eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
7هزار ویدیو
148 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 چهل روایت از آنان که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 آنها با یک بلندگوی دستی اعلام کردند: عثمان، ما می‌دانیم توی تیراندازی می کنی، اگر تسلیم نشوید زنت را میکشیم! عثمان بدون توجه به تهدیدات ضد انقلاب به تیراندازی خود ادامه داد. ما که حسابی نگران خانواده او بودیم سعی کردیم به گونه ای راه نجات پیدا کنیم. اما عثمان فرشته که نابودی ضد انقلاب برایش از هر چیز حتی جان زن و بچه اش بیشتر اهمیت داشت برای چندمین بار توپ ۱۰۶ را آماده شیلک کرد. خودش گلوله را جا گذاری کرد و بعد هم چکاند، اما سلاح گیر کرد و گلوله شلیک نشد!! عثمان برای رفع گیر، دریچه پشت توپ را باز کرد. من داشتم از فاصله کمی دورتر به او نگاه می کردم. در دلم به این همه شجاعت و ایمان عثمان آفرین می گفتم. از طرفی فکر می کردم که چطور همسر او را نجات دهیم. همینطور که به عثمان نگاه میکردم، گلوله در داخل لوله توپ ضربه خورد و عمل کرد!!! صدای انفجار مهیبی آمد و توپ ۱۰۶ منفجر شد. یکباره از جا پریدم!! پیکر تنومند عثمان فرشته تکه تکه شد😭 روح بلند آن شیر کردم مسلمان، به لقاء الله پیوست. خبر شهادت عثمان همه را متاثر کرد. همه ما مدت‌ها برای او ناراحت بودیم. هیچگاه حماسه ها و شجاعت این شیرمرد کرد را فراموش نمیکنیم. آن تپه بعدها به نام عثمان فرشته مزین شد. ضد انقلاب هم‌ از انجا فرار کرد و خانواده شهید عثمان فرشته ، سالم به منطقه خودشان بازگشتند. پیکر این مبارز مسلمان در زادگاهش روستای 《دله مرز 》مریوان به خاک سپرده شد. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_45 درب برای بهار باز کردم تا بهار این چهار
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا &راوی عطیه دو روز بود خونمون شبیه غمکده بود هیچ حرفی بین منو محمد رد بدل نشده حتی در حد سلام میدونستم تقصیر خودمه محمد وقتی اومد خواستگاریم بهم گفت پاسدار صابرین بودن سختر از بقیه پاسدارهاست منم با عشق بله گفتم اما الان نمیدونم چرا کم آوردم دوروز محمد اومد خونه گفت باید بره مرز قاطی کردم داد بیداد گذاشتم بعدشم قهر کردم محمدم رفت مزار شهدا تا آروم بشم ولی میبنم واقعا باید صبور باشم تو اتاق خواب نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد بهار بود -الوسلام خوبی؟ بهار:سلام خانم مرسی عطیه یادت نره بری دنبال زینب بیای خونه ما . -نه داشتم حاضر میشدم برم دنبالش (چند روز پیش همه خونه مهدیه اینا بودیم زینب گفت دلش آش دوغ میخاد حالا امروز مامان بهار درست کرده همه مون دعوت کرده ) از اتاق خواب خارج شدم و بلند گفتم : من دارم میرم دنبال خانم محسن تا باهم بریم خونه بهار محمد:عطیه بسه عزیزم دوروزه یک کلمه بامن حرف نزدی -محمد میفهمی هربار که میری ماموریت با هر زنگ تلفن ،در میمرم میگم نکنه مجروح شد ،نکنه شهید شد😭 محمد: خسته شدی؟ فکر میکردم دختری که ابراهیم هادی عطیه اش کرده صبور تر باشه -خسته نشدم من عاشقتم فقط قول بده بازم سالم بگردی محمد: روی چشم خم شد گوشه چادرم بوسید برو ب سلامت خانم گلم -زینب جان بیا پایین خواهرجان بریم زینب:سلام خوبی؟ محمدآقا رفت مرز ؟ -نه شب میره زینب: به سلامتی از صبح انقدر دلشوره دارم حالت تهوه ،سرگیجه -ان شاالله خیره دینگ دینگ بهی در باز کن مایم بهار: زینب بی تربیت بهی چیه 😡 بدو بیا بالا جوجه نازم همه اومده بودن داشتیم آش میخوردیم که دیدم آلارم اس مس گوشیم روشن خاموش میشه همسرم """عطیه جان برنامه شب کنسل شده افتاد چندروز بعد، به گوشی خانم رضایی زنگ میزنم بگو حتما جواب بدن """" جواب دادم چیزی شده محمد؟ محمد"""آره ،محسن ،مهدی مجروح شده تو سر صدا نکن چون شرایط خانم محسن سخته بذار خانم رضایی بگه به هردوشون خواهر و خانم مهدی هم اونجانـ؟""" -یا امام حسین جان عطیه مجروح شدن؟ محمد:""""آره ب خدا الان تو اتاق عملن"" به بهار اس دادم بهار سید الان بهت زنگ میزنه باهت کار مهمی داره نام نویسنده : بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
کرامات شهید سید جواد موسوی : علی بر تخت اتاق عمل آرام گرفته بود و او تنها پسر خانواده بود که بر اثر سانحه تصادف پس از عملی سخت پزشکان از سلامتی وی قطع امید کرده بودند او ساکن قزوین بود و خانواده اش پس از صحبت با یکی از پرستاران اتاق عمل از زنده ماندن وی نا امید شده و قرار بود پس از پزشک قانونی ... اما ساعتی چند نگذشت که پرستاری با تعجب فریاد زد آقای دکتر بیاید مریض به هوش آمد . چند پزشک همراه پرستاران به داخل اتاق شدند با تعجب به او اکسیژن وصل کرده و یقین حاصل کردند که او تا لحظاتی پیش نفس نمی کشید و ... علی را به بخش منتقل کردند پس از دقایقی چشم باز کرد گویا می خواهد سخنی بگوید اطرافیان به او سفارش می کنند آرام باشد ولی او نمی تواند و زبان به سخن گفتن باز می کند و رو به مادر می گوید :« مادر جان وقتی از هوش رفتم حس کردم و روحم قصد جدا شدن از بدنم دارد . بسیار پریشان و مضطرب شدم که ناگهان جوان زیبا رو و نورانی که نشانی سبز بر گردن داشت را دیدم که بر بالینم ایستاده و می گفت: علی جان نگران نباش و من از دردم و پریشانیم با او می گفتم و مرا دلداری داده و می گفت علی جان نگران نباش تو شفا پیدا کردی در کمال صحت و سلامتی زندگی خواهی کرد از او سوال کردم شما کیستید ؟ با مهربانی پاسخ داد من سید جواد موسوی هستم ... و برای شفایت آمده ام اما هنگامی که چشمهایم را باز کردم در کنارم نبود او مرا شفا داد مادر » پس از ترخیص علی از بیمارستان وی همراه خانواده اش با زحمات فراوان آدرس محل سکونت این شهید را یافته و برای قدردانی از مقام والای این شهید به منزل ایشان و مزار شهید حاضر شدند و پس از آن واقعه هر سال در مراسم یاد بود شهید حضور دارند . دعایمان کنید   یازهرای مرضیه سلام اله علیها @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══
چه کسی به تو گفت گمنام؟ نام تو عشق❤️ است 🌅صبحتون شهدایی شهدا را یاد کنیم با 🌹 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 مرد سایه‌ها به دام افتاد‼️ 🔹مرد مرموز قوه قضاییه که بیست سال پُست های مهمی را در دستگاه قضا تجربه کرد و نام و نشانی هم در رسانه ها نداشت با اتهام های سنگین در چنگال قانون گرفتار شد. پرونده او پرونده عجیب و غریبی است و اتهام های عریض و طویلی دارد، در این ویدئو وی را بهتر خواهید شناخت @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات ش
🦋 🦋 چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی 》 / یک نفر بود مثل آدمهای دیگر، موهایی داشت بور با ریشی نرم و کم پشت و سنی حدود هفده سال. پدرش مسلمان بود و از تاجرهای مراکشی و مادرش، فرانسوی و اهل دین مسیح. "ژوان" ابتدا مسیحی بود؛ اما دنبال هدایت میگشت. در سفری با پدرش به مراکش رفت و آنجا مسلمان شد. محال بود زیر بار حرفی برود که برای خودش، مستدل نباشد. محال بود حق را بیابد و از آن دفاع نکند. اوایل انقلاب در نماز جمعه اهل سنت پاریس، سخنرانی های حضرت امام را به فرانسه ترجمه شده بود، پخش می‌کردند. یکی از آنها را گرفت و گوشه خلوتی پیدا کرد برای خواندن، خیلی خوشش آمد. خواست که باز هم برای او از این سخنرانی ها بیاورند. بعد از مدتی رفت و آمد ژان کورسل با دانشجوهای ایرانی کانون پاریس بیشتر شد. غروب شب جمعه ای، یکی از دوستانش به نام مسعود لباس پوشید برود برای مراسم. ژوان پرسید: کجا میری؟ گفت : دعای کمیل. ژوان گفت: دعای کمیل چیه؟ اجازه میدی ما هم بیاییم؟! گفت : بفرمایید. چون پدرش مراکشی بود عربی را خوب می دانست. با مسعود رفت و آخرای مجلس نشست. آن شب ژوان توسل خوبی پیدا کرد. این را همه بچه ها می گفتند. هفته آینده از ظهر آمد، با لباس مرتب و عطر زده‌ گفت: بریم دعای کمیل. گفتیم: حالا که دعای کمیل نمی‌روند تا شب خیلی مانده. اما بی تاب رفتن بود. دعای کمیل با قلب و جان او عجین شده بود. چند روز بعد بچه‌های کانون دیدن ژوان نماز می خواند، اما دست هایش روی هم نگذاشت! هفته بعد دیدن که بر مهر سجده می کند! مسعود شیعه شدن را جشن گرفت. ولی از ژوان پرسید، چه کسی تو را شیعه کرد؟ جواب داد دعای کمیل علی!! برای همین می خواهم اسمم رو بزارم علی! مسعود گفت: نه بگذار شیعه بودند یه راز باشه بین خود تو خدا و امیرالمومنین. گفت: پس اسم خودم را میگذارم کمال!! چه اسم زیبای برای خودش انتخاب کرد. مسیحی بود، شد مسلمان اهل سنت و بعد هم شیعه. در حالی که هنوز ۱۷ بهار از عمرش نگذشته بود. مادرش خیلی ناراحت بود. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_46 &راوی عطیه دو روز بود خونمون شبیه غمک
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا &راوی بهار وقتی اس مس عطیه دیدم زیر پام خالی شد ولی مجبور شدم وانمود کردم خوبم گوشیم زنگ خورد اسم آقای علوی روی گوشیم نمایان شد -بچه ها من برم دوغ بیارم رفتم تو آشپزخونه در بستم -الو سلام آقای علوی خوب هستید؟ عطیه گفت چی شده ولی توضیح نداد حال محسن و مهدی چطوره؟ سید: سلام ای حال ما هم تعریفی نداره محسن دوسه تا تیر خورده ب پشت وکمرش خورده مهدی هم تیر به پاهاش خورده عطیه گفت خانم محسن و مهدی اونجان لطفا شما بهشون بگیداینا تو الان تو اتاق عملن تا ساعت نه ده بهوش میان ان شاالله فقط تروخدا مواظب حال خانم محسن باشید موقعه انتقال ب ایران خیلی نگران حال خانمش بوده -باشه نگران نباشید فعلا یاعلی محمد:یاعلی گوشی ک قطع کردم چند دقیقه صبر کردم تا حالم آروم بشه بعد گفتم عطیه جان بیا این پارچهای آب ببر تا وارد اتاق شدم دیدم مهدیه میگه:عطیه چیه گرفته ای زینب: خخخخ محمد میخاد بره مرز برای همونه مهدیه :اوفی راستی زینب الان چندماهته؟ زینب:دوماه میزان با رفتن محسن ده روز دیگه محسن میاد با گوشیم ب همه بجز مهدیه،عاطفه،زینب اس دادم چی شده گفتم ی چیزی بهونه کند برید محدثه: بهار جون خیلی چسبید ما بریم میخایم بریم بهشت زهرا زینب :منم میام خیلی ناآرومم -تو بمون با عاطفه،عطیه،مهدیه میریم پیش محمدرضا زینب: باشه☹️ سوار ماشین شدیم زینب:عطیه این همه گرفتگی واقعا فقط برای یه اعزامه ؟ -زینب گاهی واقعا میترسم زینب: دیگه یاد گرفتم که یه سری باید فدا بشن ،حرف بشون تا بقیه تو امنیت باشن قبل از شهادت محسن خیلی ناآرومی میکردم ولی با دیدن صبوری خانم صفری تبار،محرابی پناه،بابایی زاده ...صبور شدم بالاخره رسیدیم چیذر -عطیه شما برو آب بیار عطیه:چشم -بچه ها امروز خودتون گفتید باید یه سری فدا بشن گاهی بین حرف ،عمل فاصله زیاده الان خدا بهتون ی فرصت عمل به حرفاتون شده مهدیه: بهار ترو خدا داداشم شهید شده؟😭😭😭 نگاهم افتاد که زینب آروم بود و فقط اشکاش میرخت -نه عزیزم دیروز تو سوریه یه عملیات میشه مهدی ،محسن مجروح میشن ولی بخدا حالشون خوبه عاطفه:یا حضرت زینب مهدیم 😭 -زینب دخترم ی چیزی بگو زینب:بریم بیمارستان 😭 &راوی زینب دستم گذاشتم روی شکم یا بی بی زینب بچم بی پدر نشه وقتی رسیدیم بیمارستان محمدآقا اومد سمتون محمد: همین الان هردوشون از اتاق عمل درآوردن ، بردشون ریکاوری ۱۲ساعت بعد اول آقا مهدی بهّوش اومد یه ساعت بعد محسن بهّوش اومد تا چشماش باز کرد رفتم پیشش -سلام عزیزدلم محسن :سلام خانمم خوبید؟ -محسن توچرا با این مجروحیت هات منو سکته میدی؟ محسن :آخه تو مجروحیت قبلیم تابلو کردی دوسم داری با دست زدم پشت دستش گفتم :عه محسن باید به روم بیاری ؟ محسن: فنقل بابا چندوقتشه؟ -تقریبا دوماه محسن توروخدا خوبی؟ محسن:آره عزیزم پرستار اومد تو اتاق رو به من گفت : عزیزم اجازه بدید مریض استراحت کنه -چشم بعداز بیرون رفتن پرستار خم شدم پیشانیش بوسیدم و گفتم زود خوب شو عزیزدلم تا اومدم بیرون دیدم عاطفه ،مهدیه از اتاق آقامهدی اومدن بیرون چشمای اونا هم قرمز بود -آقا مهدی خوب بود؟ مهدیه:‌ زینب 😭😭 داداشم چندتا تیر خورده بود ‌بغلش کردم گفتم خوب میشه عزیزدلم خداشکر کن سالمه بهار: محسن خوب بود؟ -اره خداشکر محسن و مهدی تا یه هفته بعد بیمارستان بودن الحمدالله دیگه ماههای بعد بارداریم اروم بود نام نویسنده: بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
رضا هادی می گوید: عصر یکی از روزها بود. ابراهیم از سرکار به خانه می آمد وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت . می خواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد. چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار تا می خواست از دختره خداحافظی کند. متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست. دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت وابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن. پسر ترسیده بود اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببین، در کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته، من تو خانواده ات رو کامل میشناسم، تو اگه واقعا این دختر رو میخوای من با پدرت صحبت میکنم که... جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چیزی نگو، من اشتباه کردم، غلط کردم، ببخشید و ... ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی، ببین، پدرت خونه بزرگی رو داره تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می کنم انشاء الله بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی می خوای؟ جوان که سرش رو پائین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه ابراهیم جواب داد: پدرت با من، حاجی رو من میشناسم. آدم منطقی و خوبیه. جوان هم گفت نمی دونم چی بگم.بعد هم خداحافظی کرد و رفت. شب بعد از نماز، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند باید ازدواج کند. در غیر اینصورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد. و حالا این بزرگتر ها هستند که باید جوان ها را در این زمینه کمک کنند. حاجی حرفهای ابراهیم را تائید کرد اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخم هایش رفت تو هم. ابراهیم پرسید حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟ حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه! فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد... یک ماه از آن قضیه گذشت، ابراهیم وقتی از بازار بر می گشت شب بود. آخر کوچه چراغانی شده بود لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بسته بود. رضایت بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده بود. این ازدواج هنوز هم پا برجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می دانند @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت 🦋 چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات
🦋 🦋 🌴چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 مادرش خیلی ناراحت بود و می گفت شما بچه من و منحرف می کنید بچه ها گفتند چند وقتی مادرت را بیار کانون بالاخره هم مادرش را آورد. وقتی دید بچه ها اهل انحراف و فساد نیستند، خیالش راحت شد. کتابخانه کانون غنی بود. کمال هم معمولا کتاب می خواند. به خصوص کتاب های شهید مطهری. خیلی سوال میکرد.بسیار تیزهوش بود و زود جواب را میگرفت،وقتی هم مطالب را میگرفت،خوب روی آن فکر میکرد. یه روز گفت: مسعود! میخوام برم ایران طلبه بشم.😐 مسعود گفت: " برو پی کارت!! تو اصلا نمیتونی توی غربت زندگی کنی! برو دَرست رو بخون."😏 آن زمان دبیرستانی بود. رفت و بعد از مدتی آمد و گفت : "کارم برای ایران درست شد. رفتم با بچه ها صحبت کردم. بنا شده برم عراق. از راه کردستان هم قاچاقی برم قم." 😕با برادرهای مبارز عراقی رفاقت داشت. مسعود گفت: تو که فارسی بلد نیستی، با این قیافه بوری هم که داری ، معلومه ایرانی نیستی!! خیلی اصرار داشت. بلاخره با سفارت ایران صحبت کردند وآنها هم با قم و مدرسه حجتیه صحبت کردند. سال ۱۳۶۳ پذیرش شد.🙂 ظرف پنج شش ماه به راحتی فارسی صحبت می کرد. اجازه نمیداد یک دقیقه از وقتش ضایع شود. همیشه به دوستانش میگفت: "معنا ندارد کسی روی نظم نخوابد؛ روی نظم بیدار نشود."🙂 خیلی راحت میگفت:" من کار دارم. شمانشستید با من حرف بزنید که چی بشه!!! برید سر دَرستون. من هم باید مطالعه کنم."😒 کتاب 《چهل حدیث》 و 《مساله حجاب》 را به زبان فرانسه ترجمه کرد. همیشه دوست داشت یک نامی از امیرالمومنین روی او بماند. می گفت:" به من بگید ابوحیدر، این آن رمز بین علی(ع) و من است." یک روز از مدرسه حجتیه رفقای مشترک زنگ زدند که آقا پایش را کرده توی یک کفش که من میخوام😐 هر چه میگوییم حالا اجازه بده چند سالی از دَرست بگذره، قبول نمیکند. مسعود گفت: حالا چه زنی می خواهی؟ گفت: "نمیدونم، طلبه باشد، سیده باشد، پدرش روحانی باشد، زیبا باشد."😂 مسعود هم گفت:" این زنی که تو می خوای، خدای توی بهشت نصبیت میکند."🤣 هر چه توجیهش کرد فایده نداشت‌. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_47 &راوی بهار وقتی اس مس عطیه دیدم زیر پام
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا امروز وارد ششمین ماه بارداریم شدم و آخرین ماه سال ۹۶ گوشیم برداشتم شماره محسن گرفتم -سلام سرباز محسن:سلام علیکم سردار خوبی خانمم؟ جوجه سرباز خوبه؟ -خوبه عزیزدلم محسن جان عزیزم زنگ زدم مطب واسه امروز وقت سونو گرفتم میای باهم بریم ؟ محسن: اره عزیزم این سید بچم مسخره میکنه میگه بچت کاله زینبم سید میگه شب بریم خونشون شام خانم رضایی،مهدی اینا هم هست -باشه عزیزم من برم حاضر بشم ساعت چند میایی؟ محسن:ساعت ۴خونم خانمم مواظب خودتون باش فعلا یاعلی -یاعلی دلم امروز بی نهایت هوای برادر شهیدم کرده بود ماه پیش زمانی که دومین سالگرد حسین بود،دلم میخواست تنها باشم ولی بهار،عاطفه،عطیه،مهدیه اومدن دنبالم بردنم مراسم حسین به ساعت نگاه کردم ۳:۳۰بود دیگه باید حاضر بشم یه مانتو بارداری سرمه ای پوشیدم روسری کرم و ساق کرم چادر مهمونی ام گذاشتم تو کیفم داشتم فکرمیکردم کدوم چادرم سرکنم ک صدای محسن اومد اهل خونه کجایید؟ -بیا اینجا همسری محسن :چرا پس هنوز حاضر نیستی؟ -نمیدونم کدوم چادرم سر کنم محسن:بذار کمکت کنم آهان بفرمایید اینم چادر چادر معمولی که پایینش دوختی بدو بریم که میخام ثابت کنم حس پدرانه من قوی تر از حس مادرتوست قراره یه سرباز سیدعلی دنیا بیاد دقیقا حرف محسن بود بچمون پسر بود داشتیم میرفتیم خونه عطیه اینا محسن :خب خانمی حالا ک باختی بگو ببینم اسم چی بذاریم -ایش توام بااین پسرت 😒 خودتم براش انتخاب کن محسن:اووووه اخمشوووو دخترجون پسر پشتیبانه مادره اگه یه روزی نباشم میدونم یه مرد هست مواظبته زینب -جانمـ محسن: چه من بودم چه نبودم اسم پسرمون بذار حسین تا مثل داییش باشه بااین حرف محسن یاد وداع شهید طاهرنیا پسرش افتادم ✍داریم کم کم به انتهای رمان هادی دلها نزدیک میشیم حتماااااااا دنبال کنید و از دستش ندید❌ نام نویسنده‌: بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Khademalali 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت 🦋 🌴چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 مسعود یاد جمله ای از کتاب حضرت امام افتاد که توصیه کرده بودند : طلبه ها چند سال اول تحصیل را اگر می‌توانند، وارد فضای خانوادگی نشوند‌. رفت کتاب را آورد. گفت: اصلا به من مربوط نیست، ببین امام چی نوشته. جمله را که خواند. کتاب را بست. سرش را انداخت پایین؛ فکر کرد و فکر کرد. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: باشه. خیلی به حضرت امام ارادت داشت. معتقد بود فرامین ولی فقیه، در واقع دستورات اهل بیت است. هر وقت ما می گفتیم: "امام" می‌گفت: "نه! حضرت امام" آخرای دوران دفاع مقدس بود یک روز پیش مسعود گفت می خواهم برم جبهه مسعود حق نداری جبهه مال ایرانی هاست تو برو درست رو بخون. گفت: "نه! حضرت امام گفتن واجب است." فردای آن روز، رفته بود لشگر بدر به عنوان بسیجی اسم نوشته بود و رفت. مدتی نگذشته بود که عملیات مرصاد آغاز شد. هنوز چند هفته نشده بود که خبر شهادتش را آوردند. آن موقع، تقریبا ۲۴ سال سن داشت. از زمان بلوغش تا شهادت هشت نُه سال بیشتر عمر نکرد، ولی هر روز یه قدم جلوتر از قبل بود. مسیحی بود؛ سنی شد، و بعد شیعه! مقلد امام شد، طلبه و مترجم شد، و بلاخره رزمنده. چقدر راحت این قوس صعودی را طی کرد،چقدر سریع. کمال آگاهانه کامل شد و در یک کلام بنده خوبی شد. یکی از دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه می گفت: شاید اگر کمال کورسل شهید نمیشد، امروز با یک دانشمند اسلامی رو به رو بودیم؛ شاید با روژه گاوردی دیگر! کمال عزیز! ریشه های باورت در ضمیر ما، تا همیشه سبز. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
❌👇❌👇❌👇❌👇❌👇❌ 🎥پخش قسمت سوم ملازمان حرم فصل سوم(همسران) شهید مدافع حرم شهید نوید صفری ❤️روايتي از عاشقانه هاي ناتمام با اجراي فضه سادات حسيني 📽 مجري طرح:شبكه اينترنتي نصر تي وي پنج شنبه 17:30 و 21:30- جمعه 12:30 و 17 و شنبه 7:30 شبكه افق سيما 👌از دست ندهید @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊کبوتری که با دیدن پیکر شهید جان داد😭 … شهید سید حسن ولی ،شهید سید حسن ولی واسکسی یکی از شهدای شهرستان آمل می باشد.که در حین تحویل پیکرش به خانواده اتفاق بسیار عجیبی افتاد .شهید سید حسن بسیار به کبوتر و پرورش آنها علاقه داشت و به آنها عشق می ورزید . خواهر این شهید بزرگوار میگوید وقتی حسن دو دستش را باز میکرد کبوتران یک به یک روی دستانش می نشستند ، خانواده شهید وقتی داشتند برای تحویل پیکر شهید روانه بنیاد شهید  می شدند دو کبوتر این شهید را هم با خود بردند یک کبوتر سفید و یک کبوتر مشکی…وقتی آنها به بنیاد شهید رسیدند و موقع تحویل جنازه رسید مادرش دو کبوتر را بر روی سینه شهید قرار داد و کبوتر سفید به محض دیدن پیکر بی جان شهید در دم جان داد و با شهید همراه گشت @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_48 امروز وارد ششمین ماه بارداریم شدم و آخر
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا -عه محسن چرا وایستادی محسن: دست خالی که نمیشه بریم بعدم سید میدونه رفتیم سونو پیام داده شیرینی یادت نره -باشه بالاخره رسیدیم خونه عطیه اینا اومدم خودم کیفم بردارم که محسن گفت: نه سنگینه من میارم کیفتو -زشته پیش آقاسید و آقا مهدی محسن :نه بابا اون تا خودشون ته زن ذلیلهای عالمن -باشه شیرینی یادت نره محسن؛ نه تو زنگ بزن تا وارد خونه شدیم سید:عه این شیرینی خوردن دارها محسن داماد دار شدم یا صاحب عروس محسن: داماد سید:بده این شیرینی ببینم همه دور هم نشسته بودیم که عطیه گفت :مهدیه جان بیا این چای ها ببر مهدیه کتاب سلام برابراهیم گذاشت روی مبل رفت چایی ببره بلند گفتم : من نمیدونم سر این کتاب چیه که همتون میخونید بهار:من میگم بهت کنار بهار نشستم بهار دستم گرفت تو دستش گفت : مهدیه یه خواب دیده که شهیدهادی اسم بچه ها گفته و سفارش کرده کتاب بخونن -چرا سفارش کرده بهار:نمیدونم بالاخره یه روزی معلوم میشه راستی امسالم میاید جنوب ؟ -آره میخام بچه ام تو هوای شهدا تنفس کنه خیلی زود سال ۹۶تموم شد با تمام اتفاقات تلخ و شیرین دو روز از مهمونی خونه عطیه میگذره هی از محسن میپرسه مهمون امسال کاروان ما کیه میگه سوپرایزه برای تو بالاخره روز ۲۸ فروردین شد واقعا شدیدا سوپرایز شدم مهمان ویژه ما خانواده بودن جوان دهه هفتادی ک اول اسفند ۹۶در همین تهران خیابان پاسداران به درجه رفیع شهادت رسید فرقه ای به ظاهر عرفانی ولی در واقع ضد دینی به نام در گلستان هشتم خ پاسداران به طرز وحشتناکی به شهادت رسید مادر ،پدر شهید خیلی صبور بودن بعداز شهادت این جوان دهه هفتادی یا بهتره بگم هفتادوچهاری فهمیدم برای یک بسیجی سوریه،عراق،تهران فرقی ندارد هدف فدایی ولایت شدن است شهید حدادیان اربا اربا کردن با اتوبوس اول به شهادت رسید بعد قوم حرمله به پیکر نازش حمله کردن مادر شهید برامون گفتن: زمانی که محمدحسین در قبر گذاشتیم خون تازه از سرش ب محاسنش ریخت چیزی که همیشه آرزویش بود چهارروز بودن در کنار خانواده شهید حدادیان عالی بود وقتی از سفر برگشتیم از یگان با محسن تماس گرفتن که هفتم فروردین باید اعزام بشه مرز محل ماموریت شهر سراوان بود دوروز بعد متوجه شدم تو این ماموریت آقا مهدی ،آقاسید هم هستن فقط یک روز به رفتن محسن مونده بود محسن : زینب جانم لطفا بیا چند لحظه بشین کارت دارم -بفرمایید من در خدمتم محسن نشست کنارم دستم گرفت تو دستش و شروع کردن حرف زدن : زینبم هنوز یه سال نشده هنوز که همسرم شدی من همش ماموریت بودم زینبم اگه تو ماموریت اتفاقی برام افتاد مواظب خودت ،پسرمون باش من همیشه مواظبتون هستم -چرا این حرفا میزنی 😭😭 میخای تنهام بذاری😭😭 محسن:گریه نکن زینبم این یه سی دی از عکسهای منه اگه چیزی شد همینارو بده به فرهنگی یگانمون اشکات پاک کن من باید برم خونه مادراینا باهشون کار دارم -باشه مواظب خودت باش😔 نام نویسنده :بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
: وقتی گره‌های بزرگ به کارتان افتاد، از خانم فاطمه زهرا(س) کمک بخواهید... گره‌های کوچک را هم از بخواهید برایتان بـاز کنند... * @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شه
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 / یکی از فرماندهانی که بیشتر شخصیت‌های متفاوت جنگ در کنار او در گردان میثم بودند، سید ابوالفضل کاظمی است. او حکایت زیبایی از روزهای همراهی با دکتر چمران دارد: من تقریبا هر روز دکتر چمران را می دیدم. یا ایشان به محورها و سنگرهای بچه ها سر می زد؛ یا من به استانداری میرفتم و دیداری تازه می کردم. دکتر بیشتر وقتش را در محور کرخه و روستاهای اطراف می گذراند. عراق هم آنجا را حسابی می کوبید. یک روز به استانداری رفتم دکتر مرا دید و گفت: الآن مشکل این تانک‌های عراقی هستن. محورها و فاصله ها طوری است که نمیتونیم راحت شکارشان کنیم. هر روز هم به تعدادشون اضافه میشه. امروز یه فکری به ذهنم رسید. اگر ماه چندتا موتور پرشی با موتور سوار خبره و تیز داشته باشیم، می تواند تانک ها را شکار کنند. قاسم گفت:" آن موتورسوارها که گفتید، سید سراغ داره؛ ولی همشون از این بچه لات ها و تیغ کش ها هستن." دکتر به من نگاه کرد و گفت: "اتفاقاً من آدم بی کله می خوام. امروز برو تهران، پی این کار. این کار فعلا از همه چیز مهمتره. ببینم چی می کنی. علی یارت. همان روز با وانتی که محمد نجفی راننده اش بود. آمدم محل و یک راست رفتم سراغ جلیل نقاد.جلیل بچه‌ محل ما بود. سن و سالش کم، اما در محله ما بود. ریز نقش و زبل بود. برای همین معروف شده بود به جلیل پاکوتاه. برادر جز سازمان مجاهدین خلق و خودش پاک سیرت عشق موتور بود. به چشم به هم زدنی، دل و روده موتور را پایین می آورد و دوباره همه را سوار می کرد، خودش هم یک موتور پرشی و بزرگ داشت. همانقدر که من کفتر دوست داشتم و اسیر شان بودم، جلیل هم موتورش را دوست داشت. آن روز، بعد از سلام و احوالپرسی، قضیه شکار تانک را برای توضیح دادم. جلیل راضی کردم بیاید منطقه. بعد ترک موتور نشستم و با هم سراغ چند نفر از دوستان جلیل و بچه های مولوی رفتیم. جمع شان کردم و گفتم که فردا ساعت ۸ بیایند نخست وزیری. بعد به خانه رفتم تا دیداری تازه کنم. فردا صبح زود به نخست وزیری رفتم ۵۰ نفر آمده بودند که همه شان موتورپرشی داشتند. مسئول ستاد اعزام به جنگ نخست وزیر وقتی قواره بچه ها را دید، نخ آمد که "این قواره ها به درد جنگ نمیخورند. این ها کی هستند جمع کردی آوردی؟ مگر جبهه جای کفش قیصری و سوسول بازیه؟" @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
دلنوشته خبر شهادتش بی حالم کرده بود گوشه ای کز کردم و سرم را به دیوار گذاشتم وبچه هایم را تماشا کردم. می دویدند و می خندیدند ودنبال هم می کردند،زمین می خوردند و دوباره پا می شدند و بازی می کردند ؛صدای هیاهوی بازی و خنده هایشان خانه را می لرزاند. لحظه ای چشمانم روی هم افتاد وخیالاتی شدم... خیال کردم و دیدم که جنگ شده همسرم رفته جنگ ومن هم زیر بمباران هوایی دشمن دست تنها بی چادر و بی روسری به دنبال بچه هایم می دویدم ؛بچه ها از ترس جیغ می کشیدند و خود را به این ور و آن ور می کوبیدند پاهایم ازترس داشت بی حس می شد خانه رو سرمان خراب شده بود ومن پرپر شدن فرزندانم را به چشم می دیدم بی آن که بتوانم کاری کنم... -خانم..خانم .. خوابیدی؟ چشمانم را باز کردم سرم را بالا گرفتم همسرم بود بالای سرم... نگاهی به اطراف انداختم ؛فرزندانم هنوز می دویدند و می دویدند . می‌خندیدند ومی خندیدند... ناخودآگاه برزبانم جاری شد: روحت شاد حاج قاسم... روحت شاد سردار دلها... منتظر دلنوشته های زیباتون هستیم @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_49 -عه محسن چرا وایستادی محسن: دست خالی که
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا &راوی محسن حس حالم با هر ماموریت فرق داشت دلم خبر از رفتن میداد ولی بی نهایت نگران زینب بودم تا سوار ماشین شدم شماره حسن برادر کوچکترم گرفتم -الو سلام حسن جان کجای داداش؟ حسن: سلام داداش من مغازه ام -اوکی پس من میام مغازه تا یه ربع دیگه اونجام [من متولد شصت نه بودم حسن هفتادی بود باید قبل رفتنم یه سری حرفها باهم بزنیم حسن مغازه مکانیکی داشت ] تا وارد مغازه شدم به شاگردش گفت : یاسرجان لطفا برو اون روغن ترمزها رو از حاجی بگیر حسن: سلام چه عجب اخوی از اینورا -سلام حسن آقای گل نه که ما شما رو میبینیم دارم میرم ماموریت حسن: خب به سلامتی -این بار به نظرم فرق میکنه حسن حرفم رک میزنم حس میکنم این رفت برگشتی نداره دلم میخاد مثل یه برادر پشت زینب باشی حسن: این چه حرفیه ان شاالله میری صحیح سالم برمیگردی من غلام زنداداش و بچه اش هستم -سلامت باشی داداش من دارم میرم خونه با مامان کار دارم میای بریم ؟ حسن :اره بریم وارد خونه که شدم مامان خیلی ناراحت بود که تنهام وقتی کل ماجرا بهش گفتم ناراحت شد ولی باید کار تموم میکردم : مادرم اگه اتفاقی برام افتاد دلم نمیخاد حتی یک ثانیه حسین از زینب جدا کنید یا مجبورش کنید ازدواج کنه اگه هم خواست ازدواجم کنه پشتش باشید مهریه زینب ۱۴سکه است که گردن منه پرداختش میکنم مادرم ببین اگه شهید شدم دلم نمیخاد آب تو دل زینب تکون بخوره زینب همش هیجده سالشه باید مواظب باشی مادر:این حرف ها چیه میزنی دلم میلرزونی ان شاالله صحیح سالم برمیگردی نگران زینب نباش برو خدا به همرات -من باید برم پیش خانم رضایی یادت باشه کارت تو کمدم فقط مال زینبه مادر: چشم کی میری -فردا حلال کن پسرت خیلی اذیتت کردم مادر : تو مایه افتخار منی 😔 برو خدا به همرات بعد از خونه مادر رفتم پیش خانم رضایی وصیت نامه ،کلید کمدم دادم بهشون از کارت بانکی ،نامه ب زینب که تو کمدمه بهش دادم بالاخره هفت فروردین شد ما به سراوان اعزام شدیم &راوی زینب دوهفته از رفتن محسن میگذشت یک،دوباری تلفنی حرف زده بودیم چندباری هم تو واتساپ حرف زده بودیم این بار برخلاف همیشه ک محسن میرفت کانالهای خبری چک نمیکردم هرروز کانالها چک میکردم از خواب پاشدم کانال خبری چک کردم دیدم اون خبری که نباید میدیدم دیدم """دیشب در حمله تروریستی در سراوان تعدادی از نیروی سپاه و ناجا به شهادت رسیدن شهدای سپاه عبارتند از -محسن چگینی احمد مصطفوی مهدی لشگری و پاسدار سید محمد علوی به درجه رفیع جانبازی رسید دستم روی شکمم اشکام رسید محسن رفتی 😭😭 به دو ساعت نکشید همه اومدن فقط جیغ میزدم تو بغل بهار از حال میرفتم پیکر محسن ظرف یک روز برگشت بهار تررررروخدا ببینمش 😭😭 ی لحظه فقط تروخدا یه لحظه محسنمم ببینم بهار:خواهرت بمیره آخه بارداری عزیزم -محســــــــن پاشو 😭😭 پاشو من چیکار کنم بی تو من چیکار کنم بی تو آخه 😭😭😭 پاشو زینب داره جون میده محسن پاشووووو عزیزدلم من حتی نمیتونم روی نازت ببینم 😭😭 مامان محسنم چطوری شهید کردن حسن :زنداداش بیا دستاش ببین 😭 آخ چقدر سخته مردت حتی نتونی برای بار آخر ببینی محسن روی دستها میرفت منو بزور پشتش میبردن پسرم بابات رفت من ب چشم خویشتن دیدم ک جانم رفت نام نویسنده:بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖«««﷽»»»📖 🔈 √|| مجموعه شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نطرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین 🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین 🆔 @Kararr