eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.7هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
7.6هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 سلام خسته نباشید ۱۴ سالم بود اهل خوش گذرونی و ولگردی اهل همه نوع کاری بودم از مشروب بگیرین تا سیگار کشیدن توی مدرسه معروف بودم دیگه یکی از بچه ها یک بار به من گفت تو که این همه اهنگ و چرت و پرت گوش دادی بیا اینو گوش کن یک فلش بهم داد داخلش فایل صوتی سخنرانی اقای یکتا بود با خنده گفتم گفتم حالا بذار گوش کنم چیزی ازم کم نمیشه درباره شهدا گفتن واقعا دلم شکست و یه تلنگر بهم وارد شد انگار منی که حجاب نداشتم کمی مغنعه جلو اورده بودم همه تعجب کرده بودن اخه منی که همیشه انقدر ارایش میکردم که حد نداره اصلا ارایش نکردم و مغنعه ام جلو بود چند هفته همینجوری گذشت و منم توی خودم بودم کاری به کسی نداشتم تا دیدم سفر راهیان نور گذاشتن داخل مدرسه گفتم منم میخوام بیام مدیر مدرسه مخالفت کرد گفت اونجا جای تو نیسته من دلم شکست گفتم ای شهدا منم دعوت کنید بیام سرم انداختم پایین اومدم برم معلممون صدام کرد گفت بیا باشه اسمتو نوشتم میتونی بیایی خیلی خیلی خوشحال بودم من که اصلا چادر نداشتم رفتم چادر خریدم و راهی شلمچه شدم وقتی رسیدم دیگه چیزی نمیدیدم انگار فقط حال و هوای اونجا رو عشق بود قرار بود شش روزی اونجا باشیم روز چهارم من داشتم داخل منطقه میچرخیدم اتفاقی دیدم یک نفر داره سخنرانی میکنه دیدم خیلی برام صداش آشناس گفتم خدایا من کجا ایشون دیدم یا صداشون شنیدم از یک نفر پرسیدم ایشون کی هستن گفتندآقای یکتا هستند خیلی خیلی خوشحال شدم گفتم میشه با ایشون صحبت کرد همراه های ایشون گفتند صبر کنید بحثشون تموم شد بعدش منم گفتم چشم صبر کردم بحثشون تموم شد بعدش رفتم پیش ایشون باهاشون صحبت کردم راهنمایی گرفتم ازشون الحمدالله بعد از اون برخورد تاحالا نمازم و هیات های من ترک نشده و همه اینهارو مدیون آقای یکتا هستم ممنون حاج آقا @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat♡👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم الرب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_6 ساعت شش غروب بود آماده جلوی در ساختمان م
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا &راوی خانم رضایی& صدای جیغای زینب کل معراج برداشته بود بدو رفتم سمت حسینه تو راه به مهدیه گفتم زنگ بزن آمبولانس بدو در که باز کردم دیدم فقط داد میزنه حســــــــــــــین حسیــــــــــــنم کجا دنبالت برگررررردم وقتی رسیدم بهش فقط برای ارام کردنش زدم زیر گوشش افتاد تو بغلم -مهدیهههه آمبولانس اومد مهدیه :اره بهار خوب میشه مگه نه ؟😭 هیچیش نیست مگه نه ؟😭 -دلدرد باید میگفتم دوتا بلانکارد بیارن هیچیش نیست فقط داغی که دیده بیش تر از حدش بود برو زنگ بزن ب مامانش یهو نگیا اون بنده خدا هم بترسه من باهش میرم بیمارستان وقتی دکتر معاینه اش کرد گفت خیلی شوک شدیدی بهش وارد شده باید امشب بمونه اینجا مامان بابا رسیدن بابا :سلام دخترم خوبی ؟ -ممنون وسایل ک حسین گفته بود بهش دادم شوکه شد مادر:بخدا دارم پیر میشم اون بچه ام شهید شد فدای بی بی اینم که داره جلوی چشام آب میشه -درست میشه اگه اجازه میدید من بمونم پیشش مادر:آخه پدر:اره باباجان تو بمون نیمه های شب داشتم بالای سرش قرآن میخوندم چشماش باز کرد زینب:بهار -جانم جانم عزیزم خوبی عزیزم ؟ زینب:چرا حسین 😭تو رو انتخاب کرد ؟ -یه روز قرار بود ۱۳شهید گمنام بیارن معراج مستقیم از سوریه اومده بود معراج میگفت باهش قهری خیلی حالش بود شهدا شب میموندن معراج حسینم موند وقتی بهش گفتم آقای عطایی فرد مشکلی پیش اومده ؟ حسین :خانم رضایی خواهرم خیلی دعا کنید بعدها فهمیدم توخیلی ضعیفی همه نگرانی حسینی و حسین تو آخرین اعزامش تو سپرد دستم زینب :خیلی مهربونید -زود خوب شو خیلی کارا داریم باهم نام نویسنده:بانوی مینودری ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ...........☆💓☆.................. ♡♡👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ گفتند که در راه است از اول صبح☀️ چشممان بر راه است از یازدهم دوازده گذشت تا ساعت تو🕰 چقدر دیگر راه است تویی آرام قلبم آقا جان 💕 🌸🍃 ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ...........☆💓☆.................. ♡♡👆
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 ما فرزندان مدرسه ای هستیم که در آنجا یاد گرفتیم آزاد زندگی کنیم، ما امنیت را از دشمن التماس نمی کنیم؛ ما حق خود را با خونهایمان که برای سربلندی نذر شده و بر آزادگی ایستاده است، باز پس می گیریم. 《شهید جهاد مغنیه》 |سالروز ولادت_۱۲ اردیبهشت| @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_7 &راوی خانم رضایی& صدای جیغای زینب کل م
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 &راوی توسکا& تو مسیر مدرسه تا خونه فقط ب حرفای خانم مقری فکر میکردم مامان :توسکا بیا ناهار -نمیخورم نشستم روی تخت گفتم مگه خانم مقری نمیگه شماها زنده اید؟ اگه واقعا زنده اید ی نشونه واقعه ای بهم نشون بدید تنها کسی که میدونستم خیلی ب شهدا ارادت داره زینبه گوشیم برداشتم پروفایلای زینب باز کردم اولیش با حسین بود تو یه دریاچه مصنوعی نوشته بود بعد از تو با خاطراتمان چه کنم برادرم 😭 بعدش عکس یه آقای بود زیرش نوشته بود ابراهیم هادی مراقب عزیزمن باش در سوریه جا مانده زوم کردم روی قیافش گفتم مگه نمیگن زنده ای بهم نشونه بده 😭 تو همین فکرا بود خوابیدم تو یه بیابون ماسه ای بودم یه آقا اومد گفت این چادر همون نشانه آشکار اسمتون چیه ؟ سلام علی ابراهیم از خواب پریدم فقط جیغ میزدم که با سیلی بابا بی هوش شدم دیگه هیچی نفهمیدم چندساعت بعد که چشمام باز کردم تو بیمارستان بودم 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 راوی خانم رضایی نیمه های شب که یه دخترنوجوان آوردن بیمارستان میگفتن به اونمـ شوک عصبی وارد شده پرستار وقتی داشت بهش سرم میزد،گفت نمیدونم والا چرا این دهه هفتادی ها انقدر عجیبن شوک عصبی اونم تو این سن یه مقداری عجیبه در حالی که موهای زینب ناز میکردم گفتم اون دختر نمیدونم ولی زینب من برادرش گم کرده پرستار:😳😳 کجا گم کرده ؟ -برادرش تو سوریه شهید شده پیکرشم تو همون منطقه جا مونده پرستار:وای بچه طفلک &راوی زینب & مامان:زینبم بهار سرش انداخت پایین و گفت بیا مانتوت بپوش -چیزی شده ؟ بابا:زینبم تو باید قوی باشی ساعت پنج وسایل حسین میارن -نمیریم خونه ؟😔 رفتیم خونه بهار بزور بهم غذا داد بعدم گفت برو بخاب -بیدارم میکنی ؟ بهار:مطمئن باش بیدارت میکنم نمیدونم چقدر گذشت بود که با نوازش های بهار بیدار شدم بهار:پاشو زینب جان دیگه کم مونده بچه ها برسن به فاصله نیم ساعت بچه ها رسیدن 😔 از برادر شهید من یه چمدون اومد فقط بابا پیش قدم شد برای باز کردن این چمدون غم 😭😭😭😭 لباس پاسداریش قرآنش دفترچه اش نام نویسنده:بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat♡👆
🌺بسم رب النور🌺 💟سلام و عرض احترام به اعضا محترم مجموعه شهیدان ابراهیم هادی و نوید صفری ان شاءالله طاعات و عبادات شما مقبول خداوند منان واقع گشته باشد 💞 از شما بزرگواران خواهشمندیم جهت بهبودی و ارتقاع کانالهای شهدایی خودتون پیشنهاد و نظرات خود را به ایدی خادمین ما بفرستید 👇👇 🆔 @Kararr 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
509807732.mp3
4.27M
روایتگری بسیار زیبا از سردار این روایت بسیار زیباست توصیه میکنیم دانلود کنید ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ...........☆💓☆.................. ♡♡👆
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼 🍃🌼 🌼 در منطقه المهدی در همان روزهای اول جنگ،پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آنها از یک روستا با هم به جبهه آماده بودند.چند روزی گذشت.دیدم اینها اهل نماز نیستند!☹️ تا اینکه یک روز با آنها صحبت کردم.بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای بودند...🙂 آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند.فقط به خاطر علاقه به امام آماده بودند جبهه...☺️ از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند.😍 من هم بعد از یاد دادن وضو،یکی از بچه ها را صدا زدم وگفتم: این آقا پیش نماز شما،هر کاری کرد شما هم انجام بدید. من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکرهای نماز را تکرار می کنم🗣 تا یاد بگیرید. ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد.😂چند دقیقه بعد ادامه داد: در رکعت اول وسط خواندن حمد،امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن،یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر!!😆 خیلی خنده ام گرفته بود اما خودم را کنترل می کردم. اما در سجده وقتی امام جماعت بلند شد مُهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد. پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد. یکدفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند. اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده! 🔹خاطره ای از زبان شهید ابراهیم هادی❤ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📔📔🌼🌼📔📔🌼🌼📔📔 عباس هادی می گوید: ابراهیم می گفت:اگر قرار است انقلاب پایدار بماند و نسل های بعدی هم انقلابی باشند. باید در مدارس فعالیت کنیم می گفت:روزی را خدا می رساند.برکت پول مهم است.کاری هم که برای خدا باشد برکت دارد. برای تدریس در دو مدرسه مشغول به کار شد.دبیر ورزش دبیرستان ابوریحان(منطقه 14)و معلم عربی در یکی از مدارس راهنمائی محروم(منطقه15)تهران. از اواسط همان سال دیگر به مدرسه راهنمائی نرفت!حتی نمی گفت که چرا به آن مدرسه نمی رود! یک روز مدیر مدرسه راهنمائی پیش من آمد. گفت:تو رو خدا،شما که برادر آقای هادی هستید با ایشان صحبت کنید که برگردد مدرسه!گفتم:مگه چی شده؟ گفت:آقا ابراهیم از جیب خودش پول می داد به یکی از شاگردها تا هر روز زنگ اول برای کلاس نان و پنیر بگیرد!آقای هادی نظرش این بود که این ها بچه های منطقه محروم هستند.اکثرا سر کلاس گرسنه هستند.بچه گرسنه هم درس نمی فهمد. گفتم:نظم مدرسه ما را به هم ریختی،بعد هم سرایشان داد زدم و گفتم:دیگه حق نداری اینجا از این کارها بکنی.آقای هادی از پیش ما رفت. |روزت مبارک معلم شهیدم❤| @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 #هادی_دلها #قسمت_8 &راوی توسکا& تو مسیر مدرسه تا خونه فقط ب حرفای خانم مقری فک
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا برای من یه چادر مشکی یه چادر سفید ک به دوستش سفارش کرده بود به خواهرم بگید این چادر سفید ب نیت عروس شدنش گرفتم 😔 یه تسبیح یه انگشتر شرف الشمس که هردو یک ساعت قبل از شهادت داده بود به آقا محسن یه قطره از خون حسین من روی انگشترش بود و چنددونه تسبیح خونی بود چون وقتی حسین خمپاره میخوره پهلوش زخمیش میشه آقا محسن میدوه سمتش ک تسبیح و انگشتر خونی میشن تو اون حال بدش به دوستش میگه انگشتر و تسبیح بده خواهرم دوستای حسین رفتن اما ماها داغون بودیم اونشب بهار موند من تو بغلش جیغ زدم گریه کردم 😔😔😔😔 بهار وقتی موهام ناز میکرد میگفت یادت نره حسین چه خواسته یاعلی بگو و بشو زینب کربلا فرداش شفیت مون بعدازظهر بود بهار منو اول برد یه انگشتر سازی انگشتر حسین کوچک کردم انداختم دستم تسبیحشم شده بود تمام زندگیم چیز عجیب این بود که توسکا غایب بود ن تنها اونروز بلکه تا چند روز نیومد مدرسه این بین امتحانای دی ماهمون رسید و من با تلاش فراوان معدلم از ۱۹/۹۸ به ۲۰ رسوندم اما توسکا معدلش افت شدید کرد و معدلش شد ۱۸ امتحاناتمون تموم شد و من جشن شاگرد ممتاز مدرسه ام سر مزار شهید میردوستی گرفتم 😔 امروز ۹۴/۱۰/۲۵ است تصمیم دارم ببینم توسکا چشه انقدر گوشه گیر شده &راوی زینب & نزدیک به ۲۲بهمن وسی سومین سال شهادت ابراهیم هادی بود و ما میخاستیم عطیه (توسکا) و نه نفر دیگه سوپرایز کنیم داشتم روسریم سر میکردم بهار اس داد من نزدیک خونتونما نوشتم من حاضرم بیا بهار:عطیه راه ندازی دنبالتا چادرم سر کردم که دیدم عطیه زنگ زد عطیه :سلام زینب خوبی کجایی؟ -سلام تو خوبی من خونم اما بهار میخایم بریم جایی عطیه :عه منم میشه بیام ؟ -نه نمیشه تو آدم باش ۲۲بهمن میخایم بریم راهپیمایی صدای عطیه (توسکا) بغض الود شد گفت باشه خداحافظ مامان : زینب بدو بهار پایین منتظرته سوار ماشین بهار شدم....... نام نویسنده: بانوی مینودری ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ...........☆💓☆.................. ♡♡👆