببین ...
. . .
(....) جان
(....)م
پسرم ...
بیدار شو ...
بلند شو نماز صبحه
پاشو پسرم ، پاشو فدات شم
خسته و کوفته ، چشمای کرختمو باز کردم
صورت ماه مادرو دیدم که داشت با محبت نگام میکرد
سلام کردم، گفتن پاشو نماز صبحتو بخون، ساعتت زنگ زده بیدار نشدی؟ اومدم ...
دستم کاغذ مچاله شده بود ، روی زمین خودکار
نشستم و کاغذ و خودکار رو گذاشتم کنار
با همون لباسای بیرون خوابیده بودم
با یه یاعلی بلند شدم لباسارو در آوردم
رفتم وضو گرفتم نماز صبح رو خوندم
بعد نماز رو سجاده نشسته بودم و کاغذ مچاله رو باز کردم
عشقم بعد ط چقدر بد حالم
به دیوانگی رسیده ساعاتم
ولی باز هوای ط رو در سینه دارم
دنیا اون یه جای دور و منم تنها
خیلی قلبمو شکست اما
هنوزم هواشو تو سرم دارم
چند وقتی زدم تو فاز فراموشی ولی ...
. . .
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه