فصل اول :
💖💘 دلـ♡ـبــــاخـــتــــღ 💘💖
به قلم : پـــدر فانتـــزی خاورمیـــانه
💌 : کپی با ذکر منبع و لینک https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
📚 #گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
... ادامه :
یک ساعتی حدودا گذشت شایدم دو ساعت🤷
زمان از دستم در رفته بود🕙🏃♀️
در اتاقم زده شد
شیرینی خواب زیر زبونم بود که در اتاق باز شد
خواهرم بود
گفت : (....) جان دم در دوستت رضا منتظره
همینجور که داشتم زیر چشمی نگاه میکردم
گفت : میگه چند بار زنگ زده پیام داده بهت که جواب ندادی
با صدای بم و گرفته گفتم :
نگفت چی کار داره؟
گفت : نه ، گفتش کارت داره ...
گفتم : باشه ، بگو الان میاد ...
در رو نیمه باز گذاشتو رفت
با کرختی پاشدم نشستم رو تخت
گردن و دستامو به چپو راست کشیدم
آرنجم رو پام بود
سرم پایین ، با دست گردنمو ماساژ دادم
بلند شم وایسادم
دو تا حرکت کششی انجام دادم
رفتم از جا لباسی پیرهنمو برداشتم
تو راه پیرهنو پوشیدم در رو باز کردم
رفتم دمِ درِ کوچه، در رو باز کردم
دیدم بعلللله آقا رضا هست
خندید گفت : سلام آقا (....)
ساعت خواب؟! خسته نباشید لنگ ظهره، چرا گوشیو جواب نمیدی؟! ...🤨😶
حوصله جواب دادن نداشتم ولی رضا چون بچهی پیگیر(سیریش😅🤣) و خوب و شوخیه، چارهای جز خوش و بِش باهاشو نداشتم💁
وگرنه با یه خداحافظی خوشحالش میکردم😁
گفتم : جای شما داشتم کشیک میدادم تو خواب؛ روز جمعهای اگه بذارید استراحت کنیم😑😒😬
گفت : اووووف حالا کسی ندونه فک میکنه کوه میکنی دلاور😉🤪
تشکر ویژه که جای بنده کشیک خواب میدید برادر ولی کمه ...
با سرش به سمت راست که تو دیدم نبود اشاره کرد
سرمو آوردم بیرون دیدم 😶😐
بعلللللللللهههه
یه لشگر کشی اساسی کرده، سه تا ماشین پر ...
بر و بچ رفقا از تو ماشین دست تکون دادن
یکیشون سعید بود، با کله از پنجره اومد بیرون بلند گفت :
سلام حاج (....)🤗
دست تکون دادم و زیر لب گفتم :
سلام و زهره مار ...😆
برگشتم به رضا گفتم :
اینا اینجا چی میگن؟
با خنده گفت: داداش منتظر بلبل گروه بودن که تو خواب زمستونی فرو رفته،اومدیم بیدارش کنیم ببریم چِرااا...😐🤣
بِهِش گفتم بلبلو میبرن باغ، من خرسم تو خواب زمستونی یا گوسفندم، میبرینم چِرااا🤨😬😒
لعنتی داشت میخندید😆
متوجه شدید؟ داشت میخندید😬😡
حرصم گرفته بود از این شوخیهای بیجاش، آخه الان موقعشه تو این وضع و حال، حالا چی بهش بگم🤔
تو فکر بودم که گفت:
بپر بریم
با جدیت و تعجب گفتم: حالا باغ میبرید یا چِرااا؟!
گفت: جای شما رو تخم چشم ماست، حالا یا باغ یا چِرااا
بعد این جمله زد زیر خنده🤣
لامصب نخند حرصمو در نیااارااا
تا دید من عکسالعملی نشون نمیدم گفت:
نترس بابا، جای بدی نمیریم، فقط بجنب که دیر نشه...
جدیتر گفتم: کجا؟
اونم جدی گفت: برو ادا حال بدارو در نیار، لباساتو بپوش، داریم میریم دربند، یهویی شد، گفتیم بدون تو مزه نداره،
تلفنتم که جواب نمیدی؟!
با اکراه و بیحالی گفتم: رضا جان ان شا الله دفعهی بعد... امروزو نیستم...
از من مخالفت و از اون اصرار ، دیدم هیچ جوره راه نداره و دست بردار نیست...😬
گفتم پس واسا آماده شم بیام
با خنده گفت: داداش شما همینجوریشم خوشتیپی نیازی به آماده شدن نداری😆
خندیدم گفتم : باشه هر چی تو بگی ...😄
برگشتم خونه
رفتم اتاق
جوراب طوسیامو پام کردم
شلوار پارچهای خاکستری رنگمو پوشیدم
پیراهن یشمی روشن یقه پهن رو تنم کردم
دو پاف مارلی پگاسوس زدم
کاپشنمو برداشتم ...
از اتاق اومدم بیرون
حاج خانم پرسیدن : کجا (....) جان روز جمعهای؟
گفتم : بچهها اومدن داریم میریم کوه ...
تا اینو گفتم با دلسوزی مادرانه رفتن شال گردن و کلاهمو آوردن دادن بهم گفتن : هوا سرده سرما میخوری شال و کلاه بپوش
منم بدون هیچ مقاومتی قبول کردم و گرفتم
(چون رو تیپم حساسم ولی خب روی حرف پدر و مادر حرفی نمیزنم اگر مخالف حرف خدا نباشه)
گفتم : چشم حاج خانم ، امری ندارید؟
گفتن خدا پشت و پناهت مراقب خودت باش عزیزم ، تو راهی چیزی نمیخوای؟... گفتم: نه عزیز جان، با بچهها یه
دست مادر جان رو بوسیدم و ایشون هم بوسهای به سرم زدن
نیم بوت مشکیامو پوشیدم
خداحافظی کردم
اومدم کوچه نزدیک رفقا شدم
هر کی یه چی میگفت :
_ بچهها گلزار اومد ...😆😅
_ نه دادا خودِ آمیتاب باچانه ، فقط ریشوعه ...🤭😄
_ رضا از پشت فرمون گفت وایسید وایسید یه نگاه کرد گفت : خود ابراهیم هادیه ...😘🥰🥲
_ میذاشتید عروس خانم هم میومدن بعد تشریف فرما میشدید ،شادوماد...🤦😄
چندتا هم از ماشین اومده بودن بیرون ادای فیلمبردارارو در میاوردن و با گوشی فیلم میگرفتن...😆😅🤣😂
لعنتیا آبرومو بردن تو محل🤣
. . .
با خنده و جدی و هیس و پیس کردن گفتم :
آبرومو بردید تو محل، گمشید برید تو ماشین😬😅🤣
مثل اینکه دنبال جمع کردن مرغها باشم داشتم کیششون میکردم تو ماشین...🚘😆 🤣
خلاصه با همین مسخره بازیاشون منو سر کیف آوردن...
سوار ماشین شدیم راه افتادیم ...
نزدیک ظهر بود
رسیدیم میدون کوهنورد ...
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
ماشینارو پارک کردیم و پیاده حرکت کردیم ...
ناهارو بالا تو راه زدیم ...
تو راه رفقا با هم گپ و گفت داشتیم و خوش میگذرونیدیم...
یه جورایی از فکرم پاکش کرده بودم دخترهی آشوبگر رو ...😡😤
مسلط بودم به خودم...
حالم میزون بود...
. . .
نزدیکای شب بود که برگشتیم
تو مسیر و نزدیکای میدون بودیم
تو سکوت خودم بودم ...😔
از دور چشمم سرابی رو دید...!🧐😳
یعنی درست دیدم؟!
چشمام دید و ای کاش نمیدید...😟😢
ای کاش اون لحظه اونجا نبودم
ای کاش پام میشکستو امروز نمیومدم اونجا
منی که تو این ایام ،
تایم و مسیر رفت و آمدِ کار و دانشگاهمو
جوری تنظیم کرده بودم که اونو نبینم،
که دیگه روحم متشنج نشه
که دیگه قلبم از طپش واینسته
که دیگه بارون احساسات باریدن نگیره...❤
وایسادم
خودمو کشیدم یه گوشه
از دور نگاهش کردم😟😢
خودش بود
ناز و نجیب🥺
مظلوم و بیهمتا ...😢
مثل مروارید، تنهای تنها ؛⚪
افتاده تو صدفِ دلم، خدا خواسته
و تو رو قِل داده تو قلبم
چشمام سیاهی میرفت
توان راه رفتن نداشتم
قلبم تند میزد ، سنگ شده بود
رگای گردنم از فشار داشت میترکید
پاهام سنگین و شُل شدن
توان وایسادن نداشتم
نشستم...
خودمو باخته بودم...
خودش بود و نمیدونم همراهاش کیا بودن؟
خانوادش یا اقوامش...؟ ،داشتن میرفتن باغ بهشت...
رفقا بعد چند لحظه که حدودا چند متری جلوتر رفته بودن متوجه عدم حضورم شدن
برگشتن دیدن اوضامو...
برگشتن اومدن، گفتن چی شده (....)
زبونم بند اومده بود
پیش خودم گفتم: خودتو جمع کن پسر، داری تابلو میکنی...
به دلم گفتم کوتاه بیا بذار برای یه وقت دیگه
کم طاقتی نکن دردت به جونم🥺😭
من دست تنهام
به فکر تنهاییم باش ...
درد دنیا رو به دوش میکشم اما غم عشق خونه خرابم میکنه
نکن اینجوری با من عزیزم😭
نکن با من اینجوری دردت به جونم😣😭
تمام قدرتمو جمع کردم نفس عمیق کشیدم گفتم :
هیچی ، یه لحظه احساس خستگی کردم ...
ولی فکر نکنم همش همین بوده باشه تا بخوان حرفمو باور کنن ... چون ؛
چشمام برق غم خاصی گرفته بود ...🥺😔
رضا دستمو گرفت بلند کرد و با لحن شوخش گفت :
اگر میدونستیم اینقدر سوسولی مجبورت نمیکردیم بیای، جواب حاج خانوم رو چی بدیم ...
*میدونن حاج خانم روی من خیلی حساسه ...
دختره و همراهاش رفته بودن داخل ...
ما هم ادامه راه رو اومدیم پایین و رفتیم مسجد صاحب الزمان نماز مغرب رو اول وقت جماعت بخونیم
. . .
رسیدم خونه
با رفقا خداحافظی کردم ...
کلید انداختم اومدم داخل خونه
سلام دادم
حاج آقا تلویزیون خبر میدید : سلام پسرم ...
حاج خانوم آشپزخونه بودن : علیک سلام، رسیدن بخیر عزیزم، خوبی؟ ...
من : ممنونم مادر جان، عالی! ...😞💞
رفتم اتاق درو بستم، خسته و بی حال و داغون، افتادم روی تخت
دو تا چشماش اومد جلوی چشمام🥺
خواستم بگم دوستت دارم💞
خواستم بگم دچارتم💘
خواستم ببوسمش ...😘
غرق شدم ...
غرقِ گردابِ چشمایِ مشکیِ خمارش😍
. . .
با خواب غم با جسم عریان
این روح طوست شبها، همخوابمه
حسی که بر میگرده هرشب، تنها عشقِ طوعه
هیچ وقت نگفتم اشتباه شد، حتی یکبار
میخوامت من ط رو، تو جشنِ بارون
سلطانِ پاییز، بی سر زمین، تاجش طویی
لبهایِ سرخِ طُ، هلالِ ماه، تو شبهای منه
اسم طوعه مُهرِ سوگند کائنات
این سوزِ سوختنِ سازم، میسازتم
رفتی و رفتنت ، داغِ ، مذابِ
این مرد نگاهش تا ابد به راهه
کی فکرشو میکرد برگ زرد بُر بزنه
حاکم از این به بعد پاییزه، بیحد و حصر
آسمون بذار برات ببارم
ببین چه فصلی دارم
ببین چه بیقرارم
ببین ...
. . .
(....) جان
(....)م
پسرم ...
بیدار شو ...
بلند شو نماز صبحه
پاشو پسرم ، پاشو فدات شم
خسته و کوفته ، چشمای کرختمو باز کردم
صورت ماه مادرو دیدم که داشت با محبت نگام میکرد
سلام کردم، گفتن پاشو نماز صبحتو بخون، ساعتت زنگ زده بیدار نشدی؟ اومدم ...
دستم کاغذ مچاله شده بود ، روی زمین خودکار
نشستم و کاغذ و خودکار رو گذاشتم کنار
با همون لباسای بیرون خوابیده بودم
با یه یاعلی بلند شدم لباسارو در آوردم
رفتم وضو گرفتم نماز صبح رو خوندم
بعد نماز رو سجاده نشسته بودم و کاغذ مچاله رو باز کردم
عشقم بعد ط چقدر بد حالم
به دیوانگی رسیده ساعاتم
ولی باز هوای ط رو در سینه دارم
دنیا اون یه جای دور و منم تنها
خیلی قلبمو شکست اما
هنوزم هواشو تو سرم دارم
چند وقتی زدم تو فاز فراموشی ولی ...
. . .
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
سلام و درود تا لحظاتی دیگر متنی تامل برانگیز و تاثیر گذارقرار میدم حتما در آرامش و سکوت و تنهایی و حدالامکان رو به قبله و با وضو باشید
هنذفری با صدای ۳۰ تا ۵۰ درصد گوش بدید ، گوش بدید و آرام بخوانید👌
حال دلتون خوب خوش🌱💝
از خدا براتون نور و آرامش طلب میکنم همراهان گرامی
و بعد از اون حتما نظراتتون رو بگید
فقط هنگام مطالعه و گوش دادن حال روحی مساعد و روان آسوده داشته باشید
سلام و درود بر شما💝
شبتون بخیر
و اما بعد
و اما عشق
و اما جمعهای دیگر
که گذشت ...🥺😭💔
و اما بغضی خُفته و خفه کننده😣
و اما خیالی که درگیر شد ...
و اما روحی که درگیر عشقی شد💘
و اما نفسهایی که به شمارش افتاد ...
و اما تن و دستانی که از شرم حیا شبنمی شد
و اما قلبم❤
و اما احساسم🌱
و اما چشمانم🥺
و اما روح زندانی من ...🕊
و اما او🌅
و اما تو
و اما من
و اما دلی که لرزید ...❤
و اما نهانی که آشکار شد
و اما غزلی که سرودن گرفت
و اما شانهای که گرم تکیه شد
و اما آغوشی که مملو از محبت شد
و اما خندهی ط
و اما خلسهی من
و اما شب
و اما لمس تو
و اما آسمان
و اما ستارگان
و اما شباهنگ
و اما شهابی که گذر کرد
و اما کهکشان
و اما آسمان
آسمانی که تجلیگاه عشق است
من ، به قرار شبانیمان ایمان دارم
و حلقهی اشکی که همینک چشمانم را به چشمان ط پیوند داده🥺
و اما غمی بلند ...🖤
و اما بغضی که شکست😭💔
و اما بارانی که از وجودم باریدن گرفت😭
و زبانی که ناتوان از بیان احساسات عمیقم است
من از اعماق اقیانوس وجودم با جهان بیرون سخن میگویم
من از جهان دیگر با شما سخن میگویم ...
من ندای درون تو هستم
من را با گوش جان بِشنو
و از بطن خاک برخیز🌱
جلوهی نورانی خدا را میبینی، در تک تک ذرات هستی
برخیز و دستان کهکشانی آسمان را بگیر
و همسفر راهی دور و مقصدی بی انتها باش
خودت را آزاد کن از خاک بی ارزش
خودت را به ساحل برسان
مشتی از ستارگان برچین
و سوار قایقم شو ...
آنجا را میبینی ...
آن افق روشن را
در آن میان دیگر جامهات را بُرون آر
از قایق بیرون رو
عریان و آزاد
خویش را غرق کن
در رویای پرواز
در رویای آسمان
نهان را بُرُون فِکَن
ای مسافر بیبازگشت مسیر پر رهرو
خودت را رها کن
خودت را بِتِکان
بالهایت را باز کن 🕊
پرشی کن بلندتر از ماه🌕
و آرام بگیر، در قلب من
من به خیزی دیگر از تو، خزان میشوم
بمان ...
بمان و در قلبم ریشه کن
بمان و صحنهای بیبدیل را در افق رویداد، رقم بزن
ای زیباترین مثنوی من
و ای شاعرانهترین غزل سرودهی من
قلبم
قلبم
قلبم
دریاب مرا
و بِرَهان مرا
به امید روزی که روحم به پروازی بی بازگشت به سوی معشوق و معبودی بیهمتا و یکتا بشتابد
و از این جسم پست و دون رهایی یابد
در وحدت ارواح و در پیشگاه معبود
روحهایمان همدیگر را به آغوش
خواهد کشید و گرماگرم
عشق ازلی و ابدی
خواهیم شد
به یاد او
و به نام او
یک جلد کلام الهی را بدست گرفته
و به آغوشمان فشار میدهیم
اشک و هق هقهایمان را
میفشانیم
دلتنگیهایمان
را نجوا میکنیم
دوری از او که نور است
شاید کلامش مرا آرام کند
و در پایان
اشکهایمان را پاک
و بیقراریهای بیامانمان را
در سینه پنهان میکنیم
و باقی بغضمان را میگذاریم برای وقتی دیگر
که این درد ، که این بغض و این اشک تا زمان لقائش با ما همراه است.
عَلَیکُم أنفُسَکُم؛ حواستان به خودتان باشد
اَلَا اِنَّ اَوْلِیآءَ اللهِ لَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لَا هُمْ یَخْزَنون
آگاه باشید که دوستان خدا نه میترسند و نه اندوهگین میشوند.
پ ن : قلبم آکنده از درد رنج خستگی غم اندوه و عشق و عشق و عشق و ... هست
گویی این سه حرف
از جانب او مرا زنده نگه داشته است،
گرمای این سه حرف را چه کسی چشیده؟؟؟؟
چه کسی خوانشی درست و فهمی عمیق از معنایی بلند دارد ...؟
من به طلوع نور
و تابش عشق ایمان دارم
من را دریاب ای تلالو هستی
من را دریاب
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
سلام
عرض ادب و احترام
خدمت دوستان و همراهان همیشگی
و دوستان و همراهان جدید
متنی که پیش روی شماست،
سرشار از احساساتی از اعماق وجودم هست
برای نوشتن چنین متنها و اشعاری انرژی روحی و روانی خیلی زیادی رو صرف میکنم.
پیالهایست از عمق دریای آسمانی من ، امیدوارم با قلب پاک و احساس و روح بلندتون درک کنید
در ضمن نمیخواستم غمی در این متن باشه ولی اگر چنین احساسی بهتون دست داد و اشکتون جاری شد بدونید این غم و این اشک شیرینتر از هر لبخند و فرح و شادی هست
شبتون بهشت🌱❤
سلام و درود
مهم✋❣
شبتون بخیر همراهان عزیز🌺
از اینکه کمی فاصله پستهای داستان چند روزی طول میکشه عذر خواه هستم ، به قلب بزرگ و رئوف و مهربونتون ببخشید😔
پستها و داستان (در وضعیتی که هر روز زیر سر و صدا و داد و فریاد و دشنام و شعارها و مرگ برهاااااا و .... داره شنیده میشه) از نوشته به متن دیجیتالی تبدیل میشه و چندین و چند بار ویراست و اصلاح روش صورت میگیره و تدوین میشه ،
شخصیت اول داستان اسم مشخصی داره ولی جاش خالی گذاشته شده و شما میتونید اسم مورد نظر و مورد علاقتون رو قرار بدید، همینطور شخصیت مکمل خانم هم اسم انتخابی و مشخصی داره اما اگر دوست دارید اسم شخصیت مکمل خانم رو بنا بر سلیقه شما عزیزان تغییر بدم یا جای خالی بگذارم حتما پیام بدید بگید🙏
با دقت فراوانی ریزترین و جزئیترین مسائل از نگارش و انتخاب کلمات و رابطه جملات صورت میگیره ، ارتباطهای داستانی و احساسی به شدت روش کار میشه و سعی میشه بهترین روایت از شخصیت حقیقی داستان صورت بگیره ...
از خدا میخوام حالتون خوب باشه🙏
آرزوی خوشبختی برای همهی شما عزیزان💐
ارادتمند شما #پدر_فانتزی_خاورمیانه 🤗
نظراتتون رو به آیدی پایین بفرستید👇
✼ ҉ َپیام بـہ اـבمین פּ نویسنـבه ҉ ✼
@pedarfkhn 👈
@pedarfkhn 👈
#نکات #نظرات
... ادامه :
روز جمعه نعععع؟
آره درسته روز جمعه بود روز قبل
الان صبح شنبس؟!
( حواسم نیس حواسم نیس منه عاشقِ دلباخته ...❤)
حالم بد بود متوجه ایام نبودم ...
سر میز صبحونه پدرجان و مادرجان نشسته بودن
سلام علیک کردم
صبح بخیر
پدر جان: سلام آقا(....) صبح شما هم بخیر
خوب خوابیدی؟
گفتم: خوب و سنگین ، خواب هفت پادشاه رو میدیدم...😄
پدرجان: ملکه هم داشتی؟🤭
من: نه دیگگگگهههه من تماشاچی بودم و ملکهها واسه از ما بهترون بودن...😃😁😅
پدرجان: تو خواب هم دستت تو حنا مونده، نتونستی محبوب رو پیدا کنی؟!😏 پسر جون سر به هوا نباش قرار نیست از آسمون برات ملکه بیارن دور و برتو ببینی دخترای خوبی هم پیدا میشن ...🤨
من:🤔😐 پدرجان فرمایشتون درست فقط بفرمایید کدوم دختر کدوم مورد؟
پدرجان: (....)جان دیگه من که نباید بگم، خودت میای و میری ، خدا دوتا چشم داده بهت پسرجان یعنی یه نظر هم ندیدی و خبر نداری؟؟!😒
من: نه والا من نمیدونم شما دربارهی کی صحبت میکنید؟!🙄
پدرجان: من که میدونم خودتم میدونی ولی خب باشه
پدرجان بی معطلی گفتن: همین دختر حاج قاسم مدیر مجموعه فرهنگی ..... پدرش رفیق قدیمم هست از بچههای جنگ ، خانواده با اصالت و متدین ، دخترش هم فاطمه خانم ماشاالله خانمیه نجیب محجبه تحصیلکرده حقوق خونده ...
حاج خانم مثل همیشه تو اینجور موضوعات که پای ثابت بودن گفتن: 😊😍 اتفاقا تو جلسات مادر و دختر رو همیشه میبینم ، عجب دختر نجیبو اصیل و ماهیه👌 با حجب و حیا🤩 ، چند باری هم با خود فاطمه جان صحبت کردمو مزه دهنشو چشیدم دختر خیلی خوب و خانمیه، ولی اگر آقازاده موافقت کنن همین امروز زنگ میزنم یه قراری میگذارم، جلسهای همدیگر رو ببینیم ...
من: 😶 بله متوجه هستم که ایشون دختر خانم نجیب و خوبی هستن ولی نظر و ملاک من چیز دیگهای هست ...😑
حاج خانم: نظرت چیه عزیزدلم؟ تو که همیشه میگفتی دختر باید نجیب و با حیا و خانوادهدار و خداشناس باشه ... غیر از اینه؟!
من: نه غیر از این نگفتم ولی چیزی که من بیشتر رُوش تاکید دارم این هست که دختری که قراره یه عمر مونس و همراهم باشه؛ باید به دلم بشینه باید همدلم بشه ... باید عاشقش بشم و عشق و علاقم به دلش بیوفته...❤ ( با اینکه من همیشه رُک و بی رو دربایستی کلامم رو منعقد میکنم ولی اینجاهای حرفم بود که از حیا و خجالت در حضور حاج آقا و حاج خانم نگاهمو دزدیدم و حرفمو محکم زدم ...😊🤗😇😌 )
حرفم که تموم شد حاج آقا یه نگاهی به حاج خانم کردن، لبشون رو به حالت تبسم غنچه شده جمع کردن که در همین حالت زبونشون رو روی دندونشون حرکت میدادن و چشماشون هم میخندید، بعد گفتن:
آره خانم فهمیدم ایشون کی رو میخوان؟ از همون اولم میدونستم ...، ولی به روی خودم نمیآوردم ...😏
من: یعنی چی رو میدونن😐😶😥؟!
حاج خانم با حالت کنجکاوی و تعجب، سوال پرسیدن کیو میخواد حمید آقا ...؟😳
(....) جان آقات چی میگه...؟🤨🧐😳
من: نمیدونم والا ....🙄😒
حاجآقا: چرا خوبم میدونی چی میگم ، تو لیلا رو میخوای
حاج خانم: کدوم لیلا؟! (....)م تو کسی رو میخوای و به مادرت نگفتی؟!
من تو فکرم : یعنی من الان باید چی بگم خداااا😶🤕🤒🤯؟!
حاج آقا:
تو لیلای قصهها رو میخوای و خودتم میخوای مجنون عشقت باشی ... شما جوونها ماجراجو هستید و دنبال ماجراجویی شیرین و فرهادی هستید ....
( من که دست حاج آقا رو خوندم فهمیدم باز مثل همیشه رو دستی زدن... ، رودستی زدنها و پیش دستی کردنهای پدرجان حرف نداره👌 حاج آقا منو غافلگیر کرده بود و از کوچیکی در خاطرم هست، با هوشی که دارن بلد بودن غافل گیر کردن رو ، از فرصتها خوب استفاده میکردن و کارشونم درست بود، با اینکه متوجه شدم این بحث رو با مادرجان هماهنگ کرده بودن ولی حاجخانم هم غافلگیر شدن😁😆😅 یعنی حاج آقا کارشون رو خوب بلدن ...👌🤭)
منم با خنده گفتم😊 : درسته که پیدا کردن لیلای قصه سخته شایدم هیچوقت نمایان نشه ولی منی که مجنون هستم حق دارم لیلی رو پیدا کنم...🤗😅 زندگی بدون عشق چه معنایی داره؟
من که نمیتونم تصور کنم عشقی نباشه و ازدواجی صورت بگیره و زندگیای تشکیل بشه....😤
حاج خانم گفتن: پسرم تو که لیلی رو پیدا نکردی که بخوای مجنون بشی ...، قرار نیست که از اول حُب و عشق و علاقه بوجود بیاد، عشق و علاقه به مرور تو زندگی بوجود میاد ، عشقی که تو میگی تو قصههاست، گل پسرم اگر همه میخواستن مثل تو فکر کنن که الان کسی ازدواج نکرده بود .....
میون صحبتهای مادر جان بود که پدر زرنگ و وقت شناسم پرید میون صحبت حاج خانمو گفتن:
البته که هیچکس مثل من خدادوستش نداره که لیلیشو بدست بیاره ... 😉🥰
ادامه داره ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه