eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
9.1هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
6.6هزار ویدیو
145 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای بیرون پریدن رهبری از قطار👌❤️ برای نماز اول وقت 🌸🍃 خداوندا به ما هم معرفت خواندن نماز اول وقت را عنایت بفرما🙏🌸🍃 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
🔴قدم در باتلاق کثیف غرب اين يه آتليه كودكه كه وقيحانه عكساي شبه پورنو از بچه ها ميگيره. باید تٵسف خورد برای جامعه و خانواده ای که فرزندان پاکشون واینطوری تربیت میکنند😐😔 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشتباه نکنید این تصاویر برای یک شبکه ترکیه‌ای نیست ... تصاویری است که دیروز از شبکه سه سیما به شکل زنده پخش شد. #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
بیلبورد جنجالی بابل جمع آوری شد و به منظور تحقيق، بررسی و برخورد قانونی موضوع از طريق نيروی انتظامی پيگيری و به دستگاه قضايی ارجاع شد. #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
#نمازی_برای_دوری_از_رفیق_ناباب آیت الله بهجت:🌺 اگر فردي از اهل خانه (مثلاً برادر)نماز نمي‌خواند و رفيق ناباب دارد و به موعظه هم گوش نمي‌دهد ، بعد از نماز جعفر ع خصوصاً در سجده براي #هدايتش دعا كنيد و تباكي نمائيد #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
یک معرفی کوتاه ّرمان "هاد" در سال 84متولد شد... پارگراف آغازین این داستان،برگرفته از یک مصاحبه چاپ شده در مجله چلچراغ همان سالهاست ک جرقه نوشتن یک رمان را در ذهن نویسنده روشن کرد.... ب دلیل برخی از مسائل نوشتن این رمان پنج سال طول کشید ... نویسنده هیچ گاه قصد جدی برای چاپ این رمان نداشته برای همین باز نویسی انجام نشده،از این رو برخی مطالب و وقایع مالی یا اجتماعی ارائه شده در این داستان مربوط ب همان سالهاست و کمی مغایر با زمان حال .. اسم این داستان، ب معنای راهنما،برگرفته از ایه 7سوره رعد است..."و لکل قوم هاد" امید ک مورد توجه دوستان قرار گرفته و برای عذرخواهی از خوانندگان،به نقل قولی از یکی از نویسندگان محبوبم اکتفا میکنم: "اگر جوان بی تجربه ای،به راهی نرود ک شخصیت منفی کتابم رفته... در اینصورت کتابم فایده ای داشته... اما اگر خواننده ای بیشتر غم نصیبش شود تا شادی و با ذهنی ناراحت کتابم را ببندد،من فروتنانه از او عذرخواهی میکنم زیرا ب هیچ وجه چنین قصدی نداشته ام" (آن برونته/مستاجر وایلد فل هال)
🌸🍃 (میم.مشکات) لخت بودانگار کفشهایش اورا می کشیدندکش کش شان توجه هر عابری را جلب میکردکسانی که از کنارش می گذشتندبا تعجب نگاهش میکردند.موهای بلوطی رنگش اشفته روی پیشانیش ریخته بود ریش تنک چندروزه ای که روی چانه اش پرپشت تر میزد روی صورتش دیده میشدپیراهن گشادی تنش بودکه دور تادور فصل مشترک با شلوارش لوله شده بودواو هیچ تلاشی برای صاف کردنش نمی کرد. انگشت هایش راتوی جیب کوچک شلوار جینش کرده بود وبی توجه به اطراف توی سایه کنار دیوار راه می رفت. از کوچه پیچیده توپیاده روی کنار خیابان بدون اینکه سربلند کند با اشنایی قبلی کمی رفت، چرخید ووارد کافی شاپ شد. پشت یکی از میزها نشست.دستهایش را روی میز گذاشت وسرش را روی انها. چنددقیقه ای که گذشت فنجانی جلویش گذاشتند.سربلند کرد.نگاهی به فنجان کردوبعد سرش را به طرف پیشخوان چرخاند. پسر جوانی که پشت پیشخوان بود برایش دست تکان داد.شروین هم. سر تکان داد ولبخندی بی رمق روی لبانش نشست. نگاهی به میزهای اطرافش کرد زن وشوهری جوان همراه پسر کوچکشان پشت دورترین میز نشسته بودند. حرف میزد وزن همانطور که به حرفهای مرد گوش میدادمانع میشد که پسرک با صورت روی بستنی شیرجه برود. کمی ان طرفتر یکی تنها بود ومشغول خواندن روزنانه. مردی میانسال با سری کم مو وعینکی به چشم که گاه گاهی کمی از مایع درون فنجانش می نوشید. در نزدیکترین میز به او چند دخترجوان نشسته بودند که صدای جیر جیرشان باعث میشد هر از گاهی بقیه نگاهی به انها بیندازند. گاهی شروین را نگاه میکردند ودر گوشی پچ پچ یکی از انها که به نظر جوانتر می امدبا یک لبخند ژکوند به شروین خیره شده بود شروین کمی نگاهش کرد پوزخندی تحویلش داد وسرش را روی فنجانش خم کرد .بابخاری که از روی فنجان بلند می شدبازی کردکمی از قهوه را سرکشید،تلخ بود نگاهش به کف های روی سطح قهوه بودکه کسی جلوی چشمهایش را گرفت وبا صدائی که به طرزی ناشیانه کلفت شده بودگفت: -اگه گفتی من... -اما قبل از اینکه حرفش تمام شود شروین گفت: -ول کن سعید،حوصله ندارم سعیدچرخید وروبرویش نشست.حالا دیگر دخترهای روبرویش را نمی دید -سلام بر ابر دپرس تهران!خوب جایی نشستی ها!! سعید در مقابل نگاه پرسشگر شروین با ابروهایش اشاره ای به پشت کردشروین تازه متوجه شده بود گفت: -اونا به درد تو میخورن نه من. -بله یادم نبودشما تا وقتی دختر خاله تون رو داریددیگه چه کار بقیه دارید. -اگر میخای مزخرفات ببافی پاشو برو -چه خبر؟ -خیلی بی حوصله م -خبر سوخته نه. خبر جدید چی داری؟ -هیچی @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
۲ ✍ #ز.جامعی(م. مشکات) - زرشک! ما این همه کوبیدم اومدیم اینجا اونوقت هیچی؟ - گفتم بیای یه کم با هم حرف بزنیم شاید حالم بهتر بشه - آخه بابا همه که مثل تو بیکار نیستن هی بیان اینجا قهوه تلخ بخورن. مردم کار و زندگی دارن شروین کلافه گفت: - خیلی خب، خیلی خب، پاشو برو دنبال کار و زندگیت. خودم یه غلطی می کنم بعد از جایش بلند شد، دست کرد توی جیب هایش و وقتی دید خالی هستند گفت: - حساب کن، من پول همرام نیست و از کافی شاپ زد بیرون. سعید پول را روی میز گذاشت و رفت دنبالش. کنارش که رسید گفت: - از کی اینقدر روحت لطیف شده؟ معلوم هست چه مرگته؟ - اگه می دونستم که مزاحم شما نمی شدم - من می دونم چته، الان درستش می کنم - چه کار می کنی سعید؟ سعید گفت: - بیا و دست شروین را گرفت و کشید طرف پارکی که همان نزدیکی بود. روی صندلی نشاندش و گفت: - صبر کن، الان میام شروین آرنج هایش را سر زانوهایش گذاشت و سرش را پائین انداخت. چند دقیقه ای گذشت. - بیا بگیر سر بلند کرد. - بستنی؟ نمی خوام - از بس قهوه خوردی زد به کلت. خنکه، حالت رو جا می آره. ادا در نیار، بگیر با بی میلی بستنی را گرفت. خب حالا مثل بچه آدم بگو چته. این چند ماهه مثل احمق ها شدی - کاش می دونستم سعید گازی به بستنی اش زد و گفت: -مارو کلا سر کار گذاشتی ها. مگه می شه آدم ندونه چشه؟ بعد در حالی که زیر چشمی شروین را می پائید و بستنی اش را لیس می زد گفت: - البته برای ما آدم ها چنین اتفاقی نمی افته ولی برای تو شاید - اگه تو آدمی ترجیح میدم آدم نباشم - خیلی ممنون. خواهش می کنم، خجالتمون ندید. لطف دارید شروین خندید و گفت: - اولین باری که دیدمت خیال می کردم احمقی ولی حالا مطمئنم که احمقی سعید لیس بزرگی به پهنای زبانش به بستنی زد و گفت: - منم اولین باری که دیدمت از شیطنت و انرژیت خوشم اومد. فکر کنم سال دوم دبیرستان بود. یادته چطور استاد فارسی رو با اون لوله خودکار و دونه های ماش بیچاره کردی؟ کل کلاس به هم ریخت. البته اون شروین با این شروین خیلی فرق داشت. یه پسر شاد، شیک پوش و پرانرژی ولی حالا یه آدم کسل کننده و بی ریخت. خجالت آوره. یه دفعه چت شده؟ بعد با لحنی موذیانه اضافه کرد: - نکنه عاشق شدی؟ شروین که در فکر و خیال خودش بود و اصلا حرف سعید را نشنیده بود گفت: - نمی دونم از کجا شروع شد ولی بعد از یه مدت احساس کردم که دیگه هیچی برام جالب نیست. از همه چی خسته شدم. حوصله هیچ کاری رو ندارم. احساس می کنم دور خودم می چرخم. کاملاً بی فایده - هرچی بیشتر خودت رو بی حال بگیری بدتر می شه. باید بی خیالش بشی شروین بستنی نیم خورده اش را پرت کرد، به پشتی صندلی تکیه داد، دستش را زیر سرش گذاشت و لم داد. پاهایش را روی هم انداخت و گفت: - نمی تونم. دست خودم نیست. اوایل خیلی سعی کردم اما نشد. انگار یه کسی منو گرفته و نمی ذاره - خودت رو سرگرم کن. برو باشگاه، کلاس موسیقی، برو بگرد. چه می دونم، یه چیزی که از فکر بیرونت بیاره - بی فایده است. راهی ندارم. پارتی، سفر، تفریح ... همش موقتیه. بعد از یکی دو روز دوباره اوضاع همونه. شاید اگر یه دلخوشی داشتم می تونستم یه کاری بکنم اما حالا ... سعید داد زد: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌸🍃 ۳ ✍ ( م.مشکات) - دلخوشی؟ خل شدی؟ تو هرچیزی رو که یه جوون توی این شهر آرزوش رو داره یه جا داری. خونه، ماشین، پول، اون وقت دنبال دلخوشی می گردی؟ - شاید خیلی ها آرزوشون داشتن این چیزا باشه، حتی خود من هم یه روزی همه سرگرمیم خریدن آخرین مد هر چیزی بود. از لباس و موبایل گرفته تا ماشین. یادته یه بار توی 6 ماه سه تا گوشی عوض کردم؟ - آره. محسن هی کاتالوگ های جدید می آورد و تو فرداش با موبایل جدید می اومدی. فکر کنم باباش از پول موبایل هایی که تو خریدی مغازش رو دو دهنه کرد - با اختلاف پول ماشین هائی که من عوض کردم می شد یه ماشین صفر خرید - آخرشم راضی شدی به این ماشین زاقارت شروین ادامه داد: - باوجود همه اینا الان احساس می کنم هیچی ندارم. یه چیزی کمه، اما نمی دونم چی و این ندونستن آزارم میده. دیوونم می کنه بعد به درخت ها و برگ های زردشان خیره شد و ادامه داد: - اونقدر فشار میاره که دلت می خواد بزنی زیر همه چیز. دلت می خواد فرار کنی و وقتی هیچ راهی نداری فقط یه راه می مونه ... اما حرفش را ادامه نداد. - مثل فیلسوف ها حرف می زنی. البته فیلسوف هائی که چند تا تخته کم دارن - آخرش که چی؟ همه باید برن. امروز و فرداش چه فرقی داره وقتی تمام روزهات شبیه همه؟ - خب ایکیو ماهایی که اونورو نداریم اقلاً اینور یه کم حال کنیم که اگر بهمون اونورگیر دادن دلمون نسوزه -به نظرت اونور چه جوریه؟ - حتی اگه اینطوری باشه که تو میگی از یکنواختی در میاد سعید گفت: - هیچی. وقتی خواستی تشریفت رو ببری یه فرش قرمز جلو پات پهن می کنن ... بعد بلند شد و در حالی که با دست هایش ادا در می آورد گفت: - می گن بفرمائید. بفرمائید در دیگ های ما حمام کنید. این منوی ما، کدوم رو دوست دارید؟ سرخ یا آب پز؟ بعد خندید، روی صندلی ولو شد و ادامه داد: - البته فکر کنم برای مرده های با کلاسی مثل شما فر یا ماکرو ویو هم باشه شروین خندید و در حالی که کمی سرحال تر به نظر می رسید دستی به موهایش که باد توی صورتش ریخته بود کشید و گفت: - تو چطوری می تونی اینقدر خوش باشی؟ من می گم بی خیال غم و غصه فردا. غصه اتفاق نیفتاده رو نباید خورد. چو فردا شود فکر فردا کنیم - به نظر من مشکل جای دیگه است.تواصلا نمیتونی فک کنی.برای همینه تعطیلی.به هر حال با اینکه بهت حسودیم میشه ولی دلم نمیخاد جای توباشم نمیدونم چرا! - اینطور که معلومه خیلی قاطی کردی. پاشو، پاشو بریم - کجا؟ - می خوای همین جوری اینجا بشینی؟ - نه، میرم خونه - چکار؟ - خسته ام، می خوام بخوابم - آره خب این همه پیاده روی کردی، کلی انرژی سوزوندی ... ساعتی به غروب بود که رسید خانه. رفت توی آشپزخانه. - سلام آقا شروین هانیه بود. خدمتکارشان. شروین سری تکان داد و بطری آب را از توی یخچال برداشت. - بقیه کجان؟ - مامانتون با شراره خانم رفتن بیرون. آقا هم یه سر اومدن و رفتن شروین نگاهی به قابلمه ها انداخت و ابروهایش را در هم کشید. هانیه که متوجه نگاه شروین شده بود گفت: - مهمون داریم. خاله تون کلافه سر تکان داد. - مزاحم همیشگی. لعنتی، کاش با سعید رفته بودم در حالیکه از آشپزخانه بیرون می رفت گفت: - من می خوابم. اگر کسی کارم داشت بگو خونه نیست روی تخت دراز کشید. ضبط را روشن کرد. دستش را زیر سرش گذاشت و به گچ بری سقف خیره شد. کم کم پلک هایش سنگین شد... با تکان هایی که می خورد از خواب بیدار شد. - داداش؟ داداش شروین؟ پاشو داداشی چشم هایش را باز کرد. شراره بود. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
♨️♨️♨️پیشنهاد ویژه♨️♨️♨️ کانال متفاوت 💯🔆 جشنواره فرهنگی حجاب وعفاف🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
لینک کانال هست دوستانتون وبه کانال دعوت کنید🌸🌸🌸🌸
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
🔴توریست استرالیایی: 🔹این شهید دیدگاه بد من را نسبت به اسلام و ایران عوض کرد. 🔹این شهید هم‌سن پسر من است 🔹وقتی به استرالیا برگردم حتما به پسرم می‌گویم مسلمان‌ها آن چیزی که به ما می‌گویند نیستند #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
درهای باز برای #زنان؟ از قرار معلوم سفیر انگلیس اعلام کرده تصمیم دارد یک روز در سال، درب سفارت را برای بازدید" بانوان تهرانی" از داخل محوطه ی باغ سفارت باز کند؛ساده لوحی است اگر گمان کنیم این ورود گزینشی (فقط بانوان) صرفاً برای نشان دادن حُسن نیت یا حتی تهیه خوراک برای جریاناتی همچون چهارشنبه های سفید و ... می باشد!! شاید رصد اتفاقات این روزهای سودان و بولد شدن آلاء صالح (یک دختر 22 ساله) به عنوان نماد اعتراضات از سوی برخی رسانه ها، بیشتر بتواند پرده از بازی سیاسی "درهای باز برای زنان" بردارد!! #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
مادری به دخترش گفت: مواظب باش وقتی راه میروی قدمهایت رو کجا میگذاری. دخترش گفت: شما مواظب باشین قدمهایتان را کجا میگذارید، چون من پا جای پای شما میگذارم.. 🌝🌻 ثمره ی مادر خوب، دختر خوبه.. #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
2.26M
چه کار کنم فرزندم ‌کاهل نمازه؟!😔 1⃣ ادامه در پست بعد @S_Talebi 🌺 eitaa.com/Kelasecherahejab @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
2M
چه کار کنم فرزندم ‌کاهل نمازه؟!😔 2⃣ ادامه در پست بعد @S_Talebi 🌺 eitaa.com/Kelasecherahejab @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
1.67M
چه کار کنم فرزندم ‌کاهل نمازه؟!😔 3⃣ @S_Talebi 🌺 eitaa.com/Kelasecherahejab @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۴ ✍ (م.مشکات) - سلام داداشی نیم خیز شد. - سلام عزیزم. چی شده؟ - خاله اینا اومدن. مامان گفت بیا راست شد. نگاهی به پنجره انداخت. هوا تاریک شده بود. - خیلی وقته اومدن؟ شراره به ساعت روی میز اشاره کرد. - وقتی عقربه بزرگه اینجا بود شروین خندید. پیشانی اش را بوسید و گفت: - خیلی خب، تو برو، منم میام شراره نزدیک در که رسید همانطور که دستش به دستگیره در بود، سرش را به طرف شروین چرخاند و گفت: - مامان گفت مرتب بیا در را بست و رفت. لبخند از روی لبان شروین محو شد. توی آینه نگاهی به خودش انداخت و نگاهی به کمد لباس ها و ادکلن های روی میزش. کمی به تصویرش در آینه خیره شد. شانه ای بالا انداخت. دستی به موهایش کشید و با همان لباس از اتاق بیرون رفت. وارد پذیرائی شد، بی توجه به مادرش که با عصبانیت نگاهش می کرد با شوهر خاله اش دست داد، با خاله اش احوالپرسی کرد و سلام خشکی هم به نیلوفر کرد. دورتر از بقیه گوشه پذیرائی نشست. پدر و شوهر خاله اش با هم حرف می زدند. مادر و خاله اش با هم پچ پچ می کردند و نیلوفر هم گرچه وانمود می کرد برای شراره کتاب می خواند ولی در واقع داشت زیر چشمی شروین را می پائید. رو به هانیه که داشت استکان ها را جمع می کرد گفت: - برای من یه لیوان آب پرتقال بیار نیلوفر گفت: - چه جالب، منم هر وقت از خواب پا می شم آب پرتقال می خورم. خیلی می چسبه شروین نیشخندی زد و با تمسخر گفت: - واقعاً؟ چه تفاهمی! و رویش را برگرداند. حوصله اش سررفته بود. کمی از آب پرتقالش را خورد. دلش می خواست از اتاق فرار کند. تلفن که زنگ زد از جایش پرید. - فکر کنم سعیده و از پذیرائی پرید بیرون. چند لحظه بعد کسل تر برگشت. - بابا؟ با شما کار دارن وقتی پدرش رفت، شوهر خاله اش در حالی که از ظرف میوه بر می داشت گفت: - خب شروین خان. چه خبر؟ خوش می گذره؟ - ای، میگذره در حالیکه از نگاه های مادرش خسته شده بود در جواب خاله اش گفت: - دانشگاه که خبر خاصی نداره. همش باید خرخونی کنی، یه دهی بیاری تا نندازنت بیرون نیلوفر گفت: - معلومه خیلی خسته می شی که تا عصر می خوابی شوهرخاله اش تکه ای سیب توی دهانش گذاشت و گفت: - سختیش فقط یه سال دیگه است. بعدش تمومه شروین جوابی نداد ولی صدای پدرش را شنید. - اتفاقاً اول گرفتاریشه خاله اش که وانمود می کرد چیزی نفهمیده پرسید: - برای چی؟ پدر نشست، پاهایش را روی هم انداخت و جواب داد. - آخه عیالواری سخت تر از درس خوندنه .بعد دستی به شانه شوهر خاله زد و گفت: - مگه نه حمید؟ و با هم خندیدند. شروین حواسش به نیلوفر بود. لبخند گوشه لبش او را آزار می داد. خاله اش دست پیش گرفت: - اول باید از شروین بپرسید. اگر مثل دائی هاش باشه که حالا حالاها باید مجرد بمونه شروین خنده تمسخر آمیزی کرد و بلند گفت: - من اصلا از این کار خوشم نمیاد شاید اصلا ازدواج نکردم! پدر گفت: - ما هم از این حرف ها زیاد می زدیم ولی وقتی چشم باز کردیم دیدم ازدواج که کردیم هیچ، بچه هم داریم شروین که مصمم بود لبخند را از لب نیلوفر پاک کند گفت: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
۵ ✍ (م مشکات) البته اگر آدم خوبی پیدا بشه شاید بشه یه کاریش کرد ولی تا حالا که چیز دندون گیری پیدا نکردم به نظرش این حرف ارزش چشم غره مادرش را داشت. شوهر خاله خندید: - مهران؟ پسرت هم مثل خودت کله شق و یه دنده است مادرش سعی کرد عصبانیتش از دست شروین را مخفی کند، چشم غره ای به شروین کرد و با لبخندی ساختگی رو به بقیه گفت: - شروین از این شوخی ها زیاد می کنه من بهش گفتم شوخی بی مزه ایه ولی خب جوونها اونطور که باید به حرف ما گوش نمی کنن خدا خدا می کرد که این بحث مضحک تمام شود. خوش بختانه زنگ موبایل آقا حمید به دادش رسید. چون وقتی شوهر خاله اش مشغول حرف زدن شد همه چیز به حالت عادی برگشت. پدرش مشغول پوست گرفتن سیبش شد و جواب سوال های شراره را می داد که روی پایش نشسته بود و مادر و خاله اش هم راجع به مدل لباس هایی که تازه دیده بودند حرف می زدند و همانطور که شروین می خواست دیگر از آن لبخند روی لب نیلوفر خبری نبود. آرام از اتاق بیرون خزید. توی حیاط روی پله های ایوان نشست و سرش را میان دست هایش گرفت. مدتی گذشت. صدای باز شدن در آمد و بعدش صدای تق تق کفش. این صدا را خوب می شناخت. - شروین؟ شام حاضره سر تکان داد. - باشه. الان میام نیلوفر مدتی به شروین خیره شد بعد آن طرف پله ها نشست. - تو حالت خوبه؟ - آره - اما من فکر می کنم یه طوریت شده. مثل قبل نیستی. میدونی چند وقته بیرون نرفتیم؟ سرو سنگین شدی - اشکالی داره؟ - اصلا بهت نمیاد - مهمه؟ - من از اون شروین بیشتر خوشم می اومد. خودمونی، صمیمی - هرجور میلته - یعنی برای تو فرقی نمی کنه؟ - نه! - می خوای بگی نظر من برات مهم نیست؟ دلش می خواست داد بکشد اما نمی شد. مدتی به نیلوفر خیره شد، بعد سرش را چرخاند. - شوخی کردم. حالا برو تو منم میام - داری دکم می کنی؟ کلافه گفت: - نه، مگه کاری داری؟ - اون حرف هایی که زدی راست بود؟ - کدوم؟ - همون که... - نه. .مامان که گفت .. بی خیال دیگه - بداخلاق شدی شروین که کم کم داشت عصبانی میشد گفت: - خواهش می کنم نیلوفر... .بعدا راجع به این موضوع صحبت می کنیم. من الان اصلا حال و روز خوبی ندارم.سرم درد می کنه، .باشه؟ و در حالیکه سعی می کرد عصبانیتش را مخفی کند ملتمسانه به نیلوفر خیره شد. نیلوفر لبخند زد: - قیافت خیلی بامزه شده شروین هم زورکی لبخند زد: - باشه؟ نیلوفر بلند شد و با لحنی بزرگوارانه ! گفت: - باشه، هر جور راحتی ولی شوخی هات خیلی بی مزه است. زودی بیا - اوکی وقتی رفت شروین نفس راحتی کشید و به آسمان خیره شد: - خوب داری حال مارو میگیری ها ماه نیمه بود.دست هایش را دور خودش حلقه کرد. باد خنکی می آمد. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۶ ✍ (م.مشکات) سعید کله اش را کرد توی کلاس: - آقای کسرایی؟ شروین سرش را از روی صندلی بلند کرد - خدمتتون عارضم که کلاس تموم شده. لطفا به بیرون کلاس نزول اجلال بفرمائید بی حال بلند شد،کیفش را از روی صندلی کشید و انداخت روی کولش،دستش را کرد توی جیبش و از کلاس بیرون آمد. - حالت خوبه؟ سعید گفت: - چه عجب شما حال مارو هم پرسیدید! بعد چندتا ضربه به کله شروین زد: - بزنم به تخته انگار حالت بهتره شروین نیشخندی زد و دستش را جلوی صورتش گرفت چون وارد حیاط شده بودند و آفتاب توی چشمش بود. - انگار راندمان دیدار ما خیلی بالا بوده.حال می کنی اینقدر برات مفیدم؟ - آره، درست مثل شته ها که برای مورچه ها مفیدن - واقعا با این خلاقت من نمی دونم با چه امیدی دارم باهات زندگی می کنم مورچه! - من که گفتم احمقی،حالا باورت شد؟ - نه بابا،راه افتادی! هروقت تیکه میندازی معلومه یخ مخت باز شده شروین روی صندلی ولو شد: - اتفاقا برعکس - چرا؟مهمون داشتین؟ سعید این را گفت بعد کنار شروین نشست نگاهی معنی دار به شروین کرد و گفت: - خانواده عروس؟ شروین عصبانی جواب داد: - چپ می ریم، راست میایم خالم اینا، عید دیدنی، خاله میترا، سیزده به در، خاله میترا، جشن تولد، خاله میترا، مراسم فوت و شب هفت خاله میترا سعید با صدایی خاصی گفت: خاله میترا اینجا، خاله میترا اونجا، خاله میترا همه جا - دیگه آب هم می خوایم بخوریم باید بگیم خاله میترا بیاد با هم بخوریم. دست بردار هم نیستن سعید با قیافه ای حق به جانب گفت: - تو رو سنن؟ اگر دو تا خواهر بخوان هم رو ببینن باید از تو اجازه بگیرن؟ - کاش خودش تنها بود. هرجا میره باید اون سر سیو چی رو هم ببره - اصلا به فرض اونی باشه که تو می گی، مگه عیبی داره؟ شروین با تمسخر جواب داد: - نه، اصلا فقط بدیش اینه که میخوان زورکی یکی رو ببندن به ریشت! سعید نگاهی به صورت شروین کرد، بعد چرخید، به صندلی تکیه داد و گفت: - نه، نمی شه - چی؟ - ریشت کوتاهه. باید یه مدت صبر کنن. تا بشه درست و حسابی گره بزنی. اگه کوتاه نگهش داری نمی تونن گره بزنن - هه هه - حماقت نکن پسر، بهتر از این گیرت نمیاد. رو سر میذارنت. زشت هم که نیست - احمق نشو سعید. اونا پول منو می خوان. خاله دلش برای حساب بانکی من غش و ضعف میره. سهم ارث خودش رو به باد داده حالا دندون تیز کرده برا سهم مامان. درثانی منم اینقدر خرج خودم می کردم می شدم غلمان. قسم می خورم از 24 ساعت 25ساعت جلوی آینه است - همین؟ خب بعد از ازدواج ... شروین حرفش را قطع کرد. - بس کن سعید.دختره ننر، دلم می خواست دیشب حقش رو بذارم کف دستش. فکر کرده پرنس آنِ سعید ابرویی بالا برد : - چقدر دلت پره! و شروین ادامه داد: - خانم از اینکه به نظراتشون اهمیت نمیدم دلگیر شدن. می گه من اون شروین رو بیشتر دوست دارم سعید قاه قاه خندید. - چه نوشابه خنکی هم برا خودش باز کرده @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
خیر مقدم به اعضای تازه وارد🌺 پست ویژه امروز👆