eitaa logo
پیک صبا
16.9هزار دنبال‌کننده
25.2هزار عکس
6.6هزار ویدیو
2.2هزار فایل
پیکِ صبا پاتوقِ: #صالحینِ #بصیرِ #ایران ارسال خبر: از طریق مدیران استانی (روابط‌عمومی تعلیم و تربیت استان)
مشاهده در ایتا
دانلود
در جنگ با رژیم بعث عراق، حضور زنان در عرصه کمک به جبهه‌ها آن‌قدر پر رنگ بود که اگر مجاهدت آن‌ها نبود، دفاع مقدسی هم شکل نمی‌گرفت. امتداد این گذشته‌ی درخشان تا به امروز پر رنگ بوده و بسیجیان عضو گروه تربیتی صالحین پایگاه فاطمیه با فروش شیرینی و جمع‌آوری طلا و نذورات تلاش می‌کنند بتوانند از جبهه مقاومت حمایت کنند. 🆔 ••✾@peickesaba✾•• ••✾پاتوقِ‌صالحینِ‌بصیرِ‌ایران‌✾••
مسئولیت‌سپاری، بال پرواز نوجوانان در مسجد جامع بهاباد ، امام جماعت با نگاهی نوآورانه، میدان رو به نوجوان‌ها سپرد و صفحه جدیدی از کتاب مشارکت را به رویشان باز کرد. محمد مسئولیت توزیع تراکت‌ها رو به عهده گرفت. هر بار که برگه‌ای به مردم می‌داد، چشماش از شوق می‌درخشید. امیرعلی و دوستاش مدیریت پخش شربت و شیرینی شدند. همکاری پدر و پسری هم در ایستگاه واکس صلواتی، به کلاسی زنده تبدیل شد که هم مهارت‌های عملی را آموزش می‌داد، هم درس‌های بزرگ زندگی مانند مسئولیت‌پذیری، نظم و همکاری. یوسف مسئولیت غبارروبی مزار شهدا را عهده‌دار شد. هفته‌های اول با اشتباهات کوچکی همراه بود، اما به زودی ثمرات این اعتماد آشکار شد. نوجوان‌هایی که قبلا تنها مخاطب و مصرف‌کننده بودند، الان به مدیران توانمند ایستگاه صلواتی شب‌های جمعه مثل اربعین تبدیل شده‌اند. امام جماعت همیشه تأکید می‌کند: "شرکت دادن نوجوونا در کارها، هم مسجد رو آباد می‌کنه، هم شخصیت اونارو رشد می‌ده‌..." : این تجربه نشون داد که سپردن مسئولیت، حمایت، هدایت و نظارت بعد از اون بهترین بستر برای رشد و تعالی نسل امروزه... 🆔 ••✾@peickesaba✾•• ••✾پاتوقِ‌صالحینِ‌بصیرِ‌ایران‌✾••
التماسِ شهادت، ننه! سکوت سنگینی بر اجتماع نو+جوانه‌های صالحین سایه افکنده بود. انتظار، نفس‌ها را در سینه حبس کرده بود. پس از ۳۸ سال دوری، امروز قرار بود او بازگردد: شهید ۱۸ساله، علی تقوی‌فر، جوانی که با شور و اشتیاق، دل از درس و مدرسه کَند و راهی جبهه‌های نبرد شد. سال‌ها بود مادرش هر شب با یاد او سر بر بالین می‌گذاشت و پدرش، قامت خمیده‌اش را در قاب عکس پسرش استوار می‌کرد. حالا، تابوت چوبی، آرام به سمت جایگاه آورده می‌شد. نوجوانان با چشمانی اشک‌بار به استقبال قهرمانشان آمده بودند؛ قهرمانی که در اوج جوانی، جانش را فدای میهن کرده بود. در میان جمعیت، نوجوانی دهه‌نودی دیده می‌شد که به سمت مادر شهید رفت. او هم مثل بچه‌های هم سن و سالش برای خواسته‌‌اش گریه می‌کند، جیغ می‌زند و التماس می‌کند، با این تفاوت که آرزویش «شهادت» است! تربیتِ مؤثر، مرگ‌آگاهی می‌بخشد؛ منشأ تقویت اراده است؛ مسئولیت‌پذیری می‌آورد و شجاعت خلق می‌کند. 🆔 ••✾@peickesaba✾•• ••✾پاتوقِ‌صالحینِ‌بصیرِ‌ایران‌✾••
🚲 رکاب‌زنان کوچک صبح زود بود. صدای رکاب دوچرخه‌ها که محکم‌تر و غیرمعمول زده می‌شد نشانه می‌داد مسابقه است! گروهی از نوجوانان پایگاه بهاباد ، دوچرخه‌هایشان را به صف کرده بودند؛ چرخ‌ها را برق انداخته بودند و بی‌تابی سرعت و سبقت موج می‌زد. روز خاصی بود؛ روز معلم، روزی برای یادآوریِ مهربانی‌هایی که در قالبِ الفبا جاری شده بود. از گلزار شهدای بهاباد، این دوچرخه‌سواری آغاز شده بود و مقصد بعدی، مرقد علامه بهلول بود. پیرمردی عارفی که عمرش را در راه علم و مبارزه با طاغوت گذاشته بود. آخرین ایستگاه، گلزار شهدای گمنام بود. سکوت بچه‌ها به محض ورود به آن‌جا، ناشی از احترام و ادب بود. در برگشت، رکاب‌هایشان خسته، اما دل‌هایشان سبک بود. 🆔 ••✾@peickesaba✾•• ••✾پاتوقِ‌صالحینِ‌بصیرِ‌ایران‌✾••
در پایگاه شهید ذوقی ، همیشه حاج آقا جمالی مثل چراغ روشنگر راه نوجوانان بود‌. روزهای عادی گذشت و ایام امتحانات فرارسید و اصرار به برگزاری جلسات نبود. اما این بار قصه فرق داشت! همان‌طور که گفته‌اند «مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد»، این دفعه این متربیان پرانگیزه بودند که مربی خود را به جلسه کشاندند. عطش فهمیدن داستان ناتمام حضرت موسی و خضر علیهماالسلام و سوالات بی‌وقفه که تمامی نداشت؛ چرا حضرت خضر اون بچه رو کشت؟ مگه کشتی مال فقرا نبود، پس چرا سوراخش کرد؟ چرا حضرت موسی فقط سوال می‌پرسید و کاری نمی‌کرد؟ حاج آقا با همان صبر و حوصله همیشگی، به تمام سوالات پاسخ داد. وقتی نتیجه‌گیری، بچه‌ها به زیباترین درس رسیدند: "صبر در برابر حکمت‌های الهی و تسلیم در برابر فرمان خدا." 🆔 ••✾@peickesaba✾•• ••✾پاتوقِ‌صالحینِ‌بصیرِ‌ایران‌✾
🥛راز یک لیوان سکنجبین هر بار که جرعه‌ای از شربت رو می‌خوردن، چشماشون ناخودآگاه بسته می‌شد. یه مزه‌ آشنا داشت... چیزی که با قلبشون حرف می‌زد. شربت انگار یه راز داشت! زائرا لیوان‌های بلورین رو که سر می‌کشیدن بعد از «سلام بر حسین»، طعم بی‌نظیر سکنجبین طوری به وجدشون می‌آورد که یه صلوات برا امام رضا علیه‌السلام هم می‌‌فرستادن. اون وسط، کسی نمی‌دونست، این شربت سکنجبین، حاصل زحمت متربیان حلقه‌ی صالحین در روستای مندِ هست. ولی بچه‌ها که به‌عنوان خادم زوار امام‌رضا زحمت می‌کشیدن با هر صلوات و سلام، شارژ می‌شدن! حالا و در ایام زیارت مخصوص، تو چایخونهٔ باغ رضوان حرم مطهر رضوی، چیزی که زائر و بانی و خادم رو به هم وصل می‌کنه، یک چیزه؛ عشق امام هشتم! 🆔 ••✾@peickesaba✾•• ••✾پاتوقِ‌صالحینِ‌بصیرِ‌ایران‌✾
برگه‌ی آخرین امتحان رو که تحویل دادن، مربی پایگاه انتظارشون رو می‌کشید و با برنامه‌ریزی که کرده بود بساط مسابقات دوچرخه‌سواری و تیراندازی جور بود... این یه فکر باحال بود برای شروع طرح و معرفی برنامه‌های تابستون... جا رو هم مشخص کرده بودن: گلزار شهدای بیلند . هم با صفا بود، هم برای مسابقات دنج. بچه‌های پایگاه شهید دستوری با ذوق رفتن دوستاشون رو هم دعوت کردن. «آقای رجبی»، فکرش رو نمی‌کرد این همه آدم بیاد! در مجموع به نظر میاد این تابستون، کلی برنامه هیجان‌انگیز ورزشی و تربیتی تو راه باشه که قراره مخاطبین رو شگفت‌زده کنه! 🆔 ••✾@peickesaba✾•• ••✾پاتوقِ‌صالحینِ‌بصیرِ‌ایران‌✾••
💫 فاطمه‌خانم بالاخره نقال شد! چند ماه بود دلش می‌خواست مثل دوستاش تو مراسم شاهنامه‌خوانی شرکت کنه. پارسال فقط تماشاچی بود، اما امسال نوبت خودش بود! سرگروه صداش زد، او هم با اعتماد به نفس، چوب‌دستی نقالی رو محکم گرفت و با یه نفس عمیق از پله‌های سِن بالا رفت. نگاه سرگروه که بهش افتاد، دل‌گرم شد. با یه «بسم‌الله» محکم شروع کرد و همه ترس و لرزهاش رو کنار گذاشت. مراسم آئینی شاهنامه خوانی تو مسجد روستای نوده پشنگ ، یه فرصت طلایی بود برای بچه‌های صالحین که هم با تاریخ و فرهنگ کهن ایران آشنا بشن و هم استعدادشون رو نشون بدن. دقیقا مثل «فاطمه» که ثابت کرد با تمرین و تلاش، می‌شه از سخت‌ترین کارها هم سربلند بیرون اومد! 🆔 ••✾@peickesaba✾•• ••✾پاتوقِ‌صالحینِ‌بصیرِ‌ایران‌✾••
ابرقدرت یعنی شهدا… 🇮🇷 معرفی شهدا، بهانه‌ای است برای تازه کردن خاطرات، رشادت‌ها و بیان ایثار و خلوصشان. «شهید حسین سالاری باغ آسیا» شاید بیان خاطراتش تکرار مکررات به نظر برسد، اما همین تکرارهای زیباست که جان تازه‌ای در روح‌مان می‌دمد. از شهید حسین سالاری می‌گویم؛ همان شهیدی که رفتارش مظهر آیه «وَالَّذِینَ مَعَهُ أَشِدَّاء عَلَى الْکُفَّارِ رُحَمَاء بَیْنَهُمْ» بود. در میدان کارزار و نبرد، شجاعانه مبارزه می‌کرد و هراسی به دل راه نمی‌داد. آن روزها، بچه‌های صالحین پایگاه چهارده معصوم ، پای صحبت‌های آقای رجب‌زاده می‌نشستند. شاید هنوز ادراک کاملی از جنگ نداشتند و واژه‌هایی چون “عملیات”، “خط مقدم” و “شهادت” برایشان دور از ذهن بود. اما امروز… امروز با وقایع و تحولات اخیر، گویی خود را در همان فضا احساس می‌کنند. حس می‌کنند که چگونه شهید سالاری و امثال او، با دلی سرشار از ایمان و شجاعت، در برابر ظلم ایستادند. 🆔 ••✾@peickesaba✾•• ••✾پاتوقِ‌صالحینِ‌بصیرِ‌ایران‌✾
جرقه‌ی جنگ جرقه‌ی جنگ، دل همه رو به هم نزدیک‌تر کرد. تو مسجد روستای روشناوند ، این جرقه تبدیل شد به آتیشی که دل بچه‌ها رو روشن کرد! سرگروه‌ها دور هم نشسته بودن که یه فکر ناب به ذهنشون رسید: «چرا برنامه اوقات فراغت رو با حفظ و خوندن سوره فتح شروع نکنیم؟» همون روز اول معجزه اتفاق افتاد! بچه‌هایی که همیشه از کلاس قرآن فراری بودن، این بار با اشتیاق دور سرگروه‌ها جمع شدن. حتی مامان‌ها هم همراه شدن! هر صبح، صدای قشنگ قرآن تو مسجد می‌پیچید. «محمد»، کوچک‌ترین عضو گروه، با غرور می‌گفت: «من تا آخر هفته سه تا آیه حفظ می‌کنم!» «زهرا» هم که همیشه می‌ترسید، حالا پیش‌قدم شده بود. خلاصه همونطور که سوره فتح نوید پیروزی می‌داد، این بچه‌ها هم داشتن پیروزی‌های کوچیک اما باارزشی رو می‌ساختن. و این تازه اول کار بود... 🆔 ••✾@peickesaba✾•• ••✾پاتوقِ‌صالحینِ‌بصیرِ‌ایران‌✾
8.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فاطمه، زهرا، نازنین و بقیه بچه‌ها مثل سربازهای کوچولو به صف ایستاده بودن. هر کدوم یه کبوتر کاغذی تو دستشون داشتن که سرگروه براشون درست کرده بود. سرگروه گفت: «بچه‌ها، این کبوترا نماد شهادتن! وقتی آیه‌هاتون رو کنار هم بذاریم، می‌شه سوره فجر!» بعد براشون از خواص خوندن این سوره گفت. هدفش این بود که با این بازی، بچه‌ها هم‌دیگه رو کمک کنن تا سوره رو حفظ کنن. نوبت که به زینب کوچولو که آخر صف ایستاده بود رسید، دستپاچه شد. تازه دندون جلوش افتاده بود و می‌خواست حرف "صاد" توی آیه رو بگه اما نمی‌تونست. همون جور خشکش زده بود، می‌ترسید بچه‌ها بهش بخندن. اما وقتی چشمش به سرگروه افتاد که بهش اشاره کرد "تو می‌تونی"، دلش قرص شد و آیه‌اش رو قشنگ خوند. سرگروه پایگاه حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها بعد اتمام آیه زینب رو محکم بغل گرفت و بهش افتخار کرد. 🆔 ••✾@peickesaba✾•• ••✾پاتوقِ‌صالحینِ‌بصیرِ‌ایران‌✾••
پشت سر هم صدای زنگ و تَق‌تَق در بلند شده بود. محدثه با عجله در رو باز کرد. مرضیه رو دید که نفس‌نفس می‌زد و گفت: "بُدــــ بُدو بیا! همه رفتن مسجد!" محدثه چادرش رو سر کرد و مثل فرفره دوید سمت مسجد. سرگروه از شهر کلی عروسک، گل سر، گیره و شکلات آورده بود و با بچه‌ها مشغول بسته‌‌بندی بودن برای هدیه به دختران عراقی که توی موکب‌ها خدمت می‌کنند. سرگروه از قبل گفته بود هر کی امسال نمی‌تونه بره کربلا، بیاد کمک برای بسته‌بندی هدایا و هر کسی از اهالی روستا که عازم پیاده‌روی هست، چندتاش رو ببره. هدیه‌هایی که قرار بود از طرف پایگاه فاطمه الزهرا سلام‌الله‌علیها و مردم روستای کوچک و دورافتاده نوده‌پشنگ ، برسه به دستانی کوچک با قلب‌های بزرگ. 🆔 ••✾@peickesaba✾•• ••✾پاتوقِ‌صالحینِ‌بصیرِ‌ایران‌✾